eitaa logo
دفاع مقدس
4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
11.6هزار ویدیو
1هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾ لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
ما زنده ز خون شهداییم خوش است تا یاد کنیم از شهدا با "صلوات" اعجوبه‌ای بود..! قبل از آغاز جنگ به افغانستان رفت و با شوروی جنگید. از ۱۶ سالگی در جبهه بود! در محاصره سوسنگرد شهید چمران را که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان‌ کلت شخصی‌اش را بعنوان هدیه به او داد. در آذر۱۳۶۰ در عملیات مطلع‌الفجر درحال نجاتِ جان مجروحان‌ بود که اسیر دشمن شد. در اردوگاه هویت اصلی‌اش را پنهان کرد وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کردو با کمک عده‌ای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها را در اردوگاه مخفی کردند... مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحه‌ها را پیدا کردند تعدادی‌ از اسرا را شکنجه‌ کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به‌ تنهایی مسئولیت همه چیز را قبول کردو جان بقیه را نجات‌ داد. شکنجه‌گرهای ویژه‌ای که از استخبارات بغداد آمده‌ بودند او را به طرز وحشیانه‌ای شکنجه‌ کردند تا همدستانش را معرفی‌کند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحملِ شکنجه‌های‌ بسیار ، مظلومانه به شهادت رسید و در مرداد ۱۳۸۱ پیکر مطهرش به میهن بازگشت. شهید خلیل فاتح🌷 لشکر ۳۱ عاشورا فرمانده‌گردان شهیدمدنی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
48.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 // شهید خفته در گلزار مطهر شهدای کرمان فرازی از وصیت نامه رزمنده نوجوان، شهید حسن یزدانی👇 ✍ مادرم برای تو نویدی را دارم و آن اینست كه یقیناً خدای بزرگ فرزندت را قبول خواهد كرد و این برای تو نویدی بس مهم است كه می توانی مانند مادران شهید در صحرای محشر سربلند باشی و توسط پیامبر و ائمه تحسین شوی... ▫️...و تو ای خواهرم از تو می خواهم كه وقتی من شهید شدم زینب وار در خط امام گام برداری و دچار غفلت در راه اسلام نشوی و تربیت فرزندانت بگونه ای باشد كه بتوانند در آینده مولایمان حسین را بطور حقیقی بشناسند و جان و سرشان را در راه او تقدیم كنند. 👇👇👇
دفاع مقدس
🎞 #مستند // شهید خفته در گلزار مطهر شهدای کرمان فرازی از وصیت نامه رزمنده نوجوان، شهید حسن یزدانی👇
🌱 نوجوانی ۱۵ ساله که به قول خویش می‌خواست قاسم کربلای ایران باشد... 🌷 شهید حسن یزدانی از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس و از شهدای عملیات والفجر ۸ است که در کارنامه خود ۳۰ بار عبور از اروند را به ثبت رسانده است.💦💦 🌴 او یک طلبه قوی الروح و اولین کسی بود که پیشتاز و پیشگام داوطلب عبور از اروند بود نوجوانی که پیش نماز لشکر بود. 🔹۲۴ بهمن ۱۳۶۴ سنگر اطلاعات مورد حمله بمب شیمیایی قرار گرفت، به علت انتشار گاز سمی شیمیایی ؛ ماسکی را که به همراه داشت به یکی از رزمنده‌ها می‌دهد و خودش بدون دفاع می ماند!! وقتی به اهواز می‌رسد حالت تهوع می‌گیرد, استفراغ کرده و روی بدن و پایش می ریزد ... که برا اثر آن پوستش تاول می‌زند دیگر چه رسد به ریه‌هایش...🔴 ▫️بعد از یازده روز که در بیمارستان امام رضا علیه السلام مشهد بستری می‌شود سرانجام بر اثر شدت جراحات وارده به شهادت می رسد. او شهید شد و بار دیگر برگی زرین به افتخارات شهر کرمان افزود تا این شهر رزمنده پرور به وجود او و همرزمانش به خود بالیده و افتخار کند ...
بخند تا تابلو زندگی‌ات پُر از رنگ‌های شاد شود صبح زیبا است اگر با خنده و شادی آغاز شود ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
همتی به بلندای داشتند . . . آنان کہ خاکی بودند و بی ادعا . . . ا▫️🍉 ▫️🍉▫️🍉▫️🍉▫️ 👆🌴دزفول، سال ۱۳۶۵ - پادگان شهید مدنی، واحد تبلیغات لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع)همدان ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌗🍉 ▫️چند روز مانده بود آذر ماه تمام بشه که دسر انار دادند. (البته خود این دسر هم داستانی دارد. فکر نکنید بهترین میوه را می‌دادند، حرف حرف می‌آورد، همین جا فقط با ذکر یک خاطره کوچک بگویم که دسر اسرا چه کیفیتی داشت. یک روز که دسر سیب دادند، سرباز مادر مرده و عقب افتاده عراقی که فکر می‌کرد به ما خیلی خوش می‌گذرد و انگار ما از آفریقا آمدیم و چیزی به خودمان ندیدیم، از پشت پنجره با لحنی تحقیرآمیز به ارشد آسایشگاه ۳ گفت: «مرتضی تو ایران از این سیب‌ها هست؟» ▫️....مرتضی که هر جاست خدا نگهدارش باشد، گفت: «نه سیدی!» سرباز عراقی با خوشحالی پرسید: «نیست؟ تو ایران سیب نیست؟» مرتضی گفت: «سیدی تو ایران از این سیب‌ها نیست، آخه ما این سیب‌ها رو می‌دیم خر بخوره و اصلاً کسی این‌ها رو از زیر درخت جمع نمی‌کنه.» سرباز عراقی که فهمید چقدر بدبخت هستند، با عصبانیت گفت: «قرشمال یالا امشی امشی!» حال متوجه شدید دسر چه کیفیتی داشت؟!) ▫️بله گفتم به ما انار دسر دادند که به هر دو نفر یک انار می‌رسید و معمولاً هر کس که با کسی بیشتر جفت و جور بود، دسرشان را با هم تقسیم می‌کردند.» آن روز شاید کمتر کسی فکر می‌کرد که چند شب دیگر شب یلدا است، به همین خاطر چون امکانات نگهداری نداشتیم، تقریباً همه بچه‌های آسایشگاه انارشون را خوردند، بجز دو تا از بچه‌های یزد به نام‌های محمدرضا میرجلیلی و محمدرضا جعفری، که میرجلیلی سرما خورده بود و بدحال بود و میلش نمی‌کشید. به همین خاطر جعفری هم معرفت نشان داد و انار را نگه داشت تا محمدرضا خوب بشود. ▫️این قضیه گذشت تا این‌که شب یلدا بچه‌ها یادشان افتاد که کاش انارها را نخورده بودند. در همین لحظه جعفری رو کرد به ارشد آسایشگاه، حجت‌الله تیموری و گفت: «ما انارمون رو نخوردیم.» در این لحظه، شالچی، معاون تیموری که فردی خوش‌فکر و منظم بود، سریع انار را گرفت و آن را دان کرد و به بچه‌ها گفت همه لیوان‌هاشان را آماده کنند، بچه‌ها که اصلاً انتظارش را نداشتند، دیدند که شالچی به هر نفر فکر کنم دو یا سه دانه انار داد و گفت: «بچه‌ها خدا رسوند؛ اینم میوه شب یلدا!» ▫️انگار دنیا را به ما دادند. همین که مزه دهان بچه‌ها عوض شد خیلی خوشحال شدن و همه با هم می‌گفتند: «فردا به بقیه آسایشگاه‌ها می‌گیم که ما شب یلدا گرفتیم و قسم‌مون راسته که میوه خوردیم.» یادش به خیر تا چند روز از این اتفاق به خوشی یاد می‌کردیم و فکر کنم این خاطره از یاد کمتر کسی از بچه‌های آسایشگاه ۲، قاطع ۲، کمپ ۹ رمادیه رفته باشد. البته آن شب بچه‌ها نهایت استفاده را هم کردند و نمازهای قضا بجا آوردند، قرآن ختم کردند و فال حافظ گرفتند.... راوی: آزاده سرافراز محمود نانکلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🍉 هـندوانه ی شب یلدا ... 👈 📷 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌹خاطره ای از شهید قدیر حیدری ✍دوازده سالش بود،اما همیشه گریه می‌کردکه من میخواهم بروم جبهه،رضایت بدهید.می‌گفتم:تو هنوز سنت کم است،هروقت که بزرگ شدی می‌روی. آنسال‌ها گذشت.۱۷سالش بود و چندباری هم بجبهه رفته بود وآخرین باری که بمرخصی آمد،شب یلدا بود.همه دور هم جمع شده بودیم.صبح فردا هم قراربود برود 🌗آنشب تا دیروقت بیداربودیم هنوز خواب بچشمانش نرفته بودکه بااضطراب ازرختخواب بیدار شد و رفت وضو گرفت. چهره‌اش خیلی خندان بود،گفتم:چی شده خیلی سرحالی؟گفت:قراره من شهید بشم،جایم را هم بمن نشان دادند!نماز شب که خواند من هم همراه او بیدار بودم اما کم کم ازهوش رفتم وچیزی نفهمیدم.صبح که بیدار شدم آماده رفتن بود از زیر قرآن ردش کردم و درجلوی در، پشت سرش آب ریختم؛بی‌صبر شده بودم و بدنبالش بسپاه رفتم.سوار ماشین شده بود،همینکه مرا دید ازماشین پیاده شد و گفت:چرا آمدی؟زبانم بندآمده بود وفقط تماشایش میکردم.انگار وقت دیگری برای اینکارنبود! گفت:حالا که آمده‌ای،بیا با همین ماشین می‌رسانمت.ته دلم هم همین را می‌خواست،اما انگارهنوز "باشد" را نگفته بودم که داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم گفتم:پسرم ان شاء‌الله بسلامت برگردی گفت:مادر دعا کن که من به آرزویم که شهادت است برسم.اینرا که گفت،توی دلم آشوب بپا شد،آشوبی که دقیقاً تا روز اول عید همراهم بود ودرست روز اول عید بود که عیدی‌ام را ازخدا گرفتم.وقتی خبرشهادتش راآوردنددیگر آشوبی درکار نبود راوی:مادر شهید ▫️▫️▫️ 🌷شهيدحيدری سال۴۸در روستایی نزدیک قزوين بدنيا آمد تاپايان ابتدايي تحصيل كرد وفروشنده بود.اودر ۲۴ اسفند ۶۳ درجزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش بسینه بشهادت رسید