eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀 🌸🍀فاصله ای که با شهدا داریم تقی بعد از ازدواج بلافاصله به تربت و از آن جا هم به اهواز رفت. مدت ها از این موضوع گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم. افراد خانواده آرزوی دیدارش را داشتند. همه به دنبال فرصتی می گشتیم كه به دیدار تقی و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم. بعد از رسیدن به اهواز راهی خانه تقی شدیم. من از زندگی تقی تصور دیگری داشتم. هیچگاه تصور نمی كردیم كه زندگی او این گونه باشد. برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشك از گوشه چشمانم جاری شد. زندگی آقا تقی خیلی ساده بود، ساده تر از چیزی كه حتی بتوان تصورش را كرد. كل زندگی آقا تقی در دو پتو خلاصه می شد. آن هم دو پتویی كه از جهاد به امانت گرفته بودند. یكی از پتوها حكم زیرانداز را داشت و از دیگری نیز به عنوان روانداز استفاده می شد. بالاخره هر چی باشد من مادر بودم و دیدن آن صحنه و آن زندگی دلم را به درد می آورد. آنها حتی بالش هم نداشتند كه زیر سرشان بگذارند. آقا تقی از اوركتش به جای بالش استفاده می كرد و خانمش هم از چادرش موقع برگشتن من دو بالشی را كه با خود برای استفاده بچه ها برده بودم پیش آنها گذاشتم و گفتم كه لااقل این بالش ها را زیر سرتان بگذارید. بله این همه زندگیشان بود. همه زندگیشان از اول تا آخر تمام فكر و ذكر آقا تقی جنگ بود و ما اگر از چیزهای دیگری می گفتیم تنها جواب او این بود كه جنگ واجب تر است. او به این گفته از صمیم قلب ایمان و اعتقاد داشت. آقا تقی یك روز راحت نبود. او هیچ منزل و مأوایی نداشت كه راحت باشد و یا بتواند حتی یك ساعت راحت بخوابد. اصلاً خودش نمی خواست كه در آسایش و راحتی زندگی كند.  آقاتقى در آن آخرین لحظات زندگیش وقتى شهادت را به چشم خودش دیده به اطرافیانش گفته "زحمت نکشیده، دیگر فایده‌اى ندارد، من اکنون در آغاز راهى قرار گرفته‌ام که هفت سال به دنبالش گشته‌ام، از شما مى‌خواهم که در این لحظات مرا تنها بگذارید و تکانم ندهید." و بعد از اینکه به‌عنوان آخرین کلام، نام حمزه تنها پسرش را صدا زده و با بر زبان آوردن شهادتین نداى حق را با عروج عاشقانه خود لبیک گفته است. ماه مبارک رمضان بود و آقاتقى مى‌خواست عازم جبهه شود، قبل از رفتن در آخرین وداعش با حمزه، او رادر آغوش گرفت و لبهایش را بوسید و این جمله زیبا را که همیشه هنگام بوسیدن لبهاى حمزه به زبان مى‌آورد را در آن آخرین وداعش تکرار کرد که: "من چنان لب‌هاى حمزه را مى‌بوسم که پیغمبر لبهاى حسنین خود را مى‌بوسید." 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
ماه رمضان‌ ها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است، می‌گفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن؛ امسال یک روزهایی وقت سحر حس می‌کنم که تکانم می ‌دهد تا مبادا خواب بمانم. من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم، هیچ کمبودی با بودن او نداشتم، اگر او را ببینم می‌گویم چرا من را گذاشتی و رفتی، کاش کنارم می ‌ماندی و با هم شهید می‌شدیم؛ آخرین دیدارمان در معراج شهدا بود وقتی چهره ‌اش را دیدم گفتم: حاجی باعث سربلندی و افتخار من شدی دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و می‌جنگیدی و آزادیش را می‌دیدی، این تمام حرف من بود بر سر پیکرش. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🍃🌸 🍃🌸فاصله ای که با شهدا داریم.... برای هر کاری خیری پیش قدم می شد. دست به خیر بود. رفته بود خواستگاری یکی از همکارانش. بعد از صحبت های مقدماتی ، پرسیده بودند که آقا داماد منزل مستقل دارد یا نه؟! داماد سرش را انداخته بود پایین و گفته بود:« نخیر. خانه مستقل ندارم». داشته قول و قرار عروسی شان بهم می خورده که حاج یدالله گفته بود : «آقا داماد از خودشان منزل دارند و خانه مناسبی هم هست» انکار داماد هم به جایی نرسیده و جلسه به خوشی تمام شده بود. بعدها وقتی آقا داماد فهمیده بود که خانه اهدایی حاج یدالله، از طرف سپاه به اسم حاجی  در آمده بود. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌸🍃 🍃🌸به دو می آمد قرارگاه، بی سیم را برمی داشت، وضعیت را می پرسید و می رفت موقع عملیات خواب وخوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد، برنج سرد یا کنسروی که یک گوشه مانده، یا نان وخشک ومربا. یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم دور از چشم همه، حیاط را آب وجارو می زد. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
💠گفته بود "مصطفي!من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد به ش بگويم يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم. 💠سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترين نمره. 💠چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. 💠گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من." 💠مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند."  💠با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم." 💠بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام.وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهاييکه شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصيت نامه. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷