صادق_آهنگران_یادواره_شهیدبقایی1387 (2).mp3
5.13M
🌹۹ بهمن ۱۳۶۱ -- سالروز شهادت مجید بقایی, فرمانده قرارگاه کربلا در دوران #دفاع_مقدس
📢شعرخوانی صادق آهنگران در یادواره سردار شهید مجید بقایی
⏳زمان: شب جمعه دوم آبان ۱۳۸۷
مکان تالار معلم بهبهان
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
🌿 خاطرات شهید ⚪️ با دیدن امام اشک شوق از چشمانش جاری شد...💦 ●زمانی توفیقی دست داد تا من و #مجید و
🌹 ۹ بهمن ۱۳۶۱
🕊🕊سالروز شهادت مجید بقایی،
فرمانده قرارگاه کربلا در دوران #دفاع_مقدس
▫️شهید عبدالمجید بقایی درسال ۱۳۳۷ در بهبهان بدنیا آمد دیاری که فرماندهان بزرگی همچون شهیدان دقایقی، شمایلی،پیشبهار و صدراله فنی را تقدیم انقلاب کرد
ایشان در سال ۱۳۵۴، باورود به دانشگاه به فعالیتهای تشکیلاتی علیه رژیم روی آورد. در سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ از عناصر هدایت کننده تظاهرات علیه رژیم شاه بود.
با آغاز جنگ، شهیدبقایی از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ معرفی شد. آبانماه سال ۱۳۵۹ وی مأمور شد که برای جلوگیری از هجوم دشمن که قصد تسخیر جاده شوش را داشت و در آن زمان در سه کیلومتری آن مستقر شده بود، به شهرستان شوش برود.
شهید بقایی ابتدا در کنار مرتضی صفاری، سپاه آنجا را سازماندهی کرد و مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش را به عهده گرفت.
بقایی در طراحی عملیات بیتالمقدس و در کنار شهیدحسن باقری نقش به سزایی داشت. در این عملیات، با برنامهریزی دقیق و هماهنگ، توانست نیروهای تحت امر خود را با همیاری هوانیروز از شمال فکه به جنوب انتقال داده و به علت شایستگیای که از خود در سمت فرماندهی لشکر نشان داد، قرارگاه تحت فرماندهی ایشان (فجر) در کنار قرارگاههای نصر و فتح، مسئولیت شکستن حصر دفاعی خرمشهر را به عهده گرفت.
او پس از عملیات رمضان به سمت معاون باقری در فرماندهی قرارگاه کربلا منصوب شد. بعد از عملیات محرم و پس از آنکه شهیدحسن باقری جانشین یگان نیروی زمینی سپاه شد، مسئولیت قوای یکم کربلا را عهده دار شد.
سردار سپاه اسلام در ۹ بهمن ۱۳۶۱ وقتی در منطقه فکه مشغول شناسایی منطقه دشمن و آمادهسازی عملیات والفجر مقدماتی بود در سنگر دیدهبان مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و همراه با شهیدان حسن باقری، غلام عباس قلاوند، مجتبی مومنیان و محمدتقی رضوانی بهشهادت رسید
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💠 اینگونه مسئولینم آرزوست!!👇👇
🌷آن روزها هر کدام از بچه ها به نوبت یک شبانه روز شهردار میشدند، وظیفه شهرداری عبارت بود از غذا گرفتن، سفره پهن کردن، غذا دادن، ظرف شستن، جارو کردن و از اینگونه کارها....
🌷روزی بچه های سپاه بهبهان به شوش آمده بودند. در مورد کم و کیف اعزام نیرو با مجید جلسه ای داشتند. یکی از دوستان در همان موقع آمد و او را صدا زد و گفت: برادر مجید امروز نوبت شهرداری شماست، ظرفها مانده است. وی در جواب گفت الان میآیم. ما تا حدودی از حرکت دوستان ناراحت شدیم.
🌷اما او خواست این نکته را گوشزد کند که در اینجا، حتی فرمانده هم در نوبت شهرداری است و در امور ریز و درشت، پا به پای دیگران کار میکند. او به خدمتگزاری به نیروهای خویش عشق میورید و آن روز مجید خیلی زود جلسه را جمع و جور کرد و به انجام امور به اصطلاح شهرداری پرداخت.
👆خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار دکتر مجید بقایی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 #صدای_ماندگار | صوتی از سردار شهید دکتر مجید بقایی، فرمانده قرارگاه کربلا / دوران جنگ تحمیلی
⌛️ انتشار به مناسبت ۹ بهمن ماه
سالگرد شهادت شهید مجید بقایی
صادق_آهنگران_اشعار_در_رثای_شهیدبقایی (2).mp3
2.14M
🌹۹ بهمن ۶۱- سالروز شهادت مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا دردوران #دفاع_مقدس
📢 صوت| مداحی حاج صادق آهنگران در رثای شهیدبقایی
🌷 برآنم که مدحی خدایی کنم
🌿که وصف مجید بقایی کنم
⏳زمان: شب جمعه دوم آبان1387
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🌹 ۹ بهمن ۱۳۶۱ 🕊🕊سالروز شهادت مجید بقایی، فرمانده قرارگاه کربلا در دوران #دفاع_مقدس ▫️شهید عبدالم
مجید، انقلابی به تمام معنی بود. انقلابی علیه هواهای نفسانی وگناهان خویش وعلیه آنچه خدا نمی پسندید. کجاست کسی که بگوید در دوران فرماندهی مجید بقایی حتی مکروهی از او دیده ام!
—راوی: احمدخنیفر،همرزم شهید
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
۹ بهمن ۶۱ -- سالروز شهادت مسئولان اطلاعات--عملیات و دست اندرکاران جنگ در شمال #فکه
⌛️قبل از آغاز عملیات والفجر مقدماتی
(هنگام شناسایی بر روی دیدگاه تپه ۸۵):
🇮🇷"شهید غلامحسین افشردی"
(حسن باقری)
معاونت فرماندهی نیروی زمینی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
🇮🇷"شهید مجید بقایی"
فرمانده قرارگاه کربلا
🇮🇷"شهید توکل قلاوند"
مسئول اطلاعات و عملیات
قرارگاه نجف اشرف
🇮🇷"شهید مجتبی مومنیان"
مسئول سابق ستاد قرارگاه نصر
🇮🇷"شهید محمد تقی رضوانی"
عضو دفتر سیاسی سپاه پاسداران
راوی جنگ همراه شهید حسن باقری
در قرارگاه خاتم الانبیاء {ص}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شعر و نوحه خوانی صادق آهنگران در فراق شهادت شهیدان حسن باقری و مجید بقایی - فرماندهان قرارگاه خاتم و کربلا - دوران دفاع مقدس
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌿 ۹ بهمن ۱۳۶۱ - سالروز عروج فرمانده متقی و مدبر دوران جنگ، شهیدان یاقری و بقایی
غلامحسین افشردی، معروف به حسن باقری به همراه شهید مجید بقایی شهید قلاوند و ۲ نفر دیگر به هنگام شناسایی در یکی از دیدگاه های منطقه فکه بر اثر اصابت گلوله خمپاره در محل حضورشان، همگی به شهادت رسیدند. فقدان شهید حسن باقری در آن مقطع ضربه سنگینی بر پیکره نظامی ایران وارد ساخت که اثراتش در سال های بعدی به روشنی لمس شد.
دفاع مقدس
💠 شهیدی که توی ذوقم زد!
⏳ اواخر خرداد 1365
⚪️ پادگان دوکوهه
صبح، تجهیزات بستیم، قمقمهها را پرکردیم و با گذر از سربالایی جاده که به دژبانی پادگان منتهی میشد، از دوکوهه خارج شدیم و در جاده، بهطرف خرمآباد، شروع به راهپیمایی کردیم. به قسمتی از رودخانه رسیدیم که درست پشت پادگان قرار داشت.
"حسین اکبرنژاد" بیسیمچی گروهان، جوان کم سنوسال ساده و پاکدلی بود. در همان اولین برخوردها، احساس خوبی نسبت به او در وجودم پیدا شد؛ احساسی که نسبت به همهی بچه بسیجیهای مخلص پیدا میشد. یکآن او را همچون شهدا سعید طوقانی و مصطفی کاظمزاده احساس کردم. بیشتر از هر چیز، به کار اهمیت میداد و اینکه یک لحظه از مسئول گروهان جدا نشود و آنچه را میگوید، بی کم و کاست و بی هیچ اضافهای مخابره کند. به اهمیت کار مخابرات واقف بود. اگر چه هنوز با او آنچنان رفیق نشده بودم، ولی برای گشودن باب رفاقت، دوربین را درآوردم و رفتم کنارش. خیلی راحت گفتم:
«برادر اکبرنژاد ... یه دقیقه بیا اینجا میخوام باهات عکس بگیرم.»
تعجب کرد، ولی در مقابل عمل انجام شده قرار گرفت. کنار هم ایستادیم و عکس زیبای دو نفرهای گرفتیم.
**
⏳سهشنبه - شب سوم تیر 1365
▫️ گردان بهخرج خودش، به همهی نیروها، شام چلوکباب باصفایی داد. مناسبت آن را رسما اعلام نکردند، ولی همه فهمیدیم که "شام آخر" یا همان "شام عملیاتی" است که غالبا چلومرغ بود. شام را روی پشت بام ساختمان دادند که در جمع شاد و سر حال بچهها خیلی مزه داد؛ بهخصوص برای من که پهلوی حسین اکبرنژاد نشسته بودم و برای تحکیم رفاقت، شوخی شوخی، ناخنکی هم به غذایش میزدم!
⌛️ دوشنبه 9 تیر 1365
عملیات کربلای 1 - خط مقدم مهران
وقتی فهمیدم وظیفهی شکستن خط اول دشمن با گردان ماست، ذوق کردم. خیلی دوست داشتم جزو نیروهای خطشکن باشم. اذان مغرب که دادند، همان کنار خاکریز دستها را بر خاک کوبیدیم و با وجود تجهیزات کاملی که به خود آویخته بودیم، با پوتین نماز مغرب و عشا را خواندیم. حس و حال بچهها در نمازی که چهبسا آخرین نمازشان بود، بسیار دیدنی و زیبا به چشم میآمد.
حسین اکبرنژاد، با وجود بیسیم سنگینی که بر پشت داشت، سجدههایش را کش میداد و در همان حال که سرش بر مهر چسبیده بود، از نالههایش میشد فهمید که با چه سوزی میگرید. این چندروزه خیلی میپاییدمش. هر لحظه دنبال بهانهای میگشتم تا حرفم را به او بگویم، ولی جرأتش را نداشتم. با خود گفتم: شاید الان و این ساعات آخر که تا دقایقی دیگر تکلیف همه معلوم میشود که کی ماندنی است و کی رفتنی، بهترین فرصت باشد.
سرش را که از سجده برداشت، بهخوبی میشد رد اشکهای روی صورتش را گرفت. خواست بلند شود که دستش را گرفتم تا مثلا کمکش کرده باشم. با لبخندی بسیار دلنشین تشکر کرد و با تکانی به خود، جای بیسیم را بر پشتش درست کرد. همانطور که دستش در دستم بود، به خودم جرأت دادم و با تته پته گفتم: "ببخشید برادر اکبرنژاد ... میخواستم یه لحظه مزاحمت بشم."
- خب بفرمایید.
- اگه ممکنه تشریف بیارید این کنار خاکریز بهتره.
متعجب با من همراه شد و کمی از جماعتی که بدون توجه به ما، درحال خواندن نماز و مناجات بودند، دور شد.
- من میخواستم یه خواهش از شما بکنم که خیلی راحت بهم جواب بدید آره یا نه.
- به چی باید جواب آره یا نه بدم؟
نگاه که به چشمانش انداختم، شرمم شد. معصومیت و پاکی از آنها جاری بود. سرم را انداختم پایین و با جسارت گفتم:
- میخواستم ازتون خواهش کنم، این دم آخری که معلوم نیست فردا کی زنده است کی مرده، رضایت بدی که باهم عقد اخوت ببندیم.
- چی؟
با چی گفتنش، رنگم پرید. دستپاچه شدم که گفت: نه من اصلا از این چیزا خوشم نمیآد.
- خب آخه میخوام که باهم برادر بشیم تا ایشاالله اگه هر کدوممون رفت اون طرف، منتظر اومدن اون یکی بمونه.
- نه برادر داودآبادی. من اصلا اهل این چیزا نیستم. آدم باید خودش کاری بکنه که اونور حسابش پاک باشه، ولی اگه بحث شما شفاعت و از این چیزاست، من به شما قول میدم که اگه شهید شدم که اصلا بعید میدونم و شما هم مثل همین امروز بودید، اگه خدا اجازه داد، حتما دست شما رو بگیرم.
- شما لطف دارید، ولی ...
- ولی چی؟ مگه برادری به عقد اخوته؟
- نه خب.
با صدای مسئول گروهان که داد میزد: «بیسیمچی، کجایی؟» لبخندی زد و عذر خواست. دستش را از دستم بیرون کشید و رفت در تاریکی خاکریز.
دلم بدجوری سوخت. هیچکس اینطوری توی ذوقم نزده بود. خیلی میترسیدم. مطمئن بودم که شهید میشود. نمیخواستم مفت از دست بدهمش، ولی دیگر چه میشد کرد. میدانستم این قولی که میدهد، خیلیها قبلتر از من به او گیر دادهاند و او هم قول داده. دوست داشتم با او برادر شوم تا اگر - اگر که نه، حتما - شهید شد، خیالم راحت باشد که منتظرم میماند.
حتی رویم نشد موقع خداحافظی با او روبوسی کنم.
ادامه 👇👇👇