eitaa logo
دفاع مقدس
3.9هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
11.3هزار ویدیو
937 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ #دهه۶۰ #کپی_آزاد اینجاسخن ازمن ومانیست،سخن ازمردانیست که عاشورا رابازیافته،سراسر ازذکر«یالیتناکنامعک»لبریز بوده و بال دربال ملائک بسوی کربلارهسپارشدند بگذار اغیارهرگز درنیابندکه ما ازتماشای شهدا سیرنمی‌شویم
مشاهده در ایتا
دانلود
بازدید سفیران کشورهای خارجی و خبرنگاران از حملات موشکی عراق به مناطق مسکونی اوایل جنگ تحمیلی - پاییز 1359 ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 🔥🔥 🌓 ✍️می نویسم که یادمان نرود ۳۰ آذر ۱۳۶۵ ، مردم شهر ( آن موقع) مشغول تدارک بودند که ده‌ها فروند جنگنده بعثی، محله های شهر را بمباران کردند و چند صدنفر مرد و زن و بچه پرپر شدند، اما دولت های غربی فقط نظاره کردند و دم بر نیاوردند!! ⏳ دوران ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"
خالی بندی در جبهه! بله درست خوندید: خالی بندی در جبهه. خب مگه چیه؟ توی جبهه هم خالی بند بود. یکیش من! بله خود بنده. پاییز 1362 در کردستان، سقز، در روستای "حسن سالاران" که مستقر بودیم، حوصلمون سر رفته بود. شخص شخیص بنده که دوربین عکاسی با خود داشتم، فکرم گل کرد و به بچه ها پیشنهاد دادم یک طرح جالب بریزیم. شانس آوردیم دوربین فیلمبرداری نداشتیم وگرنه اخراجیهای دهنمکی رو همون سال 62 می ساختیم! القصه بچه ها رو راه انداختم رفتیم بالای تپه کنار روستا، مقداری "دوا گُلی" (همون مرکوکرم که قرمز رنگه و روی زخم میزنن) با خودمون بردیم تا بجای خون ازش استفاده کنیم. دیگه نمی دونم میزانسن میگن یا هر چیز دیگه، همه رو چیدم و حاصلش شد این عکسها. خودمم توی بعضی از عکسها حضور پیدا کردم. مثل کارگردانهای معروف امروزی که غالبا جای راننده تاکسی یا مسافر توی فیلمای خودشون یه سکانس بازی می کنن تا حسرت به دل نمونند! حالا شما اخماتون رو توی هم نکنید. راستی به عکسهای دیگرم شک نکنید ها! به جون خودم، فقط همین سه چهارتا عکس خالی بندی بوده و دیگه تکرار نشد. گفتم که اونم از سر بیکاری بود. واقعا اگه اون وقتا یکی پیدا میشد قدر منو می دونست، الان برای خودم کسی بودم! در این زمانه بی کسی! مگه نه؟! حمید داودآبادی ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"
💠 گاهی به تیمارستان سری بزنید! برای اینکه زیاد اذیت نشوید، به خود بباورانید: این خاطره اصلا واقعی نیست! این یک داستان تخیلی است و به هیچ وجه در پاییز 1359، در هیچ شهر در خطر اشغالی، برای هیچ هموطنی، اتفاق نیفتاده است! به سادگی رویتان را برگردانید و به خوشی های امروز فکر کنید! * خرمشهر داشت سقوط می کرد. عراقی ها توی کوچه پس کوچه ها، افتاده بودند به جان مردم. خانه ها را غارت می کردند. هرکس را هم که می دیدند، رگباری رویش می بستند. شاد و شادمان از اشغال شهر، تانک هایشان خیابان ها را زیر شنی خود می گرفتند. بچه ها اما، سخت مقاومت می کردند. وعده زیاد داده می شد: - مقاومت کنید الان نیروی کمکی می رسه ... ولی خودشان می دانستند که اگر قرار بود نیروی کمکی از تهران که هیچ، از آن سر دنیا راه بیفتد، در این یک ماهه رسیده بود. می جنگیدند. با همه ته مانده مهمات و اسلحه های داغون. با چنگ و دندان جلوی حمله دشمن به خانه و کاشانه شان را می گرفتند. خانه شان بود. شهرشان بود. کشورشان بود. یعنی همه کشور، خانه آنها بود که دشمن می خواست اشغالش کند. رضا هم می جنگید. دوش به دوش بقیه. یک اسلحه ژ-3 داشت. از آنهایی که با پیروزی انقلاب، از پاسگاه برداشته بودند. از بچه ها جدا شد. رفت تا از کوچه بالایی، جلوی هجوم نیروهای دشمن را به محله همسایه بگیرد. دوان دوان می رفت. همه هوش و حواسش به این بود که صدای تانک و عربی حرف زدن از کدام کوچه بیشتر به گوش می رسد. ناگهان ... در جا میخکوب شد. دقت کرد. نمی شد. نفس را در سینه حبس کرد تا بهتر بشنود. سکوت محض ... نه. درست شنیده بود. جیغ بود ... جیغ؟! آره جیغ بود. جیغ دختری وحشت زده، بی پناه و ... اسیر در چنگ ... برگشت. خیلی سریع. لازم نبود زیاد بدود. خیلی آن طرفتر نبود. همین که رسید سرکوچه، رنگش پرید. ای وای ... - این که کوچه خود ماست ... کوچه چیه؟ این که خونه ... - وای خواهرم ... صدای جیغ خیلی آشنا بود. درست جلوی در خانه خودشان زیاد بودند. خیلی بیشتر از او که فقط یک نفر بود. پنج شش نفری می شدند. ولی او فقط یک نفر بود. رضا نه، خواهرش فقط یک نفر بود. افتاده در چنگال بعثی ها. از ته حلقوم جیغ می کشید. بعثی ها اما، شادمانه از فتح بزرگ شان، هلهله می کردند. با هم دعوا داشتند که اول ... رضا اما دنیا دور سرش چرخید. گیج خورد. چشمانش سیاهی رفت. دیگر هیچ نفهمید. باید می رفت باید می زد چاره ای نداشت عربده کشید: - بی شرفا ... - لعنتی ها ... ولش کنید ... همین که دوید داخل کوچه، لوله تفنگها به سمتش برگشت او اما، نترسید. پا سست نکرد. در همان حال دویدن و فریاد زدن، انگشتش را ناخواسته بر ماشه فشرد. دود و آتش کوچه را گرفت همه بر خاک افتادند. همه متجاوزین بعثی. ولی ... یکی دیگر هم بر خاک افتاده بود. دست و پا می زد. خون از بدنش بر سنگفرش کوچه، جلوی در خانه خودشان جاری بود. لیلا بود. خواهرش! خواهر دردانه خودش خواهر گلش او که عالمی را به فدایش می ساخت. حالا لیلا، دیگر نفس نداشت. نه حتی آن قدر که در چشمان برادر نگاه کند. لیلا افتاده بود. در میانه جنگ و نبرد یک نفر با پنج شش نفر گلوله های ژ-3 برادر، بر بدن او هم نشسته بود. * - هرچی باشه، اگر تو نمی رفتی، اگر نمی زدی، معلوم نبود چی می شد ... شاید ... - خفه شو ... دهنت رو ببند ...تو اصلا می فهمی یعنی چی؟ - آره می فهمم. - نه نمی فهمی. من خواهرمو کشتم. من لیلای نازم رو با همین دست های خودم کشتم. - چرا نمی فهمی. اون جا که نمی تونستی تصمیم بگیری کدام گلوله به کی بخوره، به کی نخوره. - این که شهید شد بهتره، یا اگه تو نمی رسیدی و ... - گفتم خفه شو و دهنت رو ببند. من اصلا نمی خوام به هیچی فکر کنم. مهم اینه که چطوری به پدر و مادرم بگم، من، خواهر خودمو کشتم. لیلا با اسلحه من کشته شد ... * جنگ تموم شد. شهر آزاد شد. همه مردم به خانه های ویران خود بازگشتند. زندگی دوباره در کوچه های شهر جریان پیدا کرد. پدر و مادر رضا هم برگشتند خانه شان. رضا اما، در خانه نبود. یعنی از همان روزهای غمبار پاییز، دیگر به خانه نیامد. پدر و مادر که از هیچ چیز خبر نداشتند، گاهی به تیمارستان می رفتند تا فرزندشان را ملاقات کنند. رضا ولی، باوجودی که پدر و مادرش را می شناخت، ترجیح می داد سکوت کند و خود را به نشناختن بزند. این طوری، آرام تر از این بود که سر همه عربده بکشد که به تخت زنجیرش کنند! دوستانش ولی وقتی به ملاقاتش می آمدند، ناله می کرد. سر بر شانه شان می گذاشت، آرام می گریست و زیر لب نجوا می کرد: - من خواهر خودمو کشتم ... دلداری آنها هم هیچ فایده ای نداشت. * در یک غروب سرد پاییزی بعد از جنگ وقتی پرستارها وارد اتاق شدند، وحشت زده یکی را دیدند که از سقف آویزان است ... رضا دیگر آرام گرفته بود!
ترک دارد دل‌ ما همچون انار آخر پاییز همه شب‌های دلتنگی بدون تو شب یلداست ... ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"
🚤 گفته بودی قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دور خواهیم شد ازین شهر غریب! قایقت جا دارد؟ که نجاتم دهی از اين گرداب.. ا🌱💦🌱💦🌱💦🌱💦🌱 📷 👆 رزمندگان استان چهارمحال بختیاری - قبل از عملیات بدر - سال 63 ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"
❤️ دلت که بگیرد دوای دردت است کنار او... فقط تو باشی و او... تو باشی و هزار درد فاش نشده تو او را نمی شناسی ولی او خوب تو را می شناسد درد دلت را می داند . . . دلم یک درد دل حسابی کنار مزارت را می خواهد درد دلی از جنس غربت . . . 🌷تپه نورالشهدا شهید باقری 🌱 تهران - اتوبان شهید خرازی ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"
.... و چقدر فاصله ات تا خدا نزدیک بود! 🌴 دوران ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"
دفاع مقدس
🌴 نماز عشق خواندند و رهی جانانه پیمودند🌈 🌱 دوران ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk 🌴 گروه واتساپ "دفاع مقدس"