eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
2.9هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مهمان شام✨
✨مهمان شام✨ « زندگینامه و خاطرات شهید سیدمیلادمصطفوی » 🌸ابراهیمی دیگر🌸 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🌸🍃خاطرات پرتقالی همیشه عشق قطب نما و دوربین داشتم. راست اش وقتی بابا از منطقه به خانه می آمد، یک قطب نمای جنگی سبز رنگ با کاور خاکی، دور فانسقه اش می بست و یک دوربین جنگی هم همراهش بود. تصورم این بود که قطب نما و تفنگ به واحد ادوات مربوط است. خودم را رساندم به ادوات: - سلام. ادواتی ها تا چشمشان بهم افتاد، سریع خودشان را برای دست انداختن ام آماده کردند. یکیشان گفت: - بفرما داخل آقا جواد! دم در بد است. - نه عجله دارم. بیشتر بچه ها مرا به اسم کوچک صدا می زدند. - .... فرمایشی بود؟ - اسلحه، قطب نما و دوربین می خواهم. نگاهی به هم انداختند و طرح تازه ای را ریختند. یکیشان، کاغذی را کشو درآورد و خیلی جدی شروع کرد به چیز نوشتن. از خوشحالی در پوست ام نمی گنجیدم. پیش خودم گفتم: - بابا که بیاید، حتما از عرضه و نفوذم تعجب می کند. پاکت نامه را با آب دهانش مالید و بعد هم داد دستم: - این را ببر دفتر ستاد! کارهای اداری اش که تمام شد، تند و تیز برگرد همین جا. پاکت را گرفتم. دویدم. ذوق زده بودم. فکرش را نمی کردم حاج حسین آن روز توی پایگاه باشد. در را باز کردم. یک هو دیدم، حاج حسین با آن قد بلند و اندام لاغرش ایستاده. تا چشمم به او خورد، تمام دنیا روی سرم آوار شد. حاج حسین مرا که دید، اخم کرد و با لحن تندی گفت: - جواد! این جا چه کاری می کنی؟ از ترس زبانم ایستاد. ماتم برد. در حالت عادی، بیرون از فضای پایگاه هم که حاج حسین را می دیدم، ترس برم می داشت، چه برسد این جا؛ داخل پایگاه، آن هم دفتر حاج حسین. چه جوابی باید می دادم؟ هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم جواب قانع کننده ای پیدا کنم. با لکنت و من و من گفتم: - هیچی، این جا کار داشتم. - کار؟ چه کاری؟ تو جز درس خواندن چه کار دیگری داری؟ مگر بابات نگفت این جا پیدات نشود؟ مگر قول ندادی؟ قیافه ی سر به زیری گرفتم و گفتم: - آقای مهر زادی! تو را خدا، به بابا نگو! آخرین بارم است، قول می دهم. چشم اش افتاد به پاکت توی دستم. خواستم قایم اش کنم که دیگر دیر شد. - چی تو دستت هست؟ نزدیک آمد. کاغذ را از دستم گرفت. باز کرد. بعد از چند لحظه، حاج حسین که همه ی انرژی اش را جمع کرد که نخندد، خنده اش گرفت. تازه متوجه ماجرا شدم. توی کاغذ نوشته بود: - دفتر ستاد! برادر رزمنده، جواد صحرایی، فرزند رمضان علی، خدمت می رسند. لطفا اقلام زیر در اختیارشان قرار گیرد: ۱- قطب نمای پلاستیکی ۱ عدد ۳- کلاشینکف چوبی ۱ عدد ۳- کلاه آهنی لاستیکی ۱ عدد 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
✨❄️اخلاق ناب فرماندهی.... اگر کسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با  لشکر مقدس امام حسین (علیه السلام) روبروست نماز جماعت ظهر تمام شد جعبه شیرینی را برداشت چون وقت تنگ بود؛سریع به هر نفر یکی میداد و می رفت سراغ بعدی رسید به ؛چون فرمانده بود کمرش را خم کرد و جعبه را پایین آورد رنگ حاجی عوض شد با اخم زد زیر جعبه و گفت: مثل بقیه یکی بده 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🍃🌸🍂🌺🍂🌸🍃 هشیار سری بود ز سودای تو مست خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍂🍃🌺🍂🍃🌸 💦السلام وعلیک یا مولانا یا صاحب العصروالزمان تـو پنهـان مـانـده ای تـا تشنـه بـاشیـم تمـــام روز هـــا را تشنـــه بــــاشیــــم دلـت مــی آیــد آیــا ایــن همــه ســال تـو جـاری بـاشـی و مـا تشنـه بـاشیــم؟ 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
ختم جمعی قرآن کریم به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله ✨جزء:سه ✨صفحه: ۴۴ ✨سوره:بقره 🌺 @dehghan_amiri20🌺
🍃🌸 ✍پیامبر اڪرم(صلی الله علیه وآله وسلم): ✅پنج چیز دل راصفا میدهد و سختی قلب را بر طرف می کند: 1⃣⇜همنشینی علما 2⃣⇜دست به سر یتیم کشیدن 3⃣⇜نیمه شب استغفار کردن 4⃣⇜کم خوابیدن شب 5⃣⇜روزه 📚نصایح ، صفحه۲۱۸ 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🌸🍂🌺🍃🌸 گفته بودم به کسے عشق نخواهم ورزید آمدیّ و همـه ے فرضیه ها ریخت به هم! 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺