ما بعد از شما چه کردیم ؟!
هیچ ٬
شما را فراموش کردیم ٬
لباس های خاکیتان را در میدان های مین و لابه لای سیم خاردارها رها کردیم ٬
خاطرات شما را با سر بندهایتان از یاد بردیم
رمز حمله را فراموش کردیم .
چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم
پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است
کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود و دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید : چرا آلاله آنقدر سرخ است ؟
چرا وقتی که گفتیم : یک گردان که همگی سربند یا حسین (ع ) بسته بودند شهید شدند کسی تعجب نکرد؟
چرا وقتی گفتند : تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شانه ای نلرزید؟
شربت های شهادت را بر روی زمین ریختیم و به عطش شهادت در راه خدا خندیدیم .
بر تصاویر نورانیتان روی دیوار شهرمان رنگ غفلت پاشیدیم و پوستر تبلیغاتی نصب کردیم و دل به این دنیای تاریک بستیم.
#طنز_جبهه
⚪️ به بهونه امتحانات بچه ها....
▫️ بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم .يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند . بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم .خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند . يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد .همه بدون توجه ، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند . يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند . ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت : برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي ! همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزي نگرفتند .
#شوخی_ضد_هوایی!
🌷مسئول آموزش و پروش استان به منطقه آمده بود. بین دو نماز امام جماعت رفت منبر، آن هم چه منبری! از مشرق وارد شد از مغرب در آمد، فرمانده گردان که با طولانی شدن سخنرانی حاج آقا تمام برنامه هایش به هم میریخت، رفت پشت پدافند ۵۷ و شروع کرد رو به آسمان شلیک کردن و داد و فریاد: هواپیما هواپیما! همه متفرق شدیم و جلوتر از همه روحانی مقر، بعد معلوم شد شوخی کرده و دشمنی در کار نبوده است. اما برای ادامه بحث دیگر دیر شده بود....
✍️شهید حاج قاسم سلیمانی
شهید به مدار مغناطیسی رسولالله و آل الله اتصال دارد به این دلیل شهید صاحب اعجازاست؛ به این دلیل مردم بامعرفت به قبور شهدا التجاء و توسل میکنند.او چون ذوب در خدا شده است اخلاص پیدا کرده و چون اخلاص پیدا کرده او اتصال پیدا کرده «و اذا اتصلوا لا فرق بینهم و بین حبیبهم» یعنی اگر این اتصال بوجود آمد فرقی بین آنها و حبیب آنها و معبود آنها نیست؛ چون این اتصال به وجود آمده، این از خود او نیست. این در اثر آن اتصال بوجود آمده.. «عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی انا اقول کنفیکون و انت تقول کن فیکون» یعنی ای بنده من مرا بندگی کن تا تو را به جایی میرسانم که مانند من شوی، من به هر شيئ بگویم بشو بلافاصه ایجاد خواهد شد تو نیز این قدرت را خواهی یافت که هر کاری را که خواهی بگویی تا ایجاد شود...
✳️ سوم مرداد 1367 نيروهاي #سازمان_منافقين عمليات موسوم به «#فروغ_جاويدان» را در مرزهاي غرب كشور آغاز كردند... در ادامه به گزارش مطبوعاتی این عملیات و پاسخ کوبنده و قاطع نیروهای اسلام به آن و به نقل از جرائد مرداد 1367 می پردازیم👇👇👇
دفاع مقدس
✳️ سوم مرداد 1367 نيروهاي #سازمان_منافقين عمليات موسوم به «#فروغ_جاويدان» را در مرزهاي غرب كشور آغا
با عزیمت رزمندگان از 120 شهر کشور ؛ سرکوب تجاوز دشمن ادامه دارد / #آیت_الله_خامنه_ای : جان خود را به جبهه آورده ام به این امید که آن را خرج کنم
#رحیم_صفوی : ما هنوز به حضور گسترده مردم برای دفاع از غرب و جنوب کشور نیاز داریم / مقاومت دشمن در #اسلام_آباد در هم کوبیده است
تجاوزات اخیر #رژیم_عراق در هم شکسته شد / امروز روز نشستن نیست / کلیه فعالیت های دانشگاه ها تا رفع کامل شرارت های دشمن تعطیل شد
خیلی پیشروی کرده بودیم، چند نفر از جلو به طرفمان میآمدند و قد یکی از آنها، حدود یک متر از بقیه بلندتر بود.
همین باعث شده بود که تا هر کدام از بچهها، حدسی دربارهاش بزنند که کیست،جلوتر که آمدند حاج مهدی را شناختم که روی شانه یکی از عراقیها نشسته و اسلحهاش را به طرف بقیه گرفته بود با اینکه هر دو پایش زخمی شده بود، اما پنج عراقی را اسیر کرده و روی شانه یکی سوار شده بود تا به خط خودی برسد.
بعداً خودش تعریف کرد که فقط یک گلوله داشته و با همان، یکی از عراقیها را که به طرفش حمله کرده بود میزند و بقیه را هم اسیر میکند.
سردار شهید حاج مهدی کازرونی یار و همرزم سردار حاج قاسم سلیمانی از ابتدای جنگ تا شهادت و مسئول فرماندهی طرح عمليات #لشكر_ثارالله
سردار سلیمانی در مورد #شهید کازرونی گفت: من به جرائت قسم میخورم ذرهای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه ندارد.
🌹حاج قاسم سلیمانی
حاج مهدی کازرونی🌹
⭕️ سخنان عتاب آمیز شهید همت در جلسه نیروها
💠 ۸ مرداد ۱۳۶۱ عملیات رمضان درحالی به پایان رسید که فشار زیادی به نیروها و کادر تیپ ۲۷ محمد رسول الله(ص) وارد آمد. به طوری که عکس العمل های آنها، سخنان تند شهید همت را در جلسه روز ۹ مرداد ۱۳۶۱ در پی داشت:
🔹"الان نماینده امام، اطمینانش از لحاظ برش عملیاتی و کیفیت کار، به دو سه تیپ است. آن وقت، خدایی ناکرده، کادرهای ما بیایند و به ما بگویند ما دیگر میخواهیم به صورت نیروی عادی و پرسنل ساده وارد عملیات بشویم؟
🔸خدا گواه است، به شرف حضرت زهرا سلام الله علیها قسم، من سه بار رفتم پیش محسن رضایی که بگویم من استعفاء میدهم. من معلم هستم و میخواهم بروم بچسبم به شغل معلمی. خدا گواه است هر بار خواستم این را مطرح کنم، جرأت نکردم و بر خودم لرزیدم.
دیدم هر جمله ای را که میخواستم مطرح کنم، اشک به چشم محسن میآورد، این بود که خودم رویم نشد
... و خجالت کشیدم چیزی بگویم. علت اینکه که اگر کسی بود، اگر مسئول مناسبی در دسترس آنها بود، که دیگر به من خاک بر سر نمیگفتند تو بیا و مسئولیت بگیر. منی که عرضهی چرخاندن بیست نفر آدم را هم ندارم.
چه برسد به اینکه بیایم و مسئولیت شرعی خون سه چهار هزار نفر آدم را
در یک تیپ به عهده بگیرم.
🔺 خود شما هم همینطور. تک تک ماها هم همینطور. عرضهی چرخاندن خودمان را هم نداریم. خودمان را هم را نمیتوانیم بسازیم، بچرخانیم و فرماندهی کنیم، دیگر چه برسد به اینکه بیاییم و سه چهار هزار نفر را فرماندهی کنیم، نداریم! اگر کسی چنین عرضهای را دارد، بیاید و بگوید.
ولی آیا حیثیت اسلام و انقلاب چنین اظهار خستگی را از ما قبول میکند؟
و به قول برادر رضا(چراغی)
که دیشب میگفت:
ما به این ترتیب باید مرگ بر شاه هم نمیگفتیم!
وقتی گفتیم، باید پای آن بایستیم!"
—📚 منبع: نوار جلسهی روز نهم مرداد ماه سال ۱۳۶۱، محوطهی بیرونی قرارگاه مرکزی کربلا
🌷 #شهید_اسماعیل_خوش_سیر
در کنار مزار
سردار شهید تخریب و مهندسی لشکر ده سیدالشهدا (ع)
#شهید_حاج_عبدالله_نوریان
🔹 امامزاده علی اکبر (ع) - چیذر تهران
🌴 دوران #دفاع_مقدس
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
💠 شهید اسماعیل خوش سیر
▫️در یکم فروردین 1346، در شهرستان ری دیده به جهان گشود. پدرش سلیمان، فروشنده دوره گرد بود. او در نهم مرداد 1367 (پایان جنگ) به شهادت پیکر ورسید. پیکر مطهر شهید در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. برادرش ابراهیم نیز در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده بود.
شهردار شهید شد!
یکشنبه29تیر 1365 – گردان شهادت
در مقر فرماندهی نیروهای حزب بعث در ارتفاعات قلاویزان مهران مستقر شده بودیم.محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی داشت.
داخل سنگر تدارکات گروهان جای گرفتیم.بچهها هم در سنگربتونی بزرگی که کنارمان بود مستقر شدند.
هرروز دونفر وظیفۀ شستن ظرفها ودرست کردن چای رابه عهده داشتند که بین بچهها به"شهردار"یا"خادم الحسین"معروف بودند.بعضیهابه شوخی آنهارا"گارسون الحسین"صدامیزدند!
آنروز نام من همراه"سعید رادان جبلی"(بچۀ خیابان غیاثی–شهید آیت الله سعیدی–میدان خراسان تهران)بعنوان شهردار خوانده شد.من اعتراض کردم وپای زخمیام راکه چندروز قبل درعملیات تیر خورده بود،بهانه کردم.گفتم:
-ببینید،من جانبازاسلام هستم،پس نباید شهردار وایسم.
سعیدکه جوانی مؤمن،آرام ومتین بود،لبخندی زد وگفت:
-عیبی نداره.آقاجان توقبول کن شهردارباشی،همۀ کارها بامن.تواصلا کارنکن.نگذارنظم ونوبت شهرداری به هم بخوره.
من که ازخدامیخواستم،قبول کردم.کور ازخدا چی میخواد؟یه عینک دودی!
چیزی به غروب نمانده بودکه سعید باآن ادب واخلاق قشنگش،گفت:
-آقاحمید،شمابرو کتری رو آب کن،بذار روی آتیش جوش بیاد،تا واسه بچهها چایی درست کنیم.آخه من میخوام براشون کلاس قرآن بذارم.
باخنده وبه حالت نازگفتم:
-مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟پس به من ربطی نداره.من اسمم شهرداره،ولی توقبول کردی جای منم کار کنی.پس خودت بروسراغ کتری!
ومثل شاهزادههای فاتح،روی پتوهای کنارسنگر لم دادم.سعید بی آنکه عصبانی شود،خندید وگفت:
-باشه آقاجون،خودم میرم.اصلامیخوام برم وضوبگیرم واسه کلاس قرآن،کتری روهم آب میکنم.
چشمانش را ریزکرد،خندید،آستینهارا بالازد و ازسنگر خارج شد.جلوی تانکرآب که گونیهای پر ازشن اطرافش راگرفته بودند،وضو گرفت،کتری را پرکرد.آن راروی آتشی که ساعتی قبل درست کرده بود گذاشت وبه طرف سنگرآمد.
دویا سه مترمانده بودکه داخل سنگربتونی شود.ناگهان سوت خمپارۀ120و درپی آن انفجاری شدید،نالۀ اورا درخود خفه کرد.
غرش وحشتانگیزخمپاره،همه رامیخکوب کرد.هیچکس جز سعید بیرون نبود ومعلوم نبود چه برسرش آمده.خمپاره درنزدیکیاش منفجرشده بود.نالۀ سوزناکی میزد.ازبدن متلاشی او،پاهایش بیش ازهمه داغان بودند.
مضمون نالههایش درآخرین نفس،یک کلام بیشترنبود:
-حسین جان...حسین جان ...
من که شوکه شده بودم،کپ کردم.بچهها دویدند بالای سرش.من ولی وحشتزده ومبهوت،حتی جرأت نکردم بروم بالای سرش.میترسیدم باآن چشمان ریزشدۀ لحظات آخرش،سینهام رابدرد.باخودم گفتم:اگه من رفته بودم،اون الان داشت برای بچهها قرآن میخوند.اگه من رفته بودم ...
و شهردار شهید شد!
حمید داودآبادی