eitaa logo
💕 دلبری 💕
489 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
هـزار صـبح برآیـد همـان نخُسـتینی...☺️♥️ #سعدی #صبح_بخیر 💟 @Delbari_Love
دلبـرا ! خانه اگر هست به انگیزه ی توست :) #مریم_قهرمانلو 💟 @Delbari_Love
🍃 ممکن است بین هر زن و شوهری دلخوری پیش بیاد اما مهم بعدآن است👌 👈شمانبایداجازه دهیددلخوریتان به روزهای بعدی کشیده شده وبدون هیچ اقدامی برای رفع دلخوری،برویدوتخت بخوابید❎ 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید در هر حال هوای همدیگر را داشته باشید... ✅زن و شوهر آینه ی یکدیگر هستند 💟 @Delbari_Love
دلنشین ٺر شده این شعــر من از خـطبۂ عقــد😇 با خـود آهسـٺہ بخـوانش ڪہ حـلالــم بشوۍ😌💍 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 🎥 نامه عاشقانه #امام_خمینی به همسرشان 💟 @Delbari_Love
سلام طاعات قبول خیلی ممنون از نظرات دلگرم کننده تون راجع به رمان 💐 بین پیام ها و نظرات شما عزیزان ، نظر بزرگواری که پدرشون مدافع حرم و جانباز هستند دلمون رو بیش از پیش برای گفتن و نوشتن از مدافعین حرم گرم کرد. برای ایشون و خانواده محترم بالاخص پدر محترمشون آرزوی سلامتی داریم. از امروز رمان با محتوای جدیدی در کانال گذاشته میشه که امیدوارم مفید و مورد پسند واقع شده باشد. کما فی السابق راس ساعت ۱۷ و ۲۲ البته هر بار ۳ قسمت🙏 💟 @Delbari_Love
روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میکشم. چقدر کم پشت! لبخند تلخی میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم می ریزم. لابه لای موج لخت و فندقی که یکی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را به رخم می کشند!  پلک هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون می دهم.  _ تولدت مبارک من!  نمی دانم چند ساله شده ام؟  _ بیست و پنج؟... نه!کمتر...! اما این چهره یک زن سالخورده را معرفی میکند! کلافه می شوم و کف دستم را روی تصویرم در آینه می گذارم! _ اصن چه فرقی می کند چند سال؟! دستم را برمیدارم و دوباره به آینه خیره می شوم. گیره را از سرم باز می کنم و روی میز دراور می گذارم. یک لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم!  _ تو قول دادی محیا! موهایم را روی شانه هایم می ریزم و به گردنم عطر می زنم.  _ میدانی؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم! کشوی میز را باز می کنم و به تماشا می ایستم. _ حالا حتمن باید آرایش هم کنم؟!.... شانه بالا میندارم و ماتیک صورتی کم رنگم را برمیدارم و کمی روی لبهایم می کشم! _ چه بی روح! دوباره لبخند می زنم! ماتیک را کنار گیره ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده ، با شکم روی زمین خوابیده و درحالی که شعر می خواند ، مثل همیشه خودش را با لباس صورتی و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی میزنم و کنارش میشینم. چتری های خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و می پرسم: تو کی رفتی سراغ لوازم آرایش من؟ دستش را میکشد و جای نیشگونم را تند تند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایی تحویلم می دهد! دست دراز میکنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار میدهم... _ ای بلا! دیگه تکرار نشه ها!  سر کج میکند و جواب میدهد: چش! سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم _ قربونت بره مامان! دوباره سمت دفترش رو می کند و شعر خواندن را ادامه می دهد. ازجا بلند می شوم و روی مبل درست بالا سرش می شینم. یکی از دستانم را زیر چانه ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهی موهای حسنا را نوازش میکنم. بہ ساعت دیواری نگاه می کنم. کمی به ظهر مانده! سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم و چشمانم را می بندم!  _ باید دست از این کارا بردارم! مثلاً قول دادم! در دلم باخودم کلنجار و آخر سر از جا بلند می شوم و سمت اتاقِ " یحیی " می روم! پشت در لحظه ای مکث می کنم و بعد چند تقه به در می زنم! جوابی نمی شنوم اما در را باز می کنم و داخل می روم! بوی عطر خنک و دل پذیر همیشگی به مشامم می رسد. نفس عمیقی میکشم و حس خوب را با ریه هایم می بلعم. در را پشت سرم می بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی که روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میکنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد! درست میان پیراهن های یحیی و بعد از کت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلی و بلوز آبی رنگم را آویزان کرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز می کنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در کمد رامی بندم.مقابل آینه لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب می کنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین می افتد ، خم می شوم و دستم را روی فرش می کشم تا پیدایش کنم. صورتم را روی فرش می گذارم و زیر کمد را نگاه میکنم.سنگ سرمه ای رنگش درتاریکی برق میزند! دست دراز میکنم تا آن رابر دارم که دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح می خورد!می ترسم و دستم را عقب می کشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه می کنم. صدای حسنا از پشت در می آید : _ ماما؟تو اتاق بابا چیکا میکنی؟؟! عرق پشت لبم را پاک میکنم و باملایمت جواب میدهم: هیچی! الان میام عزیزم!  مکثی می کنم و ادامه می دهم: کار داری حسنا؟ با صدای نازک و دلنشینش می گوید: حسین بیدار شده ! فک کنم گشنشه! هوفی می کنم و دستم را زیر کمد می برم.همان چیز را باواحیتاط بیرون می کشم.  یک دفتر دویست برگ که باروزنامه جلد شده! متعجب به تیترهای روی روزنامه خیره و فکرم درگیر چند سوال می شود! _ این برای کیه؟ کی افتاده اینجا؟! شانه بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز می کنم.  _ دست خط یحیی! خط اول را از زیر نگاهم عبور می دهم.همان لحظه صدای گریه ی حسین بلند می شود! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
 دفتر را می بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را در آغـوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین را از حسنا می گیرم.  _ ممنون عزیزم که داداشـیو بغل کردی! حسنا لبخند با نمکی می زند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما! ... بعد هم پایین دامنم را می کشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشـــگل شدی ! لبهایم را غنچه و بافاصله برایش بوس می فرستم! حسین به پیراهنم چنگ می زند و پاهای کوچکش را در هوا تکان می دهد... حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن بر می گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتر را بر می دارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میندازم و از خانه بیرون می روم. باد گرم ظهر به صــورتم می خورد و عطر گلهای سرخ و سفید باغچه ی کوچک حیاط در فضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم. یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافکارم غرق می شوم! _ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرا اونجا گذاشته!؟....اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه! نکنه....نباید بخونمش! یا شاید... باید حتماً بخونمش!؟ نفس عمیقی می کشم و صفحه ی اول را باز می کنم و بانگاه کلمه به کلمه را دقیق می خوانم: فصل اول: تـو نوشـــت " یامجیب یا مضطر " جهان بی عشــق چیزی نیست به جز تــکرارِ یک تــکرار... گاهی باید برای گل زندگی ات بنویسی! گل من! تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه به اجبار بود... اما چقدر من این توفیق اجـباری را دوست داشتم! یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تــو بنویسم... اما.... میخواهم تو داستان این عشـــق را بنویسی! بنویس گلم!.... خط های سفید بعدی برق از سرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خواسته هایت هم عجیب بود! دفتر را می بندم و با یک بغض خفیف سمت خانه بر میگـــردم.  دفتر را به سینه ام می چسبانم و سمت اتاق حسنا می روم. بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش می کنم: حسنا؟...حسنا مامانی؟ قبل از ورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد.  _ بله ماما محیا؟ _ قربون دختر شیرینم! .... یه چیز کوچولو میخوام! _ چی چی؟ _ یکی از اون خودکار خوشگل رنگی هات! از اونا که قایمش کردی... سرش را به نشانه‌ی فکر کردن، می خاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام خریده؟ دلم خالی می شود!  _ اره گل نازم! _ واسه چی میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بکشی؟ لبخند می زنم  _ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم!... _ اون چیزا خیلی زیاده؟ _ چطو؟ _ عاخه ... حرفش را می خورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو می زنم و باپشت دست گونه اش را لمس می کنم و می پرسم: چی شده خوشگلم؟ من من می کند و میگوید: عا...عاخه...یوخ تموم نشن..عا... _ نمیشن! اگرم بشن... برات میخرم! _ نه! به بابا یحیی بگو اون بخره! پلک هایم را روی هم فشار می دهم و میگویم : باشه ! ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چند دقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی از اون چیزاهم بخره؟ _ ازکدوما؟ _ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا ! _ باشه عزیزم. بسته خودکار را از دستش میگیرم و پیشانی اش را می بوسم.سمت اتاق خوابم می روم و در را می بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سر انگشت موهای طلایی اش را لمس می کنم. روی تختم می شینم و دفتر را مقابلم باز میکنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بســــم الله میگویم. شاید با مرور زندگی ام دق کنم... اما.. مگر میشود به خواسته ات " نه " گفت؟! به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم... به نـام او... به یـاد او... برای او.... ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
 به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم... به نام او... به یاد او... برای او.... فصل اول:زندگی نوشـــت پنجره ی ماشین را پایین می دهم و با یک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم می کشم. دستم را زیر نم آرام باران می گیرم و لبخند دل چسبی می زنم. به سمت راننده رو می کنم و چشمک ریزی می زنم. آیسان درحالیکه با یک دست فرمون را نگه داشته و با دست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد، لبخند کجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه! خسته نمی شی از این قایم موشک بازی؟ نفسم را پر صدا بیرون و جواب می دهم: اوف! خسته واسه یه دیقشه! همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه!پک عمیقی به سیگار می زند و زیر چشمی به لب هایم نگاه می کند _ بپا با لبای جیگـــری نری خونه! بی اراده دستم را روی لبهایم می کشم و بعد به دستم نگاه می کنم.... _ هه! تا کی باید بترسم و آرایش کنم؟! _ تا وختی که مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجونت باشی! _ آیسان تو درک نمیکنی چقدر زندگی من با تو فرق داره! من صدبار گفتم که دوس دارم آزاد باشم! دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم! آقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد... _ خب چرا می ترسی؟تو که با حرفات آمادشون کردی! یهو بدون چادر برو خونه...بزار حاج رضا ببینه دسته گلشو! کلمه ی دسته گل را غلیظ می گوید و پک بعدی را به ســیگار می زند. از کیفم یک دستمال کاغذی بیرون می آورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک میکنم. موهای رها در بادم را به زیر روسری ام هل می دهم و با کلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا بمن میندازد و پغی زیر خنده می زند. عصـبی اخم می کنم و میگویم: کوفت! برو به اون دوست پسر کذاییت بخند! _ به اون که میخندم ! ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم.. حــاج خانوم! _ مــرض! ریز می خندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی که انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج و با دست به پیاده رو اشاره می کند و می گوید: بفرما! بپر پایین که دیرم شده! گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب می دهم: خب حالا! بزار اون پسره‌ی میمون یکم بیشتر منتظر باشه! _ میمون که هس! ولی گنا داره ! در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. سر خم می کنم و از کادر پنجره به صورت برنزه اش زل می زنم. دسته ای ازموهای بلوندش را پشت گوش می دهد و می پرسد: چته مث بز واسادی؟ برو دیگه! با تردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟!... ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زندگی رمانتیک و باحالی😍😍 #خیلی_قشنگه #همه_چی_آرومه 💟 @Delbari_Love
💖💖💖 وقتِ عشقم گفتنت "شیــن" را مشدد می کنی گوییا بر روی لب تمریـن ابجد می کنی شین که میگویی لبت معجون تراوش میکند اینچنین صحبت نکن، حال مرا بد می کنی #مسعود_محمدپور 💟 @Delbari_Love
چه پسندیده تر از اینکه کسی نامش را ناگهان بر لب یارش قسمی می بیند ... #سید_سعید_صاحب_علم 💟 @Delbari_Love
هـزار صـبح برآیـد همـان نخُسـتینی...☺️♥️ #سعدی #صبح_بخیر 💟 @Delbari_Love
سیرنمی‌شَوم‌زِ‌تو❤️ نیست‌‌جز‌‌این‌‌گناه‌‌من 💟 @Delbari_Love
#حدیثـــ_عشــღــق 🌸امام رضا (ع): ✍ گروهی از زنان گنج وغنیمت محسوب میشوند این گروه زنانی هستندکه شوهران خود رادوست دارند وبه آنھا عشق می ورزند🌸 📚مستدرک،ج2،ص 53 💟 @Delbari_Love
بلا که همیشه بد نیست راستی دیدی☺️ تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم😃 #مهدي_فرجي 💟 @Delbari_Love
در هـَر قُنـوت ڪہ "رَبَنـاٰ آتـِنـٰا" خواندَم خـُدا گـواه اَسـت فـۍ "الدُنیـا الحَسَـنہ" ام تـو بـودۍ.... 💟 @Delbari_Love
" باور کنید من اصلا باور نمی‌کردم جوان‌هایی باشند، هم باشند ولی در طول این یک سال وخرده‌ای که (عج) توصیه فرمودند()،این‌ها جدی نگیرند باور نمی‌کردم،خدا شاهد است،می‌گفتم اشاره بس است دیگر الان وقتی که شماها را می‌بینیم،باور می‌کنم که امام صادق(ع) چهار هزار تا شاگرد داشتند ولی می‌فرمودند: دنبال چهل تا مرد می‌گردم! از شما بهتر کی؟خودت را نگاه کن..." ؟ 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجردانه با چه کسی ازدواج کنیم؟ #استاد_پناهیان 💟 @Delbari_Love
پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد! " یعنی خری اگه با چادر بری! " ترس و اضطراب به دلم می افتد. با سر به پشت ماشین اشاره می کنم و میگویم: حالا فلاً صندوقو بزن . صندوق عقب ماشین را باز می کند و من کیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. کیف را روی شانه ام میندازم و با قدمهای آهسته به پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نـره چی بت گفتم!  دستم را به نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین با صدای جیر بلندی از جا کنده و در عرض چند ثانیه ای در نگاه من به اندازه‌یه یک نقطه می شود! با قدمهای بلند به سمت خانه حرکت می کنم! نمیدانم باید به چه چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی که از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یهی از معروف ترین تجــار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دختر و همسرش دارد! با وجود تنفر از چادر و هر چه حجاب مسخره در دنیا ، از حرفش بی نهایت حساب می بردم!  همیشه برایم سوال بود که چرا یک تکه سیاهی باید تبدیل به ارزش شود؟! با حرص دندونهایم را روی هم فشار می دهم! گاهی به سرم می زند که فرار کنم! نفس عمیقی می کشم و به چادرم که در دستم مچاله شده، خیره می شوم! چاره ای نیست! چادرم را باز می کنم و با اکراه روی سرم میندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور که موسیقی مورد علاقه ام را زمزمه می کنم ، به ســختی رو می گیرم! پشت در خانه که می رسم، لحظه ای مکث می کنم و به فکر فرو می روم. صدای آیسان درگوشم می پیچد.. _ تو هه آمادشون هردی! .... بی اراده لبخند موزیانه ای می زنم و چادرم را کمی عقب تر روی روسری ام می کشم.کیفم را باز میکنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و به لبهایم می زنم.  دوباره صدای آیسان در ذهنم قهقهه می زند "_ بزار حاج رضا دسته گلش رو ببینه! "  روسری ام را کمی عقب می دهم تا ابروهایم کامل دیده شوند. کلید را در قفل میندازم و در را باز می کنم. نسیم ملایم به صورتم می خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر می گذارم و به ساختمون اصلی در ضلع جنوبی حیاط نسبتاً بزرگمان می رسم. در را باز می کنم، کتونی هایم را گوشه ای کنار جا کفشی پرت میکنم و وارد پذیرایی می شوم. نگاهم به دنبال پدر یا مادرم می گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!! به آشپزخانه می روم ، در یخچال را باز می کنم و به تماشای قفسه های پر از میوه و ترشی و .....می ایستم. دست دراز می کنم و یک سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم. در یخچال را می بندم و به سمت میز بر می گردم که با دیدن مادرم شوکه می شوم و دستم را روی قلبم می گذارم. چشمهای آبی و مهربانش را تنگ می کند و می پرسد: تا الان کجا بودی؟ کلافه به سقف نگاه می کنم و جواب می دهم: اولن علیک سلام مادرمن! دومن سرِ زمین ! داشتم شخم می زدم! چشم غره می رود و می گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده! _ وای مگه اینجا پادگانه اخه هربار میام سوال پیچ میشم؟! _ آسه بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه! گاز بزرگی به سیب میزنم و با دهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربه کجاست؟! _ چقـــدر رو داری دختر! لبخند دندون نمایی می زنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلی می شیند و میگوید: محیا آخه چرا لج میکنی دختر؟ تو کلاست ظهر تموم میشه...اما الان ساعت پنج عصره!  بدون توجه گاز دیگری به سیبم می زنم و برای آنکه مادرم متوجه ماتیکم شود ، با سرانگشت کنار لبم را لمس میکنم. مادرم همچنان حرف می زند : _ میدونی اگر حاجی بفهمه که دیر میای چیکار میکنه؟!....خب آخه عزیز من تا کی لجبازی؟! باور کن ما فقط... حرفش را نیمه قطع می کند و با بهت به لبهایم خیره می شود... موفق شدم! نگاهش از لبهایم به چشمانم کشیده می شود. دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید که از جایم بلند می شوم و میگویم: آره آره میدونم! رژ زدم! ولی خیلی کمرنگ!...چه ایرادی داره؟ ناباورانه نگاهم می کند. آخرین گاز را به سیبم می زنم و دانه ها و چوب کوچکش را در ظرف شویی میندازم. از اشپزخونه بیرون و سمت راه پله می روم. از پشت سر صدایم می کند: محیا!؟.. ینی.. با چادر... تو چادر سرته و آرایش می کنی؟! سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش کنم! بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم...! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم... مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند! _" ببین آقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!..." و در مقابل پدرم ســکوتی آزار دهنده میکند! پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم."مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه! دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم. " میخواد برام بپا بزاره!..." لبخند کجی می زنم... " البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!...." سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد! _ محیا بابا!؟؟ کجا میری با این عجله؟! ... بیا بشین صبحانت رو بخور! سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم: _ گشنم نیست بابا!  _  خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنه شدی بخور! _ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس! _ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس! با کلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم! زیر لب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما! چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم! _ باشه بابا! عجله نکن! تلفن همراهم را از کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: " من یکم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!" کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قرار بود به بهانه ی کلاس خطاطی ، با سحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشــپزخانه می روم. پدرم دستهایش را تکیه‌ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد. . مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی " بشین"! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تا کجا پیش رفته؟! یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریباً سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام با دوستانم به گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم... _ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟! _ نه نه! ینی... خب راستش... حس می کنم تقریباً داره تکراری می شه! نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم می کشاند _ چرا؟! _ خب... مکثی می کنم و ادامه می دهم _ راستش بابا... من فک می کنم تا همین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامه ش بدم! ابروهایش در هم می رود. _ پس به چی علاقه داری؟! _ اممم... ینی خب...من الان خطم خیلی خوب شده...ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم... _ جواب من این نبودا! _ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یه مدت استراحت کنم.. _ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟ _ خب... اسمش بیکاری نیست! یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتـش است! همیشه عشقش را در لقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟! _ استراحت!... خب... ببین بابا رضا...من...دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه!  بعدشم بحث کنکور و... حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه! عمیق به چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود... _ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟! دهانم را پر میکنم از یک " نه " بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش اســتراحت! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
و بعد انگشتم را در دهانم میکنم و میک می زنم.مادرم روی دستم می زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو !؟ باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه! قری به گردنش می دهد و نگاهش را از من میگیرد. شانه بالا میندازم و از اشپزخانه بیرون میروم. پدرم کتش را از روی سنگ اپن بر میدارد و می گوید : صبحانتم نخوردی. برو کتونیت رو بپوش...منم باید به کارم برسم! چشمی می گویم و به سمت در می روم. " کی میفهمن من بزرگ شدم؟" پدرم جلوی در آموزشگاهم پارک و بالبخند خداحافظی میکند.پیاده می شوم و ارام می گویم: ممنون که رسوندید. سری تکان می دهد ودور می شود. وارد اموزشگاه می شوم و درراه پله منتظر می مانم. میخواهم مطمئن شوم که کاملا دور شده و مرا دیگر نمی بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون می آورم و به سحر زنگ می زنم.  چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد.. _ جون؟ _ سلام سحری ! کجایی؟ _ علیک میچرخم واسه خودم.حاجی ولت کرد؟ _ اره بابا! میشه بیای دنبالم؟ _ عاره. کجایی بیام؟ _ دم در آموزشگام. کی میرسی؟ _  ده مین دیگه اونجام. _ باش. _ فلا گلم. تماس قطع می شود و من با بی حوصلگی روی پله می شینم و دستم را زیر چانه می زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشه خودم انتخاب میکردم که چه کلاسی بروم.پوزخندی می زنم و زیرلب می گویم: البته تو چهارچوب میل بابا. بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم می کند.حس میکنم گذشت دورانی که باکمربند دختران را مجبور میکردند که درخانه بمانند.زندگی من نیاز به تحولی بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممکن است.لبخندی می زنم و می ایستم. ازاموزشگاه بیرون می روم و کنار خیابان منتظر می مانم. اصلن که گفته که باید حتمن به کلاس هایی طبق میل پدرم بروم؟! خطاطی و نقاشی و معرق کاری ...اینها هیچ وقت طبق خواسته های اولیه ی من نبوده.به غیر اززبان که دراخر به سختی توانستم مدرکم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر میکنم و به کتونی هایم زل می زنم. گاز بزرگی به برش پیتزایم میزنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا می دهم. سحر ریسه می رود و نوشابه اش را سر میکشد ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
مـردان واقعی وفــادار ترند ... چراکه آنــها وقت ندارند بــه دنبال زنــان دیگر باشنــد زیرا به دنــبال پیدا کردن راه هـای جدیدی برای دوســت داشتن همســ ف ـــر زندگی خود هستند .. . نگاه به نامحرم #کوچکترین ضربش به شما ... دلسردی از همسره ... چه زن، چه مرد ... 💟 @Delbari_Love
. از هر چه تو را ز من بگيرد سيرم 😁 حتي ز همين ادامه تحصيل شما..☹️ . #حبيب_الله_ولدخان 💟 @Delbari_Love
آن خانم بگوید همسایه مان، خواهرش، دختر عمویش و... فلان جور جهیزیه برده، اگر ما نبریم، بد میشود. اینها را رها کنید و نگاه کنید به نیازها و همان حد لازم معمول؛ از آن حدود تجاوز نشود. #امام_خامنه ای👈20/3/83 💞 💟 @Delbari_Love
محبوب من این است و من با سادگی‌هایش سر می‌کنم در خانهٔ ارزان معمولی 💞 #غلامرضا_طریقی 💟 @Delbari_Love
عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی میکنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمه و پررنگش عذابم می دهد.دستمال کاغذی رااز کنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاک میکنم. سحر ارام به پهلوام میزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود که. بادهان پر و چشمهای اشک الود میگویم: زهرمار! کوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هی بیاید چرت و پرت بگید. مهسا لبخند روی چهره ی خفه شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانی! گریه نکن. _ توساکت باشا.میگم خسته شدم یه راه حل بگید،میگید با یکی رفیق شو فرارکن؟! به شمام میگن دوست؟ آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخی کرد. چته تو!؟ سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچی. سحر_ ببین محیا،تاکی اخه؟!... عزیزم ماکه بد تورو نمی خوایم. مهسا_ راست میگه. من شوخی کردم ببخشید. ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ! برش دیگری از پیتزایم راجدا میکنم و نزدیک دهانم می آورم. مهسا دستش را دراز میکند و مقابل صورتم بشکن میزند _ اها.بابا توکه نمیری دیگه کلاس خطاطی.من میخوام ازهفته بعد برم کلاس گیتار.... پایه ای؟ باتردید نگاهش میکنم _ گیتار؟ _ عاره.خیلی حال میده دختر. حالا که حاجی و حاج خانوم فک میکنن میری خطاطی،سر خرو کج کن بیا کلاس گیتار. گیج و کلافه برش پیتزایم را در ظرفش می گذارم و جواب میدهم: نمیدونم.می ترسم! ایسان_ ازبس...! بچه جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی که الان افسرده شدی. سحر_ راس میگه. تازه اگر گیتار زدن رو شروع کنی،میتونی جرئت خیلی چیزای دیگرم پیدا کنی. ابروهایم را بالا میدهم و میپرسم: ینی چی!؟ ایسان_ ببین آیکیو، تو میری کلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجی میفهمه. تواین مدت تو تیپت هی رنگ عوض کرده، سو گرفته به طرفی که عشقت میکشه. بعدکه فهمید توخونه داد میزنی که اقاجون من چادر نمی پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگی کنم. بهشت و جهنم کیلو چند؟! نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم می لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمی توانم منکر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است که هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیکند .به پشتی صندلی ام تکیه می دهم و به فکر فرو می روم. رفاقت من و سحر و ایسان از کلاس زبان شروع شد. سن کم من باعث می شد جذب حرکات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، کوچکترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطه ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشته ام بیشتر فاصله گرفتم. هرسه بزرگ شده ی خانواده های آزاد و به دید من روشنفکر بودند. سحر بیست و سه سال و ایسان سهسال از او کوچکتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت می کرد.اما من شدیدا به انها علاقه داشتم. هرسه دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانه و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یک چیز همیشه دردیدم غیرممکن بنظر می امد.آنهم این بود که هرهفته دوست پسرشان را مثل لباس عوض میکردند.تک فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد. ومن براحتی تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
شالم را پشت گوشم می دهم و دستم را برای سمند زرد رنگ دراز می کنم : مستقیم!! ماشین چندمتر جلوتر می ایستد و من باقدمهای بلند سمتش می روم.درش را باز میکنم و عقب کنار یک سرباز می نشینم. در را می بندم و پنجره را پایین می دهم. گرمای نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش می دهد. سرجایم کمی جابه جا می شوم و به پشتی صندلی کاملا تکیه می دهم. نگاهم به چهره ی سرباز می افتد. از گونه های سرخ و پوست گندمی اش می توان فهمید که اهل روستاست. پسرک خودش را جمع می کند تا مبادا بازو یا کتفش به من بخورد. بی اراده از این حرکت خوشم می آید. نمیدانم برای کارش چه دلیلی را تجسم ینم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بی اراده این کار را کرده!" نگاهم را سمت خیابان می گردانم. اگر از کار پسرک خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار می کنم؟ چند لحظه مکث می کنم و خودم جواب می دهم: خب معلومه. این برخورد کلا باپوشش فرق داره.آدم میتونه چادر نپوشه ولی به مرد غریبه هم نزدیک نشه.بیخیال اصلا. شانه بالا می اندازم و بازبان لبهایم را تر میکنم. طعم توت فرنگی رژ لبم در دهانم احساس خوشایندی را به مزاجم می دهد. امروز اولین جلسه ی آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ی پدرم استرس و اضطراب به جانم می افتد. زیپ کوچک کیفم راباز میکنم و یک آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون می آورم و در دهانم می گذارم. خنکی طعم نعنا در فضای دهانم می پیچد و استرسم را کمتر میکند. بعداز پنج دقیقه باصدای آرام، راننده را مخاطب قرار می دهم که: همین جا پیاده میشم. و اسکناس پنح تومنی را دستش میدهم. ازماشین پیاده میشوم و به اطرافم نگاه میکنم. _ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یه...یه..تابلو...امم... چانه ام را میخارانم و چشمانم را تنگ میکنم _ خداروشکر کورم شدم! دست به کمر وسط پیاده رو می ایستم و دقیق تر نگاه میکنم _ الهی بمیری با این آدرس دادنت! به پشت سرم نگاه میکنم. مردی که روی شانه اش کیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان می رود،سمتش می روم و صدایش می زنم: ببخشید آقا! صورتش را به سمت من بر می گرداند و می ایستد، لبخند نیمه ای می زنم و می پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار کجاس؟ به کیفش اشاره میکنم و ادامه می دهم: بخاطر کیفتون گفتم، شاید بدونید! لبخند کجی میزند و جواب می دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم!  تشکر میکنم و باهم از خیابان عبور میکنیم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
عینک پلیس روی چهره ی هفت و استخوانی اش خیلی جذاب است.پیراهن مردانه ی سورمه ای و شلوار کتان مشکی اش خبر از خوش سلیقه بودنش می دهد. زیر چشمی نگاه و باهر قدمش حرکت میکنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده.به ساعت صفحه گرد و براقش خیره می شوم، صدایی درذهنم می پیچد: ینی میشه هم کلاسیم باشه؟ به خودم می آیم و لب پایینم را می گزم _ ای خاک تو سر ندید پدیدت! بدبخت! ادامه در ادامه مطلب... درخیابان غربی چهارراه می پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یک ساختمان بزرگ می ایستد. بدون آنکه نگاهم کند میگوید: بفرمایید اینجاست. _ ممنون! داخل می روم و به پشت سرم نگاه میکنم _ ینی اون اینجا نمیاد؟ مهسا یک تکه شکلات تلخ دردهانش می گذارد و کمی هم به من تعارف می کند. لبخند می زنم  _ نه ممنون! تلخ دوست ندارم! همه منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقه به در می خورد و همان مردی که درخیابان مرا راهنمایی کرد ، وارد کلاس می شود. بدون عینک دودی یک چهره ی معمولی دارد. باسر به همه سلام می کند و روی صندلی اش مینشیند. یاد فکر کودکانه ام درخیابان می افتم. _ همکلاسی؟هه.استادمونن! گیتارش را از داخل کیفش بیرون می آورد و خودش را معرفی میکند _ رستمی هستم.استاد فعلی شما.البته میتونید محمد هم صدام کنید، مثل اینکه قراره درهفته سه جلسه در خدمتتون باشم. نگاهی کلی به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلی هم ازلحاظ سنی باشما اختلاف ندارم. حرفش که تمام مک شود. یکی یکی اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت می کند. به من که می رسد لبخند عمیق و معنی داری می زند و میپرسد: و اسم شما؟ ازنگاه مستقیم و نافذش فرار می کنم، به زمین خیره می شوم و جواب می دهم: محیا...محیا ایران منش هستم، هجده سالمه. یک تا از ابروهای مشکی و خوش فرمش را بالا می دهد و میگوید: و کوچیک ترین عضو این کلاس.خیلی خوبه. نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمه گرم می گیرد و برای همه نیشش را باز میکند. میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقای رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتی چند نفر آخر کلاس برای خداحافظی به او دست دادند! کمی احساس خفگی می کردم ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love