eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
10.4هزار ویدیو
843 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ #دهه۶۰ #کپی_آزاد اینجاسخن ازمن ومانیست،سخن ازمردانیست که عاشورا رابازیافته،سراسر ازذکر«یالیتناکنامعک»لبریز بوده و بال دربال ملائک بسوی کربلارهسپارشدند بگذار اغیارهرگز درنیابندکه ما ازتماشای شهدا سیرنمی‌شویم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 / اردوگاه تخریب لشگر ۳۳ المهدی (عج) دوران جنگ تحمیلی ۳۵ کیلومتری اهواز ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
یاد و خاطره تیربارچی شجاع گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بسیجی عاشق و گمنام مهربان و مومن شهید حسن جعفر آبادی شهادت: آبان ماه ۱۳۶۲ عملیات خونین والفجر۴ قله ۱۹۰۴ رجعت پیکر: ۱۳۷۲ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
یاد و خاطره تیربارچی شجاع گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بسیجی عاشق و گمنام مهربان و مومن
عاشقان را شعله در جان افکنم ... ۱۳۶۲ قلاجه قبل از عملیات والفجر چهار یاد و خاطره از سمت راست: شهید محمد رضایی آزاده سرفراز حسین رجبی شهید حسن جعفر آبادی جانباز سرفراز دکتر حسن یکتا جانباز سرفراز مهدی اقدام شهید احمد رضایی گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ❇️جانباز سرفراز برادر حسن یکتا: محل دقیق عکس اردوگاه گردان میثم در قلاجه می باشد و زمان آن هم فکر می کنم در تاریخ مرداد ماه ۱۳۶۲ باشه. در قلاجه چون هوا خنک بود معمولا بچه ها غروب هیزم جمع می‌کردند (عمدتا این کار توسط شهردار صورت می گرفت) و آتش روشن می کردند و روی آن چای درست می کردیم که در آن هوا خیلی می چسبید. البته در قلاجه تعداد زیادی درخت زالزالک وجود داشت که در آن فاصله زمانی که ما آنجا بودیم بچه ها بعد از ظهر ها دلی از عزا در می آوردند. ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
ارّابہ های بهشتـے چہ با سرعتـــــــــ مردان خدا را با خود بردید ڪاش برای ما هم جا داشتید ما اسیران دنیا را دریابیــد مےخواهیم مسافر شما باشیم ... ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
راهی که شناختید، با دقت پیش بروید قدم ها را محکم بردارید و استقامت به خرج بدهید. 🔰 (90/07/27) ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب از چیزی نمی‌ترسیدم زندگی‌نامه‌ی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی قسمت پنجم:
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب از چیزی نمی‌ترسیدم زندگی‌نامه‌ی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی قسمت ششم: زنی بود به نام حُسنیه که از عشیرهٔ ما بود زنی تقریباً ۵۰ ساله که ظاهراً مرض سل داشت همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ما. چهار سال مادرم از او پذیرایی میکرد تا حُسنیه از دنیا رفت. هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگومگویی داشته باشند. به هر صورت مادرم برای هر دو نفر یک بشقاب کاملاً سرخالی برنج کشید؛ اما برای پدرم و سید محمد بشقاب پُرِ پُر بود سید به مادرم اعتراض کرد، به مادرم میگفت خوار (خواهر) چرا این را شریک من پیرمرد کردی؟ الان همه اش را میخورد، به هر صورت سیر سیر خوردیم. پدرم اهل نماز بود شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند؛ اما پدرم به شدت تقيّد به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد البته آن وقت کسی به حمد و سورهٔ کسی کاری نداشت؛ لذا چه بسا در نماز غلط غلوط زیادی بود همانگونه که به نماز تقيّد داشت به حلال و حرام هم همین گونه بود. همه اهل عشیره‌مان او را به درستی میشناختند. آن وقتها ایشان مشهد رفته بود و به مَشدی «حسن» مشهور بود. زکات مالش را چه در گندم و جو و چه در گوسفندها به موقع به سید محمد میداد. نکته دیگر که در عشایر محدود یا نایاب بود این بود که پدرم اهل غُسل بود. حتی در سرمای زمستان در قنات ده غُسل میکرد. یادم نمیرود که دو بار با مادرم بر سر این موضوعات بحث کرد. یک بار ماه رمضان بود. ما همه از همان بچگی به ماه رمضان علاقه داشتیم رادیوی بزرگ آقای مدیر را روی دو تا چوب میگذاشتند پشت دیوار ساختمان مدرسه و سحر روشن میکردند. تا سه تا ده صدای آن میآمد. آن سال ماه رمضان تابستان بود و عشیره ما هم پلاس‌های خودشان را کنار جوی آب تنگل زده بودند. آب از در خانه ما عبور میکرد، صدای غلت خوردن شبانه آن و روشنایی و زلال روز از آن و خُنَکا و پاکی خاص آن که از چشمه سارهای پر از برف کوه تنگل می‌آمد، روح هر آدمی را صیقل میداد. پدرم به مادرم با صدای بلند گفت حق نداری به آدم بی‌روزه غذا بدهی. مادرم گفت «حسن...» که اصطلاح همیشه مادرم به پدرم بود .... من نمیتوانم به مهمان غذا ندهم. یک بار هم به مادرم توصیه میکرد که ما را با آدم بی‌نماز شریک نکن. رفتار پدرم و مادرم و توجه آنها به این مسائل، ما را بدون دانستن حقیقت دین و اصول و فروع آن علاقه‌مند به دین کرده بود. برادرم حسین عکس‌های زیادی از بازیکنان و خواننده‌ها در همان سیاهی‌های کاهگلی خانه چسبانده بود. پدرم یک روز همه آنها را پاره کرد. گفت اینها مقابل قبله جلوی نمازم هستند، برادرم ناراحت شد و کتک مفصلی هم خورد! ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب از چیزی نمی‌ترسیدم زندگی‌نامه‌ی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی قسمت هفتم: توجه به زیارات و امامزاده‌ها زیاد بود و نیز به آش نذری پختن. آش برای باران از همه مهمتر بود. در تمام عشیره ما اولین گوسفندی که از آنها بره یا کره نری به دنیا می آورد آن مال امام حسین علیه السلام بود. آن را چهار تا پنج ماه در خانه میبستند و علف میدادند چاقترین گوسفندشان همان بود بعد در ایام فصل کوچ، روضه امام حسین علیه السلام را میخواندند گوسفند را میکشتند و شام مفصل میدادند. هنوز هم همین رسم حاکم است؛ اما تمام عزاداری آنها برای امام حسین علیه السلام در ایام فصل کوچ یعنی ماه اول پاییز است که فقیر یا غنی همه همین شیوه را عمل میکردند. چوپان و ارباب روضه امام حسین علیه السلام را میگرفتند. سیدمهدی روضه خوان یک ماه تمام، ظهر و شب خانه این و آن روضه میخواند. ران گوسفندی به علاوه پنج یا دو تومان پول هم میگرفت. ایام روضه خوانی‌ها روزهای خوشي ما بود. سیر سیر میشدیم. بزرگترها بالای مجلس و ماها پایین مجلس مینشستیم، چای میدادند؛ اما من و برادرانم بنا به توصیه پدرم، حق نداشتیم هر چیزی که اعتیاد می‌آورد بخوریم؛ لذا چای و سیگار ممنوع بود به جای آن قند برمیداشتیم و قند میخوردیم که اساس چای است. بعداً به خانه یکی از اقواممان برای کاری رفتیم قوری اش روی آتش بود. بوی عطر چای و میخو.۱ پیچیده بود. گفت عمو چای میخوری؟ گفتم بله سه تا چای پُررنگ با قندِ بزرگ خوردم که هنوز مزه‌اش را در ذائقه ام دارم. شبهای جمعه، من قصۀ مشکل گشا را برای خانه خودمان و دیگر همسایه‌های اقوام میخواندم. بعضی ها بعد از تمام شدن قصه نخودچی کشمش و برخی‌ها که ندار بودند، مَفرِشو قند می‌آوردند. ما جیب خودمان را پر میکردیم و با جویدن قندها لذت میبردیم. تابستان در حال تمام شدن بود و خانه‌ها در حال جمع شدن برای بازگشت به گُمبه‌های خشتی؛ لذا همه پشت سر هم روضه ها را میخواندند ایل ما به سمت خانه‌های زمستان کوچ کرد، مادرم آن روز سردرد بود؛ هروقت سردرد میشد از شدت درد برخی مواقع بی‌حال میشد. من و خواهرانم بر بالین مادرم مینشستیم گریه میکردیم. همیشه نگران از دست دادن مادرم بودم. به محض اینکه مادرم سردرد میشد لرزه بر اندامم می‌افتاد. اما آن روز حال مادرم طور دیگری بود. ۱. ميخو همان میخک است گیاهی همیشه سبز و بسیار معطر با خواص دارویی شگفت انگیز ۲. آجيل مشکل گشا نذر میکردند وقتی مشکل حل میشد شب جمعه چند نفر را جمع میکردند و آجیل می‌آوردند و قصهٔ پیرمرد خارکنی را تعریف میکردند که برای حل مشکلش به حضرت علی علیه السلام متوسل شده و جواب گرفته ۳. مَفرِشو یا مفشو، قنددان پارچه ای است با نقش و نگارهای زیبای پته دوزی مفرشوی دوا و آجیل و شکلات هم هست و امروزه حتی کاربرد جامدادی و كيف موبایل پیدا کرده است ۴. گُمبه‌های خشتی خانه‌های گنبدی‌اند ساخته شده از خشت یعنی گل قالب بندی شده پخته ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب از چیزی نمی‌ترسیدم زندگی‌نامه‌ی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی قسمت هشتم: با پدرم آهسته چیزی میگفت، چند بار گفت خدا کریمه. پدرم به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت اما خیلی قوی بود و سرِ نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد حبیب الله خان کدخدا به ده آمد آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی بَرِ آفتابی نشسته بودند و با هم حرف میزدند. ما بچه ها هم برف بازی میکردیم حبیب الله خان به هر یک از مردان ده یک لول چندسانتی تریاک داد.۱ فقط به مُرید محمد که در آن روز استفاده میکرد نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند عطای بزرگان امت را به جایی می‌آورد که نیایند به کار.۲ کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود. به هر صورت معلوم شد برادر بزرگترم در جریان نگرانی مادرم است و آن قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم نهصد تومان بدهکار بود به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم، بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد و رفت. پس از دو هفته بازگشت.کاری نتوانسته بود پیدا کند، حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند من، تازه وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود. اصرار زیاد کردم با احمد.۳ و تاجعَلی.۴ که مثل سه برادر بودیم با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی پور.۵ در حالی که یک لحاف، یک سارق.۶ نان و پنج تومان پول داشتم مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد، به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس شب به شهر کرمان رسید. اولین بار بود ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم فولکس و پیکان محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی.۷ میدان باغ.۸ ایستاد. همه پیاده شده بودند جز ما سه نفر، با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف‌ها و دستمال‌های بسته شده از نان و مغز پنیر هاج وواج مردم را نگاه میکردیم. مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیده اند گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند میترسیدیم، مانده بودیم کجا برویم. ۱. یکی از شئون میهمانداری با عزّت در میان قدیمی‌ها به ویژه بین روستاییان و عشایر تعارف کردن اندکی تریاک طبیعی در مهمانی‌های ویژه بوده است. ۲. گویی ضرب المثلی است به این معنا خداوند بزرگان مملکت را جایی می نشاند که به درد آن کار نمیخورند ۳. احمد سلیمانی (۱۳۳۶ تا ۱۳۶۳) پسر عموی قاسم بود و سردار شهید اسلام شد ۴. تاجعَلی سلیمانی (۱۳۳۶ تا ۱۳۶۰) زادهٔ قنات مَلِک بود و شهید راه وطن شد وصیت نامه اش را در وب خواهید جست. ۵. فامیل راننده آقای مهدی پور بوده و در سال ۱۳۹۸ به رحمت حق پیوسته است. ۶. سارق بقچه است دستمال بزرگی که وسایل را در آن میگذارند و میبندند ۷. در لهجه کرمانی، "روی" در این کاربرد یعنی "در، در محل" ۸. میدان یا چهارراه باغ ملی یا باغ ملی ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 روزتون زیبا مثل 😊 لبخند بر چهره خستگی ناپذیر رزمنده 🌼 روزتون زیبا مثل 😊 لبخند بر چهره خستگی ناپذیر رزمنده ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
💠 خاطره اي از غيرت و مردانگي خلبان شهید عباس دوران ☀️ صبح روز اول آذرماه ۱۳۵۹ در اقدامي بي سابقه، براي تقدير وتشكر از شجاعت ها وشهامت هاي او در بيش از ۵۰ ماموريت جنگي خطرناك، بلوار منتهي به منطقه هوايي شيراز را به نام او كرده وحواله يك قطعه زمين را به وی دادند. درباره اين مراسم نوشت: ✍ "غرور و شادي را در چشم هاي همسرم ديدم، خانواده ام نيز خوشحال بودند. حواله زمين را كه دادند دستم، فقط به خاطر دل همسرم گرفتم وبه خاطر او و مردم كه اين همه محبت دارند وخوبند پشت تريبون قرار گرفتم، ولي همين كه پايم به خانه رسيد، ديگر طاقت نياوردم، حواله را پاره كرده و ريختم زمين. يعني فكر مي كنند ما پرواز مي كنيم و مي جنگيم تا شجاعت هایمان را ببينند و به ما حواله خانه و زمين بدهند؟!" ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
26.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ 📽 / برشی از مستند با گفتاری از : 🌴 اين جوانان نسل تازه‌ای هستند كه در كره‌ی زمين ظهور كرده است و وظيفه‌ی دگرگونی عالم را پروردگار متعال بر گرده‌ی اينان گذاشته است. عصر بعثت دوباره‌ی انسان آغاز شده است و اينان پيام‌آوران اين عصرند و پيام آنان همان كلامی است كه با روح الامين بر قلب مبارك رسول‌الله تجلی يافته و از آنجا بر زبان مباركش جاری شده است. چگونه است كه پروردگار در طول همه‌ی اين اعصار ، اينان را برای امانتداری خويش برگزيده است؟ شيطان، حكومت خويش را بر ضعف‌ها و ترس‌ها و عادات ما بنا كرده است ، و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خويش دست برداری و ضعف خويش را با كمال خليفةاللهی جبران كنی ، ديگر شياطين را بر تو تسلطی نيست. بگذار آمريكا با مانورهای «ستاره‌ی دريايی» و «جنگ ستاره‌ها» خوش باشد. دريا دل مطمئن اين بچه‌هاست و ستاره‌ها نور از ايمان اين بچه مسجدی ها می گيرند ، همان‌ها كه در جواب تو می گويند : «ما خط را نشكستيم ، خدا شكست.» و همه‌ی اسرار در همين كلام نهفته است... ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
⚪️ خاطره ای از شهید خرازی 🔹️در کردستان به باغ انگوری رسیدیم و دو تا حبه انگور از آن را خوردیم. بعد از آن حاج حسین بسیار ناراحت شد و گفت: اجازه صاحب باغ را چه کنیم؟ 🔹️در آن روز یک صد تومانی را به آن شاخه انگور با نخ گره زدیم و زیر آن برای صاحب باغ نوشتیم: دو حبه از انگورها را خوردیم، راضی باش. ✅️ هر کس به شهدا اقتدا نموده و رفتار و منش آنها را الگوی خود قرار دهد، می‌تواند یک شهید زنده باشد🌷 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
خاکسپاری شهدا، از جمله علمدار لشگر امام حسین(ع)، شهید حسین خرازی در گلستان شهدای اصفهان ایام عملیات کربلایی ۵ / زمستان ۶۵ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مرتضی آوینی و حاج قاسم عزیز از شهید خرازی می گویند👆 ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
4_5935998970370198089.mp3
8.77M
📢 انتشار برای نخستین بار تماس شهید حسین خرازی، فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین (ع) با ⚪️ مکالمه بی‌سیم از سنگر فرماندهی با مسئول محور مهندس رزمی لشگر، شهید سید محسن حسینی در منطقه عملیاتی والفجر ۸ به منظور تکمیل خاکریز خط مقدم و خاکریز دوم جهت تثبیت خط آفندی به پدافندی که گردان امام حسن مجتبی(ع) به فرماندهی برادر علیرضا فرزانه‌خو در آنجا مستقر بود. دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده، فرمانده گردان یا زهرا (س) لشگر امام حسین (ع), مداحی نیز می کرد و صدای سوزناکی داشت. در اصفهان و دیگر شهرها مداحی هایش معروف شده بود. مخصوصا وقتی در گلستان شهدای اصفهان و در کنار مزار دوستان شهیدش و در فراق آن ها می خواند. 🌷شهید حاج حسین خرازی هم شیفته سوز صدای او بود: "... بی سیم چی مشغول صحبت با اسماعیل صادقی بود. حاج حسین هم آنجا بود. من هم مشغول ناهار. بعد گوشی را داد به محمد تورجی و گفت: اسماعیل شما رو کار داره. تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب می مونم! اما بعد رفت پشت بی سیم. با برادر صادقی صحبت کرد. اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته میگه برامون بخون! محمد کمی مکث کرد. یکباره حال و هوای او عوض شد بعد با حالت خاصی شروع کرد: در بین آن دیوار و در زهرا صدا می زد پدر دنبال حیدر می دوید از پهلویش خون می چکید و همین طور ادامه داد. همه اشک می ریختند. بعدها از سردار صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد. داغ دوستان شهیدش برای او خیلی سنگین بود. وقتی حاج حسین منقلب شد بی سیم را گرفتم و گفتم: محمد ممنون ادامه نده! بچه های مخابرات صدای محمد را پشت همه بی سیم ها پخش کرده بودند... " (نقل از کتاب یا زهرا-س، صفحه 152) 📡 کانال "دفاع مقدس" ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas