🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
هوای کهنه ی این شهر تازه دم کرده
گناهکاریمان تنزل النقم کرده
ظلمت نفسی ما را شنید دلبر و گفت
امان ز نفس کسی که به خود ستم کرده
به شوق یوسف اگر چشم مان چو یعقوب است
هنوز گریه به درد فراق کم کرده
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوششم
✨صفحه: ۵۲۶
✨سوره: نجم
📚🍃|• @dehghan_amiri20
☀️📜#حدیث_روز
💚🍂حضرت علی (علیه السلام) فرمودند:
عذر برادرت را بپذیرواگر عذری نداشت
عذری برایش بتراش.
📚✨میزان الحکمه،ج۷،ص۱۳۰
💟|• @Dehghan_amiri20
#کلام_شهدا🕊🌹
🍂همیشه میگفت:
من دوست💞 دارم
هرکاری میتوانم
برای مردم انجام بدم
حتی بعداز شهادت🕊 ...
چون حضرت امام گفتند:
مردم ولی نعمت ما هستند 🌹…
"شهید محمدرضا تورجیزاده"❤️
📚پست ویژه نشر دهید♻️
😔روزی جبرائیل علیه السلام ناراحت و مضطرب پیش رسول_اللهﷺ آمد ....
😰پیامبرﷺ از او پرسید؟ چی شده ای جبرائیل چرا ناراحتی و آرام و قرار نداری..؟
😭فرمود: اي رسول_اللهﷺ خداوند طبقه های جهنم را معرفی کردند...
😥فرمودند: برایم نام ببر....
👌🏼(این را عرض کنم که جهنم درکات است و طبقاتش در زیر_زمین است رو به پایین است.
اما بهشت درجات است و طبقاتش در آسمان است)
😣جبرائیل فرمود.....جهنم 7 طبقه دارد.
🔥طبقه آخر از پایین #هاویه نام دارد .مخصوص #منافقان است.
🔥طبقه دوم #جحیم نام دارد .مخصوص #مشرکین است
🔥طبقه سوم #سقر نام دارد. مخصوص ستاره پرستان است.
🔥طبقه چهارمش #لظا نام دارد مخصوص #ابلیس است.
🔥طبقه پنجم #حطمه نام دارد . جایگاه #یهود است...
🔥طبقه ششم #سعیر نام دارد مخصوص #نصارا است.
🔥و در طبقه هفتم، جبرائیل بغض گلویش را گرفت .نتوانست هفتمی را بگوید....
😭پیامبرﷺ گفت جریان چی است ای جبرائیل، طبقه هفتم برای کیست...
😭 جبرئیل با گریه و زاری گفت: یا رسول_اللهﷺ ، هفتمین طبقه مال #جوانان امت توست....
😭 پیامبرﷺ همانجا فریاد زد و از اندوه و ناراحتی و دلسوزی برای امتش #بیهوش شد و بر زمین افتاد....
😭آه ای جوانان امت رسول_اللهﷺ تا کی در گنـــ🔥ـــاه غرق میشوید
😞یک سال گناه، دو سال گناه، پنج سال گناه، ده سال گناه... آیا خسته نشده اید؟
😔تا کی عزیزان، توبه نمیکنید...
😔تا کی به فکر قبر تاریک و قیامتت نیستید؟
😔تا کی امر خدا و رسولش را به دست فراموشی سپرده اید..
😣مرگ بدون آمادگی قبلی میاد و اصلا پیر و جوان برایش فرقی ندارد....
😰همینکه وقتش رسید نمیتوانیم یک نفــــ⚡️ـــس اضافه بکشیم...
✋🏼فقط کلام آخرم مژدهای از طرف پروردگار به گناهکاران و خطاکاران است ....
❤️والَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ
❤️ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺮﺗﻜﺐ #ﻋﻤﻞ_ﺯشت , فحشا و ظلم ستم میشود توبه کنند. ﺧﺪﺍوند بخشاینده مهربان است. ﻛﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ما رﺍ ببخشد. آل عمران( 135)
💖جوانان گناهکار حتما توبه کنند، تنها راه آرامش و آسوده وجدان همین است از ترک دروغ شروع کنند که دروغگو دشمن خداست...خیرخواه همدیگرباشید وبرای همدیگردعای خیر کنید .
🌸| @Dehghan_amiri20 |
🕊🥀میگفت: پَریدن
بُریدن میخواهد..!
اللهم اخرج حب الدنیا من قلبی.🍃
💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠✨مداحی پسر شهید جواد الله کرمی
برای پدرش
💟|• @Dehghan_amiri20
🌷✨هفتاد و دو ساعت بعد...
گفت: «حاجی جون! سه روز دیگه عملیاته، من هم راهی این عملیات هستم و توی همین عملیات شهید میشم». گفتم: «مهدی جان! برادر من! آخه این چه حرفیه که میزنی، از کجا میدونی عملیات میشه؟ اصلاً از کجا میدونی شهید میشی؟»
گفت: «حاج آقا! بالاتر از اینها رو به تو بگم!؟ سه روز دیگه عملیات میشه، من میرم عملیات و هفتاد و دو ساعت دیگه، گلولهای به قلب من میخوره و شهید میشم». اتفاقاً سه روز بعد، عملیات تصویب شد و رفتیم عملیات. چیزی نمانده بود به قله. هفت نفر بیشتر نبودیم. مهدی دست انداخت درسیم خاردارهای حلقوی. زور زد و از هم بازشان کرد. زیر نور ماه دیدم که تیغهای فلزی از طرف دیگر دستش بیرون زده بود و خون شُرشُر میریخت. یک آن، گلولهای به سینهاش خورد و با دستهای باز، از پشت روی سیمهای خاردار افتاد. از نفر کناریم، ساعت را پرسیدم. گفت:«یازده و ربع». یعنی دقیقاً هفتاد و دو ساعت از پیشگویی مهدی گذشته بود. به اجبار برگشتیم ولی هرروز کارم این بود که از بچههای دیدهبان بپرسم: «چه خبر؟» و آنها بگویند: «هیچی. هنوز آن بالاست». مادر شهید خندان میگفت: «روز میلادش اربعین بود. هنگاهی که در پائیز ۱۳۶۲ خبر شهادت او را به ما دادند، اربعین بود. وقتی هم که بعد از ده سال بقایای پیکرش را برایمان آوردند، باز هم اربعین بود».
🕊#شهیدمهدےخندان🌿
#ظرافتهاےروحےشهدا 🥀
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨از این دست شوخی ها
🌸🍃دیگر تکرار نشود...
نمی دانم چکار کرده بودند کـه فرمانده شان بعد از کلی صغری وکبری چیدن و منبر رفـتن داشت می گفت: برادرا! دیگه تکرار نشه. یکی از آن برادرها با صدای بلند پرسید: حاجی اگه تکرار بشه چی میشه؟ و حاجی کـه لا بد تصور می کردند الان است که از کوره در برود جواب داد: هـیچی؛ با ایـن دفعه میشه دو دفعه!
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_ششم
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت :
_ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...
بغضش را قورت داد و ساکت شد. احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده بود اما اگر چیزی نمیگفت غرورش خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت :
_تو شاید زحمت کشیده باشی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.
کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش میشود. میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است به قیمت از بین رفتن رابطه دوستانی مان تمام شود اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم سکوت کردنم اشتباه است. محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم :
_من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.
آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت :
_تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی. تو فک کردی کی هستی؟
نمیدانستم چه حرفی بزنم که وضع بدتر نشود. مدام سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است و اگر من هم بخواهم مثل خودش رفتار کنم و جوابش را بدهم هم اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم :
_ آرمین عزیزم من ناراحتی تورو درک میکنم اما تو نباید انقدر با لحن تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی. من دوستت هستم و بخاطر خودت دارم اینارو میگم.
اما انگار آرمین از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود ، هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را پشت هم نثار من و محمد می کرد. طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر کرده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد کمی آرامش کند اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار میزد و به بد و بیراه گفتن هایش ادامه می داد. کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت :
_آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای اینکه بتواند اورا از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد کاوه را هل داد و او وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود با خودم فکر میکردم محمد که سایه ی پدری بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمینی که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، تربیت شده. با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم از دست دادم و برخلاف میل باطنی ام، جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_هفتم
با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند. میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم. کمی ناراحت بودم اما به نظرم ادامه ی دوستی با فردی که خودش و جایگاهش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد فایده ای نداشت. در همین افکار بودم که محمد سکوت سنگینم را شکست و گفت :
_ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...
اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم :
_اصلا موضوع تو نبودی. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. حالا دیگه مهم نیست. فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش اود نکنه.
مادرم روی تربیت من خیلی حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولی هربار که میفهمید من دعوا گرفتم انگار از تربیت من نا امید می شد، غصه می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.
میدانستم این بهترین راه موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم :
_ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.
+ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعر برو خونه.
_ آخه...
+ دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم. تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس خوبی داشتم. همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم :
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت : "منم از آشناییت خوشبختم."
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم. کمی از مسیر گذشت. به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بلاخره رسیدیم و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_هشتم
عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود. محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاس های دانشگاه نتونستم برم.
یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی خانه شان بود که دورش گلدان های شمعدانی در رنگ های مختلف چیده شده بود. یک باغچه ی کوچک هم کناری قرار داشت که رویش را برای جلوگیری از سرما با پلاستیک پوشانده بودند.
دوتا در از دو طرف حیاط به سمت خانه شان باز میشد. پشت سر محمد حرکت کردم و وارد خانه شدیم.
_بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت بره آقا رضا. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟
+ آره. اسمم رضاست.
_خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال میشد.
کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. چشمم به سمت قاب عکس روی دیوار افتاد، اول فکر کردم عکس محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکسی قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. کمی آن طرف تر قاب عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم آن چهره ی آشنا پدر محمد است. عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودکی گریانی را کنار دریا در بغل داشت.
محمد که درحال چایی دم کردن بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه هه که داره گریه میکنه هم منم. من و بابام چندتا عکس بیشتر باهم نداریم. از بس هم تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.
خندیدم و گفتم :
_خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی.
+ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوان تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه ام میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هربار هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم بابامه.
_اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...
بعد از نوشیدن چای با مربای بهارنارنجی از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبل تر ها که محمد را میدیدم حس میکردم اگر روزی بخواهم با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شد. نمیدانم شاید هم این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقاتی بود که بین من و آرمین افتاده بود.
به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد. در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت :
_رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. ببخشید.
_لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.
تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم مدل آخوندی بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم :
_ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم.
+ پس شام چی؟ من و پدرت شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شاممون رو بخوریم بعد برو بخواب.
_ ببخشید مامان ولی با بچه ها گشنه مون بود یه چیزی خوردیم، میل به شام ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.
به اتاقم رفتم و در را بستم. اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنم ناراحت بودم. از طرف دیگر نمیدانستم فردا چطور باید با آرمین مواجه شوم. فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت. بعد از چند ساعت مرور اتفاقات، بلاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم. تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
یکی گفت:
چه دنیای بدی
حتی شاخه های گل هم خار دارند!
دیگری گفت:
چه دنیای خوبی
حتی شاخه های پر خار هم گل دارند!
عظمت در #تفکر است
نه در چیزی که میبینیم!
💟|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃یٰا لَطیفْ
#یک_آیہ آرامـــش🌱💜
ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺟﺰ ﮔﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ
🍃📚(سوره حجر آیه ۵۶)
#کمی_با_خدا...🌸✨
🌼🌾|• @dehghan_amiri20
🕊اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِ اللهِ🌺
ما کہ بر صاحب این عشق ارادٺ داریم
ما کہ انگیزه ی برگشت بہ فطرٺ داریم
یک نفس تا بہ خدا بُعد مسافٺ داریم
باز هم در سرمان شور زیارٺ داریم
🍃🌷|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🕊اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِ اللهِ🌺 ما کہ بر صاحب این عشق ارادٺ داریم ما کہ انگیزه ی برگشت ب
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (علیه السلام) یاد می کنند.
🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین
🍃🌷|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (علیه السلام) یاد می کنند.
🌺✨تمثیل #شهید تمثیل #رود بی قراری است که جزبا #وصول به اقیانوس آرام نمی گیرد #نفوس_مطمئنه ای که جز در #فناءالله آرام نمی گیرنند
#شبتون_بخیرونیکے💫
#التماس_دعاےفرج🙏🙏
🍃🌷| • @Dehghan_amiri20
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
سلام آقا دوباره جمعه و
من بر سر راهت گدایی می کنم
نگاهت را
بریز در کاسه ام امروز
اگرچه گاهی از اوقات
به راهت بی وفایی می کنم
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوششم
✨صفحه: ۵۲۷
✨سوره: نجم
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
ایمان خودرا قبل از ظهور تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار میگیرند.
📚✨اصول کافی،ج ۶ص۳۶۰،ح۱
💟|• @Dehghan_amiri20
🔸از علامه حسن زاده آملی پرسیدند ..
آدرس امام زمان کجاست ؟!
کجا میشود حضرت را پیدا کرد ؟
ایشان فرمودند :
آدرس حضرت در قرآن کریم
آیه ۵۵ سوره قمر است !
که میفرماید :
💠 فی مقعَد صِدق عندَ ملیک مُقتدر
هر جا که صدق و درستی باشد ،
هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد ،
هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد ،
حضرت آنجا تشریف دارند.
💟|• @Dehghan_amiri20
🌿💕#این_قصه_یک_نوجوان_است
نشسته بود کنار مادر
آرام وسربه زیر گفت
مادر
پارگی شلوارم خیلی زیاد شده.
تو مدرسه!.....
یه مکثی کرد وگفت
اگربه بابا فشار نمیاد بگین برام یه شلوار بخره
پدرش میگفت محمد جواد خیلی محجوب بود
مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمان نباشد.
💠✨نوجوانی
🕊 #شهیدمحمدجوادباهنر🌸
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
💌🍃|• @dehghan_amiri20