eitaa logo
💕دلبرونگی💕
110.4هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
675 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🌸 حال دل من با بافت عروسکهام شاد میشه وقتی یه عروسک تموم میشه حال دل منم شاد میشه :دوستهای خوبم هرعکسی که باعث حال خوب شما میشه(باغچه هاتون ،خونه تون،روزمرگی تون و روزانه هاتون.....) میتونید برامون ارسال کنید،😊🌸🍃 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
جوا...هر 🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 اونشب رو نمیتونم توصيف كنم . بهترین شب برای هر زنی بود. مخصوصا منی که تو زندگیم دردهای زیادی رو تحمل کرده بودم... هادی اروم خوابید و من رفتم کنار پنجره ماه تو آسمون بود و دورش رو ستاره ها پر کرده بودن کنار پنجره نشستم و دستمو روی شکمم کشیدم و گفتم: گردو کوچولو خوابیدی؟ نمیدونم دختری ؟ پسری ؟ ولی هرچی که هستی پاره تن منی ... هر شکلی هست فقط مال منی ... تو این دنیا به این بزرگی از بچگی خیلی سختی ها رو دیدم انگار همشون جمع شده بودن تو خونه ما ... هیچ وقت مادری نداشتم که بخواد دوستم داشته باشه... نمیدونم چرا سهم من از مادر اون شد ... ولى من قول میدم برات بهترین مادر بشم ... انقدر بهت محبت کنم که سیراب بشی بجاش تو خوش شانسی چون منو داری بابا هادی حتی زنعمو که میدونم میخواد جونشو برات بده امشب یه حس عجیبی دارم یه حس قشنگ ... هنوز باورم نمیشه ینفر داره ... از وجودم نفس میکشه ... ینفر که همه چیز من و همه دارایی منه به اسمون خیره بودم و همونطور که سرمو رو طاقچه پشت پنجره گذاشته بودم خوابم برد ... خودمو زیر نور خورشید کش دادم و بیدار شدم... ... هادی زیر سرم بالشت گذاشته بود و روم پتو کشیده بود ... لبخند رو لبهام نشست ... زنعمو منو برد دکتر و دکتر هم مثل ما از این معجزه شگفت زده و غافل گیر شد ... روزهای قشنگ بارداری شروع شد .... هرچند با حالت تهوع و بدویاری همراه بود انگار هر خوردن ... لحظه غذا خورده بودم و دلم لک زده بود برای یه لیوان اب راحت ... زنعمو با زور برام ابمیوه میاورد چون چیزی نمیخوردم مامانم ازدواج کرده بود و خبرش ناراحتم میکرد یه وقتا با خودم میگفتم چرا این همه سال بابا حرفی نزد و نخواسته بود ازش جدا بشه همه خبر بارداری منو شنیده بودن و میدونستن که دارم بچه میارم ماه ها میگذشت و شکم بزرگم نمایانگر به تو راهی بود ... زنعمو ترسیده بود که حالا که بچه دار میشیم مبادا از کنارشون بریم ... ماه اخر بارداریم بود و تو اون مدت گیتی و جواد دوباره ازدواج کرده بودن و بلافاصله گیتی باردار شده بود ... نمیدونم بخاطر لجاجت با هادی بود یا واقعا برگشته بود پیش بچه و شوهرش اونم مثل من از مادر شانس نیاورده بود آخرین ماه بارداریم بود که رباب اومد پیشم ... قرار بود تا بعد زایمان بمونه ... اون بچه تو خونه نداشت و همه ازدواج کرده بودن ... مجید شوهرشم همراهش اومد و قرار شد بره .. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام فاطمه گلی جانم اینم قشنگی های زندگی من من عاشق پخت و پز هستم برای بچه های گلم و همسری مهربانم البته چالش باغچه خیلی عالیه من خودمم باغچه ی معرکه س دست شما فاطمه گل و بقیه ی دوستان طلا :دوستهای خوبم هرعکسی که باعث حال خوب شما میشه(باغچه هاتون ،خونه تون،روزمرگی تون و روزانه هاتون.....) میتونید برامون ارسال کنید،😊🌸🍃 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 اینم از بهشت کوچولوی بالکن من واقعا پراز حس خوب و انرژی مثبته😊 :دوستهای خوبم هرعکسی که باعث حال خوب شما میشه(باغچه هاتون ،خونه تون،روزمرگی تون و روزانه هاتون.....) میتونید برامون ارسال کنید،😊🌸🍃 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
❌دخترتو شب هرجایی نزار بمونه ! چند وقت قبل خواهرمینا اومده بودن شام خونمون موقع رفتن دخترم هی اصرار کرد مامان توروخدا بزار منم با خاله اینا برم شب اونجا بخوابم پیشِ دخترش ! باباش اصلا دلش راضی نبود تا اینکه بخاطر اصرارای من و دخترم اجازه داد یه شب بمونه ! نزدیکای ساعت ۲ ، ۳ شب بود یه استرسی افتاد بجونم که نگو ! پاشدم گوشی رو بردارم یواشکی زنگ بزنم دخترم حالشو بپرسم که دیدم ۱۰ تا اس ام اس پشت هم داده مامان توروخدا بیا دنبالم ! ینی قلبم اومد تو دهنم پیامارو دیدم با هول و ولا همسرمو بیدار کردم و رفتیم در خونه ی خواهرم با عجله رفتم تو اتاقی که دخترم خوابیده بود وای اون لحظه صحنه ای دیدم که 💔...👇 https://eitaa.com/joinchat/900726793Cef8072f72e
🍃🌸🍃 برای آقای کانالمون 🍃
💕دلبرونگی💕
🍃🌸🍃 برای آقای کانالمون 🍃
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 سلام خدمت شما و همه عزیزان کانال آقایی که عاشق دختر دیگه هستی ولی چون بدون رضایت تو رفتن خواستگاری دخترعموت و میگی همه فهمیدن و آبروی دخترعموت میره الان آبروتون بره بهتره یا فردا روزی ازدواج کنی و دلت با کس دیگه باشه و نتونی دخترعموت رو خوشبخت کنی؟؟؟؟اصلا آه اون دختر که عاشقشی میزاره زندگی خوبی رو تجربه کنی؟؟؟؟به حرف دلت گوش بده و محترمانه خواسته ی پدر و مادرت رو رد کن ....تا شما سرسفره عقد نری کسی به زور نمیتونه ازت امضا بگیره اگه با کسی که دلت میگه ازدواج نکنی تا آخر عمر حسرت به دل میمونی و چشمت دنبالش خواهد بود و ممکنه حتی مرتکب گناه های بدی بشی...پس پیشگیری بهتر از درمانه شما با ازدواج با دخترعموتون با زندگی و سرنوشت سه نفر بازی میکنید اول خودت بعد دختری که عاشقشی بعد دخترعموت راستی دخترعموت چقد آویزون و بی اعتماد به نفس هست که علنا بهش میگی حس برادرانه بهش داری و میگه بعد ازدواج درست میشه یه دختر چقد میتونه بی عزت نفس باشه😐😐😐😐 خواهر شما مهیاس❤️❤️❤️❤️ 🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🌸🍃 پیرمرد منتظر،،،، 🍃
💕دلبرونگی💕
🍃🌸🍃 پیرمرد منتظر،،،، 🍃
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 *پیرمرد منتظر* پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می‌تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می‌گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می‌کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مُرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مُرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:« می‌دونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: *«آقای ویلیام گری»* *دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید.* *ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم، بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم!* 🌹💐🌹💐🌹💐 🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸