eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزار ببینم چند روز دیگه تا عید فطر مونده؟ یک دو سه ... 😍😍😍 💟 @Delbari_Love
صنعت داروسازی را خلع سلاح کرده ای! لورازپام؛ دیازپام؛ کلونازپام! و هیچ کدام خاصیت یک "شب بخیر" ساده "تـــو" را ندارند... 💟 @Delbari_Love
صنعت داروسازی را خلع سلاح کرده ای! لورازپام؛ دیازپام؛ کلونازپام! و هیچ کدام خاصیت یک "شب بخیر" ساده "تـــو" را ندارند... 💟 @Delbari_Love
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد بر قلب کسان بذر محبت کارد هر روز بخند و شاد باش ای دوست بگذار جهان بر تو محبت آرد سلام، صبحتون بخیر و شادی🌹 امروزتون سراسر عشق و نیکبختی💞 💟 @Delbari_Love
تقدیم ب تو که بهترینی🌹🙈😍 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید برای این که زندگی زناشویی به خوبی پیش بره ، دنبال شگردهای معجزه آسا نباشید ... 💟 @Delbari_Love
تـــ💚ــو ذاتاً قشنگـے ، نداری نیاز به افزودنــے های غیــ💄ــر مجـاز #محمد_نظری_ندوشن 💟 @Delbari_Love
بيا و برای اين دوست داشتنت فكری بكن جا نمی شود در من ... #عباس_حسین_نژاد 💟 @Delbari_Love
✨باید جوانها را #هدایت کرد، امّا در #جزئیات امور آنها نباید #خیلی_دخالت کرد که زندگی برای آنها #مشکل می‌شود.✨ 💟امام خامنه ای⇦خطبه عقد۶/9/۷۶ 💟 @Delbari_Love
#حدیثـــ_عشــღــق 🌸پیامبر اکرم فرمودند: بهترین زنان شما آنهایی هستند که؛ شوهر دوست باشند عشق‌باز با شوهر و پاکدامن با بیگانه 🌸 📚وسائل‌الشیعه_ج2_ص28 💟 @Delbari_Love
خیالـت راحـــــت من قول میدهـــــــم پای تو تا آخر زهرا واربمانـم 💜با عفـت با حیـا💜 تـــو هم علـــــــی وار مرا دوست بدار 😌 #غیرتیه_من😘 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت9 عینک پلیس روی چهره ی هفت و استخوانی اش خیلی جذاب است.پیراهن مردانه ی سورمه ای و
شک داشتم مسیری که میروم اشتباه است یانه. ته دلم میلرزید،اما من مثل اسبی سرکش با وجدان و لکه های سفید و امید دلم به راحتی می جنگیدم. احساس خوب کلاس تنها زمانی بود که رستمی گیتار می زد و هم زمان شعر می خواند! ناخن انگشت کوچش بلند بود و این حالم راحسابی بد می کرد! گیتارم را هر بار به مهسا می دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطی به خانه می رفتم. یک چادرملی خریدم و به جای چادر ساده و سنتی سر کردم.  دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومی نداشت. بندهای رنگی خریدم و به کتونی ام میبستم. به ناخن های بلندم برق ناخن می زدم و ساعت های بزرگ به مچ دستم می بستم. مادرم هر بار بادیدن یک چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبی می شد و سوال های پی در پی اش را برایم ردیف می کرد. اما من باحماقت محض پیش می رفتم و روی خواسته ام پافشاری می کردم. زمان کمک کرد تا جرئت پیدا کنم که با آرایش کامل ولی نسبتا ملایم به خانه بروم و این برای خانواده ی من نهایت آبروریزی بود.  جلسه اول تا دهم به خوبی پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوی آزادی گرفت و تا شکستن بعضی مرزها پیش رفتم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
صدای گریه ی نازک و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون می کشد. روزهایی که هر بار با یادآوریشان عذاب می کشم. دفتر را می بندم و زیر بالشتم می گذارم. از روی تخت پایین می آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون می آورم و تنگ درآغوشم می فشارم. گریه اش قطع می شود و چشمان روشنش را باز میکند، کمرنگ لبخند می زنم و لبهایم راروی پیشانی سفیدش می گذارم. آرام به چپ و راست تکانش می دهم . صورت کوچکش را به سینه ام فشار می دهم و چشمان اشک آلودم را می بندم. پسرعسلی من در همسایگی تپش هایقلبم دوباره به خواب می رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یک دل سیر نگاهش می کنم. روی تخت می نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون می آورم و بازش می کنم، حسین را کنار خودم می خوابانم و به فکر فرو می روم. می خواهم ویدیوی زندگی ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. می خواهم از لحظه ی ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازی هایم را ندارم. باید زودتر از خنده های تو تعریف کنم.    تنها یک هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگی ذهنی برای درس خواندن روزها را پشت سر می گذاشتم. من و مهسا درکلاس گیتار دو دوست جدید به نامهای پریا و پرستو که دوقلو بودند، پیدا کردیم. یک خواهر کوچک تر از خودشان به نام پریسا داشتند که دانشجوی دانشگاه تهران بود. چهره های بانمکشان هر چشمی را جذب می کرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. رفتار رسمتی درنظرم دیگر بد نبود.تقریبا ازحرکاتش خوشم می آمد. ازهم صحبتی با او لذت می بردم. چند باری هنرجوها را به کافی شاپ دعوت کرده بود و من در این جمع احساس راحتی می کردم. یک ترم به سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یک موزیک ساده را پیدا کردم. به تشویق رستمی چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیی را تمام کردم، ومن در آرزوی یافتن خودم، خودم را گم کردم. ناخن های بلندم را روی سیم های گیتارحرکت می دهم و لبخندی از سر رضایت می زنم.  آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون می دهد و درعالم خودش سیر می کند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه می کنم: ای گل رویایی ای مظهر زیبایی تو عروس شهر افسانه هایی... پرستو ریز می خندد و سرو گردنش را با صدای ضعیف من تکان می دهد. سحر با یک سینی شربت و شیرینی وارد اتاق می شود و باغیض به آیسان می توپد: بوی گند گرفت اتاقم! جم کن بساطتو!  آیسان گوشه چشمی نازک می کند و جواب می دهد: اووو...ول کن بابا، بیا توام بکش! سحر سینی را روی میز دراورش میگذارد و کنار من روی زمین می نشیند. مهسا روی تخت دراز کشیده و ژورنال های سحر را تماشا می کند. پریا یک لیوان شربت برمیدارد و می پرسد: خب کی راه بیفتیم؟ پرستو از جا بلند می شود و جواب میدهد: فک کنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه!  آیسان تایید می کند و یک حلقه ی دودی دیگر می سازد. همگی به منزل پدری سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار به خانه ی استاد برویم. درجلسه ی آخر کلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنی امروز به منزلش برای صرف عصرانه دعوت کرد. بعد از خوردن شیرینی و نوشیدن شربت همگی حاضر شدیم. من یم مانتوی بلند مه در قسمت بالاتنه سفید و ازکمر به پایین قهوه ای سوخته است می پوشم. ساپورت مشکی، کفش های چرم و یک روسری کرم و بلند ترکیب زیبایی را ایجاد می کند.مقابل آینه ی میز دراور می ایستم و به لب هایم ماتیک کمرنگی می زنم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلی. متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا. آرام پس گردنم می زند _ حتما زشتی؟!چشمای آبی و موهای عسلی...خوبه بهت بگم ایکبیری؟ شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم _ بنظرم خیلی معمولی ام. آیسان پرستو را صدا می زند و میگوید: محیا رو ولش کن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلی چیزا نمیره. مهسا حرفش را رد می کند و ادامه می دهد: البته الان بچم حرف گوش کن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده. پریا میگوید: خدایی خیلی معصوم و نازه. سحر: اره.خودشو باچادر خفه می کرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میکرد؟ نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم می دهد، صدای ضعیفی درقلبم مدام نهیب می زند که: یعنی واقعا باید بزاری همه این خوشگلیا رو ببینن؟! سرم را به چپ و راست تکان می دهم و برای فرار از صدای وجدانم بلند میگویم: خب دیگه بسه.مثل اینکه فقط من زیبای خفته ام.شمام همگی زن شرک! همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند. خانواده ی سحر اهل نماز و روزه نیستند و باکفش درخانه رفت و آمد می کنند. از خانه بیرون می رویم و سوار ماشین هایمان می شویم. من سوار ماشین آیسان می شوم و در را میبندم. قبل ازحرکت پرستو به سمتمان می آید و اشاره می کند کارم دارد. پنجره را پایین می دهم و می پرسم: چی شده آبجی؟ دستهایش را از کادر پنجره داخل می آورد، روسری ام را چند سانتی عقب تر می دهد و کمی موهای لختم را بیشتر بیرون می ریزد. شیطنت آمیز می خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینه ی بغل ماشین نگاه می کنم. دیگر حجابی درکار نیست. روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام. رستمی به استقبالمان می آید و نیشش را تا بناگوشش باز می کند. صدای موزیک از خانه اش می آید. همگی سلام می کنیم و پشت سرش وارد ساختمان می شویم. دوبلکس و مدرن با دیزاین کرم شکلاتی.محو تماشای وسایل چیده شده چرخی می زنم و وسط پذیرایی می ایستم. استاد به سمتم می آید و بالحن خاصی میگوید: مثل اینک شما میدونستید چطور باید بافضای خونه ی نقلیم ست کنید. و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند. خجالت زده نگاهم را می دزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمی کنم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
خوشبختی همین دركنار هم بودن هاست همین دوست داشتن هاست خوشبختی همین ثانیه هاییست که در شتاب زندگی سپري يشان ميكنيم لحظه هايتان را قدر بدانيد با لبخند... 💟 @Delbari_Love
#هردو_بدانیم نباید انتظار داشته باشید که همسرتان به صورت اتوماتیک همه افکار شما را حدس بزند. 👌خیلی راحت هرچه را که در ذهن خود دارید با او در میان بگذارید. 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت12 پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خ
خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم. به مبل سه نفره ی کنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون. باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای آهسته سمت مبل میروم و کنار سحر میشینم. مهسا به رستمی دست می دهد و روی مبل تک نفره کنار ما میشیند. خوب که دقت میکنم بطری های مشروب را روی میز میبینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان می گردد و تنها با یک لبخند سرمست مواجه می شوم. رستمی به دسته ی یکی از مبل ها درست کنار پریا تکیه میدهد و درحالیکه کف دستهایش رابه هم میمالد،آهسته و شمرده می گوید: خب،خیلی خیلی خوش اومدید.چهره های جدید می بینم .... (و به آیسان و سحر اشاره میکند)... البته این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میکنید که دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.به طرف آشپزخانه می رود و ادامه می دهد: اول با بستنی شروع میکنیم .چطوره؟ همه باخوشحالی تایید میکنند. برایمان بستنی میوه ای می آورد و خودش گیتار به دست میگیرد تا سوپرایزش را باتمرکز تقدیم مهمان ها کند.همانطور که به چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی می خورم. یک پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع میکند به خواندن آهنگ ای الهه ی ناز. دستهایش ماهرانه روی سیم ها می لغزد و صدای دلچسبش در فضا می پیچد. باذوق گوش می دهم و به فکر فرو می روم. زندگی یعنی همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنی ازما درخواست میکند که به صورت هماهنگ یک شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند. همگی بعداز مشورت تصمیم میگیریم که شعر سلطان قلبم را بخوانیم. همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتکان می دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگی های شخصیمان در یک اتفاق ساده غرق میشویم. قسمتی از شعرراخیلی دوست داشتم.تنها یک جمله، خیلی کوچیکه دنیادنیا.گذشت زمان درک این جمله را برایم ملموس تر میکرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را می چشید. هرچه می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو میکرد. تفریح سالم جمع به کشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....کشیده شد. من مات و مبهوت در کنج پذیرایی ایستاده بودم و تنها تماشا میکردم. چندمرد دیگر هم به خانه ی رستمی امدند و تصویر ساختگی من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم می رقصیدند و هرزگاهی مراهم کنارخودشان میکشیدند. حالت تهوع و سرگیجه دارم.یکی ازدوستان استاد که نامش سپهر است بایک بطری و سیگار سمتم می آید و مرا به رقص دعوت میکند. بااخم اورا پس میزنم و باقدمهای بلند به سمت در خروجی می روم که یکدفعه دستی محکم ازپشت بازوام رامی گیرد ومرا به طرف خودش میکشد. باترس به پشت سرم نگاه میکنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ میکشم. دستم را محکم گرفته و پشت سر خودش به سمت راه پله میکشد. قلبم چنان میکوبد که نفس کشیدن را برایم سخت میکند.باچشمان اشک الود با مشت چندبار به دستش میزنم و خودم راباتمام توان عقب میکشم. سپهر دستم را ول میکند و می خندد. روسری ام راکه روی شانه ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و به سمت در می دوم. رستمی خودش رابه من می رساند و مقابلم می ایستاد. باصدای بریده از شوک و لبهای خشک ازترس داد میزدم: ازت بدم میاد دیوونه!میخوام برم بیرون!برو کنار!  شانه هایم را می گیرد و باخونسردی جواب می دهد: عزیزم! سپهر رو جدی نگیر زیادی خورده، یکوچولو بالازده. یکم خوش بگذرون. شانه هایم را بانفرت از چنگش بیرون میکشم و دوباره داد می زنم: نمیخوام.برو کنار.برو! پرستو بین رقص نگاهش به من می افتد و به سمتم می آید. موهای موج دار و شرابی اش کمی بهم ریخته. ابروهایش را درهم میکشد. پرستو: چت شده محیا؟ عصبی می شوم و جواب میدهم: مگه کور بودی ندیدی داشت منو می برد باخودش بالا؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟! رستمی با حالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین! باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده! بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیه؟! یعنی چی؟اگر یه بلا سرم میوورد چی؟ همان لحظه سرو کله ی سپهر پیدا می شود و درحالیکه پشت هم سکسکه میکند و تلو تلو میخورد با وقاحت می پراند: ایول سرمن دعواست! تمام بدنم میلرزد،فکرش را نمیکردم اینطور باشند.باتاسف سری تکان میدهم و میگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو... و بدون اینکه منتظر جواب بمانم به سمت در می روم و ازخانه بیرون میزنم. سرم رابه پشتی صندلی تکیه می دهم و چشمهایم را میبندم. چانه ام می لرزد و سرما وجودم را میگیرد. سرم  می سوزد از شوکی که دقایقی پیش به روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت می دهم اما وجودم یک دل سیر اشکمی طلبد. چشمهایم را باز و به خیابان نگاه میکنم.پیشانی ام را به پنجره ی ماشین می چسبانم و نفسم رابایک آه غلیظ بیرون میدهم نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمی فهمم!. مگر چقدر فاصله است بین زندگی کسی که چادر پوشش او می شود با کسی که، دوست دارد مثل من باشد؟یعنی یک پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشته و غصه ی فعلی من است؟ نمی فهمم!.. با پشت دست اشکهایم را پاک و به راننده نگاه میکنم. یک تاکسی برای برگشت به خانخ گرفتم و حالا درترافیک مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تکان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجهه شدن با پدرم ، چشمم سیاهی می رود و حالت تهوع میگیرم. نمیدانم باید چه جوابی بدهم. اینکی تاالان کجا بودم؟!زیپ کیفم را میکشم و ازداخل یکی از جیب های کوچکش آینه ام را بیرون می آورم و مقابل صورتم می گیرم.آرایشم ریخته و زیر چشمهایم سیاه شده. بایک دستمال زیر پلکم را پاک میکنم و بادیدن سیاهی روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم می اید. " پشیمونی محیا؟..." خودم به خودم جواب می دهم " نمیدونم!!" " اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!" " اخه... من دنبال این ازادی نبودم!...یعنی.. فکر نمیکردم..ازادی یعنی...بیخیالی راجب همه چیز .... " " خب... حالا چی؟.. میخوای بیخیال شی!؟ بیخیال زندگی؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟" سرم را بین دستانم می گیرم و پلک هایم را محکم روی هم فشار میدهم.صدایی از درونم فریاد می زند: خفه شو! خفه شو!من....من... نفسم به شماره می افتدو لبهایم می لرزد. _ من نمیخواستم اینجوری شه.. خراب کردم! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب و ترس گلویم راخشک کرده. ازداخل کیفم ، چادرم را بیرون می اورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را میگیرد. پلک هایم راروی هم فشار میدهم و به هق هق می افتم. درخانه را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. هرلحظه تپش قلبم شدید تر می شود. داخل ساختمان می روم و کفش هایم را در جاکفشی می گذارم. آب دهانم را به سختی فرو می برم و به اتاق نشیمن سرک میکشم.به اجبار فضای تاریک چشمهایم راتنگ و نگاهم را میگردانم که با چهره ی عصبی مادرم مواجه میشوم.  روی مبل تک نفره درست مقابلم نشسته و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل کرده. ازاسترس و ترس پلک راستم می پرد و دندانهایم مدام بهم می خورند. ازجا بلند میشود و باقدمهای آهسته به سمتم می اید با هر قدمش ، من هم یک قدم به سمت راه پله، عقب می روم. بافاصله ی کمی از من می ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده میگوید: برو تو اتاقت.. سریع! سرم راپایین میندازم و ازپله ها به سرعت بالا می روم. مثل دیوانه ها به اتاقم پناه می برم و دررا محکم پشت سرم می بندم. کیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریه ام بالا می گیرد و تمام بدنم می لرزد. بایاداوری دستهای کثیف سپهر که بازوهایم را چنگ زدند. نفسم میگیرد... یاد زمانی می افتم که از نگاه چپ یک مرد عصبی می شدم و خجالت میکشیدم.زمانیکه درخیابان مراقب بودم ، حتی اتفاقی یک مرد به من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقی می افتاد... چطور خودم را می بخشیدم .ازخودم متنفرم. دراتاق باز می شود ومن به دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و به پشت سرم نگاه میکنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین میشیند و بیمقدمه ناله هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تا کی میخوای تن و بدنم رو بلرزونی؟ میدونی تابخوام ازین پله ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟لباست بوی سیگار و قلیون میده !ای خدا...دختر توداری منو میکشی.ازکنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح کجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفه جون کردی.بخدا دلم ازت راضی نیست.  هرزگاهی به پایش میزد و بایک دست صورتش را می خراشد. دلم برایش می سوزد،مقصر این اشکها منم! باپشت دست اشکهایش را پاک میکند و ادامه می دهد:  مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگه داشتم. بزور خوابید. میدونی اگر بیدار بود چیکار میکرد؟ ازوقتی اومده میگه تو کجایی؟ منم گفتم رفتی خونه ی دوستت برای شام.کلی بمن حرف زد.گفت بدون اجازه ی من گذاشتی بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چی میگفتم؟ میگفتم دخترت یه ماهه معلوم نیست کجا میره باکی میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده کرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم کرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت که رو میگرفت الان اگر ارایش نکنه کسرشانشه؟اره؟ چی بگم؟بگم ظهری رفتم کلاس خطاطی خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهه کلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظه زمین دهن وا کنه و منو بکشه توخودش. الان این چه قیافه ای که توداری؟دنبال این بودی؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
من اگر روی تو حسّاسم وُ غیرت دارم پشتِ این عاشقی‌ام منطق وُ حکمت دارم در لبانت پلِ معروف صراط است آری در گذر از پُلِ شیرینِ تو رخصت دارم؟ #محمدصادق_زمانی 💟 @Delbari_Love
من اگر روی تو حسّاسم وُ غیرت دارم پشتِ این عاشقی‌ام منطق وُ حکمت دارم در لبانت پلِ معروف صراط است آری در گذر از پُلِ شیرینِ تو رخصت دارم؟ #محمدصادق_زمانی 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب نگاه کن به اطرافت🌺 به خوشبختی هایـت به کسانی که میدانی♥️ دوستت دارند و به خدایی که هرگز تنهایت🌺 نخواهد گذاشت شبتون پر از آرامش♥️ 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 🌸گل تقدیم به دوستان گل ☘عزیزان و همراهان مهربان 🌸هر جای این دنیا که هستید ☘براتون آرزوی عشق و برکت 🌸و موفقیت دارم 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺﷽ا ☘دعای روز بیست و نـهمـم 🌺مـاه مبــارک رمضــان ☘التـماس دعــا🙏 💟 @Delbari_Love
💝💝💝 ‌و "عزیزم" به بعضی‌ها خیلی می‌آید ! مثلا وقت‌هایی که مرا "عزیزم" صدا می‌کنی چقدر تو به من می‌آیی ...! #حمید_جدیدی 💟 @Delbari_Love
❤️دیالوگ عمره همسر مختار❤️ . .تفاوٹ مڹ با دخترانے چوڹ خودم در ایڹ اسٺــ ڪہ . .آناڹ در پے یڪ شوهر بودند و مڹ در پے یڪ همسر!! . . آناڹ هم بالینے مےخواستند و مڹ همـــــراه! مڹ در پے یڪ مرامے بودم ڪہ مریدش باشم ... مرامے ڪہ نشانہ اش حب عــــــــــلے (ع) اسٺـــــ ... \" #همسر_یعنی_همسفر_تا_بهشت 💟 @Delbari_Love
🖼در داخل #خانواده، از نظر #اسلام مرد موظّف است که زن را مانند گلی مراقبت کند #امام_خامنه ای 💟 @Delbari_Love
#همسرانه معذرت خواهی؛ بدین معنا نیست که تو اشتباه کرده‌ای، بلکه نشان می‌دهد که همسرت، بیشتر از غرورت ارزش دارد! 💟 @Delbari_Love