eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
10.4هزار ویدیو
842 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دفاع مقدس
چگونه خاطرات خود را بنویسیم.pdf
1.32M
💠 دستورالعمل نگارش خاطرات دوران دفاع مقدس ⁉️ چگونه خود به رشته تحریر درآوریم 📄 نسخه کامل – با اضافات 🌴 روشی ساده و کاربردی برای رزمندگان دوران جنگ (دهه شصت) که بتوانند خاطرات خود را مکتوب نمایند. 👆👆 🔵 کانال ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas 📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊 https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
هدایت شده از دفاع مقدس
چگونه خاطرات خود را بنویسیم.pdf
1.32M
💠 دستورالعمل نگارش خاطرات دوران دفاع مقدس ⁉️ چگونه خود به رشته تحریر درآوریم 📄 نسخه کامل – با اضافات 🌴 روشی ساده و کاربردی برای رزمندگان دوران جنگ (دهه شصت) که بتوانند خاطرات خود را مکتوب نمایند. 👆👆 🔵 کانال ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas 📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊 https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
دفاع مقدس
💠 اهمیت مخابرات در جنگ در عملیات‌های نظامی و بطور کلی در جنگ، ارتباطات به مثابه سلسله اعصاب بوده
📄 برگی از 👇👇 🌿 نجات جان رزمنده ها ⚪️ عملیات حلبچه بود (والفجر ۱۰ - زمستان. ۶۶) - نیروهای برادر عباس دلیر (اعزامی از مخابرات سپاه در قرارگاه خاتم - جنوب) در محور مریوان مستقر شده بودند و نیروهای مخابرات شاهد غرب (باختران) نیز در محور پاوه، نوسود، بیاره .... ددر بالای ارتفاع شیندروی هم که مشرف به کل منطقه بود، دستگاه رادیوماکس داشتیم. در کنار ما بچه های نیروی هوایی ارتش بودند و خط HOT LINE یا FX شان از همین سایت و توسط ماکس از سایت طرف مقابل, تأمین می شد. برادران ارتش با استفاده از این تلفن راه دور با پایگاه شهید نوژه همدان تماس داشتند و درخواست و هماهنگی پرواز را انجام می دادند. در آن روز، دستگاه، دچار خرابی شد و ارتباط ماکس قطع شد. در پی آن بود که هواپیماهای عراقی در آسمان پیدا شدند و با غرش ناگهانی، محل تجمع نیروها و تردد خودروها را بمباران نمودند و تعدادی تلفات از ما گرفتند. در این جور مواقع، نماینده ارتش با پایگاه هوایی عقبه تماس می گرفت و هماهنگی پرواز را انجام می داد و به محض حضور جنگنده های ما، عراقی ها به سرعت آسمان منطقه را ترک می کردند. از بد حادثه، آن روز دستگاه رادیوماکس ما خراب شد!!! راهکار، دست ترکاشوند بود!! به دنبال او گشتیم، پیدایش کردیم. از او خواستیم سریع خود را به بالای سایت شیندروی برساند. او هم بدون فوت وقت با تویوتا وانت آمد. تمام امیدمان به آقا الیاس بود!! به او گفتیم، آفتاب نزده، باید دستگاه راه بیافتد. او هم سریع کار را شروع کرد؛ یونیت های دستگاه را در آورد و تمام قسمت های آن را جزء به جزء چک و آزمایش نمود. این کار تا نزدیکی های صبح به طول انجامید تا بالاخره مهندس!!! توانست دستگاه را راه بیاندازد. آفتاب نزده, بوق سالم را تحویل نماینده نیروی هوایی دادیم. آنها هم از همان لحظه، بطور آنلاین، با پایگاه شهید نوژه تماس برقرار کردند. آن روز دیگر آسمان منطقه در چتر حمایتی جت های خودمان بود و جنگنده های عراقی جرأت عرض اندام در آسمان را نداشتند. 🌗 آن "شب بیداری" عزیزمان «الیاس ترکاشوند»(اهل ملایر همدان) جواب داد و موجب نجات جان رزمنده ها در فردای آن روز شد.... (راوی: کانال ) از این دست خاطرات، در جبهه زیاد داشتیم. رادیوماکس در دوران جنگ، خدمات زیادی در راستای ارتباطات و مخابرات انجام داد. برادران ارتشی در بخش های زمینی، هوایی. هوانیروز و .... از چنین سیستم های ارزشمندی بی بهره بودند و نیازهای ارتباطی آنها را سپاه تأمین می کرد. بدرستی به یاد دارم بارها زنده یاد سرهنگ حسینی (معاون مخابراتی شهید صیاد شیرازی) به مسئولین مخوال سپاه مراجعه کرده و برای قرارگاه ها و یگانهای ارتش تقاضای FX می کرد. او به برادر ظهراب، ربیعی و .... می گفت: بیایید آبروی ما بخرید!!! و ارتباطات تلفن راه دورمان را تأمین نمایید... و سپاه نیز در تأمین نیازهای برادران ارتشی دریغ نمی کرد. در آن زمان، فقر شدید ارتباطی بود .... و FX آف ایکس، حکم کیمیا را داشت!!! گاه می شد یک خط تلفن راه دور، بایست نیازهای چند قرارگاه و تیپ و لشگر را برآورده می ساخت. جای دارد از مبدع استفاده از چنین دستگاه های در دوران جنگ یاد کنیم --- مهندس سیدمهدی موسوی --- ترتیبی داده بودند که به ترفه الحیلی سیستم های مزبور از ژاپن خریداری شده و از همان گمرک, به مناطق جبهه ارسال شود. ا┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas 🌴 کانال "دفاع مقدس" 👇👇👇
هدایت شده از دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بغض و اشک رهبر انقلاب، هنگام تعریف خاطره ای از کتاب شهید علی خوش لفظ 📙 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
💠 خاطره ای از شهید جواد صرّاف 🔹تیرماه سال ۱۳۶۵ در جبهة مهران و روی ارتفاعات قلاویزان بودیم. گردان برای سومین بار متوالی به خط دشمن زده بود؛ ولی این بار برخلاف همة عملیات‌ها که در تاریکی شب انجام می‌شد، درست همزمان با نماز ظهر و در گرمای شدید می‌بایست سنگرهای باقی‌ماندة دشمن را به تصرف در می‌آوردیم. البته علت این امر، جلوگیری از پاتک‌های احتمالی دشمن برای بازپس‌گیری مناطق آزادشده در شب‌های گذشته بود که در آن‌صورت، زحمات شب‌های قبل به هدر می‌رفت. من در آن عملیات، بیسیمچی گروهان شهادت بودم. آن‌روز بنده و مسئول گروهان و دو بسیجی دیگر که کمک بیسیمچی بودند، در لابه‌لای تپه‌‌ماهورهای پرپیچ و خم قلاویزان،‌ بچه‌ها را گم کردیم؛ امّا به مسیر خود ادامه دادیم تا این‌که پس از طی مسافتی طولانی متوجه شدیم از روبه‌رو و پشت سر در محاصرة تیراندازان دشمن هستیم. در این لحظه تصمیم به بازگشت به محل قبلی گرفتیم، و سرانجام با زیرکی خاص و پشت سر گذاشتن مسائل و مشکلات طول مسیر، خودمان را به بچه‌های گردان رساندیم. در آن‌جا متوجه شدیم که بچه‌ها نتوانسته‌اند پیشروی کنند و به علت شدت آتش دشمن، در همان‌جا زمین‌گیر شده‌اند. هنگام نماز ظهر بود. قرار شد بچه‌ها نمازشان را بخوانند تا در صورت امکان مجدداً به دشمن حمله کنیم. بچه‌ها هم تیمم کردند و با پوتین به حالت نشسته و چسبیده به خاکریزی که هر لحظه با برخورد تیرهای مستقیم و تیرتراش دشمن کوتاه‌تر می‌شد، نمازشان را خواندند؛ امّا در این اثنا متوجه کسی شدیم که در مرکز خاکریز هلالی‌شکلی که ما در‌‌ آن قرار داشتیم، به حالت ایستاده مشغول خواندن نماز است. بچه‌ها همه به او اعتراض می‌کردند؛ امّا او بدون توجه به اطراف خود، در حال راز و نیاز با خدای خود بود. باران تیر و خمپاره به سر او می‌بارید و او در همین حال، در قنوتی بسیار طولانی سرگرم دعا بود. آتش هر لحظه شدیدتر می‌شد و وحشت و اضطراب خاصی سراسر خاکریز را فرا گرفته بود. همه نومید شده بودند و فکر می‌کردند دیگر هیچ راهی برای برای پیشروی وجود ندارد. در همین لحظه و درست هم‌زمان با اتمام نماز او، قفل عملیات باز شد و کسی اعلام کرد که خط دشمن شکسته شده است. بچه‌ها به سمت جلو فرا خوانده شدند و در اندک زمانی، تمام سنگرهای باقی‌ماندة دشمن در روی ارتفاعات قلاویزان به دست نیروی ما افتاد. تنها یک سنگر تا دقایقی بعد همچنان مقاومت می‌کرد که افراد داخل آن هم پس از لحظاتی به اسارت نیروهای ما در آمدند. جواد صرّاف دلاورمردی که با به بازی گرفتن مرگ، همچون سید و سالار شهیدان در نماز ظهر عاشورا، با راز و نیاز مخلصانه‌اش گره از مشکل یک گردان کُپ‌کرده در پشت خاکریز باز کرد، هر چند در آن عملیات، خالی از آن همه تیر و ترکش برنداشت، شش ماه بعد در کربلای شلمچه به خدایش پیوست. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🌷 ۲۲ دیماه ۱۳۶۵,-- سالروز شهادت سردار رشید اسلام، جواد صراف فرمانده گردان شهادت ، لشکر ۲۷ محمد رسو
🌷 شهید جواد صراف، میاندار دسته عزاداری در جبهه ▫️تابستان ۶۵ با دسته یک گروهان سیدالشهدا گردان تخریب به گردان مقداد مامور شدم . همه گردان های لشگر کوزران بودند و معلوم بود عملیات در منطقه صعب العبوری خواهد بود . پیاده روی و کوهنوردی های سنگین پدرمان را در آورده بود . محدوده گردان مقداد را چند کوه احاطه کرده بود . با وجودی که از ارتفاعات پیرامون پائین تر بودیم ولی نسبت به دشت پائین دست و آبادی ماهیدشت خیلی بالاتر بودیم . چادر گروهان ها در سینه کش پیرامون مقر بود که قبل از بنا شدن چادرها ، با بولدوزر جاده ای به شکل نعل اسب احداث شده بود تا هم جای چادرها صاف باشد و امکان دسترسی با ماشین میسر شود . وسط مقر که کمی پائین تر از چادرها بود محوطه ای مسطح ایجاد شده بود برای نماز جماعت و صبحگاه و این جور چیزها . دور صبحگاه هم چند چادر کوچک و خیمه ای بود برای فرماندهی و واحدهای گردان . کل منطقه کوزران هم پوشیده بود از درختان کوتاه و انبوه. در محل برگزاری صبحگاه روزی چند بار برزنت بزرگی پهن می شد برای نماز جماعت و مراسم و سخنرانی . یادم نیست چه ایامی بود که هر شب سینه زنی و مراسم عزاداری برقرار بود . گردان مقداد و مالک در آن مقطع ادغام شده بودند و افراد قدَری مثل شهید بدون مسئولیت به عنوان نیروی آزاد با احمد نوزاد فرمانده گردان همکاری می کردند . معاون نوزاد هم علی جزمانی بود . من و احمد طایفه و شهید یزدان رضایی و شهید امیر سبزعلی و چند نفر دیگر در گروهانی بودیم که از نیروهای گردان مالک تشکیل شده و مسئولش بکشلو بود . روزها ساعات طولانی کوهنوردی با تجهیزات سنگین انجام می شد و شب ها خیلی خسته بودیم . مسئولین گروهان سیدالشهدای تخریب نیز چادر خیمه ای کوچکی کنار صبحگاه و نزدیک چادر فرمانده گردان داشتند که حسن آقا رحیمی و شهید علی ساقی در آن مستقر بودند . علی محمودوند دوران درمان قطع شدن پایش در فاو را سپری می کرد و آنجا حضور نداشت . 🌗 یک شب بعد نماز مغرب و عشاء چراغ و فانوس ها خاموش و عزاداری مفصلی شروع شد . حال و حوصله چندانی نداشتم و از جمع جدا شدم . چادر حسن رحیمی و ساقی آمدم که هیچ کدام حضور نداشتند و در مراسم بودند . لبه در چادر روی تراورس چوبی نشستم و به تماشای عزاداری و سینه زنی پرداختم . ایستاده سینه زنی می کردند . بلند گو نبود و وسط مراسم صدای در تاریکی بگوش می رسید که دستانش را بلند می کرد و شعری را بلند بلند در آن وسط می خواند و بقیه هم که با آن شعر آشنا بودند با او دم می گرفتند و همصدایی چند نفر در کلمات آخر شعر بگوش می رسید . لذت و حالی از تماشای از کنار آن جمع به من دست داد که گاهی یاد آن صحنه می افتم . چند ماه بعد، احمد نوزاد، علی جزمانی، رجبعلی بکشلو، جواد صراف، یزدان رضایی، و... در شلمچه و کربلای پنج و بعدها سبزعلی، ساقی ...و تعدای زیادی از آن جمع به شهادت رسیدند. 🌴شعر آن شب این بود: عمه یا عمه زینب ای زینب مگه ما بابا نداریم مامن و ماوا نداریم مگه ما بی خانمانیم کشتی بی بادبانیم عمه یا عمه زینب ای زینب --(راوی: رزمنده بسیجی قاسم عباسی-گردان تخریب لشگر۲۷) ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🌱 #ببینید | نسیمی جان‌فزا می آید بوی کرب و بلا می آید... 🎞 کلیپی که سالهاست آغازگر مستند "روایتِ ف
الغیبت‌ُ عجب‌ کیفی‌ داره‌ تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ که‌ شده‌. وقتی‌ قرار است‌ با ریختن‌ اولین ‌قطره‌ی‌ خون‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگر آن‌ کتک‌هایی‌ را که‌ من‌ بهش‌ زدم‌، حلال‌ نکند! تازه‌، کتکی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌‌گردنی‌، چهار پنج‌ تا لنگه‌‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو! خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی‌ بود. اوایل‌ که‌ همه‌اش ‌می‌گفت‌: - الغیبت‌ُ عجب‌ کیفی‌ داره.‌ جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت ‌آقا، اهل‌ همه‌جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ که‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبح‌گاه‌، رد شدن‌ از لای‌ سیم‌خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر، و از همه‌ بدتر، غیبت‌ در جمع‌ و پشت‌سر این‌ و اون‌ حرف‌ زدن‌. جالب‌تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌هم‌ مشروط‌. شرط‌ کرد که‌: - اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبح‌گاه‌ و ...) را منظور نکنید‌، از آن‌ ساعت‌ به بعد هرکس‌ غیبت‌ دیگران‌ را کرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چندنفر که ‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همه‌ی‌ چهار پنج ‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دست‌مان‌ بود که‌ گفت‌: ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یک ‌ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره ... خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم،‌ و زدیم‌. البته‌ خداییش‌ را بخواهید‌، من ‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد؛ همان‌ شد که‌ وقتی‌ اواخر بهمن 1364 در ادامه عملیات والفجر 8 در جاده فاو – ام القصر دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ کردم‌ و بابت‌ کتک‌هایی‌ که ‌زده‌ بودم‌، حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌: - دم‌تون‌ گرم‌ ... همون‌ کتک‌های‌ شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ از خودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌سر کسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم ‌بخوره‌ توی‌ سرم‌. حسن با گردان عمار آمده بود جلو. با هم داخل سنگر نشستیم و به ذکر خیر دوستان. در آن میان از دهنم پرید: - این بچه های گردان هم گندش رو درآوردن ... که حسن پس گردنی محکمی بهم زد. با تعجب گفتم: - واسه چی می زنی؟ خندید و گفت: - مگه قرار نبود هرکی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟! وقتی‌ فهمیدم‌ حسن‌ در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده و ده‌ سال‌ بعد استخوان‌هایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. حسن جان! نمی خوای بیایی بهم پس گردنی بزنی؟ غیبت هام خیلی زیاد شده! حسن اردستانی متولد: 15 خرداد 1347 شهادت: 23 دی 1365 عملیات کربلای 5 شلمچه. خاک‌سپاری 14 بهمن 1375 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ 26 ردیف 69 مکرر شماره‌ 53 حمید داودآبادی ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ۲۳ دیماه ۱۳۶۵ - سالروز شهادت حاج مجید رمضان از فرماندهان دلاور دوران دفاع مقدس و اهل شهرری ا🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱 💠 خاطره ای ازهمسر شهید:👇 برای او پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و فرزند جایگاه ویژه ای داشتند اما وی ورای همه اینها را می دید و علاقه به آنها مانع رفتنش به جبهه نمی شد. در طول سه سال زندگی مشترکمان، تنها یک سفر کوتاه به مشهد داشتیم؛ مسافرتی خانوادگی با مجید، ماه عسلی هم که در کار نبود، اما شنیدن صدایش برایم از هزاران ماه عسل، شیرین تر بود. همیشه به او می گفتم: میدانی چقدر دوستت دارم ولی مانع رفتنت نمی شوم.💕 آنقدر مجید به خانه نمی آمد که فرزندش مصطفی او را عمو خطاب می کرد‼️ و تا می خواستم برایش جا بیندازم که او بابا ست، باز هم مجید برمی گشت به منطقه 🎤 برگرفته از گفت و گوی تلویزیونی: فرشته سلطان مرادی، همسر شهید مجید رمضان ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🌷 ۲۳ دیماه ۱۳۶۵ - سالروز شهادت حاج مجید رمضان از فرماندهان دلاور دوران دفاع مقدس و اهل شهرری ا🌱▫️🌱▫
🌹 شهید مجید رمضان، رئیس ستاد لشگر ۲۷ حضرت محمد رسول اللّه {صلی اللّه علیه و آله و سلم} در تاریخ ۲۸ مهر ۱۳۳۵ در شهر ری متولد شد. پس از طی مراحل ابتدایی و متوسطه وارد هنرستان شد. از آنجا كه او آگاهی های دینی و اجتماعی خود را با مطالعات جنبی ارتقا داده بود ، خیلی زود به یك فرد هدفمند و جدی بدل می شود . پس از دریافت مدرك دیپلم در سال 1356 ، با تعدادی از افراد فعال در مسائل سیاسی ارتباط برقرار می كند و از این طریق ،‌با ماهیت رژیم ستم شاهی آشنا می شود و بزودی فعالیت و مبارزه خود را علیه رژیم غاز می كند . برخورداری وی از زمینة خوب مذهبی و شناختش نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی ، از او چهره ای مبارز و حق طلب و ممتاز در میان همسالان می سازد . مجید با گسترش مطالعات مذهبی و سیاسی خود ، در غنای فكری و معنوی اش می كوشد . وی آثار شهید مطهری و كتاب ها و اعلا میه های امام خمینی (ره) را به دقت مطالعه می كند و همچنین نسبت به مكتب ماركسیسم نیز آگاهی خود را افزایش می برد تا بتواند از پس گفتگو و مناظرات با چپی ها برآید. مجید رمضان درسال 56 همراه برادر دو قلوی خود ((محمد)) به سربازی اعزام می شود . در دوران سربازی نیز دست از فعالیتهای سیاسی برنمی دارد و در روشنگری سربازان در پادگان نقش بسزایی ایفا می كند . برادرش می گوید كتابهای سیاسی را با سختی وارد پادگان می كردیم و در اختیار افراد می گذاشتیم . قضیه كه لو رفت. در صبحگاه اعلام كردند اگر عاملان توزیع كتاب را دستگیر كنند ¸در صبحگاه اعدامشان می كنند . اما به فعالیتمان ادامه دادیم . باید اعتراف كنم كه مجید خیلی دل و جراتش از من و دیگران بیشتر بود . او بارها به خاطر فعالیتهای سیاسی اش ، تحت تعفیب ساواك قرار می گیرد : ولی با هوشیاری از دست آنان می گریزد . به دنبال فرمان امام مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها ، مجید و برادرش از پادگان می گریزند و به جمع مردم ملحق می شوند. مجید به گفتة برادرش ، هنگام فرار ، قصد داشته تعدادی اسلحه نیز با خود خارج كند ، كه به دلایلی موفق به این کار نمی شود. با اوج گیری انقلاب شكوهمند اسلامی ، او خود را وقف انقلاب می كند و از هیچ كوششی در را به ثمر نشستن نهضت دریغ نمی كند. در تمام راهپیمایی ها و تظاهرات ، فعالانه شركت می کند . پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه شده و به عنوان مربی آموزش نظامی بسیجی مشغول خدمت می شود. مجید رمضان در زمستان سال1360 به همراه محسن وزوایی جهت تشکیل گردان حبیب بن مظاهر به جمع رزمندگان تیپ 27 محمد رسول الله (ص) می پیوندد و با مسئوولیت فرماندهی گروهان، در تمامی مراحل دو عملیات فتح المبین و الی بیت المقدس شرکت فعال دارد. پس از شهادت عباس ورامینی، به عنوان رئیس ستاد لشکر 27 محمد رسول الله (ص) منصوب می گردد و با همین سمت در عملیات های خیبر، بدر، والفجر هشت و کربلای یک حضوری چشمگیر دارد و سرانجام در تاریخ 1365/10/25 در عملیات کربلای پنج به شهادت می رسد🕊🕊🕊. 📚منبع: کتاب همپای صاعقه، حسین بهزاد، گل علی بابایی، انتشارات سوره مهر ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🌷 ۲۳ دی ماه ۱۳۹۴ سالروز شهادت رزمنده دفاع مقدس و مدافع حرم، سعید سیاح طاهری 🔹متولد آبادان(سال۱۳۳۶)-
◾️خاطره ای از اولین و آخرین دیدار شهید مدافع حرم حاج با رهبر انقلاب 👈فرزند شهید سعید سیاح طاهری در کنگره بزرگداشت ۲۰۰ شهید هنرمند، اولین و آخرین دیدار پدرش با رهبر انقلاب را اینگونه روایت کرد: ایشان حدودا ۱۲ روز پیش با آقای احمدزاده قصد داشتند که به دیدار رهبر انقلاب بروند و گزارشی را از کارهای فرهنگی خودشان به ایشان ارائه دهند. مادرم تعریف می‌کند که قرار بود فقط خوش و بشی با حضرت آقا داشته باشند، اما به آرامی در گوش ایشان گفتند که آقا جان دعا کنید من شهید بشوم. مادرم می‌گوید که رهبر انقلاب سکوت کرده سر خود را پایین انداخته و چیزی نگفتند. آقای احمدزاده به ما گفت که من در آن جلسه یادداشت کرده بودم که به رهبر انقلاب بگویم که حکمی بدهند تا آقای سیاح به سوریه نروند و کارهای خودشان را در اینجا پیگیری کند، اما من همه نکات خودم را در جلسه گفتم ولی این نکته را از یاد بردم، سه روز بعد پدرم به سوریه رفت و شهید شد و خوشا به سعادتش....... 🗓شهادت ۲۳ دی ماه ۹۴ 📿شادی روحشان ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
#سالگرد_شهادت ◾️خاطره ای از اولین و آخرین دیدار شهید مدافع حرم حاج #سعید_سیاح_طاهری با رهبر انقلاب
💠 از جانبااز و شهید حاج سعید سیاح طاهری: 🔹 سیاح طاهری جزو چند نفر شاخص سپاه در مسائل موشکی و ادوات ضد زره بود 🔸 سال‌ها رفیق صمیمی شهید طاهری بودم اما خیلی دیر فهمیدم که او جانباز 70درصد است و چشمش تخلیه شده است/هیچوقت از انقلاب و کشور طلبکار نبود ▪️در کار نظامی بسیار سخت و خشن اما در رفاقت بسیار لطیف بود ▫️شهید طاهری می‌گفت اگر هنر داشته باشیم با جشن و شادی هم می‌شود مردم را جذب انقلاب کرد 🔺 چند روز بعد از زلزله ارسباران آمد و گفت که می‌خواهد برای بچه‌ها کار فرهنگی کند؛ گفتم اینها خانه ندارند! او گفت بهترین کار در این غم و اندوه، شاد کردن دل بچه‌ها است 💢 مسئولان فرهنگی فکر می‌کنند با برگزاری همایش‌ها و مراسم‌های رسمی و جدی کاری می‌کنند! 🔹سیاح طاهری زندانی را تربیت می‌کرد و از او انسانی در تراز انقلاب اسلامی می‌ساخت ▫️شهید سیاح طاهری کاری می‌کرد که مردم را نسبت به نظام و انقلاب امیدوار نگهدارد —(راوی: علی اکبر پورجمشیدیان معاون عملیات نیروی زمینی سپاه) ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ➖ همسر شهید سیاح طاهری می گوید: ▫️مدام به جوانان توصیه می کرد: "نگذارید خط مقاومت شکسته شود. دشمن امروز به مرزهای اسلامی ما تجاوز کرده است. جنگ امروز ما با آمریکا و اسرائیل است هر جایی دنیا و در هر خطی که باشیم، در مقابل‌شان می‌جنگیم". او به عنوان یک رزمنده راهی سوریه شد. او در چهارمین ماموریتش به سوریه بر اثر اصابت خمپاره دشمن شهید شد. همسرم همواره زیر لب جمله "شهدا شرمنده‌ایم" را زمزمه می‌کرد. او دینش را به دفاع مقدس و اسلام ادا کرد. امروز دشمن قصد دارد تا اسلام را نابود کند. ما نباید بگذاریم خط مقدم بشکند و باید با کفر در سراسر جهان بجنگیم. نگذاریم خون شهدا به هدر برود! ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
❂○° پنج تن آل عبادیان°○❂ 💠 خاطره ای از شهید محمد عبادیان فرمانده لجستیک و مهندسی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🌴 هر وقت جلسه‌ ویژه‌ای پیش می‌آمد شهید پا به پای در جلسات بود. اولین نفری که در جلسات فرماندهان حضور داشت عبادیان بود. هر جلسه پا به پای همت فعالیت داشت. تمام کارهای تدارکات را هم برای انجام عملیا ت از قبل برنامه‌ریزی می‌کرد که مثلا تدارکات این مقدار نیرو می‌خواهد، فلان مقدار وسایل می‌خواهد و در فلان منطقه هم مقر خود را برپا می‌کند. بعد کار و فعالیت تک تک نیروهای تدارکات را برای فرماندهان توضیح می‌داد. از طرف دیگر هم کارها را با نیروهای تدارکات از قبل هماهنگ کرده بود و بحث و چانه زنی را با آنها انجام داده بود به نتیجه رسیده بود. ▫️در همه عملیات‌ها، قبل از شروع کار ما با بچه‌های اطلاعات و بعضی از مواقع با نیروهای تخریب می‌رفتیم و منطقه را چک می‌کردیم. در مرحله بعد نزدیک آنها بنه می‌زدیم. بنه رزمی را جایی قرار می‌دادند که مثلا یک گردان یا واحد یا معاونت می‌آمدند که آنجا استقرار پیدا کنند، ما آنجا باید باشیم. اگر منطقه سرد سیر بود بخاری و نفت به راه باشد. چتعداد نیروهای حاضر در منطقه را باید می‌دانستیم تا امکانات را برای آنها آماده کنیم. حاجی خیلی هوشمندانه عمل می‌کرد. ▫️همین خوش رفتاری حاجی با نیروهای زیردستش باعث شده بود که ما هم از جان و دل برای او کار کنیم. برای نمونه پنج نفر بودند که واقعا کاری زیادی در تدارکات انجام می‌دادند. به همین دلیل هم به « پنج تن آل عبادیان» معروف شده بودند. آقایان شهید نصیری، مرتضی قربانی، حسن صالحی، حسن ملکی، حسین لطیفیان بود. اگر یک نفر از این افراد شهید می‌شد، فرد دیگری جایگزین او می‌شد. ما هر نفر‌مان به اندازه سه چهار نفر کار می‌کردیم. این هم به خاطر اخلاق حاجی بود، او خیلی به ما جنم و بها داده بود. 🌷راوی: مجید برهمن، از یاران شهیدعیادیان ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌿 | اردوگاه قلاجه - حضور شهید همت در مقر تاکتیکی لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) ا🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 ❄️ سرمای قلاجه و اورکت حاج همت 🌷خاطره ای از شهید عبادیان مسئول تدارکات لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص): 💠 سال62 ما از پادگان به اردوگاه (گردنه بین اسلام آباد-ایلام) منتقل شدیم. در اردیبهشت ماه هوای قلاجه مقداری سرد بود. ما اورکت هایی که در پادگان داشتیم، برای استفاده برادرها به آنجا انتقال دادیم. حاج یک شب به قلاجه آمده بود و ما در خدمت ایشان بودیم. او از سرمای قلاجه می لرزید. پیشنهاد دادم که یک اورکت بیاوریم تا تنتان کنید. او گفت که هر وقت من چشمم به این بسیجی ها افتاد و بین آنها یک نفر بدون اورکت نبود آن وقت من هم اورکت می پوشم. تا توی تن این برادرها اورکت نباشد من به خودم اجازه نمی دهم به عنوان فرمانده لشکر اورکت تنم کنم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
👇 🕌 ⚪️ خاطره ای شنیدنی از خوف و خطر ... و عشق به پرواز 🖌... پاییز سال ۱۳۶۳ لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) برای انجام عملیاتی از جنوب راهی شمال‌غرب کشور شد و تمام یگان های لشگر در کشتارگاه صنعتی شهرستان مهاباد که هنوز نیمه کاره بود مستقر شدند. با استقرار کامل گردان ها ، تمرینات سخت و نفس گیر آغاز شده و همه روزه بعد از نماز صبح با تجهیزات کامل روانه کوه های مهاباد شده و تا حوالی غروب پیاده روی کرده و حمله به ارتفاعات را تمرین کردیم . محوطه لشگر کاملاً بی حفاظ بود و هیچگونه میدان مین و سیم خارداری در اطرافش نبود و برای همین هم دور تا دور کشتارگاه سنگر ساخته و رزمندگان هر گردان به نوبت در داخل آنها نگهبانی می دادند . خلاصه با وجود آن همه تمرینات سخت تمام نیروها موظف به دو الی سه ساعت نگهبانی در شبانه و روز بودند . یک شب با بسیجی دلاور سعید حسنی در سنگری بالای یک تپه که مشرف به مقر بود نگهبان بودیم ، برف سنگینی منطقه رو پوشانیده بود و سنگر هم درست نوک تپه قرار داشت ، هوا بقدری سرد بود که از شدت سرما دندان هامون بی اختیار به هم میخورد و صدا می داد . به سنگرها توصیه شده بود که هوشیارانه و با چشم باز نگهبانی دهند و تا جای ممکن از حرف زدن اجتناب نمایند . اوضاع منطقه اصلأ خوب نبود و نیروهای مزدور ضد انقلاب شب پیش شبیخون زده و در کمال قساوت با بریدن سر تعدادی از نگهبانان چنان فضای ترسناکی درست کرده بودند که دیگه از صدای تکون خوردن علفها هم یکه می خوردیم و چهار چشمی اطراف رو نگاه میکردیم که یکدفعه غافلگیر نشیم ، خلاصه تو وضعیت دلهره‌آوری مشغول نگهبانی بودیم ، پشت به پشت هم داده بودیم و بدون کوچکترین حرکت و صدائی با دقت اطراف سنگر را نگاه می کردیم . آنروزها هوای لشگر کاملاً تغییر کرده و یک حال و هوای عجیب عرفانی و معنوی تمام گردان ها را در برگرفته بود ، رزمندگان که می دانستند در هنگامه آغاز عملیات هستند یکسره در حال دعا و سینه زنی و عزاداری بودند و نماز شب خوانان هم بقدری زیاد شده بودند که وقتی نیمه های شب به گوشه و کنار مقر و اطراف خوابگاه ها سر می زدی همه جا را مملو از رزمندگانی می دیدی که به نماز شب ایستاده و با خدای خود در حال راز و نیاز هستند. خلاصه حال و هوای معنوی اردوگاه و دیدن حالات عرفانی هم‌رزمان مرا را نیز هوایی کرده و خیلی دلم می خواست که مانند آنان هر شب برای نماز شب برخاسته و با خدای خود خلوت کنم ، اما راستش آنروزها هیچی از نماز شب نمی‌دانستم . آن شب در آن سکوت خوفناک و اجباری ، لحظاتی با خود خلوت کرده و دیدم بهترین کار این است که از سعید بخواهم تو یادگیری نماز شب کمکم کنه ، آخر سعید از نمازشب خوان‌های مخلصی بود که همه شب آرام بیدار و مشغول راز و نیاز با معبود یگانه می شد ، خلاصه با همین فکر خیلی یواش زیر گوشش گفتم : سعید یه چیز ازت بخوام ، قبول میکنی !؟ سعید که با دقت مشغول وارسی اطراف بود ، آرام گفت : هرچه باشه قبول ! اما الان وقت خوبی برای حرف زدن نیست ، حرف تو نگه دار ، برگشتیم خوابگاه حرف میزنیم و بعد هم ساکت شد و دیگه هیچی نگفت . راست می گفت هیچ وقت خوبی برای گفتگو نبود ، کوچکترین بی توجهی میتونست باعث بر باد رفتن سرمون بشه ، اما راستش بقدری مشتاق یادگیری نماز شب بودم که اصلاً نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره با شرمندگی زیر گوشش گفتم : سعید ! خوندن نمازشب رو یادم میدی !؟ خنده نازی کرد و گفت : انگار امشب تا شهیدمون نکنی ، دست بردار نیستی !؟ زدم زیرخنده و گفتم : فقط یه کلمه بگو ! آره یا نه !؟ خندید و خیلی یواش کنار گوشم گفت : معلومه که بله ! چی از این بهتر !؟ اگه خدا بخواهد از همین فردا شروع می کنیم ! اما جون من دیگه حواست به جلو باشه و مراقب اطراف باش ! از فردای همون شب سعید همچون معلمی دلسوز شروع به تعلیم نمازشب بهم کرد . هر روز قبل از اذان مغرب به بالای تپه ای کوچک در کنار مقر می رفتیم و سعید کلمه به کلمه دعاها و سوره های نماز شب را برام می خواند و من هم تکرارشون می کردم تا اینکه بعد از چند روز تلاش مستمر و بی وقفه عاقبت موفق به حفظ کامل آیات و دعاهای نمازشب شدم و بعد اون هم دیگه شدم همراه سعید در نیمه شب ها... 💕 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💦 غواص دریادل، 🌷بسیجی شهید، «سعید حسنی تنها»؛ رزمنده گردان خط شکن حضرت ولیعصر (عج) ... که در دیماه ۶۵ در عملیات عاشورایی کربلایی ۵ به آرزوی دیرین خود رسید و سبکبال و خونین پیکر به ملکوت اعلی پر کشید🕊🕊 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
#مستند_جبهه 🎞 مصاحبه با محمد علی نوریان ، نیروی لشکر ۸ نجف‌ اشرف 🌴 قبل عملیات کربلای ۴ #فیلم_یادگ
📷 محمد علی نوریان، اعزامی از نجف آباد اصفهان 🌱 آزاده سرفراز و فرمانده گروهان در گردان های انبیا و ۱۴ معصوم(ع) از لشگر ۸ نجف اشرف دوران جنگ تحمیلی ا▫️🚩▫️🚩▫️🚩▫️🚩▫️ در ، او دوران اسارتش را با لهجه شیرین نجف آبادی ، تعریف می کند👇👇👇
💠 دوران انقلاب 🌷شهید ابراهیم هادی ✍️ ابراهیم از همان دوران کودکی به امام خمینی(ره) عشق و ارادت خاصی داشت، و هر چه بزرگتر می‌شد این علاقه نیز بیشتر می‌شد. تا این که در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسید. 🔸صبح یک روز جمعه در سال ۱۳۵۶ که هنوز خبری از درگیری ها و مسائل انقلاب نبود. از جلسه‌ای مذهبی در میدان ژاله ( شهدا ) به سمت خونه می‌رفتيم. هنوز از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان هم به ما ملحق شدند و ابراهیم هم شروع کرد برای ما از امام خمینی (ره) تعریف کردن. 🔸بعد هم با صدای بلند فریاد زد: «درود بر خمینی» و ما هم به دنبال او ادامه دادیم. چند نفر دیگر هم با ما همراهی کردن تا نزدیک چهار راه شمس شعار ‌داديم و حركت كرديم. دقايقی بعد سر و کله چند ماشین پلیس از دور پیدا شد. ابراهیم سریع بچه‌ها را متفرق کرد و در کوچه‌ها پخش شدیم. 🔸 یکی دو هفته بعد وقتی از همان جلسهِ صبحِ جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم درگوشه میدان جلوی سینما فریاد درود بر خمینی سَر داد و ما ادامه دادیم. جمعیت هم که از جلسه خارج می‌شد همراه ما تکرار می‌کرد. صحنه خیلی جالبی ایجاد شده بود. دقایقی بعد، قبل از اینکه مأمورها سر برسند ابراهیم جمعیت رو متفرق کرد. بعد با هم سوار یک تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم. 🔸 دو تا چهار راه جلوتر یک دفعه متوجه شدم جلوی ماشین‌ها رو می‌گیرن و مسافرها رو تک تک بررسی می‌کنن. چند تا ماشین ساواک و حدود ده تا مأمور هم اطراف خیابان ایستاده بودن چهره مأموری که توی ماشین‌ها رو نگاه می‌کرد آشنا بود اون توی میدان همراه مردم بود. 🔸 به ابراهیم اشاره کردم. تا متوجه ماجرا شد قبل از اینکه به تاکسی ما برسن در رو باز کرد و خیلی سریع به سمت پیاده رو دوید. مأمور وسط خیابان وقتی سرش را بالا گرفت، ابراهیم رو دید و فریاد زد:«خودشه خودشه!» 🔸مأمورها به دنبال ابراهیم دویدن. ابراهیم رفت توی کوچه و آنها هم به دنبالش بودن. حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرایه را دادم و از درب دیگر ماشین خارج شدم و از طرف دیگر خیابان راهم را ادامه دادم. 🔸ظهر بود که اومدم خونه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند تا از رفقا هم زنگ زدم ولی اونها هم خبري نداشتن. خیلی نگران بودم ساعت حدود يازده شب بود. توی حیاط نشسته بودم كه یکدفعه صدائی از توی کوچه شنيدم . 🔸پریدم دم در، با تعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشتِ در ایستاده، من هم پریدم تو بغلش، خیلی خوشحال بودم و نمی‌دانستم خوشحالی خودم رو چه جوری ابراز کنم. بعد گفتم: «داش ابرام چه خبر ؟» یک نفس عمیق کشید و گفت: «خدا رو شکر می بینی که سالم و سر حال در خدمتیم.» 🔸گفتم: «شام خوردی؟» گفت:«مهم نیست» من هم سریع رفتم تو خونه و سفره نان و مقداری از غذای شام رو براش آوردم. 🔸رفتیم تو میدان غیاثی( شهید سعیدی ) و بعد از خوردن چند لقمه گفت: «بدن قوی همین جاها به درد می‌خوره با این که اون ها چند نفر بودن اما تونستم از دستشون فرار کنم!» خلاصه آن شب خیلی صحبت کردیم از انقلاب، از امام. بعد هم قرار گذاشتیم شب ها با هم برویم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی (از روحانیون انقلابی که پس از انقلاب به دست منافقین به شهادت رسید.)
اولین بار که در جبهه رفتم، نزدیک شب قدر بود. شب قدر که رسید ، به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم ، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم. از مجموع ۳۵۰ نفر افراد گردان ، فقط بیست نفر آمده بودند. تعجب کردم…! شب دوم هم همین طور بود . برایم سؤال شده بود که چرا بچه ها برای احیا نیامدند، نکند خبر نداشته باشند…؟! از محل برگزاری احیا بیرون رفتم . پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت . به سمت صحرا حرکت کردم ، وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه میکند . چون صدای مراسم احیا از بلندگو پخش میشد، بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها ، با خدای خود راز و نیاز میکردند. بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند. شهید رضا صادقی یونسی ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas 📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
شهید عباس خورشیدنام 💠 عباس به عرفان اسلامی خیلی علاقه داشت. یک روز، بعد از نماز جماعت صبح، مقاله‌اش را که درباره عرفان اسلامی بود خواند، آن هم با یک حالت عجیب. همه نمازگزاران جذب مقاله او شده بودند. در مقاله‌اش نامی هم از منصور حلاج برده بود. ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 💠 برای کارهای جهادی به روستای کذاب رفته بودیم. ما در یک مدرسه راهنمایی ساکن بودیم. یک روز عباس نگاهش به ساختمان حمام مدرسه افتاد که لوله‌های دودکش آن کنده شده بود. به من گفت: «بیا لوله‌ها را درست کنیم تا بتوانیم حمام را روشن کنیم.» گفتم: لوله‌ها بلند است و ما دست‌مان نمی‌رسد. گفت: «بیا کنار دیوار بایست.» بعد هم از دوش من بالا رفت و لوله‌ها را نصب کرد و توانستیم حمام را روشن کنیم. (راوی: جلیل باقری فهرجی) ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 💠 اواخر بهمن ماه سال60، یک مأموریت فوری پیش آمد. به صورت ضربتی 90 نفر از پاسداران یزد نام نویسی شدند. فرماندهی این گروه به عهده من گذاشته شد. عباس هم که مسئول بسیج دانش‌آموزی بود، به‌عنوان مشاور فرهنگی گروهان و مسئول یکی از دسته‌ها انتخاب و همراه با ما به منطقه اعزام شد. در طول یک ماه و نیم مأموریت، تلاش زیادی برای کارهای فرهنگی داشت. دعا می‌خواند، کارهای روابط عمومی را پیگیری می‌کرد و امور مربوط به دسته‌اش را هم انجام می‌داد. صبح اول وقت بچه‌ها را جمع کرده بود و یک دعایی را می‌خواند که خیلی عارفانه بود. من آن دعا را هرگز نشنیده بودم. شاید از دعاهای حضرت سجاد (ع) بود. شب‌ها بیشتر بیدار می‌ماند؛ حتی وصیت نامه‌اش را در شب نوشت. از وقتش به بهترین نحو استفاده می‌کرد. با اینکه امکانات بهداشتی خیلی کم بود؛ ولی نماز شب را حتماً می‌خواند. (راوی: محمدمهدی ریسمانیان)
بر نویسندگان و نگارندگان خاطرات مبارک باد 🌴رهبر انقلاب: بنده یک وقتی گفتم "جنگ، یک گنج است؛ واقعاً هم همین جور است 💠 حفظ فرهنگ دفاع مقدس، همواره از مهمترین دغدغه‌های فرهنگی رهبر فرزانه بوده، تا جایی‌ که از همه‌ نگارندگان حوادث جنگ، درخواست کرده‌اند از ثبت جزئیات این دوران غفلت نکنند و این گنجینه‌ی تمام نشدنی را برای آیندگان به ودیعه بگذارند. (۱۳۶۸/۶/۳۰) ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ ✍️خاطرات رزمندگان در طول جنگ، شرح هشت سال ایستادگی ملت در برابر استکبار جهانی ست و تعلق دارد به تاریخ پرافتخار ایران🇮🇷 از این رو باید آنها را به مانند امانتی مقدس، مکتوب نمود تا برای آیندگان به یادگار بماند 📚با نگارش آن دوران سرشار از اخلاص و معنویت و نشان دادن عظمت عملیات ها و شیرینیِ موفقیتِ نبردهایی همچون بیت المقدس و کربلای پنج . . . ؛ می توان حماسه های دوران دفاع مقدس را زنده نگه داشت و به نسل های بعد انتقال داد 🔴آنچه جبهه ای ها، سرداران و "کهنه سربازان" از حوادث و رویدادهای جنگ، به خاطر دارند، امری شخصی نیست، بلکه امانتی ست که بایستی آنها را مکتوب کنند تا اینکه در تاریخ جنگ تحمیلی به یادگار بماند 🚫لذا سهل انگاری و عدم توجه به این از سوی پذیرفتنی نیست! محفوظات ذهنی آنان امانت شهیدان است و می بایست صحیح و بدون اغراق بر روی کاغذ به رشته تحریر درآید📄 ...بی شک شهدا ناظر بر اعمال ما هستند وهرگونه کار برای آنها و نقل شجاعت و دلاورمردی های آنان، مستوجب پاداشی گرانبها در روز جزاست.ان‌شاء‌الله 👇👇👇👇
چگونه خاطرات خود را بنویسیم.pdf
1.32M
💠 دستورالعمل نگارش خاطرات دوران دفاع مقدس ⁉️ چگونه خود به رشته تحریر درآوریم 📄 نسخه کامل – با اضافات 🌴 روشی ساده و کاربردی برای رزمندگان دوران جنگ (دهه شصت) که بتوانند خاطرات خود را مکتوب نمایند. 👆👆 🔵 کانال ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌿 شهید محمدحسین یوسف الهی: 🌹شهید محمدحسین یوسف الهی چگونه از اهواز لب اروند و خواب ماندن شهید بادپا را دید // به روایت: حمید شفیعی, همرزم شهید 🎙 در مراحل آماده سازی والفجر هشت شهید حسین بادپا مسئول آمار جزر و مد اروندرود بود جدولی داشت که هر شب میزان آب و بالا و پایین رفتنش را روی آن علامت می زد بادپا باید لحظه به لحظه ارتفاع آب را چک می کرد یک شب شنیدم صدای لندکروز آمد تعجب کردم و سریع آمدم بیرون. 🔹دیدم شهید محمدرضا کاظمی زاده است ایشان معلم ادبیات بود و او هم حال و هوای خودش را داشت. 🔸کاظمی زاده گاهی به داخل نفربرهای سوخته عراقی که داخل آب بودند می رفت و دو یا سه شبانه روز کامل در آنها می ماند و دیده بانی می کرد. 🔹آن شب کاظمی زاده گفت در اهواز پیش حسین یوسف الهی بودم گفت حسین بادپا ۲۰ دقیقه کنار اروند خوابش برده و آمار جزر و مد از دستش در رفته است ما تعجب کردیم اروند کجا و اهواز کجا چطور حسین آقا از آنجا متوجه خوابیدن بادپا شده بود پیش حسین بادپا رفتیم و گفتیم خوابت برده بود اول انکار کرد بعد که ماجرا را تعریف کردیم گفت ۲۰ دقیقه ای خوابش برده و از روی اطلاعات شب گذشته جدول امشب را پرکرده است. 🔸آقای علی نجیب زاده از همرزمانمان می گفت دو سه روز بعد از ماجرا پیش حسین رفتم دیدم دارد قرآن می خواند صبح زود بود از او پرسیدم چطور متوجه شدی که بادپا خوابیده است در جوابم گفت علی آقا اگر آدم بشویم خواب و بیداری و زمان و مکان دیگر برایمان معنای خودشان را از دست می دهند. 🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 🍀 انصاف دهید منتظرم هستند... 🔹وقتی هور العظیم بودیم خواب دیده بودم محمدحسین شهید می شود از آن زمان به بعد هر وقت می دیدمش بی اختیار اشکم جاری می شد. 🔸خودم را برای عملیات والفجر هشت رساندم منطقه با مهدی پرنده غیبی با هم بودیم که محمد حسین با موتور از راه رسید باز اشکم جاری شد. 🔹محمد حسین دل از دنیا کنده بود خطاب به مهدی گفت شما کاری ندارید من هم دارم می روم شهادتش را می گفت. 🔸مهدی شروع کرد به گریه کردن و گفت محمد حسین تو اهل این حرف ها نبودی تو که رفیق با معرفتی بودی. 🔹محمد حسین گفت به خدا قسم دو سال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام. 🔸بعد از شهادت شهید اکبر شجره این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم دیگر بیش از این ظلم است انصاف بدهید آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند همان طور که می خندید سوار موتورش شد و رفت و ما فقط گریه کردیم و نگاه کردیم. 💢راوی حمید شفیعی کتاب حسین پسر غلامحسین زندگینامه و خاطرات شهید محمد حسین یوسف الهی صفحه ۲۳۱_۲۳۰... 🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔸چگونگی حفظ شهر مهران و جلوگیری از سقوط شهر با شجاعت شهید محمدحسین یوسف الهی در والفجر سه و شیار گاوی بروایت؛ شهید حاج قاسم سلیمانی 🔹شجاعتی که محمدحسین یوسف الهی و چند نفر از بچّه های اطّلاعات عملیّات در والفجرسه از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست 🔸عمليّات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود فقط بچّه های اطّلاعات که حدود هشت نفر می شدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند 🔹وقتی عراق پاتک کرد نوک حمله خود را بسمت شیار گاوی قرار داد محمد حسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد 🔸او می دانست که اگر این خط سقوط کند شهر مهران در خطر است این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی ها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است 🔹بالاخره بچّه ها آن قدر مقاومت کردند تا بعد از دو سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند و عراقی ها را مجبور به عقب نشینی کردند 🔸آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی دادند قطعاً مهران سقوط می کرد و دوباره به دست عراقی ها می افتاد 💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحات ۶۴_۶۳ 🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾 اثر نماز شب بر شهدا در بیان شهید حسین یوسف الهی و نورانیت شهید اکبر موسی پور 🌴 در شناسایی های قبل از والفجر۸ بودیم در شلمچه حاج قاسم به حسین گفت که اکبر موسی پور و حسین صادقی نیامده اند به قرار گاه خبر بده احتمالا اسیر شده باشند حسین گفت: امشب را صبر می کنم تا فرادا از همه چیز مطلع می شویم صبح آمد و گفت: دیشب هر دو نفرشان را خواب دیدم هر دو شهید شده اند در خواب اکبر به من گفت: ما ۱۲ شب دیگر با حسین می آییم میگفت: درخواب که دیدم شان اکبر جلو بود و خیلی نورانی و حسین عقب تر و کم نور تر بعد پرسید: اگر گفتی چرا این گونه بود؟ گفتم:خودت بگو گفت: اکبر هیچ وقت نماز شبش ترک نمی شد و در سخت ترین شرایط حتی در شناسایی های داخل آب نماز شبش را می خواند؛ اما حسین بعضی وقت ها که خسته بود نماز شبش را نمیخواند پرسیدم: تو چه کردی که توانستی آنها را در خواب بینی؟ گفت: کاری نکردم فقط یک حمد برای خواب دیدن شان خواندم و دیدمشان کتاب رندان جرعه نوش؛خاطرات حمید شفیعی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ادامه خاطرات 👇👇👇
دفاع مقدس
💠 اهمیت مخابرات در جنگ در عملیات‌های نظامی و بطور کلی در جنگ، ارتباطات به مثابه سلسله اعصاب بوده
📄 برگی از 👇👇 🌿 نجات جان رزمنده ها ⚪️ عملیات حلبچه بود (والفجر ۱۰ - زمستان. ۶۶) - نیروهای برادر عباس دلیر (اعزامی از مخابرات سپاه در قرارگاه خاتم - جنوب) در محور مریوان مستقر شده بودند و نیروهای مخابرات شاهد غرب (باختران) نیز در محور پاوه، نوسود، بیاره .... در بالای ارتفاع شیندروی هم که مشرف به کل منطقه بود، دستگاه رادیوماکس داشتیم. در کنار ما بچه های نیروی هوایی ارتش بودند و خط HOT LINE یا FX شان از همین سایت و توسط ماکس از سایت طرف مقابل, تأمین می شد. برادران ارتش با استفاده از این تلفن راه دور با پایگاه شهید نوژه همدان تماس داشتند و درخواست و هماهنگی پرواز را انجام می دادند. در آن روز، دستگاه، دچار خرابی شد و ارتباط ماکس قطع شد. در پی آن بود که هواپیماهای عراقی در آسمان پیدا شدند و با غرش ناگهانی، محل تجمع نیروها و تردد خودروها را بمباران نمودند و تعدادی تلفات از ما گرفتند. در این جور مواقع، نماینده ارتش با پایگاه هوایی عقبه تماس می گرفت و هماهنگی پرواز را انجام می داد و به محض حضور جنگنده های ما، عراقی ها به سرعت آسمان منطقه را ترک می کردند. از بد حادثه، آن روز دستگاه رادیوماکس ما خراب شد!!! راهکار، دست ترکاشوند بود!! به دنبال او گشتیم، پیدایش کردیم. از او خواستیم سریع خود را به بالای سایت شیندروی برساند. او هم بدون فوت وقت با تویوتا وانت آمد. تمام امیدمان به آقا الیاس بود!! به او گفتیم، آفتاب نزده، باید دستگاه راه بیافتد. او هم سریع کار را شروع کرد؛ یونیت های دستگاه را در آورد و تمام قسمت های آن را جزء به جزء چک و آزمایش نمود. این کار تا نزدیکی های صبح به طول انجامید تا بالاخره مهندس!!! توانست دستگاه را راه بیاندازد. آفتاب نزده, بوق سالم را تحویل نماینده نیروی هوایی دادیم. آنها هم از همان لحظه، بطور آنلاین، با پایگاه شهید نوژه تماس برقرار کردند. آن روز دیگر آسمان منطقه در چتر حمایتی جت های خودمان بود و جنگنده های عراقی جرأت عرض اندام در آسمان را نداشتند. 🌗 آن "شب بیداری" عزیزمان «الیاس ترکاشوند»(اهل ملایر همدان) جواب داد و موجب نجات جان رزمنده ها در فردای آن روز شد.... (راوی: کانال ) از این دست خاطرات، در جبهه زیاد داشتیم. رادیوماکس در دوران جنگ، خدمات زیادی در راستای ارتباطات و مخابرات انجام داد. برادران ارتشی در بخش های زمینی، هوایی. هوانیروز و .... از چنین سیستم های ارزشمندی بی بهره بودند و نیازهای ارتباطی آنها را سپاه تأمین می کرد. بدرستی به یاد دارم بارها زنده یاد سرهنگ حسینی (معاون مخابراتی شهید صیاد شیرازی) به مسئولین مخوال سپاه مراجعه کرده و برای قرارگاه ها و یگانهای ارتش تقاضای FX می کرد. او به برادر ظهراب، ربیعی و .... می گفت: بیایید آبروی ما بخرید!!! و ارتباطات تلفن راه دورمان را تأمین نمایید... و سپاه نیز در تأمین نیازهای برادران ارتشی دریغ نمی کرد. در آن زمان، فقر شدید ارتباطی بود .... و FX آف ایکس، حکم کیمیا را داشت!!! گاه می شد یک خط تلفن راه دور، بایست نیازهای چند قرارگاه و تیپ و لشگر را برآورده می ساخت. جای دارد از مبدع استفاده از چنین دستگاه های در دوران جنگ یاد کنیم --- مهندس سیدمهدی موسوی --- ترتیبی داده بودند که به ترفه الحیلی سیستم های مزبور از ژاپن خریداری شده و از همان گمرک, به مناطق جبهه ارسال شود. ا┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
چگونه خاطرات خود را بنویسیم.pdf
1.32M
💠👆 دستورالعمل نگارش خاطرات جنگ ⁉️ چگونه خود را از دوران به رشته تحریر درآوریم؟ 🌿 روشی آسان و کاربردی 👈 قابل توجه رزمندگان قدیمی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
چگونه خاطرات خود را بنویسیم.docx
2.52M
💠👆 دستورالعمل نگارش خاطرات جنگ ⁉️ چگونه خود را از دوران به رشته تحریر درآوریم؟ 🌿 روشی آسان و کاربردی 👈 قابل توجه رزمندگان قدیمی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم پخش نشده از اقامه نماز جماعت به امامت شهید کاوه 🌱 فرمانده مومن و رشید لشکر ویژه شهدا —- اعجوبه جنگ‌های چریکی در درگیری‌های کردستان در دهه ۶۰ ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 💠 دو رکعت نماز برای شهادت از شهید کاوه ▫️در عملیات کربلای دو، محمود کاوه، فرمانده لشکر شهدا،کار عجیبی کرد. نیروهای خط شکن را که جلو فرستاد، آمد و نمازی دو رکعتی را اقامه کرد ◇ علت نماز را او پرسیدم وگفت:« این نماز را فقط به دو دلیل خواندم،اول برای پیروزی بچه های خط شکن و بعد ...» ◇ میخواست ادامه ندهد که یکی از بچه ها پرسید: «بعد چه؟» ◇ گفت:دلم می‌خواهد اگر خدا لایقم بداند، این نماز، آخرین نمازم باشد ◇ و خدا لایقش دانست و کاوه در همان عملیات شهید شد (برگرفته از کتاب پیشانی و خاک) 🌱🚩🌱🚩🌱🚩🌱 🌴 اهل خودسازی من شهید عزیزمان محمود کاوه را از بچگی‌اش می‌شناختم.پدر این شهید جزو اصحاب و ملازمین همیشگی مسجد امام حسن(ع)بود که بنده آن‌جا نماز می‌خواندم و سخنرانی می‌کردم.دست این بچه را هم می‌گرفت با خودش می‌آورد. این جوان جزو عناصر کم‌نظیری بود که من او را در صدد خودسازی یافتم. حقیقتاً اهل خودسازی بود.در یکی از عملیات‌ها دستش مجروح شده بود، تهران آمد سراغ من. من دیدم دستش متورّم است.پرسیدم دستت درد می‌کند گفت که نه. بعد من اطلاع پیدا کردم،برادرهایی که آن‌جا بودند گفتند دستش شدید درد می‌کند،اینهمه درد را کتمان می‌کرد و نمی‌گفت. این مستحب است که انسان حتی‌المقدور درد را کتمان کند و بدیگران نگوید.یک چنین حالت خودسازی ایشان داشت.» رهبرانقلاب-به تاریخ ۱۳۶۶/۰۵/۲۷ 📡 کانال