eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
97 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
📝✨•|قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم 🕊 🍃•| اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(سلام الله علیها) کوچک تر است، روضه اباعبدالله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام می گیرد. •|غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است می شود قسمت آنکه جگرش بیشتر است قیمت عبد به افتادن در سجاده ست سنگ فرش حرم دوست، زرش بیشتر است خانه ای است در اینجا که کریم اند همه سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است دل ما سوخت در این راه ولی ارزش داشت هرکه اینگونه نباشد ضررش بیشتر است بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم هرکه عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است هر گدایی برسد لطف که دارد اما به گدایان برادر نظرش بیشتر است همه گفتند خدیجه ست ولی ما دیدیم در جمالش که جلال پدرش بیشتر است وسعت روح، بدن را به فنا می گیرد غیر چه کسی دردسرش بیشتر است.  و من الله توفیق🌸 💚🌷 💌🍃|• @dehghan_amiri20
💕🍃بسم رب الشهدا... شیفته شهید رسول خلیلی بود😍 همه جوره دنبال شناخت اش بود...📝 حتی عکسها و مطالبی از شهید رسول خلیلی داشت که کمتر جایی دیده میشد...😅 میگفت رسول رو چندباری در دیده... عکسشو میذاشت کنار عکس رسول و میگفت میبینی بهم شباهت داریم؟😍😅 عید 94 راهی مشهد شد و از اینکه تحویل سال در کنار رسول نبود حسرت میخورد. اما عاشق امام رضا علیه السلام بود و به قول خودش زندگیشو سپرده بود دست آقا...📿😌 پیجی برای شهید خلیلی ساخته بود و دلتنگی هاش رو داخلش مینوشت..بعد از مدتی پسووردش رو گم کرد و حسرت میخورد! کسی نمیدونست روزی میرسه که برای خودش پیج شهادت بسازن...😭😔 مزار رسول که میرفت به دوستاش میگفت روضه خانوم زینب س بذارید، میگفت رو سنگ مزار نوشته: ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان...💔 شبیه او زیست شبیه او نفس کشید شبیه او در سوریه پرپر شد...🦋 و شش روز قبل از دومین سالگرد شهادت در 20سالگی به دوست شهیدش پیوست...🌈✨ 🌸🌱 محمدرضا را بی رسول نمی توان شناخت..✋️ و این سلسله عشق ادامه دارد هنوز...♥️🌿 💟🍃|• @dehghan_amiri20
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃|•° ... در طݪݕٺ رڣݓ ݕہ هرجـــا دݪــــــݦ...💔🌱 📆آبان ماه ۹۲ / جمشیدیه.. 🦋🌈 🎬🍃|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_اول گفتگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید🌈🦋 👇🌱💜
🍃📽| 🎈🌿 متولد 26 فروردین ماه سال 74 فرزند دوم و پسر ارشد خانواده و از کودکی پسری بسیار بازیگوش و پر جنب و جوش بود. 💜بسیار شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت می‌کرد. دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه2 تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. چون علاقه زیادی به قشر روحانیت داشت رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل پرداخت. چون دو دایی شهید شده بودند از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفت و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت. 💙شهید از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که 21 آبان سال 94 در سن 20 سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد. ویژگی‌های از نگاه و او که روزها و سال‌ها شاهد بزرگ شدن فرزند و برادر خود بوده‌اند، رنگ متفاوتی دارد. ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_اول گفتگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید🌈🦋 👇🌱💜
🍃📽|°• ... 🎈🌿|•°تسنیم : در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟ 🌸|‌•° : دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر می‌زد از اینکه خسته شده... من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده... این مدل حرف زدن‌ها از خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم مظلوم می‌شد یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با شوخی و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت... آخرین بار سه‌شنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمی‌گردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی... من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود... در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد... یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرف‌هایش بوی خاصی می‌داد... بعد که صحبتش با مامان تمام شد دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم... ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20 🌙☔️
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_دوم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| ... به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم: «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید می‌شود یا زن می‌گیرد دوتاش با هم نمی‌شود» بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می‌زنند به من گفت: تو خجالت نمی‌کشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم؟؟ گفتم حالا چه حدیثی را به من می‌گویی؟ گفت: «امیرالمومنین می‌فرماید برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن تا ابد زنده‌ای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری» من خیلی امیدوار شدم و گفتم : الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به گفتم «بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضی‌ام ازت‌ها را شروع کرد و گفت : به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب به جا می‌آورم. ... 😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_سوم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| این یک هفته آخر من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم... دقیقا یک هفته قبل از شهادتش خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی منتشر شده را به دیوار زدند... آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده؟ اما هیچ کس جوابم را نمی‌داد. بعد گفتم : که اصلا عکس را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمی‌دانم چه کسی بود از پشت جوابم را داد و گفت : «خبر شهادت محمدرضایتان آمده» در تمام آن یک هفته در اضطراب بودم... سه‌شنبه که تماس گرفت یادم است فقط بهش می‌گفتم : مراقب خودت باش داری چه کار می‌کنی؟ کار خطرناکی که نمی‌کنی؟ می‌گفت: مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم.. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر عصبانی شد و گفت: چرا اینقدر می‌گویی مراقب خودت باش؟! ... 😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_چهارم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| ... شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر... پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور محمدرضا گفت: پس دوتا می‌آرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر می‌خواهی برای محسن هم بیاورم؟ توی همان صحبت‌هاش آنقدر با شوخی و ساده حرف می‌زد و صحنه‌ها را برای ما عادی جلوه می‌داد که ما فکر می‌کردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتیم. به گفتم آنجا چه کار می‌کنید می‌گفت: می‌خوریم، می‌خوابیم، فوتبال بازی می‌کنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که می‌گرفتم باز هم همین حرفها را می‌زد و حتی در حرف‌هایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت... ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_پنجم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| ... روز سه‌شنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت می‌کرد و من همزمان صحبت‌هایشان را گوش می‌کردم که به دخترم گفت: به مامان بگو برام زن بگیره که من وسط حرفهایش آمدم و گفتم: تو هنوز بچه‌ای! به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش می‌دهم یکدفعه گفت: که مامان گوشی را بگیر می‌خواهم با شما صحبت کنم... بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: دعا کن بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من می‌گفت: «باشه! نیتم را خالص می‌کنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که پس می‌شوی... بعد گفت: جان من! گفتم: آره حتما می‌شوی تا این را گفتم یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد می‌زد و می‌گفت مامان راضی‌ام ازت... بهش گفتم حالا خودت را اینقدر لوس نکن... بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم می‌کنی؟ دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد» وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا اینجوری برایت دعا نمی‌کنم شوی... گفت: نه! پس همان دعا کن که شوم... بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با خداحافظی نکردم و این حرف من را خیلی به هم ریخت... همان شب هم با دایی‌اش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: دایی دعا کن که شوم بعد دایی‌اش در جواب گفته بود تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی. گفته بود به نظر شما کار من اینقدر مهم است‌که باعث افتخار خانواده شده‌ام؟ که دایی‌اش در جواب می‌گوید: آره! و این کلمه را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود... ... 😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_ششم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| ... نحوه شهادتش را چگونه متوجه شدید؟ 💜از آن روزی که رفت به اعضای خانواده می‌گفتم منتظر نباشید برنمی‌گردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن می‌بافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم می‌گفتم من این را می‌بافم ولی برای نیست و قلبم به این مسئله آگاهی می‌داد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمی‌گردد. پیش خودم گفتم که برنمی‌گردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمی‌دانستم. صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسی‌هایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسی‌ام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه می‌کردم و احساس می‌کردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس می‌کردم. ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر را نمی‌خواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را با خودم زمزمه می‌کردم. از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر می‌شد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه می‌کردم و نمی‌دانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که می‌خواست در خانه اتفاق بیفتد اخوی بزرگم آقامحمدعلی که شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع می‌داد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد. بعد از نیمه‌های شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور می‌گردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من می‌شناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور می‌گشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخوی‌هایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر می‌شود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهره‌ای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم و دعا می‌خواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم... ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20