eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔹از خانه پریسا که بیرون آمد، به بیمارستان بهار زنگ زد تا شیفت های ضحی را بفهمد. باید چند روزی صبر می کرد تا حقه اش بگیرد. یاد مادر عباس افتاد. به فریبا زنگ زد تا شیفت امروزش را جابه جا کند و به سمت خانه عباس حرکت کرد. زنگ در چند همسایه را زد تا توانست شماره همراه مادرشوهرضحی را پیدا کند: - سلام حاج خانم. احوال شما؟ غرض از مزاحمت برای پس فردا شب، امر خیری داشتیم که اگه زحمت بکشید کمکمون کنین. بله از خیریه .... 🔸مکث کرد تا اسم خیریه را خانم محمدی بگوید. - بله کوثر. اختیار دارید خدمت ازماست. زنده باشین. خودم می یام دنبالتون.. التماس دعا خاج خانم 🔻از التماس دعایی که گفته بود خنده اش گرفت. حالا باید بسته های تغذیه و دیگ غذایی روبراه می کرد تا حاج خانم این ها را به دست کارتون خواب ها برساند. شماره خیریه کوثر را از اطلاعات تلفن گرفت. تماس گرفت و آدرس را داخل گوشی یادداشت کرد. سوئیچ را چرخاند و آماده حرکت شد. عباس از خانه بیرون آمد و به سمت ماشین رفت. فرصتی که مفت به چنگ آورده بود را نمی خواست به این راحتی از دست بدهد. دوربین گوشی را آورد و چند عکس از عباس گرفت. بیرون ماشین و داخل ماشین. این ها را هم باید به پریسا می رساند. ساعت را نگاه کرد و بهتر دید اول به خیریه سر بزند. آدرس بی خانمان هایی که چند هفته قبل با آن ها صحبت کرده بود را داد. هزینه ای برای بارگذاشتن دیگ غذا و خرید لوازم. فکر همه این ها را قبل از سفر ضحی کرده و فقط منتظر زمان مناسبش بود. 🔹فرهمندپور تنها در دفتر نشسته و به صفحه اینستاگرامی که با نمایش های فریبا و سحر، به روز رسانی شده، نگاه می کرد. فکر کرد چقدر آدما با هم فرق می کنن. گوشی اش زنگ خورد: - جناب دکتر، تا چند روز دیگه کاری که گفتمو انجام می دم. - چی کار می خوای بکنی؟ - شما کاری تون نباشه. نتیجه اش تنها شدن ضحی است. اونوقت شما برید باهاش ازدواج کنین. 🔸فرهمندپور نگران شد و با شدت بیشتری سوالش را تکرار کرد. سحر بی تفاوت به حال فرهمندپور گفت: - فکر نکن ذره ای به خاطر شماس که این کارو می کنم. فقط گفتم در جریان باشی. قاپیدن دل ضحی دیگه باخودته. 🔻تماس قطع شد. فرهمندپور گوشی را روی میز گذاشت و به مشهد و حرم امام رضا علیه السلام فکر کرد. به معامله ای که با امام کرده بود. زیر لب نالید: - مرده و قولش. پس کی می خواین به قولتون عمل کنین؟ 🔹دست به پیشانی برد و منفذ چشمه اشکش را فشار داد. از وقتی برگشته بود، به خانه نرفته و در همین اتاق ساکن شده بود. فریبا و سحر دو هفته مرخصی گرفته بودند. از صدیقه هم خواسته بود تا آخر هفته بعد، نیاید اما به ضحی چیزی نگفته بود. فکر نمی کرد به این زودی از ماه عسل برگردند. شماره اش را هم نداشت. حتی نخواست اسمش را بیاورد و از صدیقه بخواهد که به ضحی خبر دهد. جلوی افکارش را به سختی می گرفت. خودش را با بازی مشغول کرده بود اما برای گروه هم باید بهانه ای جور می کرد و این کار مشترک را واگذار می کرد. به پرهام زنگ زده بود تا مزه دهنش را بفهمد: - یادته همون موقع چی بهت گفتم؟ چون این روز و می دیدم. به نظر من منحلش کن. واگذار کردن فایده ای نداره. 🔻انگار همان روز جلسه بود که سعی داشت هیئت مدیره را برای سرمایه گذاری روی این گروه، راضی کند و صدای آرام پرهام را مجدد پشت گوشش شنید: اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی. 🔸به خانم دکتر بحرینی زنگ زد و با دلایلی که از قبل آماده کرده بود، احتمال پایان دادن به این همکاری را اعلام کرد. هنوز صحبتش با خانم دکتر تمام نشده بود که زنگ در آپارتمان به صدا در آمد. گوشی به دست، وارد سالن شد. پشت در رفت و مکالمه را ادامه داد: - بله درسته. حق با شماست. مسئله اینجاست سرمایه ای که روی این گروه گذاشته شده رو می خوان در برنامه دیگه ای... 🔹کلید را چرخاند و در را باز کرد. از چیزی که دید تعجب کرد. صحبتش را با خانم دکتر ناتمام گذاشت و حواله به فرصت دیگر داد. گوشی را قطع کرد و بفرمایید گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای ستاره درخشان 🌱آقاجان ادامه نامه سومتان به شیخ مفید علت دوری ما شیعیان را از وجود نازنینتان را بیان فرمودی. 💦مولاجان عرق شرم است که بر پیشانی مان جاری است و اشک ندامت و پشیمانی است که بر دیده مان نشسته و واحسرتا و وااسفاه از نهادمان بلند است، که چگونه با اعمال بدمان شما را آواره قله هاى كوه و بيابان هاى تاريك و ظلمانى و صحراهاى خشك و بى آب و علف نموده ایم. 🌱مهدیا در ادامه نامه نورانی تان به شیخ مفید چنین فرموده اید: 🌱بايد در مقابل باطل و طرفداران آن، كه جان مردم را به خطــر انداخته مقاومت كنى تا پيروان باطل را بترسانى... 🌸«و نحن نعهد اليك ايها الولى المخلص المجاهد فينا الظالمين». اى دوست مخلص و اى كسى كه با ستمگران در راه ما مبارزه مى كنى خداوند بزرگ آنچنان كه دوستان صالح ما را در گذشته يارى فرمود شما را نيز با نصرت خود تأييد فرمايد... 🍀اگر شيعيان ما كه خداوند آن ها را به بندگى خويش موفق بدارد، در وفاى به عهد و پيمان الهى اتفاق و اتحاد مى داشتند و عهد و پيمان الهى را محترم مى شمردند سعادت ديدار ما به تأخير نمى افتاد و زودتر از اين به سعادت ديدار ما نايل مى شدند... آنچه كه موجب جدايى ما و دوستانمان گرديده و آنان را از ديدار ما محروم نموده است گناهان و خطاهاى آنان نسبت به احكام الهى است. 🌼سیدی شعرى منسوب به شما كه در تشیيع جنازه شيخ مفيد وارد شده است را می خواندم که چنین سروده اید: لا صوت الناعى بفقدك انه يوم على آل الرسول عظيم صداى آن كه خبر مرگ تو را اطــلاع داد به گوش نرسد كه مردن تو بر آل رسول مصيبت بزرگى است. اگر در زير خاك پنهان شده اى حقيقت دانش و خداپرستى در تو اقامت گزيده است. قائم مهدى خوشحال مى شد هرگاه تو از انواع علوم تدريس مى كردى. 🌱آقاجان دعایمان کن تا بتوانیم همانند شیخ مفید رفتارمان باشد که موجب خوشحالی تان باشیم نه باعث دوری و آوارگی تان. 📚کتاب زبور نور، ص 281(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
⛅️انتظار فرج نگاهی امیدبخش ✍️معتقدین به ظهور هیچ‌گاه دچار ناامیدی نمی‌شوند 🍀روحیه انتظار از بزرگترین دریچه‌های فرج برای جامعه اسلامی است باید منتظر بود. این نگاه ادیان به پایانِ راهِ کاروان بشرى، نگاه بسیار امیدبخشى است؛ 🌺حقیقتاً روحیّه‌ى انتظار و روحیّه‌ى ارتباط با ولىّ‌عصر (ارواحنا فداه) و منتظر ظهور بودن و منتظر آن روز بودن، یکى از بزرگ‌ترین دریچه‌هاى فرج براى جامعه‌ى اسلامى است. 🌸منتظر فرج هستیم؛ خود این انتظار، فرج است؛ خود این انتظار، دریچه‌ى فرج است، امیدبخش است، نیروبخش است؛ از احساس بیهودگى، از احساس ضایع شدن، از نومیدى، از گیج و گمى نسبت به آینده جلوگیرى میکند؛ امید میدهد، خط میدهد. مسئله‌ى امام زمان (سلام الله علیه) این است و امیدواریم که خداى متعال ما را به معناى واقعى کلمه از منتظران قرار بدهد و چشم ما را به تحقّق این وعده‌ى الهى روشن کند. 🔰بیانات مقام معظم رهبری(دامت برکاته) در دیدار پژوهشگران و کارکنان‌ مؤسسه «دارالحدیث» و پژوهشگاه «قرآن و حدیث» ۱۳۹۳/۰۳/۲۱ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️کوتاهترین راه برای رسیدن به قرب الهی 🌺هنوز هم با اختلاف بهترین کار بوسه بر دست پدر و کف پای مادرِ! 🌸اونهای که دارید "قدر"بدونید و اونهای که ندارید "سوره قدر" براشون بخونید! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹سرهنگ و دو سرباز، داخل آپارتمان شدند. سرهنگ برگه ای را دست فرهمندپور داد. فرهمندپور هنوز در شوک بود و به سختی توانست برای خواندن حکم دستگیری اش تمرکز کند. یکی از سربازها دم در ایستاد و دیگری دنبال سرهنگ راهی اتاق ها شد. سرهنگ وسایل اتاق را نگاه کرد و بدون گفتن حرفی، به لب تاب اشاره کرد. فرهمندپور برگه به دست، همان نزدیکی های در آپارتمان ایستاده بود. حتی پشت سر سرهنگ به اتاق نرفت. این صحنه را بارها در ذهنش مجسم و پیش بینی اش را کرده بود. به جرم فساد اقتصادی. طبق سناریویی که ساخته بود؛ خواست بگوید اجازه بدهید با وکیلم تماس بگیرم اما این کار را نکرد. با اینکه از دیدن پلیس شوکه شده بود اما قلبش عجیب آرام بود و خودش از این آرامش، متعجب بود. انگار که هیچ جرمی مرتکب نشده و با چند سوال، آزاد خواهد شد. مقاومتی برای برداشتن وسایلش نکرد. سرباز لب تاب و گوشی و هر چه که بود را برداشت. سرباز دیگر به فرهمندپور دستبند زد و بدون حرفی، از آپارتمان خارج شد. سرهنگ برگه ای پشت در آپارتمان زد و به همراه مجرم، داخل آسانسور شد. 🔸ماشین پلیس، فرهمندپور را به بازداشتگاه می برد و او فکر می کرد چرا دوست ندارم به وکیلم زنگ بزنم تا مرا از این وضعیت بیرون آورد؟ اموالم مصادره می شود. چند سالی هم برایم زندان می بّرند. پس چرا اینقدر آرامم؟ این سوالی بود که تا چند هفته، فرهمندپور از خودش می پرسید. آرامشی که مقاومتی برای دستگیر شدنش نشان نداد. آرامشی که همه چیز را اعتراف کرد. آرامشی که باعث شده بود حتی اسامی افراد و کارهای خلاف دیگر را هم بگوید و حتما پرهام هم بعد از فرهمندپور دستگیر می شد و خیلی های دیگر. رفتنش به دادگاه، مانند رفتن به جشن تولد، برایش شادی آور بود. چرا؟ خودش هم نمی دانست. 🔹سحر پیش پریسا بود که توسط یکی از همسایه ها، خبر شد. عکس های آماده شده را از پریسا گرفت و از خانه بیرون زد. به وکیل بابا زنگ زد و جریان را گفت تا راه فراری برایش پیدا کند. ترس اینکه نتواند نقشه اش را عملی کند، وادارش کرد به جوانک موتوری ای که پیک رستوران بود، اعتماد کند. عکس ها را داخل پاکت گذاشت. با دستمزد خوبی که داد، پیک موتوری قبول کرد بسته بدون فرستنده را سه روز دیگر، به دست ضحی برساند. 🔸ضحی بی خبر از همه جا، صفحات حفظ قرآنش را مرور می کرد تا موقع تحویل به پدر، اشتباهی نکند. برای ادامه حفظش، صدقه ای جدا کرد. آبگوشت بار گذاشت و پشت میز نشست. به خواست خانم دکتر، یکی از نکاتی که در دوره یادگرفته بود را در صفحه شخصی اش یادداشت کرد. کتاب زبان اصلی جنین شناسی لارسن را باز کرد. چند صفحه خواند و نکاتی را یادداشت کرد. دیکشنری را هر از گاهی باز می کرد و دنبال معنای کلمه ای می گشت. صدای در خانه، فرکانس سکوت ذهنی اش را به ارتعاش انداخت. بدون اینکه از پنجره نگاه کند، تمرکزش را روی گوشهایش برد تا از نحوه راه رفتن، تشخیص بدهد چه کسی است. فکر کرد چه فرقی دارد. یا عباس است یا حاج خانم. بهتره برم بیرون. از روی صندلی بلند شد و برای خیرمقدم به حیاط رفت. خانم محمدی یا همان حاج خانم، کمی جا خورد: - فکر کردم بیمارستانی عزیزم. - درس می خوندم. به خاطر درسها، برنامه رو تغییر دادن. دو ساعت دیگه باید برم. شما خوبین؟ چی شده ؟ - چیزی نشده. دفتر ثبت رو جاگذاشته بودم. باید ببرم خیریه. امشب شاید دیرتر بیام. منتظر من نباشین. 🔹در فاصله ای که حاج خانم به اتاق می رفت، ضحی چای ریخت. پشت در اتاق ایستاد و در زد. حاج خانم در را باز کرد. بفرما گفت و ضحی و چایی را داخل اتاقش برد. خیلی فرصت نداشت و باید برای نظارت روی دیگ غذا، به خیریه برمی گشت. چایی را با قند محبت ضحی نوشید. کمی از خاطرات کودکی و شیطنت های عباس تعریف کرد و گفت پدرش از همان بچگی او را یک آتش نشان می دید. از چایی تشکر کرد و در مقابل تعارف ضحی برای بردن سینی، مقاومت کرد. او را به اتاق خودش رساند تا درس هایش را بخواند. خودش سینی را به آشپزخانه برگرداند و لیوان را شست. به خیریه برگشت تا فاکتور مواد اولیه شام و بسته ها را در دفتر یادداشت کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام و صلوات بر تو ای درهم شکننده ابهت ظالمان✨ 🌺آقا جان در دعای ندبه می خوانیم: أيْنَ قاصِمُ شَوْكَةِ الْمُعْتَدِينَ ؟ 🌱کجاست درهم‌شکننده شوکت ستمکاران و متجاوزان؟ 🌼مولا جان وقتی به قاصم که به معناى شكننده و درهم ‏كوبنده است فکر می کنم، می بینم چه روزهای قشنگی هست آن روزها. روزی که دل مستضعفین خوشحال می شود وقتی ظالمان را درهم شکننده می بینند. 🌱 مهدیا این فراز از دعای ندبه چنین می رساند که شما در زمانی ظهور می کند که ستمکاران و ظالمان از شوکت و شکوه و قدرت بالایی برخوردار هستند. 🌸بنابراین شکست ظالمان قدرتمند، نیازمند نیرویی قدرتمندتر است که شما با تکیه بر قدرت الهی ، ابهت و شکوه ستمگران را در هم می شکند. 🌱سیدی مشتاق چنین روزی هستم و برای آمدنش لحظه شماری می کنم. ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✍می خواهی شیرین ترین لحظات زندگی رو درک کنی؟ ♨️میدونی چی زندگیو تلخ می کنه؟ اونو باید ترک کنی. ☀️رهبر عزیزمون فرمودن: این خاصیت گناه است که اگر با آن مقابله نشد، به شکل عجیبی رشد می‌کند. 🔰بیانات مقام معظم رهبری (مدظله العالی)در دیدار مسئولان دستگاه قضایی 1374/04/07 ☘☘☘☘☘☘☘ 🌼  ترین لحظه برای بنده آن زمانی است که هنگام خدا را حاضر ببیند و به  او گناه  !. به می ارزد... 🌺شبو روزمون بیگناه : 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️یا جوادالائمه تو جنس غربتت از جنس غربت حسن است درمیان خانه و غریب 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹دم غروب، غذا آماده بود و معصومه خانم، آدرس را به مشهدی کریم داد و خودش به همراه چند پرسنل و دو نیروی جهادی، سوار ماشین های جداگانه، پشت وانت مشهدی کریم، راه افتادند. بیغوله ای بود عجیب. انگار وارد محله زباله ها شده بودند. اطرافشان پر از بطری های بزرگ و کوچک، در و پنجره و کمدهای شکسته چوبی و فلزی بود. نه که فکر کنی تمیز و مرتب کنار هم چیده شده باشند. در هم و روی هم. بازار اگر بود، هیچوقت جنس خریداری شده، پیدا نمی شد و مشتری دست خالی برمی گشت. معصومه خانم مکدر از دیدن چنین محله ای، دنبال محوطه ای می گشت که کمی وسیع باشد و البته تمیزتر از جاهای دیگه. از غصه زندگی کودکان معصوم در این جا، در کشمکش بدی افتاده بود. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به سمت اتاقکی که با همین در و پنجره های شکسته سرپا شده بود رفت. 🔸 صاحبخانه را صدا زد. جز صدای ناله، چیزی نشنید. پرده چرک و پاره چهل تیکه آویزان جلوی در را کنار زد. از دیدن پیرمردی که روی تشک کثیف و زهواردررفته ای افتاده بود تعجب کرد. بوی تند و تلخ عرق با بوی بد دیگری قاتی شده بود. کنار رفت تا آقای ناصری جلو برود و فکر کرد: باید ی دکتر با خودمون می آوردیم. 🔻آقای ناصری به سمت پیرمرد رفت. در دو سه متری اش ایستاد و به دمل بزرگی که روی دست پیرمرد بود و مگس ها دورش حلقه زده بودند نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. روی زخم دست پیرمرد، به سفیدی می زد. با اینکه پیرمرد لاغر و استخوانی بود اما شکم متورمی داشت. به همراهانش فهماند که از چادر بیرون بروند. مسئله را گفت و منتظر ماند تا نظر جمع را بداند. - باید زنگ بزنیم اورژانس. - اون که بله. اما با این وضعیت چه کنیم؟ - اوضاع اینجا اصلا خوب نیست 🔸کودک لاغر اندامی از زیر خروارها آت آشغال بیرون جهید اما دست مادرش به پیراهن مندرس و بزرگش رسید. پشت پیراهنش را سفت چسبید و داخل کشید. انگار که زه کشیده شده کمان را رها کنند، کودک ناپدید شد. با این وضع غذا دادن امکان پذیر نبود. 🔻خانم محمدی با چند نفر تماس گرفت. به ضحی زنگ زد تا درخواست چند دکتر و تجهیزات پزشکی بکند. وضعیت را برای مشهدی کریم توضیح داد و اضافه کرد بعید است بتوانند تا چند ساعت دیگر، مکان مناسبی درست کنند. مشهدی کریم، همان پشت وانت، اجاق وصل شده به کپسول را روشن کرد تا غذا سرد نشود. بقیه هم به اتاقک های دیگر سر زدند. سعی کردند با حرف زدن، اعتمادشان را جلب کنند. کار سختی بود. اورژانس برای بردن پیرمرد آمد. آقای ناصری دنبال بیمار می گشت تا با اورژانس اعزام کند اما موفق نشد. پزشک اورژانس کنار گوش آقای ناصری گفتند: - اینجا احتمال انتقال بیماری مسری زیاده. مراقب خودتون باشید. 🔹 گوشی معصومه خانم زنگ خورد. عباس بود. شاد و پرانرژی سلام کرد. از رفتار خوب عروسش تعریف کرد تا قند در دل عباس آب شود و همسرش را بیشتر دوست داشته باشد. توصیه آخر را گفت و تلفن را قطع کرد: - عباس جان امشب ضحی شیفته. خسته ای زودتر برو استراحت کن. من دیر می یام. خیریه کار دارم. 🔸بعد از تماس ضحی خانم دکتر بحرینی، به سرتیم امید، ماموریت پاکسازی محله داد. همان ساعت از شب، به یکی از وکلای بیمارستان زنگ زد تا زمین محله را بررسی کند. می خواست بداند مربوط به دولت است یا شخصی است. با چند نفر از سرمایه گذارهای خیّر تماس گرفت تا راهکاری برای این بی خانمان ها پیدا کنند. انگار که زلزله ای آمده باشد و آوارها روی سر مردم ریخته باشد، همه را بسیج کرد. هر از گاهی به گروهی نیازمند برمی خورد و این طور، بسیج همگانی راه می انداخت. چادر سر کرد و خودش را به تیم امید رساند تا در لباس پزشکی، خدمت کند. 🔹لحظه ورود تیم امید به محله، سحر از گیت فرودگاه رد شد. به پشت سرش نگاه کرد. نه پدری برای بدرقه آمده بود نه دوستی. وکیلشان هم فقط گفته بود "فعلا زود برو تا دستگیر نشدی. پرونده تو راست و ریست می‌کنم؛ اونوقت اگه خواستی برگرد." پا روی پله برقی گذاشت و بالا رفت. کارت پرواز و گذرنامه جعلی دستش بود. خود را دلداری داد" اون طرف سپهرو داری. تو که می خواستی برا همیشه بری، حالا ی کم زودتر." با این حال ناراحت بود. رها کردن یک باره بیمارستان و دوستان و همکاران آنقدر سخت بود که سحر شاد و بی خیال را هم ناراحت کند. به بسته ای که دست پیک داده بود فکر کرد و زیر لب غرید: - کاش بودم و می دیدمت. این دربه دری همه اش تقصیر توئه ضحی. 🔸با صدای مسئول پرواز، کارت پرواز را نشان داد و رد شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀سلام و صلوات بر تو ای چشم بینای خدا ▪️آقاجان تسلیت عرض می کنم شهادت مظلومانه و غریبانه جدّ بزرگوارتان امام جواد(علیه السلام) 🌱سیّدی در حین مطالعه در مورد وجود نازنینتان با سخنی از شما برخورد کردم که دچار شوک شدم ؛ ولی بلافاصله با خود گفتم: غیر از این از شما خاندان کرامت انتظار نمی رود. منظورم همان سخنی است که در جواب نامه محمدبن عبدالله بن جعفرحِمْیَری فرموده اید:«لم نكاتب الا من كاتبنا»؛ هر كس به ما نامه نوشت ما هم با او مكاتبه مى كنيم. 📚بحارالانوار، ج53، ص151. 🌱مولاجان شما عَینُ الله‏ الناظِرَة ( چشم بینای خداوند) هستید و با توجه به احاطه شهودی که به کل عالم دارید هر کس کوچکترین توجه قلبی در قلب خود به سویتان داشته باشد در همان لحظه آگاه می‌شوید و از توجه او مطلع می گردید. 🌱آقاجان مفتخریم به ما لیاقت دادید که برایتان نامه بنویسیم و ممنونیم که به کوچکی ما نگاه نمی کنی و جواب نامه مان را می نویسی، حالا اگر به دستمان نمی رسد عیب از وجود ماست. دعایمان کنید تا عیوب خود را برطرف کنیم تا لایق هم صحبتی با شما گردیم. ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌾آقای جود و بخشش 🔳آقای من ای جوادالائمه تو آقای جود و بخششی ▪️تو نوردیده رضایی، تو عشق عمه ات معصومه جانی 🔲به گفته پدربزرگوارت تو مولود پربرکتی تو نوری، صفائی، عزیز مصطفایی تو جلوه ای از محبت خدایی ▪️برای اهل زمین و آسمان تو مظهر عطا و بخشش خدایی 🏴امام جواد علیه السلام می‌فرمایند: هر که به غیر خدا رو کند خدا او را به همان واگذارد. 📚بحارالانوار،ج۷۵،ص۳۶۳ 🏴 شهادت مظلومانه جوانترین شمع هدایت و نهمین بهر کرامت تسلیت و تعزیت باد. 🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام
✍️ یادآوری 💠نماز یکشنبه ماه ذی‌القعده(نماز توبه) 🔹در روز یکشنبه غسل کرده و برای نماز وضو بگیرد و سپس دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح که در هر رکعت، یک‌بار سوره حمد و سه بار سوره توحید و یک‌بار سوره ناس و یک‌بار سوره فلق خوانده می‌شود و پس از پایان چهار رکعت، هفتاد بار استغفار کرده (گفتن ذکری مانند اَستَغفِرُ اللهَ و اَتوبُ إلیه) و آنگاه یک‌بار ذکر« لا حول ولا قوّة إلاّ بالله العلي العظيم» بگوید و در پایان این دعا را بخواند: «یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ» 🔰فضیلت نماز یکشنبه ماه ذیقعده 🔸از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) نقل شده هر کس این نماز را به جا آورد، 🌱توبه‌اش‌ مقبول و گناهانش آمرزیده می‌شود، 🌱دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، 🌱با ایمان می‌میرد، 🌱دین و ایمانش از وی گرفته نمی‌شود؛ 🌱قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ 🌱مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ 🌱توسعه رزق پیدا کند؛ 🌱ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد. 👈🏻نماز یکشنبه ماه ذیقعده را از دست ندهیم 🌺 این نماز مورد تاکید همه علمای اخلاق می باشد، در مواظبت به این نماز کوتاهی نکنیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
خانم محمدی، خسته و کوفته، به خیریه برگشت. نزدیک اذان صبح بود. آبی به صورت زد و چایی از فلاسک ریخت و به اتفاقات دیشب فکر کرد. دفتر ثبت نذورات را باز کرد تا شماره سحر را پیدا کند. شماره را یادداشت کرد تا در اولین فرصت فردا، برای تشکر تماس بگیرد. غافل از اینکه مرغ از قفس پریده بود. صندلی را رو به قبله کرد و نشسته، نماز شبش را خواند. صبح زود، مادر به خانه برگشت. عباس بساط صبحانه را پهن کرده بود. معصومه خانم، با چشمانی که به سختی باز می ماند، کنار پسرش نشست و چند لقمه ای خورد. خستگی را بهانه کرد و به اتاق رفت. سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت. هر چه از دیدن مشکلات مردم محله حرف داشت را در سجده زد و گریست. با خدا عهد بست هر هفته، در همین شهر بزرگ، یک روز را برای گشتن چنین مردمانی بچرخد. با این فکر، کمی آرام شد. اولین کاری که باید می کرد، تهیه نقشه دقیق شهر و محلات بود. عباس ناراحتی مادر را فهمید اما نه فرصت حرف زدن داشت و نه حال مادر طوری بود که بتواند حرف بزند. نان هایی که بعد از نماز صبح از نانوایی خریده بود را زیر سفره گذاشت. بشقاب ته گودی را روی ظرف پنیر و گردو وارونه کرد. داخل کتری آب ریخت. زیرش شعله پخش کن گذاشت و شعله زیرش را کم کرد. به ضحی پیامک زد: - دارم می رم ایستگاه. صبحانه پهنه. بی تو صفا نداشت. ضحی خودکار را روی میز گذاشت و گزارشش را بازنگری کرد. خیالش که راحت شد، روی امضا، مهر زد و به اتاق رفت. صدای آرام تلاوت قرآن، ولوله ای که از دیشب در جانش افتاده بود را کمی آرام تر کرد. کیف و وسایلش را برداشت و به خانه رفت. نزدیک خانه، متوجه پیک موتوری ای شد که جلوی خانه شان ایستاده بود. جلو رفت: - امری داشتید؟ - با خانم سهندی کار داشتم. منتظرم تا بیان. ضحی خودش را معرفی کرد و کارت شناسایی نشان داد. پیک موتوری، بسته ای را از کوله در آورد. آن را دست ضحی داد و رفت. ضحی تشکر کرد و داخل قفل، کلید انداخت. زیر و روی بسته را نگاهی کرد. جز آدرس و اسم، چیزی نوشته نشده بود. آرام و بی صدا داخل شد و بسته را روی تخت گذاشت. لباس هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به سفره پهن شده و بخاری که از کتری بلند می شد افتاد. فکر کرد حاج خانم چه زحمتی کشیدن. دستانش را شست. چایی ریخت و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. تمام دیشب سر پا بود و به جز دو سه چایی، چیز دیگری نخورده بود. از اتاق حاج خانم هیچ صدایی نمی آمد. کمی صبر کرد. نمی دانست جلو برود؛ در بزند و سلام و حال و احوال کند یا نرود بهتر است. جلو رفت تا در بزند اما فکر کرد شاید خواب باشن. مسیرش را به سمت اتاق خودشان کج کرد و در را پشت سرش بست. گوشی را از داخل کیف در آورد. یک پیامک نخوانده داشت. روی تخت دراز کشید و پیامک را باز کرد. از اینکه صبحانه را عباس درست کرده و در اولین روز حضورش در خانه، شرمنده لطف مادرشوهرش نشده بود خوشحال شد. تصمیم داشت کدبانوی خانه باشد و به اهل خانه خدمت کند اما این شیفت های گاه و بی گاه، ممکن بود برنامه اش را به هم بزنند. خستگی در جانش پخش شد. کمرش را بالا داد و روتختی را از زیر خودش کنار کشید. پیامک تشکر را به عباس نوشت و جمله "فدای توی با صفا بشم" را چاشنی اش کرد. پتو را تا گردن بالا کشید و بدنش را کمی کش داد. دکمه ارسال را زد. وارد برنامه موسیقی گوشی شد. فایل صوتی سوره یس را اجرا کرد. صدایش را روی کم گذاشت. گوشی را از به حالت پرواز در آورد و کنار بالشتش گذاشت. همراه با صوت، سوره را خواند. تمام نشده بود که خوابش برد. بسته روی تخت، بدون اینکه باز شود، همان جا ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای قیام کننده بر حق 🍀آقاجان در حال خواندن این سخن جدّتان امام صادق(علیه السلام) بودم که ایشان فرموده اند: آيا هيچ مى دانيد كه شهر قم را چرا قم نام گذاشتند؟ وقتی به حضرت عرض كردند: خدا و رسولش آگاه ترند. حضرت فرمود: براى آن كه اهل قم در موقع ظهورِ ولى عصر، با قائم آل محمد همراه مى باشند و او را نصرت مى دهند. 🌼چقدر غبطه اهل قم را خوردم و در دل آرزو کردم که ای کاش ما هم زمان ظهورتان، همراهتان و یاری گرتان باشیم. 🌱سیدی ای کاش هایمان را، در پاکتی از نور به سویتان می فرستیم، تا امضایتان پای تک تک آن ها گذاشته شود. امیدواریم به نظر کریمانه تان و دعای خاصّه تان. 📚کتاب زبور نور، ص 318(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✍️حضرت کوثر، فاتح خیبر 🌼عرش خدا، غرق نور و شادیه جشن ازدواج فاطمه و علیه 🍀فاتح خیبر، داماد پیمبره حضرت کوثر، عروس حیدره. 🌸جشن دو نور ازلی، آمده. بر همه عرشیان و فرشیان، مبارکه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سالروز پیوند مظهر احسان و جود با دردانه زیور عالم، یاس آل محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) مبارک 🌸 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 سلام الله علیهما
دنیا از ابتدایش فقط سه معصوم داشت وآنگاه ازدواج (علیه السلام) با (سلام الله علیها) وصال عشق بود که یازده معصوم به سه معصوم عالم افزود. این ماحصل است. 🍃🌸سالروز پیوند آسمانی حضرت فاطمه(سلام الله علیها)و امام علی (علیه السلام)مبارک باد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 سلام الله علیهما
✍️پیوند دو معصوم 🌼 جشن ازدواجی به این زیبایی، دنیا به خود ندیده. جشن دو نور ، جشنی پر از سادگی و صفا و صمیمیت، پیوند دو معصوم. 🌸چشم آسمان و آسمانیان هم به چنین جشنی، دوخته شده. عرش هم با همه ی عظمتش، به تماشا نشسته. 🌺دل مشتاق عرشیان و فرشیان، عشقی به این پاکی ندیده. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️هلهله و شادی فرشتگان 🍀ای آسمان و آسمانیان از آن بالا چه دیده اید که چنین شادی و شعف وجودتان را پر نموده؟ 🌱کدامین جشن و سرور، ستاره های آسمان را بی شمارتر و ماه را پر نورتر از هر شب کرده ؟ 🌼خانه ای حقیرانه، به روی چه کسانی اینچنین بال گشوده؟ و بی صبرانه منتظر آن هاست. به احتمال زیاد جشن ازدواج ماه و خورشیده، که هلهله و شادی فرشتگان دیدنی شده. 🌺جشن پیوند کدامین دو کبوتر عاشقه که همه چیز به وجد آمده؟ لبخند به لبِ پاک احمد، چه شیرینه. پیامبر است که دستان پاکِ دخترش را به دستان پرنور حیدر کرّار سپرده. علی است، که همطراز فاطمه است و فاطمه است که لایق علیست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی بعد از دو ساعت، از جا پرید. دلش شور می زد. خواب بد دیده بود اما یادش نمی آمد چه خوابی دیده. صدقه ای نیت کرد. از جا بلند شد. اولین کاری که کرد، برای تجدید وضو به آشپزخانه رفت. زمان هایی که وضو نمی گرفت انگار چیزی کم داشت. نیت کرد و وضو گرفت. احساس خوش نشاط در وجودش پخش شد. مسح سر چنان با شوق کشید که انگار چادر رحمت الهی را سر می کند و ذکرش را خواند: "اَللّهُمَّ غشِّنِي بِرَحْمَتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ عَفْوِكَ‏" مجدد ذکر را خواند و سرخوش تر از قبل، برای کشیدن مسح پا، خم شد. 🔸ساعت حوالی نه و نیم صبح بود. در فریزر را باز کرد. بسته ای کدوحلوایی رنده شده برداشت. کمی گوشت چرخ‌کرده و بساط درست کردن فسنجان را چید. گوشت های آغشته به پیاز آب گرفته شده را در دستانش چرخاند و قلقلی کرد. یکی را داخل فسنجانی که تازه بار گذاشته بود انداخت. یاد بسته ای افتاد که صبح از پیک موتوری گرفته بود. برایش سوال شد که چرا نام فرستنده ندارد؟ گوشت ها را با سرعت بیشتری قلقلی کرد و داخل قابلمه انداخت. دستانش را شست و در قابلمه را گذاشت تا روغن گردوهای خردشده و گوشت آزاد شود. به اتاق رفت. بسته را برداشت. گوشی و دفتر مناجات با امام زمان ارواحناله الفداه را از کیف در آورد و به سالن برگشت. روی زمین نشست. گوشی را چک کرد. چند نفر از همکاران دوره مشهد، پاسخ پیامش را داده بودند. گوشی را صدادار کرد و کنارش گذاشت. خواست اول بسته را باز کند اما برای تمرین بیشتر، این کار را نکرد و فکر کرد: بالاخره که باز می کنم. اول امام زمان. دفتر را باز کرد. 🍀بسم الله گفت و نوشت. صلوات فرستاد و نوشت. سلام کرد و قربان صدقه آقا رفت: - فدایتان شوم. این روزها خیلی هوای ما را دارید. قشنگ احساس تان می کنم. در زیارت ها. در دعاها. در اتفاقات اورژانس و بیمارها. آقاجان از این همه مهر و محبت تان به بندگان خدا لذت می برم. من که می دانم هر چه به ذهنم می رسد را شما تلقینم می کنید. شما در گوشم گفتید آن پیرمرد دیشبی ممکن است کرم روده داشته باشد. شما گفتید بثورات پوستی آن کودک از سرخک است نه اگزما. شما گفتید بهتر است ماسک تنفسی را روی صورت آن دختر بگذارم تا بهتر نفس بکشد. شما همه را به من می گویید. این را خوب می دانم و از این همه محبت تان به مردم لذت می برم. اگر چیزی به ذهن من پزشک می رسد شما می گویید. اگر نیمه شب ها بیدار می شوم و قلبم می تپد که برای شفای بیمارانم نماز بخوانم، شما بیدارم کرده اید و این شما بودید که در گوشم گفته اید ضحی، دو رکعت نماز برای بیمارانت بخوان که زودتر از درد رها شوند. 🔹چشمه اشک ضحی جوشش گرفت. لبخند واشک را با هم ترکیب کرد و نوشت: - جز شما آخر چه کسی می تواند این کارهای خوب را بگوید انجام دهم؟ من که لایق انجام کار نیکی نیستم. همه لیاقت ها از شماست. همه تفضل ها از خودتان است و این را خوب می فهمم. حتی می دانید آقاجان، همین که به ذهنم می رسد این ها همه از محبت و تفضل شماست را هم خود شما به من می گویید. والا غرور و عجب مرا غرق تاریکی می کرد و فکر می کردم من کاره ای هستم. منم که دکتر حاذقی هستم. منم که تشخیص هایم از همه بهتر است. من چه کاره ام آقاجان. حتی همان درس خواندن هایم هم کمک شما بوده. مشهد را یادتان است. کلاس شرکت نکردم اما مدرک دوره را به من دادند. نمره ام از همه بالاتر شد. شما به دل آن خانم دکتر استادمان انداختید که چنین دکتری را باید نمره بالا داد. او بی تفاوت نیست. حتی آقاجان آن بی تفاوت نبودن را هم خودتان در قلبم گفتید. خودتان دستم را گرفتید که جلو نروم. همرنگ جماعت نشوم. آقاجان من اگر شما را نداشتم چه می کردم؟ 🔸ضحی دیگر نتوانست بنویسد. گریست و با صدایی که از شدت گریه، در هم شده بود ؛ناله زد: - آقاجان کجایی؟ آقاجان دلم برایتان تنگ است. آقاجان مرا دریاب. فدایتان شوم مرا خادم خود کن. 🔹صدای گوشی اش بلند شد. بینی اش را بالا کشید و گوشی را برداشت. مادر بود. از جا بلند شد. دستمال کاغذی از روی کابینت برداشت. صدایش را کمی صاف کرد و تلفن را پاسخ داد. دفتر و خودکار و آن بسته را از روی زمین برداشت و روی کابینت گذاشت. دور اتاق آرام آرام راه رفت و با مادر حرف زد. مادر نگران طهورا و حسنا بود. قرار بود آن شب برای طهورا خواستگار بیاید و معده طهورا دوباره درد گرفته بود. ضحی حاضر شد. چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای تسکین دهنده قلب فاطمه(سلام الله علیها) 🍀آقاجان چقدر این روزها دلم هوای قم و مردم قم را کرده است؛ منظورم همانهایی است که مخاطب سخن جد بزرگوارتان امام صادق(علیه السلام) هستند. ایشان فرموده اند: «تربة قم مقدسه و اهلها منا و نحن منهم...انهم انصار قائمنا و دعاه حقنا». خاک قم مقدس است و ساکنانش از مایند و ما از آن هاییم... ایشان یاوران قائم ما و مبلغان حق ما هستند. (1) 🌼مولاجان می شود ما را هم از اهل قم به حساب آورید؟ و لیاقت همراهی تان و مبلّغ حق تان به شمار آورید؟ 🌱سیدی خودتان بهتر از هر کس می دانید قلبمان می سوزد! از اینکه مخاطب این کلام جدتان " ساکنانش از مایند و ما از آن هاییم..." نباشیم. 🌸وقتی این قسمت از سخنشان را می خوانم به یاد سخن جدّتان سید اکبر رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) می افتم، که می فرمودند: " سلمان منّا اهل بیت " حالا بعد از هزاران سال مخاطب همان سخن، اینبار از سوی جدّ بزرگوارتان امام صادق(علیه السلام) ایران و ایرانی از نسل سلمان است. 📚(1)بحارالانوار، ج 60، ص218. ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
هدایت شده از مشتاق
🔺نیازمندی و بی نیازی ✨چه دوست داشتنی و لذت بخش است؛ احساس بی نیازی از دیگران، در عمق نیازمندی به پروردگار عالم .. 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌺اللَّهُمَّ أَغْنِنَا عَنْ هِبَةِ الْوَهَّابِينَ بِهِبَتِكَ . (دعای پنجم صحیفه سجادیه) 🌼پروردگارا با بخشش و فضل بی مثالت، ما را از بخشش های دیگران بی نیاز نما. 📣کانال در ایتا، بله @moshtaghallah
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨بسم رب الزهرا✨ 🍃کم توفیقی نیست ، چرا که مراقبه میخواهد و ظاهر و . 🍃 هایش تنها مادی نیست، به قول (علیه السلام): شدن، مراقبه ی قلبی میخواهد❤️ 🍃شاید فکر کنی کم است اما میدانی، آدمی به سرعت وابسته می شود و این ، سمی است برای متعالی شدن و از فرش به عرش رسیدن، وابستگی به مال، وابستگی به آدم ها، به عمر....آری! اینک شدن برایت سخت میشود. 🍃باید ورزید و دوست داشت اما وابسته نشد. چراکه این وابستگی ها تو را به زنجیر می کشند و در ، اسیرت میکند. 🍃تنی که به شدن فکر نمیکند، تنی که اگر باب میلش پیش بروی، عاقبتت می شود قساوت و ، که بر سر کوفیان و آمد. 🍃اما می دانی، گاهی اوقات وابستگی خوب است، این که وابسته باشی به و ، این که وابسته شوی به شجاعت و صلابت، وابسته شوی به ...🌺 🍃اصلا میدانی وابسته شوی به کتاب. آخر آدم های وابسته به هم، کم پیدا می شوند. کم هستند آدم هایی که به همه کتاب هدیه دهند، حتی برای اولین کادو به همسرشان. این آدم ها، ارزش کتاب را به خوبی درک میکنند، چرا که کتاب باعث ارتقای آگاهی است و مسبب تمام گمراهی های ما همین ست. 🍃می دانی، باید برای دستیابی به تلاش کرد و راه وابستگی به تمام چیز های خوب را یافت. به عبارتی، تنها در پی خدا بود. درست مانند 🙂 آری باید دل کند و رها شد چرا که... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114