eitaa logo
💕دلبرونگی💕
110هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
673 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 #پاسخ_اعضا 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام و درود بر فاطمه بانو مدیر محترم کانال 🌹🌹🌹 در رابطه با خانم محترمی که گفتند: 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 ببخشید مادرمون امسال‌ تابستون شهریور خونه ای ک تویش نشتن ستد منگوندار زدن ب اسم ما ۵ تا خواهر ما ۵ تا خواهر ومادرمون رفتیم دفتر خونه از مادرمون وخواهران امضا گرفتن بعدش همه کارمون تموم شد بعد از چند وقت سند جدا جدا ب اسم ما ۵ تا خواهر خورد سند بدست مادرمون هست بعد از یکماه منو با یک خواهرم سر یک موضوع بجث شد این خواهر ما طلاق گرفته پیش مادرم هستش بخاطر بحث من وخواهرم مادرم وخواهران دیگه با من قهرن مادرم میگه من سند رو بهت نمیدم واسم پیقوم داد که من هیچ حقی ندارم سوالم اینه ک من میتونم از اون خونه سهم داشته باشم برای اینکه سند دست مادرم هستش؟ مادرم میگه من بهت حق نمیدم من باید چیکار کنم ک دوباره سند دست من بیفته و..... 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 خانم محترم در اینترنت جستجو کن و مراحل گرفتن سند المثنی بوضوح بیان شده اولا" به اداره ثبت محله تان باید مراجعه کنی و باید بگی گم شده و یا به سرقت رفته دوما" سه تا شاهد می خواهد و سه تا فرم برای هر شاهد بعد آگهی در یکی از روزنامه های کشور ! در آگهی‌ که‌ در روزنامه‌ منتشر می‌شود باید مطالب‌ زیر قید شود: 1 ـ نام‌ و نام‌ خانوادگی‌ مالک‌. 2 ـ شماره‌ پلاک‌ و بخش‌ و محل‌ وقوع‌ ملک‌. 3 ـ خلاصه‌ ادعای‌ از بین‌ رفتن‌ یا گم‌ شدن‌ سند مالکیت‌. 4 ـ معاملاتی‌ که‌ به‌ حکایت‌ سوابق‌ ثبتی‌ و اظهار مالک‌ مستند به‌ سند رسمی‌ در سند مالکیت‌ نوشته‌ شده‌ است‌. 5 ـ تذکر به‌ این‌ که‌ هر کس‌ نسبت‌ به‌ ملک‌ مورد آگهی‌ معامله ‌ای‌ کرده‌ که‌ در قسمت‌ 4 ذکر نشده‌ یا مدعی‌ وجود سند مالکیت‌ نزد خود می‌باشد ، باید تا ده ‌روز پس‌ از انتشار آگهی‌ به‌ ثبت‌ محل‌ مراجعه‌ و اعتراض‌ خود را ضمن‌ ارایه‌ اصل‌ سند مالکیت‌ یا سند معامله‌ تسلیم‌ نماید. در انتهای یک تذکر!! مواظب کارت ملی خودت باش و الا اگر کارت ملی ات دست هر کس بیفتد و برود دفتر خانه وکالت بزند کار تمام است مواظب کارت ملی ات خیلی باش موفق باشید در ضمن در یک شهر نزدیک محله تان به پلیس ۱۱۰ زنگ بزن و بگو سند داخل کیفت بوده اطلاع بده که دزدیده اند و تشکیل پرونده و ابطال سند و گرفتن سند المثنی جدید و قدیمی باطل می‌شود منتها خانواده ات اصلا" نفهمند و الا متهم به دروغ گویی ....!! راه اول را برو و بگو گم شده همین!!! موفق باشید 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 🪜مدیتیشن نردبان برای موفقیت در زندگی 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 🪜مدیتیشن نردبان برای موفقیت در زندگی 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 🪜مدیتیشن نردبان برای موفقیت در زندگی من به همه پیشنهاد می‌کنم نوع خاصی از مدیتیشن را امتحان کنند، که پس از مدت کوتاهی به بهبود وضعیت شما در تمام زمینه‌های اصلی زندگی کمک کند. خود تکنیک بسیار ساده است. در مکانی ساکت و آرام بنشینید یا دراز بکشید. چشمان خود را ببندید، تمام بدن خود را رها و ریلکس کنید.🧘🏻‍♂ احساس سبکی کنید. همه افکار را رها کن تنفس آرام و راحت است. یک نردبان را در مقابل خود تصور کنید. من همیشه یک نردبان با طناب عمودی را تصور می‌کنم، مانند نردبان یک کشتی. اینها در فیلم‌ کشتی‌هایی درباره دزدان دریایی نشان داده می‌شوند. یا می‌تواند یک نردبان فولادی باشد، مانند یک جرثقیل یا نردبان چوبی باشد. به طور کلی، نوع نردبان مهم نیست.      بنابرین، فقط یک نردبان و دیگر هیچ. جلوی آن می‌ایستی، پله‌های این نردبان تا بی‌نهایت کشیده شده. شروع به بالا رفتن از آن کنید. بالا رفتن، بالا و بالاتر... در برخی موارد، ممکن است متوجه شوید که برای انجام این کار حتی نیازی به حرکت دادن دستان خود ندارید. فقط پاهای خود را بالاتر و بالاتر ببرید. این تجسم است و در تجسم می‌توانید مطلقاً همه چیز را تصور کنید. مدیتیشن را تا زمانی که صلاح می‌دانید انجام دهید. به عنوان یک قاعده، 5-10 دقیقه کافی است. بر خلاف حرکت رو به پایین، این تمرین حتی تأثیر مفیدی بر بدن‌های ظریف دارد.. این مدیتیشن می‌تواند بینش‌ها، افکار و ایده‌های جالبی داشته باشد که "ناگهان" در ذهن شما فرود آمده تا آنچه آرزویش را دارید به شما هدیه بدهد 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 دوتا کافی نیست 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 دوتا کافی نیست 🍃
۱۰۸۳ سال ۹۱ بعد از کلی تلاش با رتبه ۳ رقمی، دانشگاه تهران قبول شدم و راهی خوابگاه شدم. بعد از قبولی دانشگاه کم‌کم زمزمه‌ها برای ازدواج شروع شد. خیلی‌ها می‌اومدن و با اینکه شرایطی که مد نظر من بود رو داشتن ولی رد میشدن، بالاخره قسمت نبود تا اینکه فروردین ۹۴ صحبت یک بنده خدایی پیش اومد که از نظر من خیلی به هم میخوردیم ولی قسمت نشد و من از نظر روحی به شدت به هم ریختم، الحمدلله کم کم تونستم کنار بیام با قضیه و خدا قسمت کرد شهریور همون سال با یکی از اقوام عقد کردیم. بالاخره گذشت و من درحالی که وارد سال چهارم دانشگاه میشدم عقد کردم و مصرانه‌ هم اصرار داشتم که مهریه ام ۱۴ سکه باشه و همین هم شد. همسرم هم دانشجو بودن و آخر هفته‌ها همدیگه‌ رو میدیدیم. من اصرار داشتم زودتر عروسی بگیریم که مستقل شیم ولی ایشون بخاطر هزینه‌ها نگران بودن و بالاخره فروردین ۹۵ مراسم عروسی گرفتیم و واقعا سعی کردیم در همه چیز صرفه جویی کنیم. پدرم تمکن مالی داشتن الحمدلله اما چون ابتدای زندگی بود، ازشون خواستم که جهیزیه برام نگیرن و بجاش هزینه شو در اختیارمون بذارن ایشون هم یک قطعه زمین به من دادن که هر کاری خودمون صلاح میدونیم انجام بدیم. بعد از عروسی همسرم برای یکسری دوره‌های آموزشی قبل استخدام باید میرفتن یکی از شهر‌های شمالی کشور و با یک ساک لباس راهی شمال شدیم. از اول ازدواج حرف و حدیث زیاد بود در مورد همه چی ولی خب من سعی میکردم چیزی نگم اما بعد عروسیمون دیگه اوج گرفت، با اینکه فامیل بودیم ولی عقایدمون فرق داشت. من دنبال سادگی بودم و اونا برعکس، سر چیزای مختلف اختلاف ایجاد میشد و بحث می‌شد بین خانواده‌ها... در همین گیر و دار من باردار شدم و این همزمان شد با ورود من به مقطع کارشناسی ارشد، که عمرش به دنیا نبود و سقط شد، و اختلافات به اوج خودش رسید و من این وسط فقط تلاش می‌کردم رابطه ام با همسرمو خوب نگه‌ دارم اما بالاخره اونم تسلیم خانوادش شد و درخواست طلاق داد. از خیلیا شنیدم که اگه مهریت بیشتر بود اونا جرات همچین کاری نداشتن ولی سعی میکردم همش این ته ذهنم باشه که من با خدا معامله کردم و حضرت زهرا رو الگو قرار دادم و خدا خودش همه چیزو درست میکنه. واقعا تو این دوران خانوادم حمایتم کردن و برای حفظ زندگیم تلاش کردن و در مقابل خانواده همسرم سکوت کردن و واقعا ازشون ممنون هستم. بعد از ۲ ماه همسرم برگشت. خانواده همسرم منو طرد کرده بودن و این از همه بیشتر برای همسرم سخت بود. بلاخره همسرمم منتقل شدند به شهرستان خودمون و مجدد زندگیمون سامان گرفت و من باز باردار شدم که متاسفانه اون هم سقط شد. ۶ ماه به همین منوال گذشت خرداد ۹۸ بود که متوجه شدم دوباره باردارم، به لطف خدا همه چیزش نرمال بود که متاسفانه در تیر ماه برادرشوهرم رو از دست دادیم و همه عزادار شدیم. خیلی دوران سختی بود و همسرم ضربه روحی خیلی بدی خورد اما خداروشکر رزق و روزی معنوی تولد پسرم باعث شد رابطه من با خانواده همسرم به بهترین وجه درست شد و الان خیلی احترام منو دارن، از طرفی حضور فرزندم باعث شد که بتونن با غم از دست دادن پسرشون کنار بیان و پسر کوچولوی ما شده عزیز دله همه بعد از تولد پسرم، زمینی که پدرم هدیه داده بودن رو تونستیم جابجا کنیم، من یه کسب و کار خونگی راه انداختم و خیلی دستمون باز شد خداروشکر. همسرم خداروشکر شخصیت آرومی داره و در زمینه ‌تربیت هم با من همراهی می کنه، سعی می کرد برا پسرم وقت بذاره و باهاش بازی کنه. من به عنوان یک مادر ممکنه عصبانی بشم و احساس خستگی کنم و اینا کاملا طبیعیه، حتی سه چهار باری سر بچه ها داد زدم ولی به خودم قول دادم کنترل بیشتری داشته باشم و وقتی عصبی میشم از دستشون به پشیمونی بعد از دعوا کردنش فکر میکنم. من و همسرم از نظر اعتقادی اختلافاتی داریم ولی سعی میکنیم بیشتر روی نقاط مشترک مون تاکید کنیم و من هم بدنبال تغییر همسرم نیستم و با خوبی‌ها و بدی‌هاش پذیرفتمش، سعی میکنم خودمو اصلاح کنم و این بهترین روش برای تاثیرگذاری روی ایشونه. حتی در زمینه تربیت فرزند هم مهمترین اصل همینه‌. مهمترین نقش رو در تربیت فرزند مادر داره و بچه‌ها رفتار ما رو می‌بینن و به عینه تکرار میکنن. اگر ما رفتارمونو درست کنیم اونا هم درست تربیت خواهند شد. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕دلبرونگی💕
#تجربه_من ۱۰۸۳ #ازدواج_آسان #سختیهای_زندگی #فرزندآوری #اشتغال #تربیت_فرزند #رزاقیت_خداوند #مشیت_ا
۱۰۸۳ همسرم همواره اعتقاد داشتند که بچه فقط دوتا اونم با تفاوت سنی زیاد، پسرم که یک سال و نیم شد زمزمه های من شروع شد که بچه تنهاست و ... تا بالاخره راضی شد و پسر دومم با اختلاف سنی ۲ سال و ۸ ماه مهر ماه ۱۴۰۱ دنیا اومد و من احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم. اردیبهشت ۱۴۰۲ ازمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم و رفتم سر کار، اولش خیلی مدیریت همه چی برام سخت بود اما کم کم تونستم... صبح ها ساعت ۵ بیدار میشدم ناهار میذاشتم و وسایل بچه‌ها رو آماده میکردم و بچه‌ها رو میذاشتم مهد و میرفتم سر کار و البته فشار روی من زیاد بود. کم کم داشتم به شرایط عادت میکردم و خیلی ها هم نظرشون این بود که دیگه همه چی تون جوره، خونه، ماشین، بچه، کار و... دیگه بچه نمیخواید و... اما خدا برامون جور دیگه میخواست و ما وارد یک امتحان خیلی سخت شدیم، معتقدم هیچ اتفاقی بی حکمت نیست و همین امتحانی که به شدت برای ما چالش برانگیز بود، منشا برکات زیادی شد. پسرا که مهد میرفتن خیلی مریض میشدن و هر هفته یکیشون درگیر بود تا بهمن ۱۴۰۲ پسر بزرگم ( تازه ۴ سالش شده بود) به شدت رنگ پریده و بی حال و ضعیف و کم اشتها شده بود و پاهاش درد میکرد و بعد آزمایش خون متوجه شدیم سرطان خون هست و پروسه درمان رو شروع کردیم. سه ماه درمان فشرده که هفته ای ۴، ۵ روز بیمارستان بودیم و... در همین حین به همسرم اصرار کردم که اقدام کنیم برای فرزند سوم (در صورت برگشت بیماری معمولا فرد میره برای پیوند مغز و استخوان و یکی از موارد مورد استفاده که میشه ازش استفاده کرد سلول‌های بنیادین بند ناف هست)، البته از همون روز اول بین خودم و خدا این رو گفتم که خدایا این بچه رو برای رضای تو میارم و تو هم کمک کن پسرم خوب شه، اما جلوی بقیه می‌گفتیم بخاطر پیوند اقدام کردیم. اسفند ماه من باردار بودم و دو سه ماه اول واقعا سخت بود از طرفی مدام بیمارستان و بستری و اونم نه تو شهر خودمون بلکه مرکز استان با فاصله ۲ ساعت، از اون طرف باید میرفتم مدرسه و مسئولیتی بود که قبول کرده بودم، در کنار اینها پسر دومیم که تازه ۱سال و نیمه شده بود و شبهایی که من نبودم و بیمارستان بودم خیلی اذیت میشد، شرایط بارداریم و ویار و... ولی الحمدلله تونستیم و گذشت. کم‌کم تونستیم شرایط رو برگردونیم به قبل و آرامش دوباره به خونه برگشت اما یک مدتی زمان برد تا مادر خانواده تونست آرامش رو اول به خودش و بعد به خانواده و خانه برگردونه. از اول مهر برای مرخصی زایمان اقدام کردم و کلا امسال تو خونه بودم و نرفتم سر کار و گل پسر سوم مون الان ۲۰ روزشه و خداروشکر با یک زایمان خیلی راحت بدنیا اومد. خداروشکر پسر بزرگم به لطف خدا حالش خوب شده و خونش پاک شده و یکسری دارو فقط استفاده میکنه و ماهی یکبار ویزیت میشه و فعلا نیازی به پیوند نداره و ممکنه هیچ وقت هم نیاز نشه. البته در روند بهبودی من از طب سنتی هم کمک گرفتم، به ویژه در بحث تغذیه... چیزی که تو این مسیر خیلی کمکمون کرد شکر گذاری بود و حتی یکبار هم نگفتیم خدایا چرا بچه ما، و از روز اول گفتیم این منشا یک خیر هست برای ما و یکی از خیر هاش همین بود که همسرم راضی شدن برای فرزند سوم و الان یک فرشته داریم. جهت اطلاع این رو هم بگم که بند ناف دو مدل ذخیره میشه، یه روش این هست که قسمتی از بند ناف رو فریز می‌کنند، یک روش این هست که خون موجود در بند ناف رو می گیرند، بعد سلول‌ های بنیادی رو ازش جدا می کنند و فریز می‌کنند. روش دوم برای بیماری‌های خونی و پیوند مورد استفاده قرار می گیره، البته فقط بند ناف نیست، خون اطراف ناحیه نخاع هم سلول بنیادی داره و از اون هم میشه استفاده کرد. در مورد اشتغال هم باید بگم که دوست دارم کارم رو ادامه بدم و کاری که علاقه دارم اما در عوض وقتی خونه هستم واقعا تماما برای بچه‌ها و همسرم هستم و بازدهیم بالا میره و اینکه اولویت بچه‌ها و همسرم هستند و اگر واقعا جایی احساس کنم که کارم ضربه میزنه میذارمش کنار... در مورد نگهداری بچه‌ها هم به هیچ وجه دیگه مهد کودک نمیذارمشون و ان‌شاءالله بتونم یک پرستار خوب پیدا کنم و بیاد پیش شون و به نظرم بهترین حالت برای بچه‌ها این هست که تو فضای خونه باشن و از خونه جابجا نشن، این باعث میشه دچار اضطراب هم نشن و آرامش داشته باشند. مادرم هم عضو کانالتون هستند، خیلی ویژه ازشون تشکر میکنم، کسی که حامی من هستند در این راه و حضورشون نعمتیه برام و خداروشکر میکنم برای داشتنشون، الحمدلله. ان‌شاءالله که خدا کمکمون کنه و بتونیم از پس تربیت بچه‌ها بربیایم و فرزندان بیشتری به ما عنایت کند. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🍃🌸🍃 خبر کوتاه بود و سنگین... صبح روز عروسیم بود که گفتن شوهرت....👇🏻 شروع دلانه ی زیبا.... 🍃
💕دلبرونگی💕
🍃🌸🍃 خبر کوتاه بود و سنگین... صبح روز عروسیم بود که گفتن شوهرت....👇🏻 شروع دلانه ی زیبا.... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 گفتم نه تاته! منظورم این نیست که نمیخوام ازدواج کنم منظورم اینه...باز حرفم رو خوردم که نوچی کرد و گفت ده بگو! چی شده؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم آخه میخوام بهش برسونی که بیاد و زودتر قضیه عروسی مون رو راه بندازه! مادرم و پدرم نگرانند! میگن آمنه زودتر عروسی کرده و این به آبروی من لطمه می‌زنه.نوتاج لبخندی زد و گفت آفرین دختر! ببین دوتا بچه که بیاری دیگه میشه امیدت به زندگی و راحت قبولش میکنی. مگه مادر پدر های ما همک میخواستن؟ نه والا! بابای من و مادرم رو که میدونی چطور زن و شوهر شدن! با ضرب و زور پدر بزرگ! حالا هم سالهاست کنار هم زندگی می‌کنند و با خوب و بد هم میسازن! اخم در هم کشیدم و گفتم خبر مرگش بیاد الهی! نوتاج لبی گزید و گفت نگو خواهر! نفرین بیجا به خودت برمیگرده! باز آهی از دل کشیدم و گفتم حالا میگی بهش؟! لبخندی زد و گفت نگران نباش اصلا! خودم درستش میکنم! بلند شده و خواستم سمت خونه خودمون برگردم اما یادم اومد که نوتاج با اینکه بی غل و غش و ساده است و مطمنم نیتش هم خیره خیلی هم ساده است بنابراین برگشتم و گفتم تاته یادت نره که باید محمود نفهمه من چیزی بهت گفتم باشه؟ نوتاج حرصی لبخندی زد و گفت پس چی؟! فکر کردی من دهق لقم؟! خودم میدونم چطور بگم که نه سیخ بسوزه نه کباب! تشکری کرده و سمت خونه راه افتادم و توی افکار خودم غرق بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم! بدون توجه و سر به زیر سمت خونه پاتند کردم که نرسیده به در خونه مون یکی از پشت سر گفت سلام دوور هالو(دختر دایی). صداش اشنا به نظر می‌رسید. برگشتم و دیدم چهره کسی رو که ازش بیزار بودم و اون کسی نبود جز خداداد پسر مرحوم عمه فرخنده! بدون اینکه جوابش رو بدم با خشم رو برگردوندم سمت خونه و وارد قاش(حیاط) شدم و دیدم خداداد پشت سرم وارد شد. توس حیاط خاله ثریا(یکی از خاله هام) داشت گوسفندی رو میدوشید؛ کار این روزاشون بود چون مادرم بچه ساوا(کوچک) داشت می اومدن،کمکش تا کمی جون بگیره، تا حضور یهویی و با سرعت من و بعدش ورود خداداد رو دید با دستپاچگی بلند شد و گفت خوش اومدی خورزو(پسر خاله)! اینو گفت و رفت استقبالش و منی که چپیدم توی مطبخ که حتی ریختش رو نبینم! خیلی زود بابا هم اومد و همه به جز من خداداد رو دوره کردن و کلی هم احترامش گذاشتن. یواشکی از سوراخ دیوار دیدش زدم! لاغر بود لاغر تر شده بود، رنجور و غمگین به نظر می‌رسید. توی دلم به جهنمی گفتم.بابا زیاد ازش احوالش رو و احوال بقیه رو می‌پرسید که کوتاه و کلمه کلمه جواب میداد! 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 #قشنگه_بخونید 🍃
بزرگ‌ترین استاد معنوی من همیشه درد و ناراحتی بوده... من فقط با درد یا ناراحتی نشستم و سعی نکردم به هیچ وجه از جایی فرار کنم. بدون انتظار، بدون هیچ هدفی، بدون جستجوی راهی برای خروج: از این گذشته، این "لذیذترین" مکان تحول خلاقانه است، جایی که خاک به طلا تبدیل می‌شود. در لحظه غم، ناامیدی، عصبانیت، ترس و درد، ساعت‌ها می‌نشستم، فقط با آن سوزش در سینه‌ام استراحت می‌کردم، بدون اینکه بخواهم از تجربه‌ام فرار کنم یا چیزی را اصلاح کنم. بدون امید، بدون رویا، تا اینکه در میان بزرگ‌ترین طوفان، آرامشی تزلزل ناپذیر و همیشه حاضر را کشف کردم. آرامشی که همیشه وجود داشته است. آرامشی که من هستم. به جای اجتناب از آن احساس ناراحت کننده، اجازه می‌دهیم ناراحتی عمیق‌ترین اسرار ما را فاش کند. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 خواستم نظرمو درباره داستان زندگی هانیه و حامد بگم 🍃