فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 این کلیپ را صد بار ببینید !!!
شرح نمیدهم ، قابل وصف نیست ؛
اندکی تامل !!!
🎥 کلیپ دیده نشده مادر بر بالین فرزند شهیدش ...( شهید لطف اله شکری/ آمل ۱۳۶۱)
🌹واقعاً زبان در برابر بصیرت و معرفت این مادر شهید بزرگوار قاصر است...
دست از طلب ندارم
تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان
یا جان ز تن برآید ...
#یا_مهدی_ادرکنی
#تیپ_المهدی (عج) -- استان فارس
🔷 ۱۷ شهریور سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد.
(نفر اول سمت چپ)
♦️در پست بعد شخصیت او معرفی میشود. وی کسی بود که همانند حر بن یزید ریاحی، در ماجرای عاشورا خود را از سپاه شمر به سپاه امام حسین(ع) رساند.
💠 حتماً مطلب بعدی👇 را #بخوانید
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🔷 ۱۷ شهریور سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد. (نفر اول سمت
🔷 ۱۷ شهریور ،سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد. (شهیدی که ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ هم سالروز تولد انقلابی او بود!) حتماً تا آخر بخوانید!👇👇
🔸سال ۵۶ به سربازی رفت. چون در تیراندازی از مهارت بالایی برخوردار بود جذب گارد شاهنشاهی شد و سال ۵۷ او را به دوره مخصوص تیراندازی در الجزایر اعزام کردند. پس از بازگشت از الجزایر ماجرای خونین ۱۷ شهریور و قتل عام مردم در میدان ژاله پیش آمد. آن روز به قاسم چهار خشاب اضافه دادند و گفتند: تو نیروی ویژه و قهرمان مسابقات بین المللی ارتش ها هستی و تیرت هدر نمی رود، پس لیاقت داشتن بیشترین مهمات را داری!
🔸در کشتار هولناک ۱۷ شهریور سال ۵۷ در میدان ژاله، به محض شروع تیراندازی به سمت مردم، او دست به چنین کاری نزد و شجاعانه دو تن از دوستانش را هم به راه راست هدایت کرد و با اسلحه به سمت تظاهرکنندگان فرار کردند و حتی شب قبل هم به یکی از دوستانش گفته بود که من فردا کسانی را می زنم که مردم را بزنند!
▫️انقلابیون وقتی دیدند که آنها با در دست داشتن اسلحه به سمتشان در حال دویدن هستند، خیال کردند که آنها قصد تیراندازی به مردم را دارند و آنها هم فرار کردند اما قاسم با صدای بلند میگفت «درود بر خمینی درود بر خمینی» و خود را به میان مردم رساند.
▫️آنها که بر سر یک دوراهی بزرگ و انتخاب جهنم به خاطر قتل مردم و بهشت به خاطر پیوستن به آنها قرار گرفته بودند، با فرار خود اعدام خویش را قطعی میدانستند و برای خداحافظی قصد رفتن به سمت خانه خود را کردند و ابتدا همه به سمت خانه قاسم رفتند اما ساواک خانه او را محاصره کرده بود!
▫️آنها چندین ساعت با نیروهای ساواک زد و خوردی شدید میکنند و مقاومت جانانه ای از خود به یادگار میگذارند و چندین تن از آنان را هدف قرار می دهند. پس از تیراندازی های شدید، هر دو پایش تیر میخورد اما او مقاومت را ادامه میدهد. به سمت او نارنجک پرتاب می شود و مادر و اعضای خانواده اش که در زیر زمین پناه گرفته بودند از ناحیه چشم آسیب می بینند و سرانجام جسم زخمی قاسم را به اسارت می برند (فیلم سینمایی «خونبارش» شرح این ماجراست).
▫️محمدرضا شاه مستقیماً دستور اعدام او را می دهد و مدتی در زندان میماند و در لحظه اعدام، به دروغ خطاب به ماموران ستم شاهی می گوید: «دست نگه دارید، من جاسوس ارتش یکی از کشورهای همجوار هستم و ماموریت داشتم تا چنین کاری کنم.» حرف قاسم را به مقامات ساواک منتقل می کنند و اعدام او برای تحقیق در این خصوص به تعویق می افتد اما به فضل الهی مدتی بعد انقلاب به پیروزی می رسد و قاسم نیز در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ از زندان آزاد می شود (از این ستون تا آن ستون فرج است).
▫️تولد انقلابی قاسم در ۱۷ شهریور ۵۷ حاوی یک درس بسیار بزرگ است و آن درس این است که در تعارض دستور خالق با مخلوق، این دستور خالق است که باید اجرا شود نه مخلوق! این اقدام بزرگ شهید دهقان یادآور آن جمله با عظمت حضرت علی(ع) خطاب به مالک اشتر است که فرمود: «هر آن امرى كه از مافوق مى شنوى با امر خدا بسنج، چنانچه خداوند تو را از آن عمل نهى مى كند، زنهار فرمان خالق را در راه هواى مخلوق قربانى مكن. هرگز نگو من مامورم و معذور، هرگز مگو به من دستور داده اند و بايد كوركورانه اطاعت كنم. اگر چنين گويى و چنان كنى آينه قلبت زنگ آلود و تاریک مى شود و روح ديندارى و تقواى تو پست مى گردد.»
▫️عمل قاسم در ۱۷ شهریور سال ۵۷ تفسیر عملی آیه ۲۵۸ سوره مبارکه بقره است که خداوند کریم میفرماید: «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ.
▫️سرباز قاسم قصه ما، با وقوع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه محمد رسول الله تهران درآمد، از فرماندهان شجاع دفاع مقدس شد و به درجه سرداری نائل آمد. بعد از جنگ با وجود اینکه سردار و جانباز هم بود، علی رغم وضعیت مالی بدی که داشت هیچ فعالیت اقتصادی نکرد و روزی خود و خانوادهاش را با کار کردن روی یک تاکسی در میآورد. در ادامه، عشق به شهادت او را از فرماندهان گروه تفحص شهدا کرد. در سال ۷۲ در لحظه شهادت شهید آوینی و در حالی که او را در ساخت مستند «روایت فتح» یاری می کرد، پشت سر سید قرار گرفته بود و چند ترکش هم از مینی که سید را شهید کرد به او اصابت کرد.
▫️بعد از شهادت آوینی دیگر کسی خنده را بر لبان قاسم ندید. او هدفی نداشت جز اشاعه فرهنگ شهادت و از قضا در ۱۷ شهریور سال ۱۳۷۴ (سالروز آن حرکت تاریخی اش) و در حالی که مسئولیت انفجارات فیلم سینمایی و دفاع مقدسی «قطعه ای از بهشت» را بر عهده داشت، پس از انفجار زودهنگام مواد منفجره به کاروان عاشورا پیوست و همنشین شهید آوینی شد. شادی روحش صلوات
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
D1738280T13602660(Web).Mp3
988.9K
«شهید قاسم دهقان» یكی از فرماندهان گردان لشگر ۲۷ «محمد رسول الله (ص)» بود.
وی در ۱۷ شهریور بیرق مبارزه با شاه را برداشت، در ۱۷ شهریور ازدواج كرد و در ۱۷ شهریور به درجه شهادت رسید.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🔷 ۱۷ شهریور ،سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد. (شهیدی که ۱۷
سردار و هنرمندی که مظلوم بود. چه وقتی که زنده بود، چه وقتی که شهید شد.
⚪️ هفده شهریور ۵۷ به یاران خمینی پیوست،
⚪️ هفده شهریور ۷۴ هم به دیدار خدای خمینی رفت ...
🌷شهید حاج قاسم دهقان
▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
نام: قاسم
نام خانوادگی: دهقان تنگستانی
نام پدر: عبدالله
نام مادر:فاطمه
تاریخ تولد: ۱۳۳۶/۴/۲۰
محل تولد: همدان
تحصیلات: دیپلم ادبیات
وضعیت تاهل: متاهل (۲ فرزند دختر و ۲ فرزند پسر)
تاریخ شهادت:۱۳۷۴/۶/۱۴
علت شهادت: انفجار هنگام ایفای نقش در فیلم قطعه ای از بهشت
محل شهادت: میبد یزد
مسئولیت: معاون گردان ابوذر ل۲۷ – جانشین شناسایی اطلاعات عملیات در لبنان – معاون گردان سلمان ل۲۷
مزار:تهران، بهشت زهرا، قطعه۲۹
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
#بخوانید 👇👇
۱۷ شهریور ۷۴ --سالروز شهادت حاج قاسم دهقان
💢 قسمت اول:
💠 دست نوشته شهید قاسم دهقان از ۱۷ شهریور ۵۷ ، واقعه میدان ژاله تهران و کشتار مردم توسط ارتش شاه
.... و دستگیری او توسط ساواک رژیم:
✍ «دم ظهر بود نزدیک سهراه تختجمشید (خیابان آیتالله طالقانی) یک سرهنگ در لای ماشینها، خیرسرش، داخل پیتی که گماشتهاش آورده بود، توالت کرد و بعد از اتمام گفت: اینرا بریزید بهسر سردسته تظاهرکنندهها. من یک لحظه انگار که دنیا بر سرم خراب شده با اینحرف آن سرهنگ، اسلحه را از بالای ماشین که نشسته بودم، بهطرف او گرفتم و میخواستم شلیک کنم ولی او سریع رفت. انگار کسی مثل یک روحانی سیاهپوش از غیب به من آرامش داد که صبر کن. ساعت 3 بعد از ظهر بود که دیگر به خیابان آیزنهاور (آزادی) رسیدیم و بهطرف میدان شهیاد (آزادی) میرفتیم. در یک لحظه پشت ما را ماشینهای ساواک پر کرد و پشت ریوی ارتش، بهترتیب میآمدند و مشخص بود که مسلح هستند با لباسشخصی. یک کارتن پیراشکی در ماشین گذاشتیم و بین سربازان پخش میکردم که یک ساواکی به من خیره شده بود. به کس دیگری اینکار را واگذار کردم.
چندتن از دوستانم را دیدم که خسته شده بودند. از راهپیمایی به پیادهرو رفته بودند. ساعت 12 به میدان شهیاد رسیدیم و برگشتیم پادگان. شب به فکر این بودم که شعارهای فردا صبح ساعت 8 میدان ژاله (شهدا). چه میشود. شاید مردم را از بین ببرند. مگر میشود اینهمه مردم را از بین برد. خوابم نمیبرد. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و جریان را گفتم. که شاید ارتش تیراندازی کند. یکموقع خر نشید. همه با ترس حرفهای منرا گوش میدادند. ولی قدرت جواب نداشتند. با سه نفر قرار گذاشتم اگر تیراندازی شد، فرماندهان را میزنیم و قول گرفتم. خوابیدم.
ساعت 3 نیمهشب بود آمادهباش دادند. اسلحه و فشنگ هم پخش کردند. در همان موقع بهفکرم آمد که ارتش میخواهد قبل از مردم در میدان مستقر شود و نگذارد مردم مجتمع شوند. البته به ما آمادهباش دادند و گفتند با اسلحه بخوابید و ما هم همین کار را کردیم. ولی فکر و خیال نمیگذاشت خوابم ببرد. از خستگی تا ساعت 9 صبح خوابیدم. صبح بیدار شدم، متوجه شدم که اعلام حکومتنظامی شده است و بهفکرم رسید که مردم را در میدان ژاله سرکوب کردند. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و آنها را توجیه کردم. چهار نفر بودیم که با هم قرار گذاشتیم که اگر بیرون ببرند، فرماندهان را بزنیم و همه قول دادند که هرکاری تو بکنی ما هم با تو هستیم. یکنفر از تیم سال قبل بود و 3 نفر هم از تیم تیراندازی سال جدید بودند. سربازهای جدید که من را قبول داشتند و هر چه میگفتم انجام میدادند. یادم هست که یکموقع میخواستم 30 اسلحه از بچههای تیم را از میدان، با برنامهریزی بیرون ببرم ولی چون از داداش شنیده بودم که یک سرباز اسلحه گم کرده بود و او را اعدام کرده بودند. من هم ترسیدم که امکان دارد این سربازان را هم بکشند و دست به اینکار نزدم.
خلاصه قرار گذاشتیم، که یکدفعه ساعت 3 ماشین آمد، بچهها را بیرون بردند به چهارراه سبلان نظامآباد. هیچکس نبود ولی لاستیک توی خیابان ریخته شده بود و دود میکرد. همه پیاده شدند و هر دستهای سر یک خیابان را قبول کرده بود و رفتوآمد را کنترل میکرد. در همین موقع بود که یک پاسبان با افسر مأمور ما صحبت میکرد که در میدان ژاله همه مردم را کشتند، شما هم اینکار را بکنید. در همین موقع بود که از طرف مردم سنگ پرتاب شد و او به چندسرباز گفت تیراندازی کنید. سرباز نادان نفهم اینکار را کرد و من چند خشاب او را بلند کردم. در اینموقع یکییکی با بچهها تماس گرفتم. با آنانکه قرارگذاشته بودیم. دونفر آنها خیلی دور شده بودند. نمیشد از محدوده خود خارج شد و با آنها صحبت کنم. به یکی از آنها گفتم، او گفت: میترسم. و با کمی تلاش به یکی دیگر که بیسیمچی بود گفتم. در جواب گفت: مادرم در خانه منتظر است، من نمیتوانم…
افسرده و پریشان نمیدانستم چه کنم. رفتم داخل یک بهداری. به بهانه اینکه قمقمه آب کنم. در داخل توالت یک لحظه فکر کردم چه کنم. مردد مانده بودم. آخر تصمیم گرفتم که فرمانده را بزنم و آن پاسبان را هم از بین ببرم. بعد هم اگر شد فرار کنم یا اینکه به من تیراندازی میشود. در داخل راهرو یک پرستار را دیدم. با او صحبت کردم. به او گفتم: میروی منزل ما میگویی که من سلام میرسانم به پدر و مادرم و همه دوست و آشنا من را حلال کنند. در این موقع چند نفر سرباز آمدند تو. ایستادم تا مسلح کردم. در این موقع یک سرباز مسئول آموزش که خیلی کم باهم برخورد کرده بودیم ـ یکدفعه فوتبال بازی کرده بودیم و چنددفعه هم وسایل آموزشی ردوبدل کرده بودیم ـ با قد نسبتاً کوتاه جلو آمد و گفت:
ـ سلام دهقان. چطوری؟ شنیدم تیراندازیت خیلی خوبه. چکار میکنی؟
ادامه در پست بعد👇
دفاع مقدس
#بخوانید 👇👇 ۱۷ شهریور ۷۴ --سالروز شهادت حاج قاسم دهقان 💢 قسمت اول: 💠 دست نوشته شهید قاسم دهقان از
💢 قسمت دوم :
اول فکر کردم که اینهم بادمجان دورقابچین است و بچههای دیگر یک حرفهایی به او زدهاند و او هم خبردار شده میخواهد از زیر زبانم حرف بکشد. چیزی نگفتم. کمی نگران شدم. گفتم: خوب منظورت چیه؟
گفت: هیچی. نکند یکدفعه تیراندازی کنی!
مقداری فکر کردم. یک لحظه برخورد داخل پادگان بهنظرم آمد که دم غروب بود، کنار شیرآب که همه سربازان لباس میشستند و آب میخوردند. همین غفوری با من برخورد کرده بود. دهنش بو میداد و من متوجه شدم که او هم در ماه رمضان روزه میگیرد و دلم میخواست با او همصحبت شوم. یکدفعه هم از او یک جمله انگلیسی سوال کرده بودم. به هر حال به او گفتم: خیالت راحت باشد من حواسم جمع است. گفت: راستی دهقان، این کوچه ها را بلدی؟ تا حالا اینجا آمدی؟ گفتم: منظورت چیه؟ برای چی میخواهی؟ گفت:
ـ من و خلّص اینجا را میخواهیم بدانیم کجاست.
گفتم: اینجا نظامآباد. نکنه فکر فرار بهسر شما زده؟
گفت: آره ما میخواهیم فرار کنیم.
یک لحظه چهره محمد خلّص بهنظرم آمد. دو سه دفعه با او برخورد کرده بودم. یکروز درمورد مرخصی از من سوال کرد و گفت: الان یکماه است که از آموزش آمدهام ولی مرخصی به من ندادند. او سرباز جدید بود. او را راهنمایی کردم. او موقع صحبت کردن گوشهایش سرخ میشد و مثل لبو. آنروز هم همینطور بود.
اسم آنیکی علی غفوری بود. یک لحظه از تیراندازی منصرف شدم و گفتم که بگویم، نگویم که چه تصمیمی داشتم. مردد بودم. خلاصه به آنها گفتم: بروید توی بهداری شاید یک راهفرار باشد. آنها سریع رفتند و شکی که به آنها داشتم برطرف شد. متوجه شدم که اینها هم میخواهند کاری انجام بدهند. بعد از لحظهای بهسر کوچهای رسیدم، علی و محمد را صدا زدم و گفتم: از اینجا خوبه. فرار میکنیم.
مقداری صبر کردیم. وقتی سربازها دور شدند، فرار کردیم بهطرف مردم. همه فکر میکردند که میخواهیم آنها را بکشیم و فرار میکردند. ولی ما با شعار درود بر خمینی نظر آنها را بهخود جلب کردیم. یک موتور درکنار خانهای بود آنرا روشن کردم و راه افتادم. ولی راه نمیرفت. سهترکه نمیکشید. یک پیکان از راه رسید، سریع سوار شدیم و او سرگردان و از ترس نمیتوانست چه کند. او را راهنمایی کردم بهطرف شرکتواحد و از بیابانهای پشت نظامآباد. بهطوری که کسی ما را تعقیب نکند به سرعت میرفتیم که به اتوبان سیدخندان (رسالت) نزدیک رودخانه رسیدیم که جویآب جلوی ما بود. و نتوانستیم برویم. پیاده شدیم و پریدیم توی رودخانه و از آنجا از زیر پل خیابان رد شدیم. علی خسته شده بود. نشست یک لحظه پهلویش را گرفت. گفت: خیلی درد میکند. خوبه که وسایل و تجهیزات ماسک را از خود باز کنیم. من مخالفت کردم که: نه. نباید از خود چیزی باقی بگذاریم. امکان دارد دنبالمان بیایند و نشانهای از ما پیدا کنند و مسیر ما را پیدا میکنند. باید زود از اینجا دور بشویم.
محمد گفت: دهقان تو خیلی زود عمل کردی. خیلی خوشحالم. علی هم گفت: همه حرف میزدند ولی تو عمل کردی. به هر حال راه افتادیم که یک موتور جلو آمد ایستاد. گفت: میآیید برویم خانه ما لباس بهشما بدهم. گفتم: نه؛ موتور تو بده. گفت: نه، بایستید اینجا تا برای شما لباس بیاورم. و دور شد.
هر سه نفرمان عجیب به او شک کردیم و سریع از آنجا دور شدیم و سوار یک کامیون شدیم و بعد با یک وانت از آنجا طوری رفتیم که کسی دنبالمان نیاید. به منزل اسماعیل و خواهرم رسیدیم. اتفاقاً مادرم و خواهر کوچکم در آنجا بودند و دخترداییام هم آنجا بود. چون پای خواهرم عالیه شکسته بود و گچ کرده بودند. او تصادف کرده بود و همه برای دیدن او میآمدند. یکدفعه همه هول کردند. دیدند که ما لباسنظامی آمدیم و اسلحه هم داریم. سریع به خواهر کوچکم گفتم لباسشخصی بیاورید او آورد و سریع لباسهایمان را عوض کردیم. سبیل را زدیم و تجهیزاتنظامی را از قبیل ماسک و سرنیزه را به خواهرم دادم و گفتم مخفی کن و خشاب هم داخل جیبخشاب به کمر بستم و اسلحهها را هم در داخل گونی گذاشتم. وصیتنامه نوشتم و پیام خود را از طرف محمد و علی و قاسم نوشتم که به مردم بدهند از آنجا برای کمک به مردم راه افتادیم. البته ماشین نبود و سیداسماعیل موتورش را در اختیار ما گذاشت و از آنجا دور شدیم.
بهطرف یک ساختمان نیمساخته بزرگ رفتیم و از آنجا میخواستیم به پمپبنزین برویم، ولی به حکومتنظامی خورد؛ برگشتیم به همان منزل خواهرم. کنار خانه آنها یک ساختمان نیمساخته بود، در بالای آن خوابیدیم که فردا بهکمک مردم برویم یا از آن شهر برویم. در طول شب مقداری صحبت کردیم. صبحزود برای نماز بیدار شدیم. علی و محمد به پایین پشتبام رفتند.
دفاع مقدس
💢 قسمت دوم : اول فکر کردم که اینهم بادمجان دورقابچین است و بچههای دیگر یک حرفهایی به او زدهاند
💢 قسمت سوم :
من در همین زمان داشتم وسایل رختخواب و چیزهای دیگر را به پایین بام میدادم که ناگهان پژویی دیدم که از دم در حیاط گذشت. بهآرامی میرفت. شکم برد. گفتم نکند ساواک باشد؟ ولی دوباره گفتم، منزل ما را کجا میتوانند پیدا کنند. بعد از ده دقیقه دوباره یکی دیگر دیدم. به علی و محمد گفتم نکند ساواک آمده، زود نماز بخوانید بیایید پشتبام. دیگر اذان داده بودند. علی نماز خواند و محمد هم درحال خواندن نماز بود، که ناگهان خودرو و نفربر پر از نیرویی در کوچه پیدایش شد. در اینهنگام متوجه شدم که برای ما آمدهاند و میخواهند ما را دستگیر کنند. سریع علی و محمد را صدا کردم. کامیون دم در منزل ایستاد و نیروهای مخصوصی پیاده شدند و هرکدام از یکطرف سنگر گرفتند. بعد، دو سه کامیون پر از نیرو ماشینهای مخصوص ساواک که از جمله چند اکیپ نیروی سازمان امنیت یعنی ساواک بودند. سریع موضع گرفتند.
در اینهنگام با بلندگو اعلام کردند. اسم ما سه نفر را اعلام کردند که دستگیر شوید. من هنوز بالای پشتبام منزل سید بهطرف کوچه و ماشینهای ارتشی موضع گرفته بودم که ناگهان از پشت، سه نفر به نزدیکی دومتر روی دیوار همسایه عقب منزل سید دیدم که برق شیشههای کلاهکاسک آنها من را متوجه کرد. با اینکه هنوز گلنگدن نزده بودم و درازکش پشت به آنها خوابیده بودم، یک لحظه فکر کردم که دیگر دستگیر شدیم و آنها از عقب منزل سید، ما را دایرهوار محاصره کردهاند و هیچ حرکتی نمیتوانیم انجام بدهیم. آن سه نفر دقیقاً به من خیره شده بودند که ناگهان قوت خدایی بود و دیگر چیزی متوجه نشدم که بدون اینکه بگذارم حرکتی انجام بدهند، درحین اینکه سریع غلت زدم، به اذنخدا گلنگدن را زدم و در روبهروی آنها پشت به زمین رگبار بارانشان کردم. آن سه نفر به حیاط همسایه افتادند و با چند غلت سریع خود را به پشتبام علیآقا، همسایه سمت چپ سیداسماعیل رساندم. دیگر از همه طرف پشتبامهای دورتادور بهطرف ما تیراندازی میشد. به همه طرف تیراندازی میکردم. دیگر از علی و محمد خبر نداشتم. چون آنها در پشتبامی که در سمت راست خانه سید بود قرار گرفته بودند و ارتفاع آن پشتبام از پشتبام من حدود یکمتر ونیم بالاتر بود و چون دور بود و به هیچوجه نمیتوانستم آنها را ببینم و اگر سربالا میآوردم، تیراندازی که از همه طرف از سرم تیر میگذشت بهسرم میخورد. پشت لبه 30 سانتی بالای پشتبام بهطرف کوچه و کامیون و پژو که رو بهسوی منزل پارک کرده بودند، شلیک کردم.
سعی کردم باکبنزین سواری پژوی ساواک را مورد هدف قرار بدهم تا آتش بگیرد و ولی هرچه زدم نشد. به هر حال عظمت خدا را دیدم که چقدر ما را یاری میدهد. وقتی که تیراندازی میشد و جرقهها جلوی چشم میآمد، تیرها به دیوار و بغل میخورد و سر مگسک و خشاب و چندجای اسلحهام تیر خورده بود ولی به اذنخدا اسلحهام کار میکرد. تا اینکه از عقب پشتبامهایی که ارتفاع بیشتری داشتند بهطرفم تیراندازی شد و از دو پا مجروح شدم.
پای سمت راست از قسمت ران و پای سمت چپ از پاشنه و کف. به هر حال با همان وضع بهطرف آنها تیراندازی کردم تا اینکه تیرم تمام شد. چند غلت زدم، خودم را داخل حیاط انداختم. سرم شکست و دست و بالم هم مجروح شد. خانوادهام را اول تیراندازی به زیرزمین هدایت کرده بودم و آنها بجز حسن خواهرزادهام، به زیرزمین رفته بودند.
در همین هنگام چند نارنجک هم در روی زیرزمین انداختند که مادرم بیچاره بر اثر موج نارنجک پرده چشمش پاره شد یا به چشمش شنریز خورد. حسن هم در داخل اتاق که در انتهای ساختمان بود، خود را مخفی کرده بود، مادرم و دیگران فکر کرده بودند که حسن با نارنجک کشته شده است. سینهخیز خود را به جلو کشیدم. چون دیگر نمیتوانستم روی پاهایم راه بروم. خود را از بالکن به پایین کشیدم. از پنجره دیدم که خانوادهام در زیرزمین شیون میکنند. به زیرزمین رفتم و برای آنها صحبت کردم و دلداری دادم.
دوباره به حیاط آمدم و خودم را از دریچه آبانبار بهداخل آن انداختم. آبانبار تا نیمه آب داشت. به انتهای آن رفتم و مخفی شدم. تا به صبح افراد ساواک گشت زده بودند و همه منزلهای همسایهها را گشته و زیرورو کرده بودند و منرا پیدا نکردند. تا صبح شد و آفتاب بیرون زد.
چنددفعه هم در آبانبار را بازدید کردند و با چراغقوه نگاه کردند ولی من بهزیرآب میرفتم و آنها نمیتوانستند منرا ببینند. تا اینکه ساعت 8 روز، دیده شدم و خودشان داخل نشدند. سید را داخل کردند و منرا بیرون آورد. در آن شرایط خون زیادی از من رفته بود و حالت اغما به من دست داده بود.
بدنم مثل جسد شده بود. بهروی برانکارد گذاشتند. مأموری دست در دهانم کرد، دنبال چیزی(احتمالاً سیانور)میگشت ولی پیدا نکرد و شروع بهزدن و شکنجه کردن کرد و بعدش هم چند سوال که عضو چه گروهی هستی؟
ولی من بیحال افتاده بودم.
👇👇
دفاع مقدس
💢 قسمت سوم : من در همین زمان داشتم وسایل رختخواب و چیزهای دیگر را به پایین بام میدادم که ناگهان پژ
💢 قسمت چهارم :
منرا بلند کردند و از حیاط بیرون بردند. نزدیک آمبولانس بردند و روی دو جسد گذاشتند. جسد علی و محمد و یکنفر کماندو هم که لباس ضدگلوله بهتن داشت بالای سر ما گذاشته بودند. نمیدانم بعد از چندروز بههوش آمدم که یک سرگرد بالای سرم بود و چند سوال کرد. فرمانده گردان هم بالای سرم آمد و با فریاد گفت: حتماً میخواهی رئیسجمهور شوی یا وزیر مملکت که دست به اینکار زدی. و دوباره بیهوش شدم...»
▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️
پ.ن:
شهید"قاسم دهقان سنگستانیان" سال 1336 در همدان بهدنیا آمد. اواخر سال 1355 به سربازی رفت و در روزهای پر تبوتاب انقلاباسلامی که سرباز ارتش شاهنشاهی بود، هر چه بیشتر در درونخود نسبت به رژیم کینه یافت. در روز 17 شهریور سال 1357 (جمعه سیاه) هنگامی که برای سد کردن حرکت مردم به خیابانها برده میشوند، به همراه دوسرباز دیگر گریخته و به مردم ملحق میشود. سرانجام در حمله ساواک به محل اختفای آنان، "محمد محمدی خلَّص" در دم به شهادت میرسد، "علی غفوریسبزواری" از ناحیه مغز و سر مورد اصابت گلوله قرار میگیرد - که اکنون بهعنوان جانبازی بزرگوار زنده است - و "قاسم دهقان" نیز از ناحیه هر دو پا تیر خورده و دستگیر میشود.
حمل شکنجههای فراوان او را از پای درنیاورد ولی شاه دستور اعدام او را صادر کرد. در روز اجرای حکم، به ماموران اعلام داشت که من از سوی کشوری بیگانه مامور به انجام این کارها بودم!!! ... این ترفند او موثرواقع گردید و اعدام وی نیز به تعویق افتاد تا بررسی های دقیق تر صورت گیرد. در این دوران در زندان بود تا اینکه با پیروزی انقلاب آزاد گردید. پس از انقلاب به کمیته پیوست و در ایام جنگ تحمیلی، مسئولیت چند گردان رزمی را برعهده داشت و حماسههایی در خور ستایش آفرید. در آن دوران چندین نوبت بهسختی مجروح شد ولی از پای ننشست. وی پس از پایان جنگ همراه با سید شهیدان اهل قلم "سیدمرتضی آوینی" برای تفحص و کشف شهدا، راهی منطقه فکه شد. حضور قاسم دهقان در فکه، بهواسطه آشناییاش به منطقه عملیاتی، همراه بود با کشف محل صدها شهید مفقودالاثر توسط او. قاسم دهقان که دستی در هنر داشت و علاقه خاصی در ارائه اهداف و اثرات انقلاب و جنگ از طریق سینما، سرانجام در روز 15 شهریور سال 1374 به هنگام بازسازی صحنهای از حماسه رزمندگان اسلام در فیلم "قطعهای از بهشت" به عنوان طراح صحنه، مشاور نظامى و بازیگر این فیلم، بر اثر انفجار مین، بهشهادت رسید.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩
🎥 فیلم «خونبارش» ، شرح فداکاری های این سرباز وطن است که در اوایل انقلاب به کارگردانی رسول صدر عاملی ساخته شد. جالب آنکه بازیگران این فیلم، واقعی بوده و دقیقا حس و حال آن دوران خفقان رژیم پهلوی را القا می کنند.
👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه های از فیلم خونبارش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از فیلم خونبارش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 فضلالله مهمانچی از حماسهسازان دفاع مقدس در عرصه رسانه و فیلمبردار سریالهای «به رنگ صدف» و «شمارش معکوس» درگذشت
فضلالله مهمانچی برادر شهید حبیبالله مهمانچی (از شهدای حادثه هفتم تیر) سال۴۲ در خانوادهای مذهبی و انقلابی در تهران متولد شد. او در اوان نوجوانی برای دفاع از میهن خویش به بسیج مسجد کمیل پیوست و به دلیل علاقه بسیار برای حضور در جبهههای جنگ در سال ۱۳۶۴ به عنوان دستیار فیلمبردار وارد گروه جنگ شبکه اول سیما شد
وی در عملیات والفجر ۸ در عرصه ثبت و ضبط تصاویر مستند از رزمندگان اسلام فعالیتی چشمگیر از خود نشان داد بطوری که در سال بعد(سال۶۵) بعنوان فیلمبردار جنگی در عملیات کربلای ۵ حضور پیدا کرد و در همین عملیات به علت اصابت ترکش خمپاره به دستش مجروح شد، اما تا پایان جنگ ماند و به ثبت و ضبط حماسههای دفاع مقدس و رزمندگان پرداخت
مرحوم مهمانچی تصویربردار رسمی صدا و سیما بود و طی سالها خدمت در این سازمان تا شروع بیماریش توانست به عنوان مدیر تصویربرداری و تصویربردار چندین و چند یادگار در زمینه فیلمهای کوتاه، تله فیلم، سریال و مجموعههای مستند ماندگار از خود به یادگار بگذارد
سریالهای «به رنگ صدف»، «عاطفه»، «شمارش معکوس» و «دستی بر آتش» و «آهوی وحشی» از جمله آثار این فیلمبردار فقید است
مهمانچی از بهمن۹۸ درگیر بیماری مرموز و لاعلاجی شد که به تدریج او را از فعالیت حرفهای محروم کرد، اما او با روحیهای عالی و غیرقابل وصف، همراه با کمک و همیاری ایثارگرانه خانواده تا سیام ماه صفر توانست زندگی را ادامه دهد
وی سرانجام، همزمان با سالگرد شهادت امام رضا(ع) دعوت حق را لبیک گفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 صحنه هایی حزن انگیز از مستند «روایت فتح»
🌷شهید آوینی: «از میان این برادران، کبوترهای خونین بالی هستند که امشب یا فردا به سوی کربلا پر خواهند گشود و بعد از طواف حرم مولا در پهنای لایتناهی آسمان به سوی روضه رضوان پروردگار پر خواهند کشید.»🕊🕊
🌴 روزگاری که دلها آرزوی شهادت داشت ... و نردبان آسمان، چه آسان، مشتاقان را به ملکوت اعلی و عالم معنی می رساند ...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
⚪️ یک بار بچه ها حاجی را شام دعوت کرده بودند شام سبزی و خربزه و تخم مرغ داشتند حاجی گفت من از همه نمی خورم فقط یکی اش را قبول می خورم اگر قبوله بمانم اگر نه که بروم بچه ها به خاطر حاجی تدارک دیده بودند اما قبول کردند حاجی گفت امشب سبزی و نان می خورم تخم مرغ را هم می برم برای صبحانه!!
شهید حاج علی محمدی پور
گاهی باید لحظاتِ بیشتری
برای تماشای یک عکس صرف نمود؛
این عکس از همان عکسهاست..!
«حیا» و «حجاب» دو مفهومی که
در این قاب به کمال رسیدهاند ...
پاسداری از حریم اسلامِ ناب محمدی
پاسداری از ارزشهای علوی و فاطمی
👈 به حجاب خانمها نگاه کنید
قربانِ آن حجاب و حریمِ حضرت زهرا(س)
و دخترش زینب کبری سلام الله علیها
👈 به حیای شهدا نگاه کنید !
قربانِ آن چشمهای پاک ؛ آن شرم و حیا
چه اشکها که از این دیدهها جاری نگشت
در استغاثه از خدا ، در طلب رضای خدا ؛ و
چه خونها که از ابدانِ مطهرشان جاری نشد
🔻 سرداران شهید :
محمد بروجردی (مسیح کردستان) ،
محمدرضا عسگری (جانشین لشکر۲۵ کربلا) و..
خانوادههایشان
#قاب_ماندگار #شهدا
#حجاب_فاطمی_غیرت_علوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جلوه نکن!
✏️ زنی اگر بگوید من زیبا بودم
نمیتوانستم، سالم بمانم
مریم شاهدش است
که میشود سالم بود
نمیگوييم تو پاکی یاناپاک
دیگران را آلوده نکن!
جلوه نکنید جوری که دلها را بلرزانید...
🌐 استاد علی صفایی حائری
#تربیت
۲۰ سال گذشت
💠 سردار گمنام سپاه؛ شهید حاج داود کریمی
در ۱۶ شهریور ۸۳ پرکشید..
▫️مبارز سیاسی، قبل از انقلاب، برعلیه رژیم وابسته پهلوی
▫️از اعضای شورای مرکزی سپاه--بعد از پیروزی انقلاب
▫️فرمانده سپاه غرب کشور
▫️فرمانده سپاه تهران
▫️فرمانده عملیات جنوب کشور در آغاز جنگ تحمیلی(زمانیکه شهید حسن باقری، معاون اطلاعات-عملیات او بود)
⚪️ داودکریمی،مجاهد و مبارز مومن و خستگی ناپذیر بر اثر عوارض ناشی از بمباران شیمیایی صدام بشهادت رسید
ا▫️▫️▫️▫️▫️
📌 پیام شهیدکریمی بمسئولین: اگر لایق کاری نباشی و بپذیری خیانت کرده ای!
🔹️یکی از شاگردان حاج داود تعریف میکند، روزی از او پرسیدم:
▫️حاجی، آدم بزرگا چه کسانی هستند؟
▪️حاج داود با حوصله جوابش را میدهد: "من خیلی از آنها را میشناختم؛ اما همهشان شهید شدند. اگر میخواهی آدمهای بزرگ را ببینی باید بروی به بهشت زهرا و از قطعه شهدا دیدن کنی.خودشان را که نه، عکسشان را میبینی!"
▫️راست میگویند که شما فرمانده آنها بودید؟
▪️حاج داود برای چند لحظه کارش را رها میکند؛ و میگوید: چه فایده، فرماندهای که از گردان و لشگرش جا بماند که دیگر فرمانده نیست؛ ای کاش من هم یک نیروی عادی و بینام و نشان بودم
وقتی این کلمات از دهانش خارج میشود، اشک در چشمانش حلقه میبندد
▫️شما چرا بعد از جنگ مسئولیتی نگرفتید؟
▪️میگوید: مسئولیتی که گرفتنی باشد، واویلاست! فکر میکنم اگر کسی در کاری وارد نباشد و یا از او لایقتر باشد و مسئولیتی را قبول کند، خیانت کرده است!
📷👆فرماندهان و مسوولان سپاه (اوایل دهه ۶۰)
ایستاده-میانی: شهید داود کریمی
نشسته-میانی: شهید محمد بروجردی