eitaa logo
دفاع مقدس
3.5هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
794 فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر یا لیتنا کنا معک لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹حاج احمد متوسلیان درحال سینه‌زنی و شوق زیارت به سمت حرم حضرت زینب(س) 💠 اعزام نیرو‌های سپاه محمد رسول‌الله (ص) به فرماندهی به لبنان 🗓 ۲۱ خرداد ۱۳۶۱ 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم| جشن اعیاد و ولادت حضرات معصومین علیهم السلام - دوران 💠 مقر تاکتیکی لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(علیه‌السلام)- گردان سیدالشهدا(ع) 📡 @DefaeMoqaddas ✔️JOIN 🕊🕊 ✅ کانال
🌈 مراسم جشن و 🌸🌼☘️ در ایام عید و ولادت حضرات معصومین علیهم السلام 🌴 دوران 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به کانال "روایت فتح" بپیوندید
صادق_آهنگران_میلاد_حضرت_زینب_کبری.mp3
3.29M
🌸🌼☘️ به مناسبت روز میلاد باسعادت عقیله بنی هاشم، حضرت زینب کبری سلام الله علیها 📢 صوت| شعرخوانی توسط حاج 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به کانال "روایت فتح" بپیوندید
🌿۱۱دی ماه ۱۳۴۵ - سالروز ولادت شهید سیدمجتبی علمدار 🌼۱۱دی ماه ۱۳۶۴ سالروز مجروحیت و جانبازی شهید سیدمجتبی علمدار 🌷۱۱دی ماه ۱۳۷۵ سالروز شهادت سیدمجتبی علمدار ا▫️▪️▫️▪️▫️ 🍀🌺 شهيد 🔺 بسیجی هفده ساله‌ای که در سال۶۲ به کردستان رفت. سپس در عملیات کربلای۱ شرکت کرد و بعد از آن به گردان خط‌شکنِ مُسلم‌بن‌عقیل (لشکر۲۵ کربلا) رفت و تا پایان جنگ در آنجا ماند. 🔹 در سال ۶۶ ، فرمانده گروهان سلمان شد و در عملیات والفجر۱۰، در سه‌راهی خُرمال،سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادت‌های فراوانی را از خود نشان داد و در رویارویی با دشمن، به‌ شدت از ناحیه پَهلو مجروح شد، درست مثل مادرش، حضرت زهرا(س)، 🔸 این سید بزرگوار، مدّاحِ اهل بیت بود و بعد از جنگ، با نفس گرم خود، همواره نام شهدا را زمزمه می‌کرد. دوری آنها، سخت آزرده‌اش می‌ساخت و در آرزوی وصال آن راه‌یافتگان به سر می‌برد. 🌸🌼🌿 ... تا اینکه در سال ۷۵ به علّت عوارض ناشی از مجروحیت شیمیایی، به همرزمان شهیدش پیوست. 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به کانال "روایت فتح" بپیوندید
🌿۱۱دی ماه ۱۳۴۵ - سالروز ولادت شهید سیدمجتبی علمدار 🌼۱۱دی ماه ۱۳۶۴ سالروز مجروحیت و جانبازی شهید سیدمجتبی علمدار 🌷۱۱دی ماه ۱۳۷۵ سالروز شهادت سیدمجتبی علمدار ا▫️▪️▫️▪️▫️ 🍀🌺 شهيد #سید_مجتبی_علمدار 🔺 بسیجی هفده ساله‌ای که در سال۶۲ به کردستان رفت. سپس در عملیات کربلای۱ شرکت کرد و بعد از آن به گردان خط‌شکنِ مُسلم‌بن‌عقیل (لشکر۲۵ کربلا) رفت و تا پایان جنگ در آنجا ماند. 🔹 در سال ۶۶ ، فرمانده گروهان سلمان شد و در عملیات والفجر۱۰، در سه‌راهی خُرمال،سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادت‌های فراوانی را از خود نشان داد و در رویارویی با دشمن، به‌ شدت از ناحیه پَهلو مجروح شد، درست مثل مادرش، حضرت زهرا(س)، 🔸 این سید بزرگوار، مدّاحِ اهل بیت بود و بعد از جنگ، با نفس گرم خود، همواره نام شهدا را زمزمه می‌کرد. دوری آنها، سخت آزرده‌اش می‌ساخت و در آرزوی وصال آن راه‌یافتگان به سر می‌برد. 🌸🌼🌿 ... تا اینکه در سال ۷۵ به علّت عوارض ناشی از مجروحیت شیمیایی، به همرزمان شهیدش پیوست. 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به کانال "روایت فتح" بپیوندید
نجوایِ_شهيد_علمدار_با_همرزمان_شهیدش.mp3
1.95M
🌷۱۱دی، سالروز ولادت ... و شهادت جانباز #دفاع_مقدس ، سید مجتبی علمدار 📢 صوت | دلنوشتۀ شهيد #سید_مجتبی_علمدار 🌸 در وصفِ حال و هوای معنوی #زمان_جنگ 🍀 و نجوایِ جانسوز او با یاران شهیدش 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به کانال "روایت فتح" بپیوندید
💠 خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار ▫️دوران پس‌از ، خیلی به رزمندگان اسلام که جامانده های آن دوران طلایی بودند سخت می‌گذشت. توفیق حضور در کنار شهید سیدمجتبی علمدار رادر معاونت عملیات لشکر پیاده ۲۵ کربلا را داشتیم. روش‌ها، رویکردها، مطالبات سازمانی، گرایش دوستان عوض شده بود. شهید علمدار درآن وادی و خلق و خوی مانده بود. و به هیچ قیمتی آن روش را با روش‌های جدید ابلاغی عوض نمی کرد. گهگاهی باهم درددل می کردیم و از جدایی ها و فاصله ها صحبت می کردیم. سید مجتبی در مهار زبان و وارد نشدن به گناه مراقبت های زیادی داشت. بعضی اوقات در برابر سخنان غیرشایسته دوستان می گفت : اگر دوستان نمازشب بخونند هیچ گاه راضی نمی‌شوند که زبان را به سخنان بیهوده مشغول کنند. او اهل نمازشب بود و با ذکر الهی و مدح اهل بیت علیهم السلام با توجه به اینکه جانباز بود برای خودش نیروی ویژه ای بدست می آورد. —راوی: همرزم شهید ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🌷شهید سیدمجتبی علمدار: 🔹اگر خواستی زندگی کنی ،باید منتظر مرگ باشی! ولی اگر عاشق شدی دوان دوان سمتِ فدا شدن در راهِ معشوق میروی.. 💠 این خاصیت کسانی است که در فکرِ جاودانه شدن هستند.. 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به کانال "روایت فتح" بپیوندید
‍ 🌸🍃🌸🌱 🍃🌸🌱 🌸🌱 🌱 💠 چند خاطره دلنشین از شهید سید مجتبی علمدار 🌸🍃 ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می گذرد و دربازگشت به ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد.جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است. اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد . 🌸🍃 سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو. 🌸🍃 همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. می گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه 11 دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم 8 دی ماه بدنیا آمد 🌸🍃 جملاتی از شهید علمدار:آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آنوقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد. احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟ فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم. 🆔 @revayate_fath
🌴سربندها و موقعیت حضرت زینب(س) در تمام دل‌های کربلایی ‌نهفته است؛ 🌷آنجا که «کُنّا مَعَکُم» آرزو باشد 🌿 🆔 @revayate_fath ✅ کانال "روایت فتح"
💠 مادر شهید سردار حاج جعفر جنگروی و شهید علی جنگروی به رحمت حق پیوست 🌹 شهید جعفر جنگروی قائم مقام لشکر ۱۰ سید الشهدا (ع) در عملیات والفجر ۸ ، بهمن ماه ۱۳۶۴ ، بعد از آزادسازی شهر استراتژیک فاو به شهادت رسید. 🌷شهید «علی جنگروی» برادر شهید «جعفر جنگروی» نیز در اول مرداد سال ۶۱ مصادف با عملیات رمضان به خیل شهدا پیوست. وی زمان شهادت ، ۲۱ ساله بود. پیکر مطهر این شهید بزرگوار پس از ۳۵ سال گمنامی ، سرانجام توسط آزمایش DNA شناسایی شد تا چشم انتظاری مادر شهید به اتمام برسد. 🔸 مزار شهید علی جنگروی: آستان شهدای گمنام شهرک ولایت دانشگاه امام حسین(ع) 🔹 مزار عارف متقی، جانباز فداکار، سردار شهید حاج جعفر جنگروی: گلزار شهدای بهشت زهرا(س) - قطعه ۲۶ - ردیف ۹۲ - شماره ۵۱ ا▫️▪️▫️▪️▫️ 🌴 شهید جعفر جنگروی در یک نگاه: در اوایل انقلاب به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد (دوران فتنه خلق عرب)... با آرامش خرمشهر محمد جهان آرا را به جای خود قرار داد و به کردستان رفت. به اسارت ضدانقلاب درآمد. او را به همراه چند پاسدار دیگر آماده اعدام کردند. دوستانش به شهادت رسیدند اما ... در کنفرانس لیبی نماینده ایران بود. به سوریه و لبنان و افغانستان رفت و در کنار مبارزان جنگید. با شروع جنگ مسئول عملیات جبهه غرب شد. عملیات دشت ذهاب یادگار مدیریت او بود. حاج جعفر در عملیات رمضان بر اثر انفجار گلوله توپ در مقابلش به شهادت رسید. پیکر شهید را داخل هواپیما قرار دادند در آسمان بودند که... دوباره به جبهه آمد. سه سال در خدمت رزمندگان بود. تا اینکه در عملیات فاو همراه با ملائک به آسمان رفت.🕊🕊🕊 🆔 @revayate_fath ✅کانال روایت فتح
پنجشنبه ۲۵ بهمن سال ۱۳۶۴ و شب جمعه بود. شروع کردم به خواندن دعای کمیل. خیلی نگران بودم. از خداحافظی آخر حاج جعفر و حرف هایی که به حاج خانم زده بود بیشتر دلواپس شدم. همین طور طی دعای کمیل اشک می ریختم و از خدا سلامتی حاجی را می خواستم. بعد از دعا خیلی سریع با بچه ها خوابیدیم. تازه چشمانم گرم شده بود که احساس کردم پشت دیوار بقیع ایستاده ام! ایام فاطمیه بود من هم به یاد سفر حج و شهر مدینه و غربت مادرم حضرت زهرا(س) بودم. من در کنار دیوار بقیع بودم. اما با تعجب دیدم عده ای از خانم ها داخل قبرستان بالای سر یک مزاز نشسته اند! با خودم گفتم خانم ها را که داخل قبرستان بقیع راه نمی دادند، این ها چطور رفته اند؟! دوباره دقت کردم. دیدم قبری که دور آن جمع شده اند بر خلاف دیگر قبور، سنگ مزار دارد. سنگی سفید و درخشنده، مثل قبور شهدا در بهشت زهرا(س) از خانمی پرسیدم: « شما چطور رفتید داخل، اصلا این قبر برای کیست؟!» آن خانم هم جواب داد: اینجا مزار حضرت زهرا(س) است. اگر می خواهی به اینجا بیایی باید یک نفر شمارا شفاعت کند. تا این جمله را گفت از خواب پریدم. شروع کردم به فکر کردن. منظور از این خواب چه بود؟! مزار حضرت فاطمه(س)؟! شفاعت؟! روز بعد حساب کردم دیدم بیست روزه از حاجی خبر نداریم. نگرانی ام بیشتر شده بود. دیگر برادران جعفر هم جبهه بودند اما آن ها پیش هم نبودند تا خبر بگیرند. ا▫️▪️▫️▪️▫️ صبح شنبه که بیست و هفتم بهمن بود دیر از خواب بیدار شدم. باید سریع می رفتم محل کار. خودم را سریع رساندم به مدرسه. دیر شده بود. بچه ها رفته بودند سر کلاس. می خواستم سریع به کلاس برسم که مدیر مدرسه از پنجره ی دفترش من را دید. در حال صحبت کردن با تلفن بود. یک دفعه بلند گفت: « خانم محمدی، خانم محمدی بیا تلفن.» بعد آرام گفت: « برادر گوشی را نگه دارید.» با تعجب برگشتم به سمت دفتر مدیر و گفتم: « با من کار دارند؟!» گفت: « بیا، آقای جنگروی از جبهه تماس گرفتند.» نفهمیدم چطور گوشی را از دست خانم مدیر گرفتم. سلام کردم و با خوشحالی شروع به صحبت کردیم. خانم مدیر هم رفت بیرون. جعفر همین طور با خوشحالی صحبت می کرد و حال همه را می پرسید. حال مادر و پدر، حال من و مهدیه و علیرضا و... خیلی با من صحبت کرد. بعد دوباره شروع کرد حال و احوال پرسید. انگار نمی خواست قطع کند، مرتب ادامه می داد. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم. بعد هم گفت: « الان جلسه داریم. باید بروم سمت منطقه فاو.» گفتم: « خیلی مراقب خودت باش، راستی خیلی وقته رفتی منطقه، کی بر می گردی؟!» بی مقدمه گفت: « مگر نمی خواهی بروی زیارت، پس دیگر نگو کی بر می گردی!» دست آخر هم یک جمله گفت و خداحافظی کرد. این جمله تا شب فکر من را مشغول کرده بود. حاجی گفت: « مواظب باش صدایت به گوش نامحرم نرسید!!» بعد هم گفت: « خداحافظ و قطع کرد.» هی با خودم می گفتم در مدرسه ی ما که مرد وجود نداشت، یعنی چه که گفت صدایت به گوش نامحرم نرسد؟! — راوی: همسر شهید 📚منبع: کتاب "بی قرار " - زندگی نامه و خاطرات سردار شهید حاج جعفر جنگروی 🆔 @revayate_fath ✅ کانال "روایت فتح"
40.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥توسل شهید جعفر جنگروی بحضرت زهرا(س) 🌴جلسه مسئولین لشکر۱۰سیدالشهدا- قبل ازعملیات والفجر ۸ (فاو)-در این فیلم علی فضلی، فرمانده لشکر۱۰نیز در کنار جنگروی (جانشین لشکر)دیده میشود-روستای ام النوشه -اردوگاه کوثر-زمستان۶۴ ا▫️▪️▫️ 💠شهید جعفر جنگروی اوایل سال ۵۸ بعضویت سپاه درآمد.دوره‌ آموزشی را درپادگان ولی عصرتهران گذراند.بخاطر ابراز رشادت ولیاقت وکاردانی درسرکوبی فتنه خلق عرب در خرمشهر،بعنوان نخستین فرمانده سپاه خرمشهر برگزیده شد وهمراه شهید جهان‌آرا بساماندهی سپاه و تأمین امنیت خرمشهر پرداخت.مدتی درگروه الفتح لبنان فعالیت داشت.با شروع جنگ تحمیلی به ایران بازگشت و بلافاصله عازم غرب کشور شد.از اوایل سال۶۰ مدتی بعنوان مسئول طرح و برنامه عملیات سپاه تهران منصوب شد ومنشأ خدمات ارزنده‌ای در این واحد گردید.در عملیات های فتح‌المبین و بیت المقدس نیز حضور فعال داشت وی در تیر۶۱در عملیات رمضان شرکت جست و درهمین زمان بودکه بشدت ازناحیه‌ سر و صورت مجروح شد.او را میان شهدا با هواپیما به پشت جبهه منتقل کردندولی درحین پرواز به هوش آمد.او یک چشم ویک گوشش را از دست داد وسمت راست صورتش نیز فلج شد.۱۵بار مورد عمل جراحی قرار گرفت.سپس درعملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد.درتشکیل قرارگاه رمضان سهم بسزایی داشت و در راه‌اندازی و طراحی جنگ‌های نامنظم و چریکی در داخل عراق نیزلیاقت وتوانمندی بالایی ازخودنشان داد.او بعنوان قائم مقام ق رمضان درشمال غرب کردستان منشاً خدمات شایسته‌ای شد.در تشکیل تیپ بدر نقش اساسی ایفا نمود.سرانجام درعملیات والفجر۸بشهادت رسید.۱دختر و ۱پسر از شهیدجعفرجنگروی بیادگار مانده @revayate_fath
هدایت شده از دفاع مقدس
👈 به کانال "روایت فتح" بپیوندید -- موضوع: دفاع مقدس ─ تلگرام: 🆔 https://telegram.me/revayate_fath ─ ایتا: 🆔 https://eitaa.com/revayate_fath ─ سروش: 🆔 https://sapp.ir/revayate_fath_media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | اعزام رزمندگان از پادگان دوکوهه 🌴 مقر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) - مقابل گردان حمزه سیدالشهدا(ع) ⏳ دوران 🆔 @revayate_fath ✅ کانال "روایت فتح"
هدایت شده از دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏳ دوران 🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - 🌷 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "اللهُمّ اجعَل صَباحَنا صَباحَ الاَبرار..." 🌈گویا زمین و آسمان با او همنوا شده‌اند 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به کانال "روایت فتح" بپیوندید
بالاخره راه افتادم و بعد از مدتی راهپیمائی در مسیرم به یک ستون از بچه‌هایی که از گردان مقداد بودند برخوردکردم و این نیز یکی از عنایات خداوندی بود که در تقدیر من گذاشته بود تا زنده بمانم و دوباره برگردم پیش بچه ها، انشاءالله بتوانم شکر نعمت های خدا را بجا بیاورم و همان طور که در مهلکه قول دادم، بتوانم بنده‌ی خوبی برایش باشم. **** اکنون سخنی دارم برای خانواده ها،پدر و مادرها و خواهران شهدا و امت شهیدپرور که برای شهدا گریه می کنند و یا برای از دست دادن عزیزشان گریه می‌کنند، و آن این است که ما هر چه داریم از ارباب است حتی سرمنشاء پیروزی انقلاب اسلامی ما، انقلاب اربابمان بود پس ما باید برای نحوه شهادت و از دست دادن اربابمان بود پس ما باید برای نحوه‌ی شهادت و از دست دادن اربابمان آقا، اباعبدالله گریه بکنیم برای غریبی زینب کبری و یتیمی بچه‌های اصحاب امام حسین گریه کنیم برای پهلوی بشکسته فاطمه زهرا(س)گریه بکنیم چون رزمنده ها هم برای آنها گریه می کنند، امام هم تا نام حسین(ع) برلب مداح آمد گریه اش گرفت پس باید به الگو نگریست و اگر کسی برای مظلومیت انبیاء و اولیاء و امامان معصوم گریه اش نمی گیرد، به حال خودش گریه کند و بداند که خیلی از غافله عقب است و هنوز درک این مطلب را نکرده که ائمه چه کسانی هستند؟! خدا کیست؟! و اصلا معنویت یعنی چی؟! والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته 🆔 @revayate_fath ✅ کانال "روایت فتح"
🎤 مصاحبه‌ی هفته نامه سروش با شهید محسن گلستانی، مداح لشکر محمدرسول الله(ص): ▫️ طی مراحلی از عملیات ها طبیعتاً خاطرات و سرگذشت هایی فراموش نشدنی از لحظات گوناگون حمله و پدافند، پیشروی، شهادت‌ها بجای می‌ماند. من نیزشمه‌ای از خاطراتم را از عملیات والفجر4 مرحله 4 برایتان تعریف می کنم و مقصود، رساندن مطلب است که خداوند چطور امدادهای غیبی خودش را نازل می کند و... نزدیکی‌های صبح بود که دستور حمله داده شد و با دشمن درگیری شدیدی پیدا کردیم. طی مشورت‌هایی تصمیم گرفته شد که از ارتفاعی صعود کنیم و با دشمن درگیرشویم؛ این بود که به یک ستون حرکت کردیم و به طرف ارتفاع رفتیم وقتی به نزدیکی سنگرها رسیدیم فکر می‌کردیم نیرویی که روی این تپه است خودیست و به همین خاطر از بچه‌ها کسی عکس العمل نشان نمی‌داد ولی خوب که نزدیک شدیم و صدای عربی مزدوران عراقی را شنیدیم و سلاح هایی را که در سنگر داشتند را دیدیم ، فهمیدیم که اوضاع از چه قرار است ابتدا یکی از بچه ها بنام شهید عباس رضایی متوجه‌ی جریان شد و گفت این ها عراقی هستند و دارند ما را دور می‌زنند. وقتی این حرف را زد برادر اسیرمان جواد ملائک که انشاءالله خداوند هرچه زودتر اسرا را آزاد بکند شروع کرد به تیراندازی کردن بطرف مزدوران که آنها هم متقابلاً با کالیبری که داشتند یک رگبار زمینی جلوی پای بچه‌ها زدند که در این حین شهید کمال بازوزاده در اولین مرحله پای چپش تیرخورد و چون ما هنوز فرصتی پیدا نکرده بودیم تا کسی موضعی و پناهگاهی برای خودش بگیرد به همین علت یک حالت پخش و پراکندگی و بی‌برنامه‌گی داشتیم... من برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم که سید کمال بازوزاده روی زمین افتاده ولی حرف نمی زند... از او سؤال کردم تیر خوردی؟ گفت بله. اشاره کرد به پایش که پایم تیرخورده. من وقتی رفتم بالای سرش دستش را خواست دورگردنم بیندازد تا بلکه من از آنجا بتوانم دورش بکنم که دشمن یک رگبار دیگر بست و دستش هم تیرخورد و این تیر در زمان دومش به کتف من اصابت کرد و من خودم را به پشت سید کمال انداختم... رگبارقطع نمی شد و مدام تیرخالی می‌کرد و خط آتش مهیبی ساخته بود و البته نمی‌دانستند که آتش جهنم سوزاننده تر از آتشی است که اینها برپا کرده اند... هیچ فرصتی نبود که پشت یک سنگ یا درختی پناه بگیریم و مجبور بودم پشت سید کمال دراز بکشم، اما از لای دستان و آرنج کمال، سنگر و حتی نفرات عراقی ها را که تند تند جایشان را عوض می‌کردند می‌دیدم. چندین‌بار خواستم که به طرفشان شلیک کنم اما سید کمال غلت می‌خورد و نمی‌گذاشت کارم را انجام بدهم، یکبار به طرف من چرخید و صورتش را دیدم، زیرلب زمزمه می کرد منتهی متوجه نشدم چه می‌گوید فقط می دانم که ذکر می‌گفت... گفتم هرچه که می‌خواهی بگو هر وصیتی، چیزی داری به من بگو، ولی او فقط به چشم‌های من نگاه می کرد. یکدفعه دیدم چشم‌هایش حالت سفیدی پیدا کرد و رنگش سفید شد د رهمین حال که با او صحبت می کردم یک‌دفعه شنیدم چیزی داخل شکمش ترکید و صدای عجیبی داد و برای همیشه چشمانش را بست و همچنان خون از پایش جاری بود و روی سرمن می‌ریخت. وقتی این صحنه را دیدم و مطمئن شدم که سیدکمال دیگر شهید شده، منتظر فرصتی شدم که از مهلکه بگریزم و یا لااقل پناهی برای خودم دست و پا کنم. همین‌طوری از لای دستانش به سنگر عراقی‌ها نگاه می کردم متوجه شدم که دارند رگبار عوض می‌کنند ضمن عوض کردن رگبار که این فرصت را غنیمت شمرده و پریدم پشت یک تحته سنگی که جای خوبی باشد برای جنگیدن. وقتی پشت تخت سنگ قرار گرفتم متاسفانه دیگر به سنگر عراقی‌ها دید نداشتم چون از ارتفاع کمی بطرف پائین کشیده بودم و فقط صدای بچه ها را می‌شنیدم که گاهی اوقات تکبیر می‌گفتند و گاهی اوقات دعای توسل می‌خواندند. من هم همان جا نشسته بودم و یک عده هم از عراقی‌ها پائین‌تر جمع شده بودند، روی یک تپه و از بچه‌های بالا هیچ خبری نداشتم. نزدیک غروب شد خورشید رفته رفته خودش را پنهان می کرد و قلبم را غم و غصه فرا می‌گرفت. پیش خودم گفتم خورشید که کاملا غروب کرد و هوا که تاریک شد می‌روم پیش بچه‌ها و یک تصمیمی می گیریم که چه کار کنیم؟ از چه راهی برویم؟ چون واقعا ما محاصره شده بودیم از سه چهار طرف آر پی جی و تیربار می زدند هیچ راهی نبود حتی بچه ها با فرمانده لشکر(شهید حاج همت) هم تماس گرفته بودند تا کسب تکلیف کنند که ایشان هم تاکید کرده بودند که مقاومت کنند و بچه ها هم با ایمانی که داشتند مقاومت کردند و تسلیم نشدند. اما از غروب بگویم تا بحال اینقدر غروب را به این غمناکی ندیده بودم؛ پشت درخت بودم و البته دراز کشیده ،چون نمی‌توانستم سرم را بلند کنم به هر حال آفتاب وقتی غروب کرد تازه یک مقداری توانستم تکانی بخورم و تیمم کنم با همان حال نشسته نماز مغرب و عشا را خواندم.
از نظر دید، دشمن دیگر دیدی به من نداشت ولی از لحاظ نزدیکی صدا خیلی به هم نزدیک بودیم و تمام حرکات پا و حرف زدن آنها بگوشم می‌رسید؛ بعد تصمیم گرفتم که بروم پیش بچه‌ها تا برای گریز از محاصره دشمن چاره‌ای بیندیشیم و همان مسیری را که پائین آمده بودم بالا آمدم زیر همان درختی که شهید بازوزاده افتاده بود دیدم چند نفر دیگر شهید شده اند از جمله عباس رضایی و ساریخانی ولی بچه های دیگر نیستند همان بچه هایی که پشت یک تخته سنگی قرار گرفته بودند. گویا تغییر موضع داده و رفته بودند؛ شاید به این گمان که من شهید شده‌ام و یا اینکه برگشه‌ام جایی دیگر و موضعی دیگر، به دنبال من نیامده و صدایم نزده‌اند در این فکرها بودم که یکدفعه حس تنهایی بر من غلبه کرد و خودم را در آن مکان تنها حس کردم و فکر کردم در این دشت و کوه‌ها فقط من هستم و این همه دشمن خونخوار، یعنی یک لحظه از خدا غافل شده بودم، غافل از اینکه نمی دانستم نزدیک ترین یار و قدرتمند ترین پشتیبان من آنجا خداست، اینجا بود که یک مرتبه خدا را صدا زدم، یکبار، دوبار، سه بار... گفتم که شاید قسمت ما هم این بوده که اینطوری آخرین لحظات زندگیمان را بگذرانیم و خدا خواسته که ما اینطوری و تنها شهید بشویم. این بود که یکی دو تا از بچه ها را با صدای بلند خواندم، کسی جوابم را نداد فقط صدای خودم در کوه می‌پیچید و بر می‌گشت و برگشت صدای کمک طلبی من به من هشدار می داد که: ای گلستانی توجه تو باید به خدا باشد و از خدا مدد بخواه و به امدادهای دنیوی پایبند مباش، تو مرا صدا بزن و از اعماق جانت صدایم کن...ادعونی استجب لکم... از این صدای من مزدوران عراقی متوجه شده بودند که یکنفر پائین شیار تنهاست، این بود که شروع به تعقیبم کردند یکدفعه متوجه صدای پای یک یا چند نفر شدم که از سمت راست شیار می آید و بطرف پائین در حال حرکت بودند،وقتی منور زدند من نشستم، تا نشستم متوجه شده و شروع به تیراندازی کردند تا اینکه نتوانم از جایم بلند شوم و بگریزم، هی می‌زدند جلوی پایم، اطرافم، متوجه بودند و می‌توانستند بکشنم ولی نمی‌خواستند بزنند، فکر می کنم می‌خواستند اسیرم کنند، این بود که اسلحه‌ام را آماده کردم و پیش خودم گفتم اولین نفری که جلو بیاید خواهم زد و آنها را خواهم کشت، ولی از آنجا که خدا نمی‌خواست آنها نیامدند جلو ، فقط اطرافم را می زدند. منور که خاموش شد، یک تنه درخت بود، رفتم پشت آن تنه درخت و شروع کردم به فکر کردن که از کجا بروم؟ در همان حالی که فکر می کردم تا راه گریزی پیدا کنم گفتم اول باید ببینم که من در چه موقعیتی و در چه مکانی هستم که یک دفعه متوجه مین‌هایی شدم که در اطرافم پخش بود مین‌هایی که ضامن آنها بوسیله ی یک رشته سیم مویی بهم وصل شده بود که کافی بود جزئی از بدنم به آن اصابت می‌کرد، تا منفجر شود، من مقداری از این میدان مین را دویده بودم و از روی مین‌های مختلف بدون آنکه خودم متوجه باشم که میدان مین است عبور کرده بودم این چه حکمتی است؟!!... آیا غیر از این است که معجزه الهی برمن نازل شده بود؟!!! در آن لحظه دیگر غم وغصه حسابی دلم راگرفته بود، گفتم خدایا، تا اینجا ما را کمک کردی و از این همه موانع نجاتم دادی این یک تکه راه را هم کمکم کن انشاءالله بنده‌ی خوبی برایت می شوم، بنده‌ی مطیعی می‌شوم، از این امتحان رو سفیدم بیرون بیاور و نگذار که دشمن شاد بشوم و بدست مزدوران اسیر بشوم. به هرحال تصمیم گرفتم که از طریق میدان مین به هر صورتی که شده راهم را پیدا کنم و به بچه ها ملحق شوم چون هیچ راه دیگری نبود. گفتم اگر از داخل میدان مین بروم دشمن کمتر متوجه می شود و کمتر به آنجا توجه خواهد داشت، یا دراثر اصابت مین شهید می شوم، و یا اینکه نجات پیدا می کنم در هر دو صورت برد با من است، گفتم به هرحال اینجا من هستم و خدا و بغیر از خدا اینجا کسی نیست که بتواند کمکم کند، توکل کردم به امداد های غیبی خدا و باقی مانده میدان مین را شروع کردم به دویدن که رسیدم به سراشیبی کوه و با سرعت خودم را کشیدم توی جاده، جاده شنی بود و شروع کردم به راهپیمائی، کاملا خسته و تشنه بودم و گویا مزدوران عراقی هم بدون آنکه متوجه میدان مینی که برای ما گسترده بودند بشوند اقدام به تعقیب کرده بودند به دویدن که ناگهان صدای انفجار مهیبی بگوشم رسید یک لحظه فکر کردم پایم به مین اصابت کرده است ولی وقتی پشت سرم را نگاه کردم متوجه‌ی نعره‌ی یک مزدور عراقی شدم که بدامی که برای ما پهن کرده اند دچار شده و کمک می طلبید. من متوجه نشدم که چه می گفتند، بعد دیدم که چهار نفر از اطراف دویدند طرفش تا نجاتش بدهند، دیگر ندیدم چه شد و چه کار کردند چون در داخل رودخانه بودم و درختان زیادی جلوی دیدم را گرفتم یک راهی را انتخاب کردم، بالاخره یا به طرف دشمن می روم و یا اینکه برایم کمین می زنند و یا نه، اینکه خداوند راه درست را نصیبم می کند و نجاتم می دهد.
▫️چند روزي‌ به‌ آغاز عمليات‌ والفجر هشت مانده‌ بود. گردان ه ادر اردوگاه‌ كرخه‌ چادر زده‌ بودند. چادرها حال‌ و صفايي‌ خاص‌ داشت‌. نيروهايي‌ كه‌ به‌ شوق ‌شركت‌ در عمليات‌ به‌ گردان‌ حمزه‌ سیدااشهدا (لشکر محمدرسول الله-ص) آمده‌ بودند، سر از پا نمي‌شناختند. شيارهاي ‌اردوگاه‌ كرخه‌ شاهد راز و نياز بچه‌ها با معبود و معشوقشان‌ بود. يكي‌ از شب ها، در گردان‌ دعاي‌ توسل‌ بر پا شد. «محسن‌ گلستاني‌» كه‌مسئوليت‌ يكي‌ از دسته‌ها را بر عهده‌ داشت‌، پس‌ از كمي‌ صحبت‌ در مورد عمليات‌ و لزوم‌ آمادگي‌ كامل‌ روحي‌ و جسمي‌، گفت‌: «امشب‌ قرار است‌ دعاي‌توسل‌ را چهارده نفر از بچه‌ هايي‌ كه‌ سن‌ و سالشان‌ از بقيه‌ پايين‌تر است‌ بخوانند، البته‌ با نيت‌ توسل‌ به‌ چهارده‌ معصوم‌ و هر نفر يك‌ معصوم‌ را شفيع‌ قراردهند دعا شروع‌ شد و به‌ دنبال‌ آن‌ زمزمه‌ها اوج‌ گرفت‌ و به‌ ناله‌ و اشتغاثه‌ مبدل‌شد. شور و حال‌ عجيبي‌ بين‌ بچه‌ها افتاده‌ بود آن‌ شب‌ گذشت‌ تا بعد از پايان‌ عمليات‌ هنگامي‌ كه‌ اسامي‌شهداي‌ گردان‌ حمزه‌ را آوردند، با تعجب‌ ديديم‌ در كنار اسم‌ شهید محسن‌ گلستاني‌ (مداح گردان)، اسامي‌ چهارده نفري‌ كه‌ آن‌ شب‌ دعاي‌ توسل‌ را خوانده‌ بودند به‌ چشم‌ مي‌خورد. هر ۱۴ نفر به‌ حق‌ رسيده‌ بودند 🆔 @revayate_fath
🌴 من المومنین رجال صدقوماعاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظرومابدلوتبدیلا! 🌷حاج قاسم سلیمانی آسمانی شد 🕊💕🕊💕 🆔 revayate_fath
💠 قاب عکسی که کامل شد! 🆔 @revayate_fath ✅ کانال "روایت فتح"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | دلتنگی های حاج در فراق یاران و همرزمان شهیدش 🌴 منطقه عملیاتی والفجر هشت 💦 گردان ۴۱۰ – لشکر۴۱ ثارالله (ع) 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به کانال"روایت فتح" بپیوندید
💠 دو سرداری که طرح های استکبار را در منطقه برهم زده و رژیم صهیونیستی را به مرحله سقوط نزدیک کردند!! ⚪️ قاسم سلیمانی و تهرانی مقدم، کابوس مرگ برای اسرائیل🔥🇮🇱🔥☠️🔥🇮🇱🔥💀 ⭕️ با جنایت هولناک شهادت حاج قاسم، 🇮🇱اسرائیل🇮🇱گور خود را کند! 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN
ممد نبودی ببینی - کویتی پور.mp3
2.61M
[ Audio file : ممد نبودی ببینی – کویتی پور ] 📢 صوت | ... 🌷به یاد شهید محمد جهان آرا، فرمانده سپاه خرمشهر و شهدای مظلوم روزهای مقاومت و دفاع از شهر ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ انتقامِ شهید ، حذفِ بود؛ انتقامِ سردار ، فتحِ خواهَد بود. دور نیست روزی که بخواند: حاج قاسم نبودی ببینی قُدس آزاد گشته خونِ یارانت پُر ثَمَر گَشته... 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN