💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت33 پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: این
#قبله_ی_من
#قسمت34
دودستم رازیر چانه ام میگذارم و میگویم: بعله! بفرما!
مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میکند و بی مقدمه میگوید: حسام باخاله فریبا حرف زده گفته بریم خواستگاری محیا!
دهانم باز می شود.
_ چیکا کرده؟!
_ هیچی! سرش خورده به یجا گفته میخوام بریم خواستگاری!
به پشتی صندلی تکیه میدهم
_ اون وقت خاله فریبام خوشال شده زنگ زده به شما؛ آره؟
_ باهوش شدی دخترم!
_ بعد ببخشید شما چی گفتید؟!
_ گفتم با باباش حرف میزنم!
نگاهم سریع روی چهره ی شکفته از لبخند کج پدرم می چرخد...
_ بابا شما چیگفتید؟؟؟!
پدرم یک لیوان دوغ برای خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد:
_ حسام جوون بدی نیس! پسرخالته! ازبچگی میشناسیمش...لیسانس گرفته و سرکار مشغوله! سربه زیره...به مام میخوره! چی باید میگفتم بنظرت دختر؟!
حرصم میگیرد.دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم.
_ یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟!
چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد
_ چرا عزیزم هست! برای همین داریم برات میگیم...ما موافقت کردیم توچرا میگی نه؟!
محکم و بلند میگویم: نه نه نه نه! همین!
مادرم باتعجب می پرسد: وا خب یبار بگی ام میفهمیم! بعدم این پسره چشه؟!
_ چش نی دماغه! خوشم نمیاد ازش!
مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!!
فکری به دهنم می زند! خودش جواب دستم داد! قیافه ای حق به جانب به خودم میگیرم و آرام میگویم: بله! ...هنوزم میگم! چطوری به کسی که بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان به دید خواستگار نگاه کنم؟!
مادرم خودش را لوس میکند و چندبار پشت هم پلک میزند و میگوید: اینجوری نگاش کن!
واقعا خانواده ی سرخوشی دارم ها! صندلی ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاکید میکنم: نه نه نه! همین که گفتم! بگید محیا رد کرد!
دراتاق را پشت سرم می بندم و کوله پشتی ام راروی تختش میگذارم. بوی ادکلن تلخ درکل فضا پیچیده. یک عکس بزرگ سیاه و سفید بالای تختش دیوار کوب شده! ازداخل کوله پشتی ام یک تونیک با روسری بیرون می آورم .تونیک را تن و روسری را با سلیقه سرم میکنم. مقداری از موهای عسلی ام را هم یک طرف روی یکی از چشمانم می ریزم.
کمی به لبهایم ماتیک می زنم و از اتاق بیرون می روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروی قلبم می گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادی کم مونده بود بیام تو! حالت خوبه؟!
_ بله ببخشید!
پشتش رابه من میکند و به سمت اتاق مطالعه می رود.
امروز دل را به دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبی می شود و یک چیز سنگین بارم میکند... لبهایم راروی هم فشار میدهم و وارد اتاق می شوم. اما خبری از او نیست. گنگ وسط اتاق می ایستم که یک دفعه پرده ی بلند و شیری رنگ پنجره ی سرتاسری اتاق تکانی می خورد و صدای محمدمهدی شنیده می شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند می زنم و به ایوان می روم. میز کوچک و دوصندلیو دوفنجان قهوه! تشکر میکنم و کنارش مینشینم." اوایل مقابلش می نشستم ولی الان..." فنجان را کنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشه!
لبخند می زنم و کمی قهوه را مزه مزه می کنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میکنم. متوجه می شود و میپرسد: جان؟ چی شده؟
_ یه سوال بپرسم؟!
_ دوتا بپرس!
_ محمدمهدی توخیلی راجب خانواده ی من پرسیدی ولی خودت...
بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخوای چی بگی...راجب زنمه؟
چشمانم را مظلوم میکنم
_ اوهوم!
صاف مینشیند و به روبه رو خیره می شود
_ خب راستش...راستش شیدا خیلی شکاک بود!...خیلی اذیتم میکرد.... زندگیما فقط سه سال دووم اورد!...به رفت و آمدهام....شاگردام...به همه چیز گیر میداد! حتی یمدت نمیذاشت ادکلن بزنم! میگفت کجا میخوای بری که داری عطر می زنی!
شاخ درمی آورم! زن دیوانه! مرد به این خوبی! باچشمهای گرد به لبهایش چشم میدوزم که حرفش راقطع میکند.
_ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت کنم! حق بده که اذیت شم بایاد آوریش!
به خوبی به او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم.
ازتاکسی پیاده می شوم و سمت کوچه مان می روم که همان موقع پدرم سرمی رسد و موهای آشفته و آرایش نه چندان زیادم را می بیند.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت35
اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام و احوال پرسی می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟
جوابی نمیدهم!
_ تو همیشه این موقع میای خونه؟!
با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده دارم!
_آها!
حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده میشوم و داخل ساختمان می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!
باناباوری برمیگردم و به چشمان خندانش زل می زنم!
_ ینی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانوم! و به طرف اتاقم می دوم....
باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلو میزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل میکنم تا زودتر تو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی جلوتر بلاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجب مشکلاتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم! بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدر هیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج نمیکند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوسم داشته باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف میکنم! فکر همه جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟! فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام او مرد رویاهایم بود!
اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده!
پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی میکنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل کرده ی من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینیمیخرم با چندشاخه گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد!؟ تصمیم دارم خیلی هم خودم را بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی غافل گیر می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش می روم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاریبروم؟! سرم راتکان می دهم
_ نه احمق جون! فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه شاگرد دوسش داری و قدردان زحماتش هستی همین! لبخند موزیانه ای می زنم و ادامه میدهم: بعدم صبرمیکنی که ببینی اون تو جواب دوست دارم چی زمیگه! بعدم دوباره سوالای چرا خوب دورتونو نگاه نمیکنید برای ازدواج و این چیزا... بلاخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هس؟!
ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت تا منزلش راه است و بلاخره باکلافگی می رسم. سی چهل متر مانده به در ساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو می روم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر باز میکند تا او پیاده شود! حتما اشتباه میکنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم...خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی میگذارد
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت36
قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم!
اصلا...اصلا اگر زنش باشد... مگرجدا نشده اند!.. محمدمهدی... با...این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام!.. نمی خواهم جلو بروم... شاید اشتباه میکنم...شاید هم...هرچه که باشد فعلا باید ازدور تماشا کنم... تصویر مقابلم تار می شود...هیچ چیز نمی شنوم...دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها میکنم. گلها ازدستم میافتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود... نمی فهمم!.. خودش گفت که تنهاست....خواهرهم که ندارد!
پس این....این...
پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...
_ خیلی احمقی محیا!.. گول ریشش رو خوردی!؟ اره؟
_ وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصن شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک میکنم...
_ هه! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟
_ خب چرا جلو نرفتی؟!
_ نمیخوام بروم بیارم...باید یجور دیگه بفهمم!
_ پس نق نقت چیه!؟
_ دوسش دارم میفهمی؟ ببند دهنتو ببند!
_ کیو دوس داری؟! چیشو؟
_ خودشو! اخلاقشو!
_ اون کجاش شبیه توعه؟
_ همه چیش!
_ خب بگو یکی یکی...
_ اخلاقش...ویژگی هاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیکنه!
_ واقعا؟ مث الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد!؟
سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست!
قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این منم تنها و حیران، نیمه شب ؛
کرده ام همراز خود،
مهتاب را…
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم ،
خواب را
شبتون قشنگ 🌟🌜
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت1 روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر ا
👆👆 میانبر به ابتدا و قسمت اول رمان #قبله_ی_من
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح زیبای من آن لحظه ی ناب است که تو
چشم خود را بگشایی و طلوعم باشی..
#مهدی_عنایتی
#صبح_بخیر_
💟 @Delbari_Love