🌷 #شهید عباس محسنی
.
▪️خواهر شهید : 👇
یادم می آید که ماه رمضان برای درست کردن سحری پیش او رفتم من سحری را آماده کردم و او را صدا زدم که سحر شد بلند شو! دیدم روی کتاب هایش خوابیده ، هرچقدر صدایش کردم بیدار نشد بعد از نماز گفتم ، چرا برای خوردن سحری بلند نشدی ؟ گفت : بچه ها در جبهه در ماه مبارک رمضان در هوای گرم تابستان از تشنگی شدید یخ به شکمشان می بندند و روزه می گیرند . ما کار بزرگی نمی کنیم که بدون سحری روزه می گیریم. روز آخری که می رفت به جبهه به ما گفت : اگر خدا بخواهد بیست وچهارم برای ثبت نام در دانشگاه ارومیه رشته گیاه پزشکی می آیم. ولی خداوند تقدیر دیگری را برای او رقم زد و او دانشگاه جبهه را مقدم داشت و درست در همان روز به شهادت رسید و همچون مولایش ابالفضل دو دست وی از بدنش قطع شد .
.
پرواز: زمستان ۶۵
#شلمچه
💠 #دیدار_سید_مجتبی_با_علامه_حسن_زاده_آملی
.
▪️یک روز سیدمجتبی بچههای هیأت را به روستای ایرا، (از توابع شهر آمل) که منطقه ای ییلاقی و باصفا بود، برد.هدف، زیارت و دیدار با حضرت علامه حسن زاده آملی بود. یکی یکی بچهها را فرستاد داخل اتاق. خودش هم، همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست.
.
▪️حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد. بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند.سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه، روی شانهی او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته. بعد از اتمام دیدار، به سید گفتم:«علامه به شما چی گفت؟»
.
▪️سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سید بود. همیشه کمتر از خودش حرف میزد. از نفری که جلوتر نشسته بود، ماجرا را پرسیدم. گفت:«وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت: بنده در چهره ی شما نوری میبینم. بیشتر مواظب خودتان باشید.»وقتی برای برگشت، سوار ماشین شدیم، سید دوباره به حضور علامه رسیده بود
( راوی: حمید فضل الله نژاد)
.
#شهید_علمدار
#نگین_گردان_مسلم
💢پدرش، عبد الکریم با کمک برادرانش به فروش میوه و سبزیجات مشغول بود. سال ها بعد وقتی توانست دکانی خریداری کند و بقالی خود را در آن دایر کند، حسن که کودکی بیش نبود، به آنجا تردد می کرد. روی صندلی می نشست و ساعت ها به عکس امام موسی صدر خیره می شد، آرزویش این بود که روزی مثل وی شود».
.
📸 تصاویری کمتر دیده شده از سید حسن نصرالله
.
#حزب_الله
ما خیانت نکنیم؛ نمیخاد شهید بشیم!.mp3
299.1K
ما خیانت نکنیم؛
نمیخاد شهید بشیم!
#آیت_الله_مصباح
🔸 #همسر #سردار #شهید سید حسن علی امامی از #فرماندهان واحد #اطلاعات و عمليات لشکر ویژه ۲۵ #کربلا :
.
🔸من تقواي عيني را در همسرم ديدم كه چطور موقع نماز از هوش ميرفت. هميشه تن خسته داشت و براي اسلام خيلي مجاهدت ميكرد. با وجود همه خستگيهايش هيچگاه در طول زندگيمان ادب را كنار نگذاشت. مثلاً اگر آب ميخواست بعد از عذرخواهي طلب آب ميكرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اجرای #تئاتر #طنز توسط رزمندگان تخریبچی لشگر10 سیدالشهداء علیه السلام در #حسینیه_الوارثین در ماه رمضان 1366 به مناسبت ولادت #امام_حسن_مجتبی (ع)
🎞در این تئاتر #شهید_حاج_رسول_فیروزبخت و برادر نادر پورمند نقش اصلی رو داشتند که در فایل بالا در کنار سن به اجرای نقش می پردازند.
در این تئاتر #شهید_غلامرضا_زعفری هم نقش کوتاهی به عهده گرفت اما این نقش کوتاه به جهت جاذبه و جایگاه والایی که این شهید مخلص داشت به خوبی دیده شد و همانطور که میبینید با حضور او بر روی سن تئاتر فضای حسینیه الوارثین پر از خنده می شود.
دوران #جنگ_تحمیلی
🔵 کانال دفاع مقدس
(ایتا، تلگرام، روبیکا، واتساپ)
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
🍂
🔻 #طنز_جبهه
🔅 نادر، هیزم، کتری سیاه
و چای اعلاء
درطول دفاع مقدس و درماموریت های مختلف دوستی به نام نادر وثوقی (مشهودی) داشتیم که از نیروهای تک تیرانداز گردان امام حسین ع تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) بود، همه رزمندگان او را با چای دم باغبونی یا چایی نادر می شناختند، چای نادر ☕️ در بین بچه های رزمنده معروف و زبانزد بود. دربدترین شرایط و کم ترین امکانات بساط چای آتشی 🔥 را فراهم می کرد و به عبارتی همیشه هیزم و کتری سیاه و قند و چای وی آماده و با توقف لنکروز و یا اتوبوس در مسیرهای مختلف جبهه ها و درمدت زمان بسیار کم و در شرایط سخت به گونه ای که بعضی وقت ها دوستان هم متوجه نمی شدند چای اعلا زغالی را فراهم آورده و برای نوشیدن آن رزمندگان را صدا می کرد.
این رویه حتی بعد از پایان جنگ هم ادامه یافت و درگردهمایی ها، مراسمات و جمع های دورهمی برای بزرگداشت شهدا و رزمندگان گوشه ای برنامه خود را اجرا می کرد و برای تحقق این برنامه همیشه عقب صندوق ماشین خود هیزم آماده داشت تا در حداقل زمان آتش را روشن و چای زغالی نادری را دم کرده و عرضه نماید.
اولین ماموریت تیپ 15 امام حسن (ع) در اواخر اسفند سال 1364 بود که بعد از ماموریت فاو ما را به کردستان اعزام کردند، همه تجهیزات را درون کامیون جا داده و نیروهای دسته شهید چمران از گردان امام حسین (ع) سوار بر اتوبوس شدیم ، برادران علی نمدساز ، عبدالصاحب غلامی، فرشاد درویشی (بعدها به شهادت رسیدند) و دیگر دوستان از موقعیت تیپ در پادگان شهید بهروز غلامی معروف به سایت خیبر در کیلومتر 10 جاده اهواز-حمیدیه به طرف منطقه دهگلان درنزدیکی های شهرستان قروه پادگان شهید کاظمی اعزام شدیم.
هوا بسیار سرد و برف همه مسیر را فرا گرفته بود. نیمه های شب بود و خستگی راه و گرمای درون اتوبوس سبب شده بود همه برادران به خواب عمیقی فرو روند، برادر نادر از این فرصت استفاده کرده و در اندیشه درست کردن چای افتاد، به یکباره جرقه ای در ذهن او روشن شد، بدون اینکه کسی متوجه بشود، بساط چای خود را به عقب اتوبوس برده و ضمن روشن کردن چراغ والر نفتی و گذاشتن کتری سیاه خود اقدام به دم کردن چای دراتوبوس نمود. جاده مملو از برف بود و چاله چوله و توانهای زیاد اتوبوس که ممکن بود هر اتفاقی را شکل دهد ولی نادر کاری به این حواشی نداشت و اصل برای او تهیه چای اعلاء بود که سرانجام بعد از دقایقی آماده کرد.
نادر در حالی که یک شیشه مربایی که رزمندگان از آن برای نوشیدن چای استفاده می کردند را پر از چای داغ کرده بود، برای رفع خستگی راننده و خوشحال نمودن وی به طرف ابتدای اتوبوس به راه افتاد. در ذهن نادر این عمل باید از جانب راننده با دست مریزاد و آفرین گفتن روبرو می شد. لیوان چای را به دست راننده داد، رانندهی متعجب ولی خوشحالی از چای داغ در آن شرایط، در حالی که لیوان را از او گرفته و به دهان نزدیک می کرد، بعد از تشکر از نادر گفت: پسرم ، من که جایی توقف نکردم، رستورانی هم که بین راه نبود، آب جوشی هم درمسیر من ندیدم، بگو ببینم چگونه چایی درست کردی؟؟
نادر هم که منتظر همچین سوالی بود، ذوق زده، سینه را جلو داد و با خوشحالی گفت: عقب اتوبوس چراغ والر نفتی روشن کردم، آب جوش آمد و چای دم کردم. حالا نوش جانت بخور دوباره برایت لیوان را پر می کنم تا خستگی از تنت بیرون برود. برای همه اتوبوس عم چای هست نگران نباش.
راننده وحشت زده و با ترس پا روی ترمز گذاشت و لحظاتی بعد اتوبوس در جاده مملو از برف در کناری متوقف شد و هراسان و عصبانی رو به نادر کرد و گفت: با چی درست کردی؟
نادر با ترس و لرز گفت: با والر نفتی در بوفه عقب اتوبوس!!!
راننده امان نداد شروع به داد و فریاد کرد. همه بچه ها از خواب بیدار شده بودند و....،
راننده می گفت: آخه تو فکر نکردی اتوبوس ممکنه آتش بگیره، آخه جاده پر از دست انداز و برفی که هر لحظه ماشین به طرفی غلطیده و تکان های شدید داشته 😡
به هر حال با وساطت بچه ها که دیگر خواب از چشمشان پریده بود غائله ختم به خیر شد و راننده مجدداً به سمت کردستان به راه افتاد. اما حکایت چای زغالی نادر در کتری سیاه هنوز باقیست. اگر روزی روزگاری گذرتان به نادر با آن روحیه شاد و صمیمی اش افتاد اولین حرفش این است چای می خوری؟؟ ....
راوی، عبدالصاحب مرائی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️انتقال نیرو و تدارکات به جزایر مجنون در عملیات خیبر
در این فیلم که نیمه اول اسفند 62 در جریان عملیات خیبر، توسط مرحوم محمود اصفهانی (باهنر) ضبط شده، یکی از آبراههای منتهی به جزیره مجنون شمالی به تصویر کشیده شده است. در این فیلم، مرحوم اصفهانی در حالی که در زیرصدایش مداحی آهنگران و گاهی صحبتهای رزمندگان ترکزبان (احتمالا از لشکر31عاشورا) شنیده میشود، توضیح میدهد که انتقال نیرو و امکانات از طریق این کانال آبی، حدود سه ساعت طول میکشد.
اصفهانی در ادامه، برخی قسمتهای دیگر در همین محدوده را نشان میدهد که نیروها در آن مشغول انتقال تدارکات به جزایر هستند و عدهای در بالای کانال به انتظار ایستادهاند.
در اواخر فیلم و طی یکی از چرخشهای دوربین، تابلو نوشتهای دیده میشود که روی آن نوشته شده «پارکینگ لَگَنی»؛ اشاره به محل ویژه استقرار نوع خاصی از قایقها مشهور به لگنی.
در عملیات خیبر، قرار بود مسیر دسترسی زمینی کل عملیات از سمت طلائیه باز شود ولی با توجه به مقاومت شدید عراق در این منطقه و شکسته نشدن خط، در مرحله اول احداث یک پل شناور به طول حدود شانزده کیلومتر در دستور کار قرار گرفت و تا اواخر بهار63 نیز، جهادسازندگی و مهندسی لشکرهای مختلف، جاده خاکی سیدالشهداء را بر روی هور احداث کردند.
🔷 صاحب این عکس شهید ابراهیم حسامی است. اما ماجرا چه بود؟
🔹معاون فرمانده گردان میثم لشکر محمد رسول الله بود که سال قبل از شهادت پای راستش بر اثر ترکش خمپاره از ران قطع و حتی امکان استفاده از پای مصنوعی هم برایش فراهم نشد اما دوباره به منطقه بازگشت و در تمام عملیاتها شرکت کرد و حتی در کوهستان های غرب نیز پا به پای دیگر رزمندگان از کوه بالا میرفت و می جنگید!
🔹در عملیات خیبر قصد داشت به خط مقدم طلائیه برود اما فرماندهان شهید جزمانی و نوزاد از او خواستند که عقب بماند. دلش شکست و با بغض گفت: «حالا ما شدیم وبال گردن گردان؟»
🔹فردا صبح درحالی که عصا زنان تلاش میکرد که خود را به خط برساند، عکاس قصد عکس گرفتن از او را داشت که با عصا وی را دور کرد و گفت: «من سوژه نیستم، بروید از رزمندگان عکس بگیرید!»
🔹با فاصله گرفتنش از دوربین، این عکس به عنوان آخرین تصویر زندگی اش ثبت شد. دقایقی بعد هواپیماهای دشمن خط را بمباران کردند و او نیز نیز به کاروان عاشورا پیوست.
♦️شهید آوینی: «انسان كافر روح را در خدمت اهوای تن می خواهد، اما مؤمن تن خویش را به مثابه مركَبی برای تعالی روح می بیند و اینچنین، با پاهای بریده نیز از راه باز نمی ماند؛ می رود و پاهای بریدهاش را نیز عصاكشان به دنبال خود تا قلههای فتح می كشاند.
♦️ای كاش می شد تا تو را در مأمن گمنامی ات رها كنیم و بگذریم، كه تو اینچنین می خواستی. اما ای عزیز، اجر تو در كتمان كردن است و اجر ما در افشا كردن، تا تاریخ در افق وجود تو قلههای بلند تكامل انسانی را ببیند.»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
💠 خاطره ای از عملیات خیبر (زمستان ۶۲)
راوی: مرتضی رضاییان
▫️پیکر شهید اکبر زجاجی ( معاون حاج همت ) چگونه از خط مقدم به عقب برگشت .
به گزارش خبرنگار ويژهنامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، يادمان هفته دفاع مقدس بهانهاي است براي عدد اينکه پاي صحبت يادگاران هشت سال ايثار و از خود گذشتگي بنشينيم و از فرهنگ غني آن سالها بهرهاي ببريم تا يادمان نرود آنچه نام شهدا را ماندگار کرد، نه چگونه جنگيدنشان، بلکه براي ديگران فدا شدنشان بود. نوشتهاي که ميخوانيد خاطرهاي از مرتضي رضاييان يکي از رزمندگان حاضر در عمليات غرورآفرين "خيبر" است.
چند روزي ميشد که عمليات شروع شده بود، ما کمي دير رسيده بوديم، اما از حال و هوای دو کوهه معلوم بود که وسعت عملیات و شدت درگیری اونقدر زياده که حالا حالاها مهمونيم.
دومین بارم بود که تو این عملیات به خط مقدم میرفتم؛ خيبر عمليات سختي بود و بچهها خيلي خسته و فرسوده شده بودن، يه شب یکی از فرماندهان اومد و گفت تو جزیره نیرو خیلی کمه شما هم اگه خدا بخواد تا فردا منتقل ميشيد عقب و نیروی تازه نفس جای شما رو ميگيره، بعدشم ادامه داد که میدونم خسته هستید، ولی امشب رو بايد یه کانال و جان پناه تو عرض جاده حفر کنید تا نیروی بعدی که مياد راحتتر مستقر بشه و از تيررس دشمن در امان باشه.
ما که تو اين چند روزه از شدت خمپارههای 60 دشمن به تنگ اومده بودیم، خوشحال شدیم که براي استراحت برميگرديم عقب.
محل استقرارمون جوري بود که جادههای موازی و متقاطع، آبهای جزیره رو تقسیم میکرد و خشکیها رو بهم وصل میکرد، آبهای جزیره عمق زیادی نداشت و منطقه مردابی و هور بود، نمیدونم جنس خاک جادهها از چی بود، ولی مثل سیمان و بتن سفت بود هر چی با بیلچه و کلنگ کوچکش میزدیم، زمين کنده نميشد و حفر کانال پيش نميرفت. از طرفي هم به فرماندمون قول داده بوديم تا صبح يه کانال تو عرض جاده برای سنگرگيري و حفاظت یگان بعدی حفر کنيم.
خسته و کوفته بوديم چند ساعتی شب از نيمه گذشته بود و ما مشغول کندن زمين بوديم، تو اون تاريکي و سکوت خوفآور هور، صدای بیل و کلنگ کمی به بهمون دلداری میداد، آخه تعداد نيروهايي که اونجا بوديم به انگشتاي دست هم نميرسيد.
یکدفعه با صدایی دست از حفاری برداشتیم و حواسمون رو جمع کردیم، یکی از برادران با علامت شناسایی داد و جلو اومد، چهرش آشنا بود، به نظرم از بچههای ستاد لشکر بود، از ما پرسید چه میکنید و ما هم توضیح دادیم، خسته نباشید گفت و ازمون خواست تا تو يه کاري کمکش کنیم.
وقتی از ماموريتي که به عهدمون گذاشته بودن براش گفتيم، خندهای کرد و گفت، ساده نباشيد تو اين موقعيت جزیره به این آسوني نیرو جابهجا نمیشه! پس الان بياين به من کمک کنيد و بقيه کارتون رو فردا انجام بديد. وقتي فکر کرديم ديديم راست ميگه خودمون هم با سختي و بدبختي تونسته بوديم براي عمليات وارد اين منطقه بشيم.
کاري که اون برادر از ما ميخواست اين بود که برای انتقال پيکر يک شهيد که جلوتر از خط مقدم و نزديک عراقيا جا مونده بود، بهش کمک کنیم. ما چند نفر هم که خسته و خوابآلوده بوديم از شنيدن اين حرف تعجب کرديم و از پذيرش حرفش امتناع کردیم.
اما اون رزمنده با زبون شيرين و نرمش موفق شد من و يک نفر ديگه رو راضي و با خودش همراه کنه، نمیدونم چرا باهاش همراه شدیم، آخه موقعيت منطقه طوري بود که امکان داشت اون يه نیروی نفوذی دشمن باشه و بخواد ما رو اسیر کنه یا بکشه، دليلمون هم براي اينکه همراهيش نکنيم قانع کننده بود! ولی در هر حال همراهش رفتیم.
کمی تو جاده به سمت عقب(سمت نیروهای خودی) برگشتیم، یه جاده فرعی و کم عرض بود که من تا اون موقع بهش دقت نکرده بودم و مستقیم به جاده دیگری که تقریبا با جاده محل استقرار ما موازی بود رسیدیم، از اونجا هم به سمت محل استقرار دشمن رفتیم.
جادههاي جزیره، جادههای خاکی هستند با اختلاف یکی دو متر از سطح آب و با کنارههای شیبدار و بسیار لیز؛ اینجا هم با عمق بیشتر آب و ارتفاع جاده که حدود 3 متر از سطح آب بالاتر بود همون وضعیت رو داشت.
برای اینکه از سوي عراقيا شناسایی نشیم از کنار جاده حرکت میکردیم، فکر کنم 2 کیلومتر از خط مقدم جلوتر رفته بودیم که به یک پیکر شهید رسیدیم، که با حالت "چمباتمه"روي زمين افتاده بود و تقریبا بدنش سفت و خشک شده بود، تصورمون اين بود که سنگرش با آرپیجی یا 106، هدف گرفته شده بود.
👇👇
ادامه از قبل:
یک برانکارد حمل مجروح با خودمان آورده بودیم، شهید رو روی اون گذاشتیم و سه نفری شروع به حرکت کردیم، قبلا گفتم که حرکت تو عرض شیبدار کنار ازجاده و آب خیلی سخت بود، مجبور بودیم یک نفر جلو و یه نفر پشت برانکارد رو بگيره، نفر سوم هم هواي پيکر شهيد رو داشت تا با غلط خوردن از روي برانکارد نيفته، وقتي هم که اون دو نفر خسته ميشدن نفر سوم جاشو با يکيشون عوض ميکرد.
تو اون خستگي، تاريکي و شیب جاده يا شهید روی برانکارد میغلطید یا خودمون سُر و زمین میخوردیم، من هم که فقط یک نوجون دبیرستانی لاغر و ضعیف بودم و اين کار خیلی برام سخت بود.
پانصد يا هزار متر برگشته بودیم سمت نيروهاي خودي که از فرط خستگی گفتم ديگه شهيد رو همينجا بذاريم و بريم کمک بياريم، اما با کمي فکر فهميدم کمکي در کار نيست! بریده بودیم و نمیتونستیم با شهید برگردیم، تصمیم گرفتيم جنازه رو همونجا بذاريم، اما اون رزمنده به ما گفت که اين شهيد به هر نحوي شده بايد برگرده عقب و براي اينکه ما رو متقاعد کنه مجبور شد مهر سکوتشو بشکنه؛ اونجا بود که فهميديم جنازهاي رو که حمل ميکنيم متعلق به "شهید اکبر زجاجی" قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله و معاون حاج ابراهيم همته و نباید پیکرش به دست دشمن بیفته.
با شنيدن اين اسم از تعجب میخکوب شده بودیم، موقع استراحت بین راه از اون برادر سوال کردیم، شهید زجاجی اونجا چه کار داشته اونم تنهايي؛ البته من قبلا حاج همت رو هم تو خط عملیات طلاییه ديده بودم، اما برام جالب بود که شهيد زجاجي اون موقع اونجا چه کار ميکرده؟
جريان اين بود که حاج اکبر برای شناسایی منطقه جلو رفته بود که متوجه میشه، تانکهای عراقی قصد دارن نيروهاي ما رو دور بزنن و قیچی کنن، حاجی که براي شناسايي رفته بود جلو موضوع رو اطلاع ميده، نيروي پشتيبان چند تانک رو تو محل ورودی جاده منهدم ميکنه و مسیر بسته ميشه، عراقیها از همينجا متوجه حضور گشت شناسایی میشن و با زير آتيش گرفتن منطقه حاج اکبر رو به شهادت ميرسونن و اينطوري ميشه که منطقه عملياتي خيبر سکوي پرواز حاج اکبر زجاجي به معراج شد.
روحش شاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 همت تَرک یک موتور، بدون هیچ ماشین ضد گلوله یا چیز خاصی, «شهید» شد.
شهید#محمدابراهیم_همت🕊🌹
#سردار_خیبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بشنوید
▫️فرازی از وصیت نامه یک عاشق ۱۳ ساله ...
🌴 من عاشق خدا و امام زمان گشتهام
و این عشق هرگز با هیچ مانعی
از قلب من بیرون نمیرود،
تا اینکه به معشوق خود
یعنی «الله» برسم ...
#شهید_رضا_پناهی
⚪️ دوران جنگ تحمیلی
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَـقـامـ شُـهداء پیـش خُـدا..؟!
🎙 شهیدقاسمسلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹حاج قاسم سلیمانی:
🔹شايد اين حرف را از منِ بیسواد، كمتر قبول كنند؛ اما من معتقد هستم- آن چيزی كه ديدم، صحنههايی كه ديديم و شماها خيلیهایتان ديديد- امام زمان (عج) كه ظهور بكنند، حكومتی که ايجاد ميكنند، قلّهی آن حکومت، آن دورهای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد...
🔰 آخرین عکس یادگاری؛
بهار ۱۳۶۶ بود.
آخرین روز که میخواست بره جبهه گفت مامان بیا باهم یه عکس بگیریم!
گفتم پسر ، من سر زمین کشاورزی بودم لباسم داغونه ؛
فردا متاهل شدی این عکس و زنت میبینه بهم میخنده ها !!!
گفت کی جرات داره به مادر من بخنده.هر کس هست پدرش و در میارم.
خلاصه عکس و گرفتیم و یوسف فرداش رفت جبهه و تو عملیات کربلای ده ماووت سرش بر اثر اصابت ترکش قطع شد و بشهادت رسید و امروز من موندم همون عکس یادگاری با پسرم.
🔹 تو وصیتش دو بیت شعر نوشت :
اگر باشد قرار آخر بمیرم
نمیخواهم که در بستر بميرم
دلم خواهد سرم از تن شود دور
در این ره چون حسین بی سر بمیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌗 شب نیمه رمضان را
میهمان جاویدالاثر #شهید_فضلالله_دقایقی باشیم🌷
ڪہ أَحیاء هستند و رزقشان عندربـــ !
شاید از برڪتـــ حضورشان،
خودِ غریبمان را دریابیم...🌹
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
کتک خوردن رزمندگان اسلام، از امامجماعت!
جانباز شهید، مداح اهلبیت (ع) حاج "یونس حبیبی" که نوحه معروف او در وصف مصائب حضرت رقیه (س) با ذکر "یا اباعبدالله الحسین" در خاطره ها باقیاست، تعریف می کرد:
چند وقتی بود که یک نفر روحانی به عنوان امام جماعت به پادگان آمده بود. از شانس ما، حاج آقا خیلی خونسرد نمازجماعت را میخواند و شاید نماز ظهر و عصر را ۲۰ دقیقه طول میداد.
چند بار رفتیم خدمت ایشان و تذکر دادیم این طوری که شما نمازجماعت را طول میدهید، نیروها را خسته میکنید و باعث میشود آنها به نمازجماعت نیایند. ولی حاج آقا توجهی نکرد و همچنان نمازهایش بیست سی دقیقه طول میکشید.
یک روز با چند نفر از بچهها، توطئهای سخت برای حاج آقا ترتیب دادیم. قبل از نماز، چند چوب بردیم و زیر لبههای موکت حسینیه پنهان کردیم. چند نفر را هم بیرون گذاشتیم و تاکید کردیم و گفتیم:
- در را از بیرون قفل کنید و حتی اگر خود ما درخواست کردیم، به هیچ وجه باز نکنید.
نماز که تمام شد و همه رفتند، همراه سه چهار نفر دیگر رفتیم خدمت حاج آقا و قضیه را گفتیم که حاج آقا چون شما به درخواستهای ما توجهی نکردهاید، تصمیم گرفتهایم با شما عملی برخورد کنیم.
حاجی با تعجب نگاه کرد و پرسید که مثلا میخواهید چیکار کنید؟!
چوبها را که از زیر موکت درآوردیم، با تعجب گفت:
- باشه. چشم. هر چی شما بفرمایید. فقط بگذارید من عبا و عمامهام را بگذارم کنار که به لباس روحانیت اهانت نشود.
لباس ها را که گذاشت کنار، چهار نفری ریختیم سرش.
جای شما خالی.
از شانس بدِ ما، حاجی آقا رزمیکار بود. چوبها را از دست ما گرفت و افتاد به جانمان.
تا میخوردیم زد.
بدتر از همه اینکه هر چه عربده زدیم و خواهش کردیم بچههای بیرون در را باز کنند، چون تاکید کرده بودیم "حتی اگر خودمان هم گفتیم در را باز نکنید"، کسی توجه نکرد و ما چند نفر ماندیم و حاج آقای رزمیکار.
ساعتی بعد، حاج آقا، خونسرد لباسهایش را پوشید و رفت.
بچه ها که آمدند داخل، با تعجب بدنهای داغون و کتک خورده ما را دیدند و زدند زیر خنده."😂🤣
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄