فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺نماهنگ ویژه شب قدر با نوای حاج محمود کریمی
التماس دعا...
💟 @Delbari_Love
1_11832425.mp3
8.53M
ببار ای بارون ببار
بر غربت حیدر خون ببار
ماهو دادن به شبهای تار
خون گریه میکنه ذوالفقار
🎼ببار ای بارون با صدای
#حسین_حقیقی
به مناسبت ایام شهادت حضرت امیر علیه السلام
💟 @Delbari_Love
کوفه و مسجدی بس سوت و کور ....mp3
4M
آه ای تنهاترین مرد زمین...
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانمها_ببینند
راهی برای نرم کردن اخلاق آقایان
#استاد_پناهیان
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مدافع_عشق #قسمت46 خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سج
#مدافع_عشق
#قسمت47
نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم..
_ بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_ موش شدیا!! ..
باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد
_ نخیرم موش شده!!
سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هام هام هااااام....بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند.
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.
لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند
قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم...
آرامش!!!!
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم
_ چرا میخندی؟؟
_ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد
روی پیشانی میزنم
اااخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_ خب اینقد #سیدما خوبه..
همه دلشون تندتند #عشق_بازی میخواد
سرت راکمی خم میکنی تاراحت
عمامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق میکنم و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز میکنم...توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم رابهم میزنم
_ وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی
_ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟
خوشگله؟....
اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم...
زیاد نذر کردی...نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی #لاحول_ولاقوه_الاباالله میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم...
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...
کمدلباسو دیدم ...لباس نظامیم هنوز توشه...
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم
↩️ #ادامہ_دارد...
#مدافع_عشق
#قسمت_آخر
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات...
بس بود گریه های دردناکت...
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند...
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم...
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی...
خدابرات خواسته...
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!....
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش...
_ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی...
مدافع زندگیمون!...
مدافعِ ...
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!!
میخندی
_ ای حسود!!!....
معنادار نگاهت میکنم
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم...
یکدفعه بلندمیگویم
_ وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند...
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخواستنی_من!
سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یادیک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟...
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_ عشق!!!!...
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم.
همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم
دردلم میگذرد
حتما دفاع از زندگی
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مدافع_عشق #قسمت1 هوالعــــــــــشق یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسے
👆👆میانبر به ابتدای رمان عاشقانه مذهبی #مدافع_عشق
سلام بر دوستان و همراهان کانال💕دلبری💕
طاعات و عباداتتون قبول درگاه احدیت.
رمان#مدافع_عشق به پایان رسید.
خوشحال میشیم نظراتتون رو راجع به این رمان زیبا با ما در میان بگذارید.
ان شاءالله به زودی با رمان با محتوا و جذابی دیگر در خدمتتون خواهیم بود.
التماس دعا🙏
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
🎀 ده فرمان برای داشتن زندگی بهتر!!!
#دکتر_انوشه
💟 @Delbari_Love
#آقایان_بدانند
🍃 ممکن است بین هر زن و شوهری دلخوری پیش بیاد اما مهم بعدآن است👌
👈شمانبایداجازه دهیددلخوریتان به روزهای بعدی کشیده شده وبدون هیچ اقدامی برای رفع دلخوری،برویدوتخت بخوابید❎
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
در هر حال هوای همدیگر را داشته باشید...
✅زن و شوهر آینه ی یکدیگر هستند
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
🎥 نامه عاشقانه #امام_خمینی به همسرشان
💟 @Delbari_Love
سلام
طاعات قبول
خیلی ممنون از نظرات دلگرم کننده تون راجع به رمان #مدافع_عشق💐
بین پیام ها و نظرات شما عزیزان ، نظر بزرگواری که پدرشون مدافع حرم و جانباز هستند دلمون رو بیش از پیش برای گفتن و نوشتن از مدافعین حرم گرم کرد.
برای ایشون و خانواده محترم بالاخص پدر محترمشون آرزوی سلامتی داریم.
از امروز رمان با محتوای جدیدی در کانال گذاشته میشه که امیدوارم مفید و مورد پسند واقع شده باشد.
کما فی السابق راس ساعت ۱۷ و ۲۲
البته هر بار ۳ قسمت🙏
#رمان_قبله_من
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت1
روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میکشم.
چقدر کم پشت!
لبخند تلخی میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم می ریزم. لابه لای موج لخت و فندقی که یکی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را به رخم می کشند!
پلک هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون می دهم.
_ تولدت مبارک من!
نمی دانم چند ساله شده ام؟
_ بیست و پنج؟...
نه!کمتر...! اما این چهره یک زن سالخورده را معرفی میکند!
کلافه می شوم و کف دستم را روی تصویرم در آینه می گذارم!
_ اصن چه فرقی می کند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینه خیره می شوم. گیره را از سرم باز می کنم و روی میز دراور می گذارم. یک لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم می ریزم و به گردنم عطر می زنم.
_ میدانی؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
کشوی میز را باز می کنم و به تماشا می ایستم.
_ حالا حتمن باید آرایش هم کنم؟!....
شانه بالا میندارم و ماتیک صورتی کم رنگم را برمیدارم و کمی روی لبهایم می کشم!
_ چه بی روح!
دوباره لبخند می زنم! ماتیک را کنار گیره ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده ، با شکم روی زمین خوابیده و درحالی که شعر می خواند ، مثل همیشه خودش را با لباس صورتی و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی میزنم و کنارش میشینم. چتری های خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و می پرسم: تو کی رفتی سراغ لوازم آرایش من؟
دستش را میکشد و جای نیشگونم را تند تند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایی تحویلم می دهد! دست دراز میکنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار میدهم...
_ ای بلا! دیگه تکرار نشه ها!
سر کج میکند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم
_ قربونت بره مامان!
دوباره سمت دفترش رو می کند و شعر خواندن را ادامه می دهد. ازجا بلند می شوم و روی مبل درست بالا سرش می شینم. یکی از دستانم را زیر چانه ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهی موهای حسنا را نوازش میکنم. بہ ساعت دیواری نگاه می کنم. کمی به ظهر مانده! سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم و چشمانم را می بندم!
_ باید دست از این کارا بردارم! مثلاً قول دادم!
در دلم باخودم کلنجار و آخر سر از جا بلند می شوم و سمت اتاقِ " یحیی " می روم! پشت در لحظه ای مکث می کنم و بعد چند تقه به در می زنم! جوابی نمی شنوم اما در را باز می کنم و داخل می روم! بوی عطر خنک و دل پذیر همیشگی به مشامم می رسد. نفس عمیقی میکشم و حس خوب را با ریه هایم می بلعم. در را پشت سرم می بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی که روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میکنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد! درست میان پیراهن های یحیی و بعد از کت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلی و بلوز آبی رنگم را آویزان کرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز می کنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در کمد رامی بندم.مقابل آینه لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب می کنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین می افتد ، خم می شوم و دستم را روی فرش می کشم تا پیدایش کنم. صورتم را روی فرش می گذارم و زیر کمد را نگاه میکنم.سنگ سرمه ای رنگش درتاریکی برق میزند! دست دراز میکنم تا آن رابر دارم که دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح می خورد!می ترسم و دستم را عقب می کشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه می کنم. صدای حسنا از پشت در می آید :
_ ماما؟تو اتاق بابا چیکا میکنی؟؟!
عرق پشت لبم را پاک میکنم و باملایمت جواب میدهم: هیچی! الان میام عزیزم!
مکثی می کنم و ادامه می دهم: کار داری حسنا؟
با صدای نازک و دلنشینش می گوید: حسین بیدار شده ! فک کنم گشنشه!
هوفی می کنم و دستم را زیر کمد می برم.همان چیز را باواحیتاط بیرون می کشم.
یک دفتر دویست برگ که باروزنامه جلد شده! متعجب به تیترهای روی روزنامه خیره و فکرم درگیر چند سوال می شود!
_ این برای کیه؟
کی افتاده اینجا؟!
شانه بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز می کنم.
_ دست خط یحیی!
خط اول را از زیر نگاهم عبور می دهم.همان لحظه صدای گریه ی حسین بلند می شود!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت2
دفتر را می بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را در آغـوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین را از حسنا می گیرم.
_ ممنون عزیزم که داداشـیو بغل کردی!
حسنا لبخند با نمکی می زند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما! ... بعد هم پایین دامنم را می کشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشـــگل شدی !
لبهایم را غنچه و بافاصله برایش بوس می فرستم! حسین به پیراهنم چنگ می زند و پاهای کوچکش را در هوا تکان می دهد...
حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن بر می گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتر را بر می دارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میندازم و از خانه بیرون می روم. باد گرم ظهر به صــورتم می خورد و عطر گلهای سرخ و سفید باغچه ی کوچک حیاط در فضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم.
یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافکارم غرق می شوم!
_ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرا اونجا گذاشته!؟....اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه! نکنه....نباید بخونمش! یا شاید... باید حتماً بخونمش!؟
نفس عمیقی می کشم و صفحه ی اول را باز می کنم و بانگاه کلمه به کلمه را دقیق می خوانم:
فصل اول: تـو نوشـــت
" یامجیب یا مضطر "
جهان بی عشــق چیزی نیست به جز تــکرارِ یک تــکرار...
گاهی باید برای گل زندگی ات بنویسی!
گل من!
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه به اجبار بود...
اما چقدر من این توفیق اجـباری را دوست داشتم!
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تــو بنویسم...
اما....
میخواهم تو داستان این عشـــق را بنویسی!
بنویس گلم!....
خط های سفید بعدی برق از سرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خواسته هایت هم عجیب بود! دفتر را می بندم و با یک بغض خفیف سمت خانه بر میگـــردم.
دفتر را به سینه ام می چسبانم و سمت اتاق حسنا می روم. بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش می کنم: حسنا؟...حسنا مامانی؟
قبل از ورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم! .... یه چیز کوچولو میخوام!
_ چی چی؟
_ یکی از اون خودکار خوشگل رنگی هات! از اونا که قایمش کردی...
سرش را به نشانهی فکر کردن، می خاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام خریده؟
دلم خالی می شود!
_ اره گل نازم!
_ واسه چی میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بکشی؟
لبخند می زنم
_ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم!...
_ اون چیزا خیلی زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخه ...
حرفش را می خورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو می زنم و باپشت دست گونه اش را لمس می کنم و می پرسم:
چی شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخه...یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن! اگرم بشن... برات میخرم!
_ نه! به بابا یحیی بگو اون بخره!
پلک هایم را روی هم فشار می دهم و میگویم : باشه !
ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چند دقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی از اون چیزاهم بخره؟
_ ازکدوما؟
_ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بسته خودکار را از دستش میگیرم و پیشانی اش را می بوسم.سمت اتاق خوابم می روم و در را می بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سر انگشت موهای طلایی اش را لمس می کنم. روی تختم می شینم و دفتر را مقابلم باز میکنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بســــم الله میگویم. شاید با مرور زندگی ام دق کنم... اما.. مگر میشود به خواسته ات " نه " گفت؟!
به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم... به نـام او... به یـاد او... برای او....
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت3
به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم... به نام او... به یاد او... برای او....
فصل اول:زندگی نوشـــت
پنجره ی ماشین را پایین می دهم و با یک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم می کشم. دستم را زیر نم آرام باران می گیرم و لبخند دل چسبی می زنم. به سمت راننده رو می کنم و چشمک ریزی می زنم. آیسان درحالیکه با یک دست فرمون را نگه داشته و با دست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد، لبخند کجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه! خسته نمی شی از این قایم موشک بازی؟
نفسم را پر صدا بیرون و جواب می دهم: اوف! خسته واسه یه دیقشه! همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه!پک عمیقی به سیگار می زند و زیر چشمی به لب هایم نگاه می کند
_ بپا با لبای جیگـــری نری خونه!
بی اراده دستم را روی لبهایم می کشم و بعد به دستم نگاه می کنم....
_ هه! تا کی باید بترسم و آرایش کنم؟!
_ تا وختی که مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجونت باشی!
_ آیسان تو درک نمیکنی چقدر زندگی من با تو فرق داره! من صدبار گفتم که دوس دارم آزاد باشم! دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم! آقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد...
_ خب چرا می ترسی؟تو که با حرفات آمادشون کردی! یهو بدون چادر برو خونه...بزار حاج رضا ببینه دسته گلشو!
کلمه ی دسته گل را غلیظ می گوید و پک بعدی را به ســیگار می زند.
از کیفم یک دستمال کاغذی بیرون می آورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک میکنم. موهای رها در بادم را به زیر روسری ام هل می دهم و با کلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا بمن میندازد و پغی زیر خنده می زند. عصـبی اخم می کنم و میگویم: کوفت! برو به اون دوست پسر کذاییت بخند!
_ به اون که میخندم ! ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم.. حــاج خانوم!
_ مــرض!
ریز می خندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی که انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج و با دست به پیاده رو اشاره می کند و می گوید: بفرما! بپر پایین که دیرم شده!
گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب می دهم: خب حالا! بزار اون پسرهی میمون یکم بیشتر منتظر باشه!
_ میمون که هس! ولی گنا داره !
در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. سر خم می کنم و از کادر پنجره به صورت برنزه اش زل می زنم. دسته ای ازموهای بلوندش را پشت گوش می دهد و می پرسد: چته مث بز واسادی؟ برو دیگه!
با تردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟!...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زندگی رمانتیک و باحالی😍😍
#خیلی_قشنگه
#همه_چی_آرومه
💟 @Delbari_Love