۱۵ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت سردار سرافراز جبهه ها، #طلبه_شهید_مصطفی_ردانی_پور
شاگرد آیت الله بهاء الدینی، بهجت و جانشین شهید خرازی و فرمانده قرارگاه فتح سپاه
🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩
هق هق گريه میكرد؛ نفسش بالا نمیآمد. تا آن روز بچهها حاج حسين خرازی را آن طور نديده بودند. همه میدانستند كه سينة مصطفی ردانی پور مأمني بوده براي دلتنگیهای حاج حسين. زمانی كه قلب حسين از آماج تير هجران ياران و دوستان شهيدش فشرده میشد، تنها آغوش مصطفی میتوانست آرام بخش لحظههای سرد و سنگينش باشد. آن شب همه گريه میكردند. بچهها ياد شبهايی افتاده بودند كه مصطفی برايشان دعا میخواند. هركس يك گوشهای را گيرآورده بود، برايش زيارت عاشورا يا دعای توسل میخواند.
❣️حاج حسين بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بياورند. سری اول صد و پانزده شهيد آوردند. مصطفي نبود. فردا صبح بيست و پنج شهيد ديگر آوردند باز هم نبود. منطقه دست عراقیها بود. چند بار ديگر هم عمليات شد اما از او خبري نشد. جنگ هم كه تمام شد دوستانش رفتند دنبالش روی تپههای برهانی؛ توي همان شيار. همه جاي تپه را گشتند، نبود! سه نفر همراهش را پيدا كردند اما از خودش خبري نشد. مصطفی برنگشت كه نگشت.
شهادت: 15 مرداد 1362، عمليات والفجر2 حاج عمران
سمت: فرمانده قرارگاه فتح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙صوت شهید ردانی پور🌷
عملیات والفجر مقدماتی ، لشکر ۱۴ امام حسین(ع) ،مکان ضبط: تیپ ۳ ،تاریخ: ۱۳۶۱/۱۱/۵
۱۵ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت مصطفی ردانیپور شاگرد آیت الله بهاء الدینی، بهجت و جانشین شهید خرازی و فرمانده قرارگاه فتح سپاه
💠خاطره
دور زدن عراقى ها
🌷همه آماده شروع عملیات بودند، اما پشت یک میدان مین گیر افتاده و مانده بودند.جالب اینکه بچه های شناسایی 3ماه تمام روی این معبر کار کرده بودند و همـه چیز شناسایی شده بود، اما معلوم نبود چرا آن شب همه چیز قفل شده بود
🌷او به حضرت زهرا(س) متوسل شد و لحظاتی بعد قرآن را بازکرد و به آیات آن نگاه کرد.پس از اینکه قرآن را بست گفت: از این معبر نمی رویم،باید از معبر دست راستی،گرای باغ شماره هفت برویم و آنجا به دشمن بزنیم. بقدری با قدرت این حرف را زد، که حتی حاج حسین خرازی هم چون و چرایی نیاورد و روی حرف او حرف نزد
🌷گردان ها از همان مسیری که او گفته بود، به طرف دشمن حمله کردند و ساعاتی بعد، منطقه مورد نظر فتح شد. بعداً در بررسی ها، متوجه شدیم که با انتخاب مسیر، عراقیها را دور زده بودیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شرح زندگانی
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷
📎 پیشنهاد دانلود
۱۵ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت سردار سرافراز جبهه ها، #طلبه_شهید_مصطفی_ردانی_پور
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🔺سخنی از شهید ردانی پور :
« راه روشن است
و هیچ ابهامی در آن نیست
چه جوری روشن شده است ؟
روغن این چراغ
که این مسیر را روشن کرده است
خون شهدا است
و آن کسی که این چراغ را روشن کرده است
و به این حرکت ها جهت داده است
حضرت امام {ره} است
که عصاره اسلام است »
دوران #دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید ردانی پور
آیت الله مصباح یزدی از شاگردشان میگویند: اگر در قیامت مرا به عنوان نوکر آقای ردانی پور حاضر کنند و بگویند به صدقه سر آقای ردانیپور تو را آمرزیدیم، افتخار خواهم کرد.
#طلبه_شهید_مصطفی_ردانی_پور
🌷 15 مرداد 1366 - سالروز شهادت رزمنده بسیجی علیرضا خان بابایی
🚩 از شهدای شهدای گروهان شهید بهشتی - گردان مالک اشتر - ل 27
🚩 عملیات نصر 7 ، ارتفاعات دوپازا
دانشجوی دانشگاه امام صادق (ع) - رشته معارف اسلامی و تبليغ
سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴
🚩مزار شهید : بهشت زهرا (س) ، قطعه 26 ، ردیف 81 ، شماره 51
فرازی از پیام شهید:
حرف من و پيام من فقط يک کلام است، کلامی که اگر آويزه گوش قرار نگيرد، مانند چشمه جوشان همه گناهان از آن سرازير می گردد و آن کلام اين است که مراقب باشيد حب دنيا فريبتان ندهد. چرا که «حب الدنيا رأس کل خطيئه»
چرا که امير المومنين عليهالسلام می فرمايند:«مثل الدنيا مثل الحيه لين مسها قاتل سمها»
دنيا مانند ماری است زهرناک، تماس با آن دلنشين و گوارا و اما سم آن بس ناگوار و مهلک.
آشنايان ره عشق در اين بحر عميق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
دفاع مقدس
🌷 15 مرداد 1366 - سالروز شهادت رزمنده بسیجی علیرضا خان بابایی 🚩 از شهدای شهدای گروهان شهید بهشتی
به یاد بسیجی عارف
"شهید علیرضا خان بابایی"
دانشجوی دانشگاه
حضرت امام صادق {ع} تهران
شهادت= مرداد ۶۶
سردشت، عملیات نصر ۷
بخشی از وصیتنامه
شهید علیرضا خان بابایی
که چهار روز قبل از شهادتش نوشته است :
« دوست نداشتم وصیتی بنویسم
اما به حسب وظیفه و وجوب امر
و جهت تشکر از زحمات بی دریغ پدر و مادر عزیز
الان که چند ساعتی تا شروع عملیات بیشتر باقی نمانده
در یکی از دهات نزدیک خط منتظر حرکت هستیم
این چند خط را می نویسم :
حرف من و پیام من فقط یک کلام است
کلامی که اگر آویزه گوش قرار نگیرد
مانند چشمه جوشان
همه گناهان
از آن سرازیر می گردد
و آن کلام این است
که مراقب باشید
حبّ دنیا فریبتان ندهد
چرا که حُبُّ الدنیا رَأسُ کلّ خطیئه
چرا که امیرالمومنین{ع} می فرماید:
مَثَلُ الدُّنيا مَثَلُ الحَيَّةِ لَيِّنٌ مَسُّها، قاتِلٌ سَمُّها
دنیا مانند ماری است زهرناک
تماس با آن دلنشین و گوارا
و اما سمّ آن بس ناگوار و مهلک
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده/
کلام دیگری ندارم و در این چند ساعت آخر
از زحمات بی دریغ پدر و مادر عزیزم
نهایت تشکر را می کنم
و ان شاءاللّٰه اگر خداوند متعال
در صحرای محشر اذنی به من دهد
که از زیر این منّت به در آییم
و ضمنا مقدار یک ماه نماز و روزه قضا دارم
وعده دیدار ما و شما
در روز حساب
خدانگهدار
دانی که سپیده دم خروس سحری
از بهر چه می کند همی نوحه گری/
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری/
۶۶/۵/۱۳ - علیرضا خان بابایی »
مزار شهید علیرضا خان بابایی
در گلزار شهدای بهشت زهرای{س} تهران
قطعه ۲۶، ردیف ۸۱، شماره ۵۱
سلام و صلوات هدیه به
شهدای دانشگاه حضرت امام صادق {علیه السلام}
به خصوص شهید علیرضا خان بابایی
و هدیه به روح پدر مرحومش {ره}
و هدیه به روح مرحوم حضرت آیت اللّه مهدوی کنی {ره}- رئیس دانشگاه امام صادق(ع) که بسیاری از نیروهای جوان مومن را در این مرکز علمی برای آینده نظام اسلامی تربیت نمود
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
دفاع مقدس
به یاد بسیجی عارف "شهید علیرضا خان بابایی" دانشجوی دانشگاه حضرت امام صادق {ع} تهران شهادت= مرداد ۶۶
📄 وصیتنامه شهید علی رضا خان بابایی
۱۵ مرداد ۱۳۶۶ -- سالروز شهادت اسوه معرفت و شرف، خلبانِ شهید عباس بابایی
🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩
🌷ماجرای شنیدنی اطاعت شهید بابایی از سرباز پادگانش!
🔸یکی از همرزمان شهید بابایی میگوید: نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورودش به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست.
🔹به بنده حقیر، مسئول وقت فرودگاه، اطلاع دادند "دم درب مهمان داری."! رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته، پس از سلام عرض کردم "جناب بابایی، چرا تو این گرما اینجا نشستی؟!"
🔹خیلی آرام و متواضع پاسخ داد "نگهبان بنده خدا گفت «هواپیما روی باند است و شما نمیتوانی وارد شوی»، من هم منتظر ماندم، مانع پرواز نشوم". در صورتی که شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بود، نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد، بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #موشن_گرافیک
🗓 ۱۵ مرداد ۱۳۶۶
سالروز شهادت خلبان عباس بابایی
فرار از دست شیطان 📛
💠 خاطره ای از خلبان شهید عباس بابایی
در دوران تحصیل در آمریكا و گذراندن دور آموزش خلبانی، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب نمود!!
⚪️ مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت دو بعد از نیمه شب، می دود تا شیطان را از خودش دور كند!!
من و بابایی هماتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم.
او گفت:ـچند شب پیش، بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر»، فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند.
آنها با دیدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم.
او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟
گفتم: خوابم نمی آمد خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم.
گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود.
او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم.
به او گفتم: مسایلی در اطراف من می گذرد، كه گاهی موجب می شود #شیطان با #وسوسه هایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم💦💦
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درك كنند.»
🎤 (راوی: امیر اكبر صیاد بورانی)
کانال #دفاع_مقدس
دفاع مقدس
فرار از دست شیطان 📛 💠 خاطره ای از خلبان شهید عباس بابایی در دوران تحصیل در آمریكا و گذراندن دور
📄 شهید عباس بابایی از خاطرات خود در مورد تحصیلات دوره خلبانیاش در آمریکا می گوید:👇
«دوره خلبانی ما تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال بر میآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.
به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، تا برگشتن ژنرال همین جا نماز را میخوانم. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم روی زمین پهن کرده و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم او وارد اتاق شده است، ناز را ادامه دادم و پس دادن سلام رفتم روی صندلی نشستم.
ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: بلی همینطور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ خودمان خوشش آمده است. با رضایت خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتی احترامآمیز دریافت گواهینامه خلبانی را به من تبریک گفت و ادامه داد: شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم».
ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🌿 درسی که شهید بابایی به ما آموخت:
این افسر مسلمان در قلب آمریکا در وقت اذان در اتاق ژنرال نماز اول وقتش را خواند ..... که می توان گفتن بهترین "امر به معروف" را انجام داد...
⚪️ ما هم در بسیاری از مواقع در دور و بر خود در جامعه نمی توانیم جلوی کارهای ناشایست برخی را بگیریم و در واقع "نهی از منکر" کنیم ... ولی می توانیم با انجام کار خیر و معروف، نظیر آنچه شهید بابایی در حضور ژنرال آمریکایی انجام داد، به طور عملی و علنی "امر به معروف" کنیم🌱🎋 .... که بی تردید تأثیر خود را در دیگران خواهد گذاشت.
ر#حےعݪےاݪصݪاة✨
#برگی_از_خاطرات 🌷
💠ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم، ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود، وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی میکرد ناشناخته بماند، در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت، در برگشت از نماز رفتیم برای نهار، اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند، ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد، وی آنچنان رفتار میکرد که کسی پی نمیبرد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، روبهروست، بیشتر وانمود میکرد که یک بسیجی است.
شهید عباس بابایی🌷
(راوی: سرلشگر رحیم صفوی.)
🔰 در این هوا هوس نمیگنجد؛
رهبر معظم انقلاب:
«همانند شهید بابایی دلها را به هم نزدیک کنید؛ درون را پاک کنید؛ عمل را خالص کنید؛ برای خدا کار کنید؛ آن وقت خدای متعال برکت خواهد داد. عباس بابایی یک انسان واقعاٌ مؤمن و پرهیزگار و صادق بود.»
🌱🚩🌱🚩🌱🚩🌱🚩
🔸 از شهید بابایی پرسیدند:
عباس جـان چه خبر؟
چه کار میکنی؟
گفت: به نگهبانی دل مشغولیم
که غیر از خدا کسی وارد نشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | روایتی از سبک مدیریت و زندگی متفاوت یک مدیر جوان انقلابی
🔹در میان برخی بیمهریها به سربازان در سالهای اخیر، رفتار تکاندهنده شهید عباس بابایی را با سربازها ببینید.
✳ فرماندهای که برای روستاییها گل لگد میکرد!
🔻 «شهید بابایی» زمانی که با هواپیما پرواز میکرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و درهها شناسایی و موقعیت جغرافیایی این روستاها را ثبت میکرد. آنگاه پس از اتمام مأموریت، با ماشین قدیمیای که داشت مقداری غذا، آذوقه و وسایل زندگی مانند قند و چایی برای روستاییها برمیداشتیم و از میان کوهها و درهها با چه مشکلاتی رد میشدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود.
🔺 شهید بابایی بعد از این که وسایلی را که آورده بودیم به روستاییها میداد، از آنها میپرسید که چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستاییها میگفتند حمام نداریم و ایشان با پول خودش شروع میکرد برای آنها حمام میساخت و من به چشم خودم میدیدم که بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گل لگدمال میکرد، حمام را میساخت و برای برق آن، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خود موتور برق سیار میخرید و روشنایی آنها را تأمین میکرد که این پروژه حدود دو ماه طول میکشید.
👤 راوی: حجت الاسلام محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر مقام معظم رهبری
📚 منبع: ماهنامه شاهد یاران
📍۱۵ مرداد؛ سالروز شهادت سرلشکر عباس بابایی
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
همیشه لباس کهنه میپوشید
آخرش هم اسمش،
پای لیستِ دانشآموزان کمبضاعت رفت
مدیر مدرسه، داییاش بود..!
همان روز، عصبانی به خانه خواهرش رفت
مادرِعباس، برادرش را پای کمد برد
و ردیف لباسها و کفشهای نو را
نشانش داد و گفت عباس میگوید
دلش را ندارد که
پیش دوستانِ نیازمندش آنها را بپوشد..!
میان کوچه بیداران،
هنوز در گذر طوفان
به یاد چشم تو می سوزد،
چراغ این شب یلدایی
🌷 ۱۵ مرداد ۶۶ — سالروز شهادت
شهید حاج محسن دین شعاری
فرمانده گردان تخریب
لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)
شهادت : عملیات نصر ۷
در حین خنثی سازی مین ضد تانک در منطقه سردشت - سال ۱۳۶۶
🌷✍️ "شهادت یعنی انتقال یافتن از زندگی مادی به زندگی معنوی و الهی و شهادت در مکتب اسلام یک مسأله انتخابی است که انسان کامل با تمام آگاهی آن را انتخاب میکند و با شهادت خویش شمع راه انسانهای پاک و نورانی میشود و من با انتخاب آگاهانه راه شهیدان را تا رسیدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد. نظر به اینکه اگر لیاقت شهادت داشته باشم بنابراین من راهم را انتخاب کردم امیدوارم که شما هم دست خط مرا ولایت فقیه و برگزیدن راه شهادت را انتخاب کنید..."
▫️ بخشی از وصیت نامه شهید
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
میان کوچه بیداران، هنوز در گذر طوفان به یاد چشم تو می سوزد، چراغ این شب یلدایی 🌷 ۱۵ مرداد ۶۶ — سا
😊 #طنز_جبهه
🔸 خاطره ای از شهید دین شعاری:
💠 ريشتو ميذاري زير پتو يا روي پتو؟
🔹بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، جانشین تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم .
🔸يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم #شوخ_طبع بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟
🔹حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
🔸بسيجي هم كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم #حقيقتشو بهم بگين...
🔹حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
🔺 مي خواستم بپرسم شماشب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟😁
▫️حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ 🤔
- هيچي حاجي همينجوري!!!
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
🔹حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.🤔
🔸جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😜
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.😐
▪️يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
🔸حاجي با عصبانيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😂
🔹هر سه زديم زير خنده!!! دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😉
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس