🌷✨هفتاد و دو ساعت بعد...
گفت: «حاجی جون! سه روز دیگه عملیاته، من هم راهی این عملیات هستم و توی همین عملیات شهید میشم». گفتم: «مهدی جان! برادر من! آخه این چه حرفیه که میزنی، از کجا میدونی عملیات میشه؟ اصلاً از کجا میدونی شهید میشی؟»
گفت: «حاج آقا! بالاتر از اینها رو به تو بگم!؟ سه روز دیگه عملیات میشه، من میرم عملیات و هفتاد و دو ساعت دیگه، گلولهای به قلب من میخوره و شهید میشم». اتفاقاً سه روز بعد، عملیات تصویب شد و رفتیم عملیات. چیزی نمانده بود به قله. هفت نفر بیشتر نبودیم. مهدی دست انداخت درسیم خاردارهای حلقوی. زور زد و از هم بازشان کرد. زیر نور ماه دیدم که تیغهای فلزی از طرف دیگر دستش بیرون زده بود و خون شُرشُر میریخت. یک آن، گلولهای به سینهاش خورد و با دستهای باز، از پشت روی سیمهای خاردار افتاد. از نفر کناریم، ساعت را پرسیدم. گفت:«یازده و ربع». یعنی دقیقاً هفتاد و دو ساعت از پیشگویی مهدی گذشته بود. به اجبار برگشتیم ولی هرروز کارم این بود که از بچههای دیدهبان بپرسم: «چه خبر؟» و آنها بگویند: «هیچی. هنوز آن بالاست». مادر شهید خندان میگفت: «روز میلادش اربعین بود. هنگاهی که در پائیز ۱۳۶۲ خبر شهادت او را به ما دادند، اربعین بود. وقتی هم که بعد از ده سال بقایای پیکرش را برایمان آوردند، باز هم اربعین بود».
🕊#شهیدمهدےخندان🌿
#ظرافتهاےروحےشهدا 🥀
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨از این دست شوخی ها
🌸🍃دیگر تکرار نشود...
نمی دانم چکار کرده بودند کـه فرمانده شان بعد از کلی صغری وکبری چیدن و منبر رفـتن داشت می گفت: برادرا! دیگه تکرار نشه. یکی از آن برادرها با صدای بلند پرسید: حاجی اگه تکرار بشه چی میشه؟ و حاجی کـه لا بد تصور می کردند الان است که از کوره در برود جواب داد: هـیچی؛ با ایـن دفعه میشه دو دفعه!
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_ششم
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت :
_ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...
بغضش را قورت داد و ساکت شد. احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده بود اما اگر چیزی نمیگفت غرورش خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت :
_تو شاید زحمت کشیده باشی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.
کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش میشود. میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است به قیمت از بین رفتن رابطه دوستانی مان تمام شود اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم سکوت کردنم اشتباه است. محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم :
_من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.
آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت :
_تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی. تو فک کردی کی هستی؟
نمیدانستم چه حرفی بزنم که وضع بدتر نشود. مدام سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است و اگر من هم بخواهم مثل خودش رفتار کنم و جوابش را بدهم هم اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم :
_ آرمین عزیزم من ناراحتی تورو درک میکنم اما تو نباید انقدر با لحن تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی. من دوستت هستم و بخاطر خودت دارم اینارو میگم.
اما انگار آرمین از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود ، هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را پشت هم نثار من و محمد می کرد. طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر کرده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد کمی آرامش کند اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار میزد و به بد و بیراه گفتن هایش ادامه می داد. کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت :
_آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای اینکه بتواند اورا از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد کاوه را هل داد و او وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود با خودم فکر میکردم محمد که سایه ی پدری بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمینی که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، تربیت شده. با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم از دست دادم و برخلاف میل باطنی ام، جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_هفتم
با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند. میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم. کمی ناراحت بودم اما به نظرم ادامه ی دوستی با فردی که خودش و جایگاهش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد فایده ای نداشت. در همین افکار بودم که محمد سکوت سنگینم را شکست و گفت :
_ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...
اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم :
_اصلا موضوع تو نبودی. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. حالا دیگه مهم نیست. فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش اود نکنه.
مادرم روی تربیت من خیلی حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولی هربار که میفهمید من دعوا گرفتم انگار از تربیت من نا امید می شد، غصه می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.
میدانستم این بهترین راه موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم :
_ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.
+ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعر برو خونه.
_ آخه...
+ دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم. تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس خوبی داشتم. همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم :
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت : "منم از آشناییت خوشبختم."
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم. کمی از مسیر گذشت. به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بلاخره رسیدیم و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_هشتم
عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود. محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاس های دانشگاه نتونستم برم.
یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی خانه شان بود که دورش گلدان های شمعدانی در رنگ های مختلف چیده شده بود. یک باغچه ی کوچک هم کناری قرار داشت که رویش را برای جلوگیری از سرما با پلاستیک پوشانده بودند.
دوتا در از دو طرف حیاط به سمت خانه شان باز میشد. پشت سر محمد حرکت کردم و وارد خانه شدیم.
_بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت بره آقا رضا. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟
+ آره. اسمم رضاست.
_خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال میشد.
کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. چشمم به سمت قاب عکس روی دیوار افتاد، اول فکر کردم عکس محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکسی قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. کمی آن طرف تر قاب عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم آن چهره ی آشنا پدر محمد است. عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودکی گریانی را کنار دریا در بغل داشت.
محمد که درحال چایی دم کردن بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه هه که داره گریه میکنه هم منم. من و بابام چندتا عکس بیشتر باهم نداریم. از بس هم تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.
خندیدم و گفتم :
_خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی.
+ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوان تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه ام میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هربار هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم بابامه.
_اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...
بعد از نوشیدن چای با مربای بهارنارنجی از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبل تر ها که محمد را میدیدم حس میکردم اگر روزی بخواهم با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شد. نمیدانم شاید هم این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقاتی بود که بین من و آرمین افتاده بود.
به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد. در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت :
_رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. ببخشید.
_لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.
تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم مدل آخوندی بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم :
_ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم.
+ پس شام چی؟ من و پدرت شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شاممون رو بخوریم بعد برو بخواب.
_ ببخشید مامان ولی با بچه ها گشنه مون بود یه چیزی خوردیم، میل به شام ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.
به اتاقم رفتم و در را بستم. اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنم ناراحت بودم. از طرف دیگر نمیدانستم فردا چطور باید با آرمین مواجه شوم. فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت. بعد از چند ساعت مرور اتفاقات، بلاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم. تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
یکی گفت:
چه دنیای بدی
حتی شاخه های گل هم خار دارند!
دیگری گفت:
چه دنیای خوبی
حتی شاخه های پر خار هم گل دارند!
عظمت در #تفکر است
نه در چیزی که میبینیم!
💟|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃یٰا لَطیفْ
#یک_آیہ آرامـــش🌱💜
ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺟﺰ ﮔﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ
🍃📚(سوره حجر آیه ۵۶)
#کمی_با_خدا...🌸✨
🌼🌾|• @dehghan_amiri20
🕊اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِ اللهِ🌺
ما کہ بر صاحب این عشق ارادٺ داریم
ما کہ انگیزه ی برگشت بہ فطرٺ داریم
یک نفس تا بہ خدا بُعد مسافٺ داریم
باز هم در سرمان شور زیارٺ داریم
🍃🌷|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🕊اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِ اللهِ🌺 ما کہ بر صاحب این عشق ارادٺ داریم ما کہ انگیزه ی برگشت ب
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (علیه السلام) یاد می کنند.
🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین
🍃🌷|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (علیه السلام) یاد می کنند.
🌺✨تمثیل #شهید تمثیل #رود بی قراری است که جزبا #وصول به اقیانوس آرام نمی گیرد #نفوس_مطمئنه ای که جز در #فناءالله آرام نمی گیرنند
#شبتون_بخیرونیکے💫
#التماس_دعاےفرج🙏🙏
🍃🌷| • @Dehghan_amiri20
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
سلام آقا دوباره جمعه و
من بر سر راهت گدایی می کنم
نگاهت را
بریز در کاسه ام امروز
اگرچه گاهی از اوقات
به راهت بی وفایی می کنم
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوششم
✨صفحه: ۵۲۷
✨سوره: نجم
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
ایمان خودرا قبل از ظهور تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار میگیرند.
📚✨اصول کافی،ج ۶ص۳۶۰،ح۱
💟|• @Dehghan_amiri20
🔸از علامه حسن زاده آملی پرسیدند ..
آدرس امام زمان کجاست ؟!
کجا میشود حضرت را پیدا کرد ؟
ایشان فرمودند :
آدرس حضرت در قرآن کریم
آیه ۵۵ سوره قمر است !
که میفرماید :
💠 فی مقعَد صِدق عندَ ملیک مُقتدر
هر جا که صدق و درستی باشد ،
هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد ،
هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد ،
حضرت آنجا تشریف دارند.
💟|• @Dehghan_amiri20
🌿💕#این_قصه_یک_نوجوان_است
نشسته بود کنار مادر
آرام وسربه زیر گفت
مادر
پارگی شلوارم خیلی زیاد شده.
تو مدرسه!.....
یه مکثی کرد وگفت
اگربه بابا فشار نمیاد بگین برام یه شلوار بخره
پدرش میگفت محمد جواد خیلی محجوب بود
مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمان نباشد.
💠✨نوجوانی
🕊 #شهیدمحمدجوادباهنر🌸
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
💌🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃📽 #مصاحبه..... 🧡🌱هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را ا
🍃📽 #مصاحبه.....
🧡🌱در خانه مدام احساسش میکنیم و با او حرف میزنیم صبح که دلم برایش تنگ میشود و گریه میکنم شب به خوابم میآید و من را دعوا میکند و میگوید «برای چه ناراحتی؟».از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح میگفت «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم 🌸
☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🍃🌹کلام شهید....
توی ذهـنت باشد ڪه یڪی دارد مرا میبیـند دست از پا خطا نڪنم مهدی فاطمه (سلام الله علیها) خجالت بڪشد، فـردای قیامت جلوی حضرت زهرا سلام الله علیها چه جوابی می خواهیم بدهیم.
🌷#شهیدسیدمجتبےعلمدار💦
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_نهم
روزهای خوبی نبود. بعداز آن ماجراتنها شده بودم.خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود.کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. دراوقات بیکاری کتابهایی که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعد از پایان کلاس ها به خانه برمی گشتم. کم کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده. اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید بود و کلاس ها تعطیل شده بود.وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه ی خانه تکانی کمک کنم. ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های خانه بودم که تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت :
_ الو؟...
بله...
شما؟ ...
گوشی را زمین گذاشت و گفت :
_ رضا بیا تلفن باهات کار داره. میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟
از شنیدن اسم محمد تعجب کردم. من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟ چه کار داشت؟ با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.
_ الو سلام.
+ سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟
_ ممنون. محمد جان تویی؟
+ آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.
_ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟
+ فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.
دلم میخواست بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم. فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با کارهای باقی مانده چه کنم و به مادر چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم :
_ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟
+ حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.
خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم. در فکر بودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت :
_ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟
+ یکی از بچه های دانشگاهه،پسر خوبیه. میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم.
مادر نگاه متعجبانه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد. تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم. شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود. عطر گل و گلاب مزار شهدا خبر از دیر رسیدنم میداد. با نا امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها خیره شدم.
متولد : 1342
شهادت : 1362
محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر
اودقیقا هم سن من بود که شهید شد. نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد. درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟ پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته اش باشد. نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده. حتما همینطور است وگرنه هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود.
بلند شدم و بین قبرها راه رفتم و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود.
هجده ساله... بیست و هفت ساله... سی ساله... پانزده ساله... پنجاه و سه ساله...
اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند. از همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ وجه اشتراک منطقی بین آنها پیدا نمی کردم. فکرم به سمت پدر محمد رفت. توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان و بانشاط که شور زندگی در نگاهش موج میزند دیده میشد. چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود. چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها می کرد و می رفت؟ با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم. به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده و فقط دو ساعت تا تحویل سال مانده. نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید تا راس ساعت ده به خانه برسم. اگر دیر برسم حتما مادر ناراحت می شود. به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_نهم روزهای خوبی نبود. بعداز آن ماجراتنها شده بودم.خبری از دور زدن ها و وقت گذ
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_دهم
به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم. خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم. تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم سال نو آغاز شد، و فصل جدیدی را برایم رقم زد... به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم. مهمانی ها جذابیت سابق را برایم نداشت. عموما در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی. بچه ها هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد. این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس میکردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. مثلا می دیدم وقتی پسردایی مادرم باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت، پسرش بهروز سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است. درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمیکردند. اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... میکرد کمی بیشتر درس میخواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی داشتم از بین برود. هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دیگر دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را تنهایی سپری کنم. هرچند با مخالفت شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم.
دو سه روزی به تلویزیون دیدن و کتاب خواندن گذشت اما واقعا حوصله ام سر رفته بود. احساس مبهمی در دلم بود که نمیدانستم چیست. دلم میخواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست. یک روز صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون. مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت بهشت زهرا حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی به شیشه ی تاکسی زد و رو به راننده گفت :
_ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته گل بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه.
دلم برایش سوخت و چند دسته خریدم. وقتی رسیدم بهشت زهرا خلوت بود. از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر یک شاخه گل گذاشتم. گل ها تمام شد. به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر قبرهای یک شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد. نزدیک شدم. روی قبرها نوشته بود "شهید گمنام فرزند روح الله". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید گمنام نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سالشان هم مشخص نبود. کمی خسته بودم. نشستم و سرم را توی زانوهایم فرو بردم. به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم. فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم :
_ سلام. ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید؟ درش خیلی سفته من نمیتونم.
یک دختر جوان که چادرش را سفت گرفته بود و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد. این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم :
_ سلام. بله بله... حتما.
در شیشه را باز کردم و دادم.
_ دستتون درد نکنه. شرمنده که مزاحمتون شدم. خدانگهدار.
+ خواهش میکنم. خداحافظ...
با نگاهم دنبالش کردم. کمی آن طرف تر شروع کرد به شستن قبر یکی از شهدای گمنام.
هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من دختر چادری وجود نداشت. هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود. کارش که تمام شد بالای قبر نشست. از کیفش کتاب کوچکی بیرون آورد و مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم. اما به خودم اجازه ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم. همانجا ایستادم تا دور شد...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20