May 11
May 11
میدونم دلیلشو
مشغولیت های وحشت ناک اجرایی
ی روانشناس یا باید تدریس کنه یا مراجع ببینه یا کار اجرایی نمیشه همه چی با هم
باشه فیوز میپرونه والا🤯🤯🤯
🔻دلم از شهر گرفته بود، چند وقتی بود گرفته بود، دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت، گاهی شهر روی تمام شانه هایم سنگينی میکند، چند وقت ها پیش داشتم به سارا همین ها را میگفتم،میگفتم از دیوارها، ماشین ها، برج ها، آدم ها را که تو روی زمین میبینی من روی شانه هایم حس میکنم، همه چیز شهر برایم دلگیر است، آدمها و گیج و گم بودنشان، آدم ها و خود خواهی هايشان، آسمان با دود ها و تنگ و دلگیر بودنش، دل های سنگین و بدون مهرش، چشم هایی که فقط به خودش نگاه میکند، خود، سلف، انا، من
آآآه که چقددددددددر از این چند کلمه ی مترادف بیزارم، بوی تعفن میدهد، حالا دقیقا همه اش در شهر یکجا جمع شده، وقتی اینها را میگویم سارا همه اش گوش میشود و چشم، گاهی چشمان درشتش را ریز میکند از چیزی درون چهره ام سر در بیاورد شاید، وقتی اینطور نگاهم میکند سر و صورتم خودش را جمع و جور میکند، انگار میرود تو، آن تویِ توووو، سارا اما باهوش است و زیرک، بلافاصله با کلمه ای تیز و داغ دلم را وادار میکند به همچنان حرف زدن ....
🔻خلاصه که دم دمای غروب دلم دیگر بی طاقت شد!! راه افتادم به سمت روستایی، اذان مغرب رسیدم، ۳۰ کیلومتری رانندگی کردم، صدای اذان از هر ماذنه ای بلند بود، چقددددددددر با شکوه، به سمت یکی از مسجدها حرکت کردم.... گاهی بعضی از خاطرات لعنتی میشوند!!! لعنتی هایی که هیییچ وقت انگار قرار نیست دست از سر آدم بردارند!! غروب، روستا، صدای اذان و .... همگی برای بردن من به سمت یک فاز عمیق افسردگی کافی هستند!!! ما همیشه زندگی میکردیم، در روستا هررررر لحظه زندگی میکردیم، هرررررر لحظه، این را فقط باید مالِ روستا باشی تا بفهمی، باید طعم روستا زیر دندانت رفته باشد تا حسش کنی، عصرها یکی دوساعت به اذان دست به کار شستن و پاک کردن شلغمی، چغندری یا لبویی میشدیم، از همان اولِ کار بوی مطبوع میداد همه اش، مزه داشت حتی خامش، تا می آمدیم از گل پاک کنیم و بشوریم آنقدر دلبری میکردند که چند تا گاز بزرگ میزدیم از روی لپشان!!! بعد هم بار میگذاشتیم روی آلادین، همان چراغ های نفتی که قرار بود یک تنه اتاق های پهن و بزرگ با سقف های بلندمان را گرم کند، گرم هم میکرد!!خوب هم گرم میکرد!! شاید هم اینقددددر دلمان گرم بود که سردی ای را نمیفهمیدیم!!! بعد من راه میفتادم به سمت آغل ، هر کدام از مرغها و خروس و گوسفند ها و خرگوش ها و کبوترها و مرغابی ها و .... جورِ خوشحالی نگاهم میکردند، انگار حسِ امنیت داشتند تا مرا میدیدند، انگار خیالشان راحت میشد که خب این بنده ی خدا که بیشتر و مرغوب تر از خودش ما را میخواهد و سر و وارسی میکند هست هنوز!!!!
با یکی یکیِ شان حرف میزدم، چاق سلامتی میکردم، مرغها ( هوووها) بعضیشان حسود بودند، بعضیشان رنجور، بعضیشان مشنگ و بی خیال، لمِ هر کدام دستم بود، حتی به خروسشان ( شوهرشان) گاهی نصیحت میکردم که با فلانی اینطور باش و با فلانی آنطور، به وضوح بعضی از زنانش را بیشتر دوست داشت!! این را حتی من هم میفهمیدم!!همیشه هم آن مرغی را که کمتر دوست داشت را مقصر میدانستم!!! خودشان یک کاری میکردند از دل بروند!!! خرگوش هایم بازیگوش بودند، مرغابی هایم شدیدا حسود ، یعنی اگر اولِ کار میرفتم پيش مثلا کبوتر ها یا گوسفندها مرغابی ها تا چند روز بق میکردند و محل نمیداند!!!!! آن روز ها حتی کلمه ی روانشناس هم به گوشم نخورده بود اما تهِ دلم گواهی میداد که حیوانات هم خلق و خو دارند، حس دارند، میفهمند، دلتنگ میشوند، ذوق میکندد و ....!!! بعد هم میجنبیدم تا هوا تاریک نشده یک ده لیتری نفت را از دلِ دله ی نقت کنار حیاط بکشم!!!! آخخخخخخ که چقددددددددر صدایش دلنشین بود، صدای نفس نفس زدن تلمبه ی نفت کش وقتی زور میزد ده لیتری ام را پر کند!!! چند تا دله بزرگ پر نفت کنار حیاطمان بود، با هاشان صمیمی بودم، حس تشکر داشتم از بودنشان، همیشه حس میکردم حتی الان هم که بعد از سی سال دارم مینویسم همان حس تازه شد !!! حس میکردم موجودات خیلی مهربان و سخاوت مندی هستند، خودشان در حیاط یخ میزنند از سرما اما ...... بعد هم بدو بدو راه میفتادم برای مسجد جامع روستایمان نماز، هیچ وقت چند تا کوچه تو در توی کاهگلی که باید برای رسیدن به مسجد از آنها عبور میکردم از دلم نمیرود، بوی کاهگل، رنگ آسمان، هوای تاریک و روشن و بویی مخلوط از پهن و زغالِ داغ برای کرسی و چغندر و کاه خیسانده برای گاوها که یک هو از یک خانه میپیچید در جانِ آدم!!.....آه .... ما در روستا زندگی میکردیم، هررررررر لحظه زندگی میکردیم ....!!!!!
🔻رفتم داخل مسجد یک بخاری بزرگ همان اول کاری روشن کرده بودند نشستم نزدیک بخاری، پیر مردها ی روستا یکی یکی می آمدند داخل مسجد و اول می ایستادند کمی اطراف بخاری و مشغول باز کردن کلاه و شال گردن های پشمی شان میشدند!! جمله ای را حدود ۵، ۶ بار شنیدم، جمله ای که فقط در روستا میشود اینقدر زیاد شنید، ۵ بار در ده دقیقه!!!!!
ادامه 👇👇👇👇
هر پیرمردی که می آمد همانطور که دستان خشک و سردش را گرم میکرد به آن یکی میگفت چقددددددددر هوا خشک است، باران هم نیامد ، خدا به همه ی مان رحم کند، خدا به همه ی مان رحم کند را چند بار از ته دل و با آه غلیظی تکرار میکرد!!! چند دقیقه بعد پیرمرد بعدی که می آمد باز همین را میگفت و .....
#روز_نوشت / همایون چهارم دی ماه ۱۴۰۲/ واقعنی
.
این مال دیروزه، دیگه نشد دیروز بفرستم
امروز فرستادم/ ان شاالله تا پایان دی هر روز یک روز نوشت تقدیم میکنم🙏🙏🙏
اگه دوست داشتید حستون از روز نوشت ها رو بگید بفرستید برام👈 @homayoonn_112
.
اهان ی چیزی اگه هشتک #روز_نوشت لمس کنی به ی عالمه روز نوشت دیگه هم دسترسی پیدا میکنی☺️
.
من از کارِ خودم مطمئنم، نیازی به اثبات
خودم ندارم #دیدگاه_مخاطبین به خوبی
منو اثبات میکنه🍃
سارا همین که مرا میبیند موهایش را میکند تو!! یاد آقاجانم می افتم، خدا بیامرز همین که وارد کوچه میشد همه ی زن های محل که تا چند دقیقه قبل شل و راحت بودند یک هویی رو میگرفتند!! میگفت: (گاهی با خنده گاهی با اخم) انگار زن های کوچه به همه محرمند و من فقط نامحرمِ اینها هستم!!! امروز صبح بدجور در فکر روز مادر بودم، سر و گوش آب دادم مادرم خانه نباشد تا بروم کمی بگردم ببینم چه اسبابِ دستی کم و کسر دارد، هدیه بخرم، رفتم پستوی آشپزخانه ی مادرم، تاریک بود، چراغش هم سوخته، در آن تاریکی با صحنه های بهت آوری روبرو شدم!!! از قدیم اینطور بود!! مادرم هییییچ تغییری نکرده، همان است که بوده!! چند تا بولونی گنده پر از انواع ترشی، یعنی همین که وارد پستو شدم بوی سرکه و سیر و خیار شور بود که هِی تند تند میپاشید تو دماغِ آدم!! همه ی محل آب گوشت های یک سالشان را با همین ترشی ها میخورند، از قدیم اینطور بود، بعد از ظهر به بعد از ظهر هر کسی کاسه ای به دست از در خانه مادرم خوش و خرم میرود پای سفره ی آب گوشت و حلیم، در فصل سمنو هم البته سمنو و ..... خبر دارم از دست و کمر درد گاهی تا صبح خوابش نمیبرد اما هنوز دست از این کارش برنداشته!!! بر هم نمیدارد!! اصلا با همین کارها زنده است و نفس میکشد!! امروز خیلی خسته و ضعیف بودم، افطار چای و خرما خوردم کمی روپا شدم، از دستِ بدنم کلافه ام، همه جایش گرفته، درد دارد، ضعف دارد، شب ها خواب خوبی ندارم، دیشب که دیدنی بود واقعا!! قبل از خواب داستان"مرا با خودت ببر" مظفر سالاری را خواندم و خوابیدم، چشمتان روز بد نبیند همین که خوابم برد تمام شخصیت های داستان هجوم آوردند به خوابم، ابراهیم و آمال و ابوالفتح و شعبان و ... آنقدر داد و بیداد کردند که از خواب بیدار شدم تا دو سه ساعت خوابم نبرد ....
#روز_نوشت / سه شنبه پنجم دی ماه ۱۴۰۲/ همایون/ واقعنی
دراز کشیده ام کف اتاق، منتظرم اذان را بگویند نمازم را بخوانم و بخوابم، چشمانم درست مقابل خوشه های گندمی قرار گرفته که در یک ظرف بلوری روی کابینت بالایی آشپزخانه هست، همین که خوشه های گندم را میبینم صدتا خاطره ی ریز و درشت دستپاچه دستپاچه ( به عمد دو بار نوشتم) میریزند توی کله ام، هر کدامشان مثل بچه های سِرتقی پر آستینِ مشاعرم را میگیرند و هِی به سمت خودشان میکشند و وادار میکنند بِهِشان نگاه کنم، من البته از نگاه به آنها ابایی ندارم، قبلتر ها شاید اما خیلی وقت است دیگر فقط نگاهشان میکنم، سارا گاهی میگوید (البته بیشتر از گاهی!) که شما چقددددددددر فکر میکنید؟؟!! یا شما از اینکه اینقددددر فکر میکنید خسته نمیشوید؟!! ( اذان را گفت)
رشته ی خاطراتم در هم ریخت!! خوشه های گندم همچنان زل زده اند!!! رویم را میگردانم به این سمت، دیشب بعد از مدت هاااااااا قلیان کشیدم و آوازی خواندم !! شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد!!!! صدای قل قل قلیان صدای عجیبی است، لا اقل شاید برای من، انگار قل قلِ گوشه های جگرم را در آن میشنوم!!! قل قل قل قل، بگو بگو بگو بگو بگو، گاهی جگرم بی تاب میشود، سر ریز میشود، داغ میشود، زبانه میکشد، پرِ دامانم را از شدت درد چنگ میزند و التماسم میکند قل قل قل قل بگو بگو بگو و به خدا که آهِ جگر فقط با گفتن است که آرام میگیرد!!! اما من نگفتن را صدها برابر بیشتر از گفتن یاد گرفته ام!!هزاران بار آن را تمرین کرده ام!! آنقدر که گاه "گفتن" را برای خودم زنِ غریبه ای میدانم که اگر به آن دست یابم مرتکب حرامی بزرگ شده ام، از گفتن فرار میکنم جوری که آهو از شیر!!!! و ارزش هر آدم به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد!!
دیشب جوری نگاهم میکرد و چشمانش را در چشمانم میدوخت انگار هزار سال است مرا میشناسد و هزار سال است او را میشناسم!! ماتِ نگاهش میشدم، با جرعه جرعه نگاهش صدها کلمه حرف میزد،حرف هایش را میفهمیدم، حس میکردم، میچشیدم، خودش ۶، ۷ ماهه بود انگار اما نگاهش قدمت داشت، کهنه بود، عمق داشت، و نگاه ها از سرگذشت های دور حکایت میکنند و آرزو هایشان را فریاد میکشند!!! مادرش برایم جالب بود، جایی بین یک معصومیتِ پاک و زلال و یک جبری از روزگار که او را مجبور کرده بود همسر باشد!! مادر باشد!!! گوشه ای از قلبش دختر بچه ای ۸، ۹ ساله بود بدون هییییییچ سلف یا خویشتنی، رها و سبک و بسیاااار خود، یک خودِ خود، و گوشه ای دیگر در تنگاتنگ زن بودن و مادر بودن!!
صدای دانه های تسبیح بر روی هم حواسم را از نوشتن قطع میکند، اولِ وقت گذشت ...
قل: در زبان عربی یعنی بگو
#روز_نوشت/ همایون/ هشتم دی ماه ۱۴۰۲/ واقعنی
فکرش را نمیکرد من داخل اتاقم، از شکلی که دستگیره ی در را حرکت داد و آمد داخل اتاق معلوم بود، تند و سراسیمه، نگاهش کردم، لپ هایش سرخِ سرخ بود، همین که مرا دید آبِ دهانش را قورت داد، آنقدر با شتاب که صدای قورت دادنش در اتاق پیچید، خودم را زدم به آن راه، استادم در این کار، استادِ خودم را به کوچه علی چپ زدنم!!!!! سراغ منگنه کوب را گرفتم، با صدای لرزان گلدان را نشانم داد!!! میگوید از چشم هایم میترسد، خیلی ها این را میگویند، امروز خودم هم در آینه از چشم هایم ترسیدم حتی!!!! صورتم را دزدیدم که چشم هایم را نبیند که بیشتر از این دستپاچه نشود!! نمیدانست باید چکار کند، بماند، برود، حرفی بزند یا .... گفتم سارا گفت بله آقا گفتم برو بیرون، گنجشکی را دیده اید که اشتباهی آمده باشد داخل اتاق، بعد که در را یا پنجره را برای بیرون رفتنش باز میکنی چه حالی میشود؟؟ با همان حال پرید از اتاق بیرون!! پنجره دفتر کارم دقیقا روبروی مقبره شیخ صفی الدین است. یکی از چند یادگار بزرگ تصوف در ایران، هیچ وقت از تماشای آن سیر نمیشوم، آبستنِ هزاران معنا در دلِ خویشتن است، امروز با حامد قرار گذاشته بودم از رقص سماع برایم بگوید. حرف هایش جالب بود، میگفت دستی که در رقص سماع به سمت بالا میرود یعنی دریافت نور از خالقِ هستی و دستی که پایین می آید یعنی افاضه فیض سالک به خلق، یعنی نوری را که گرفته منتشر میکند بین ناس، بین مردم!!
صبح ها هر روز ساعت ۵ تا ۶ را قرار داده ام تحت پوششین موسسه تماس بگیرند و از گرفتاریهایشان بگویند، چقددددددددر شنیدن رنج هایشان سخت است، امروز یکیشان میگفت تفاله های چای را میخشکاند و دوبار و سه بار دم میکند، میگفت با خیلی چیزها این کار را میکند، میگفت پیاز و سیب زمینی را یکبار خودش را میخورند و یکبار با پوسته هایش سوپ درست میکند و میخورند! دلم میخواهد صوت گفتگویمان را گاهی برای کسانی که میدانند درآمد موسسه صرف کجا میشود اما باز اعتراض میکنند که چرا باید مثلا برای کارگاه زنان ۴۰ هزار تمن پرداخت کنند بفرستم!!!
#روز_نوشت / همایون نهم دی ماه ۱۴۰۲
واقعنی
.
باز هم از شدت فکر خوابم نمیبرد، آمدم کمی سیاست بخوانم، چشمم افتاد به مصاحبه دادکان https://ettelaat.com/00079n
فکر نکنم دیگر خوابم ببرد!!!!!
#روز_نوشت/همایون یازدهم دی ماه ۱۴۰۲/ واقعنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان رفتم این کانال یه پستی دیدم
کولاک😍 معرکه👌توپ✌️ تو
هم ببین حتما
https://eitaa.com/celinic8/802
از من میشنوی رفتی تو این کانال بمون حتما، پست هاش آموزشی و خوبه😊
گفت داری میری چهار قل بخون، رنگش پریده بود، معلوم نبود چه فکرهایی توی سرش داشت ميومد و میرفت، دستاشو گرفتم توی دست هام، یخ بود و بی جون، چشمامو مهربون کردم و انداختم تو چشم هاش، بسم الله الرحمن الرحیم قل هو الله الاحد الله الصمد ....خودش هم شروع کرد به خوندن، نتونست جلو اشکهاشو بگیره، عینِ آبی که جمع شده باشه پشت یه ناودون یک هویی سیلِ آب راه باز کرد تو صورتش، بند دلم پاره شد از سوزِ سرمایی که توی چشم هاش بود، لکم دینکم ولی الدین صدق الله العلی العظیم
دستاشو آروم از دستام کشید و کشید به صورتش،سه تا صلوات فرستاد و فوت کردم بهم، آروم تر شد نگاهش، پا شد سمت گنجه ( کمد دیواری داخل اتاق)، درشو که باز کرد بوی سر شیر تازه و خیار بومی و نعنا پاشید بیرون!! کاسه ی سفالی فیروزه ای که پر بود از سرکه انگبین، یه کاسه ی کوچیکتر پر نبات و تخم گشنیز و یه قرآن بزرگ و کاهی رنگ که اون بالا بود، گنجه ی خونه ی خاله مُشیر سادات مثل ی آلبوم عکس بزرگ هزارتایی پره از خاطرات ریز و درشتی که باهاش قد کشیدم و بزرگ شدم، تمام بچگی هام اینجاست!!توی همین گنجه!! با هر کدوم از این بوها و طعم ها و رنگ ها چند تا کتابِ بزرگ پره خاطره باز میشه توی کلم!! همه ی کاسه ی نبات و گشنیزو ریخت وسط یه پارچه ای مخمل سبز رنگ، شروع کرد زیر لب زمزمه کردن!! خاله سادات از همون قدیمِ قدیم هر وقت اغذیه ای برام میداد چند بار وننزل من القرآن ما هو شفا و رحمت للمومنین بهش میخوند و فوت میکرد،میگفت شفا بشه برات و هر چی درد و رنج هستو از بدنت ببره ، به دعاهاش ایمان دارم، انگار یه مرغ آمین با امکانات ویژه رو خدا نشونده رو شونه هاش!!! پارچه رو گره زد و برگشت به سمت من، چقددددددددر چشم هاش پره از مهر و عشقِ!! دستامو بردم بالا گذاشت تو دستام، بوی گشنیز دست بردار نبود،طعم و بوی هر چیزی تو دستش صد برابر میشه!! پارچه رو بوسیدم، اینجا هر کوچیکتری وقتی از بزرگتری هدیه ای میگیره اون هدیه رو میبوسه و میگذاره رو چشم هاش!!! گفتم خاله جان دعام کن، با یک دنیا حسرت نگاهم کرد، گفت میری تا سال دیگه و پشت سرتم نگاه نمیکنی!! گفتم اینبار .... نگذاشت حرفمو ادامه بدم، گفت هر سال همینو میگی!!! اینبار زورتر میام اما نمیای!! صداش خیلی بغض داره.... شکسته شکسته و زیر لب ادامه داد: خوبه این دنیا یه روز کوثری داره که تو رو از خونت بیاره بیرون، بیاره اینجا،( اینجایی ها به روز میلاد دختر پیامبر اسلام میگن روز کوثر) (هر سال صبح زودِ این روز راه میفتم میام اینجا) دلم موند اینجا و خودم اومدم شهر!!!!
#روز_نوشت/ همایون ۱۴ دی ماه ۱۴۰۲/ روز کوثر
واقعنی