eitaa logo
💕دلبرونگی💕
109.8هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
666 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 همیشه عطر تو بی‌تاب کرده جانم را چنان که باد بپیچد به خوشه‌ی گندم 🍃💕 💕@Delbarongi 💕
میگه🍃🍃💕💕 .
💕دلبرونگی💕
#آقاسید میگه🍃🍃💕💕 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 ❤🌸🍃 . +اینو میدونستی؟ . -چیو؟!؟ . +که سفارت هر کشور یه تیکه از خاک همون کشور محسوب میشه؟ وقتی آدم میره توش یاد اون کشور میوفته و برای رفتن به اون کشورم باید از اونجا مجوز بگیره . -بعضیاشو میدونستم بعضیاشو نه..حالا چطور شد یهو یاد سفارت رفتن افتادی؟ . +راستش اینکه تو برای من مثل سفارت بهشت روی زمین میمونی😍 وقتی کنارت هستم عطر و بوی بهشت رو حس میکنم..آرامشش رو... تازه اگرم بخوام برم بهشت باید مجوزشو از شما بگیرم :) چون شما اگه ازم راضی نباشی که بهشت راه نمیدن منو :) . -ای بلا 😍 . . 💕🍃 💕@Delbarongi 💕
دخترم چیزی نداره اما به همه خواستگارش میگه نه🍃🍃🍃🌹❌👇🏻
💕دلبرونگی💕
دخترم چیزی #کم نداره اما به همه خواستگارش میگه نه🍃🍃🍃🌹❌👇🏻
🍃🍃🍃🍃🍃🌹 سلام فاطمه بانو. چقدر خوبه افرادی که توی گروه حاجتشون رو میگیرن، توی کانال میذارن. واقعا ازتون متشکرم. حال دل ما هم خیلی خوب میشه. همان صلواتی که در پایان شرح مشکل هر کس ما افراد گروه میفرستیم، عامل استجابت این دعای دسته جمعی است. الهی به حق عصمت و طهارت حضرت زهرا سلام الله علیها حوائج شرعی و خیر هممون بر آورده بشه ولی یادمون باشه بذاریم تو گروه تا نور امید در دل هممون جوانه بزنه🙏🙏🙏عزیزانم خواهرای دینی من و از جان عزیزترها، یه خواهشی هم من از شما دارم به وحدانیت پروردگار آنقدر دعا کردم به اندازه موهای سرم، ولی فایده نداشته شما یاریم کنید. الهی خدا یاریتون کنه. من دختری دارم ۲۶ ساله کارشناسی ارشد مهندسی بلحاظ قیافه خوب محجبه دیندار و ایشون از ۱۴ سالگی خواستگار داشتن ولی اصلا براش هیچ اهمیتی نداره. ندیده همه اونارو رد میکنه و یه جورایی این قضیه واسش شده سرگرمی. یا با پسر طوری صحبت میکنه که اون آقا پسر بره و پشت سرشم نیگا نکنه. 😒😒در صورتی که نود درصد خواستگارای ایشون تحصیل کرده و دارای خانواده خوب و نجیب و از لحاظ مادی هم کم و کسری ندارن. نمیدونم کاسه چه کنم چه کنم دستم گرفتم و خدا و ائمه اطهار رو بکمک میطلبم. دختر دارهای گروه اگر با مورد مشابهی درگیر بودید بنده رو راهنمایی کنید. از ته دل دعاتون میکنم. دیگه طوری فامیل رو پس زده، که پسرای فامیل برای هميشه قید خواستگاری ایشون رو زدن. مشاوره هم بردمش، مشاور گفت ایشون هم ذاتا یه مقدار لجبازه و هم داره با شما لجبازی میکنه. تازگی ها با یه آقا پسری در محیط کار آشنا شده و معتقده با ایشون فقط خوشبخت میشه🤦‍♀🤦‍♀ایشون یکبار اومدن خواستگاری و توی همون جلسه خواستگاری هنوز هیچ حرفی رد و بدل نشده پدر آقا پسر در مورد مسکن فرمودن مسکن که فعلا ما یه خونه نزدیک شهر ری داریم پارکینگشو چون قدیمی شده یه دستی بهش میکشیم میدیم دست جوونا، تا هر وقت امکانش فراهم شد، نصف شما نصف ما پول بذاریم واسشون یه جایی بخریم 🧐🧐مادر آقا پسر هم گفت چه بخوای چه نخوای من تو عمرم هر چی رو که خواستم بدست آوردم دختر شما رو هم بدست میارم. 🤬🤬نمیدونم چطور شده دخترم که از همه خواستگاراش توقع بالا داشت الان یه لنگ پا وایساده که من فقط با این پسر خوشبخت میشم. من خودم عمل قلب باز انجام دادم طاقت حرص و جوش ندارم، و همش بهش میگم مادر من این آقا با ما اختلاف فرهنگی داره از خر شیطون پیاده شو تو طاقت زندگی با حقوق جمع و جور نداری، نه به خودت فشار بیار و نه پسر مردم ولی به خرجش نمیره 💕@Delbarongi 💕
اونقدر سنم کم بود که نفهمیدم اون بله ای که گفتم بله به عاقد بود 🍃🍃🍃🍃🍃🌹
💕دلبرونگی💕
اونقدر سنم کم بود که نفهمیدم اون بله ای که گفتم بله به عاقد بود 🍃🍃🍃🍃🍃🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 گفت سواد که داری.برگه رو بخون. برگه رو باز کردم. توش نوشته بود که تمام اموال آقامحمد برای صمده.زیرش مهر آقامحمد بود.دستم لرزید. گفتم کی اینکارو کرده؟گفت اون فضولیا به تو نیومده.اگر میخوای بری رو این اموال حساب نکن. چشمام سیاهی رفت. نشستم روی زمین.صمد تمام مدت سرشو بالا نیاورد.شمسی لبخند به لبش بود.اولین بار بود که میدیدم میخنده. رباب خانم کاغذو گرفتو رفت سمت در. برگشت گفت صنوبر. اگر میخوای بری همین فردا برو.صمدو شمسی هم پشتش رفتن بیرون.دیگه واقعا روحمو از دست دادم. من هیچی نداشتم. مثل جنازه شده بودم. باید چیکار میکردم.دوباره زهرا خانم اومد تو اتاق.گفت اومده بودن چیکار؟ بهش گفتم که آقامحمد همه چیزو به نام صمد کرده.گفت صنوبر به خدا قسم دروغه. به روح آقامحمد قسم دروغه.همش زیر سر این زنیکه ربابه.گفتم مهر آقامحمد زیرش بود.گفت دستخط آقامحمد بود؟ چون آقامحمد بهم نوشتن یاد داده بود دستخطشو میشناختم.گفتم دستخطش نبود ولی مهر خودش بود.دیگه گریم نمیومد. قلبم داشت آتیش میگرفت. زهرا خانم گفت حالا میخوای چیکار کنی؟ گفتم میرم. میرم شهر. پیش خانوادم.تو دلم گفتم اگر منو نخوان چی؟اونا سیزده ساله ازم خبر نگرفتن. ولی دیگه نمیتونستم اونجا بمونم. رفتم سرگنجه تا وسایلمو جمع کنم زهرا خانمم اومد.چیز زیادی نداشتم. اول کت آقامحمدو برداشتم بعد لباسای خودمونو بعدم عروسکا و فنجونای سفالیمو.وقتی طلاهارو برداشتم سریع زهراخانم گفت طلاهاتو بده دست من. من اصلا حوصله نداشتم دلیلشو بپرسم.طلاهارو دادم بهش.شب باهر بدبختی بود خوابیدم. صبح آفتاب اومده بود بیرون که وسایلو برداشتمو رفتم بیرون.صمدو صدا کردم.اومد بیرون. رباب خانم و شمسی هم اومدن.گفتم من میرم.خداحافظی کردم. بغض تو گلوم بود ولی همش جلوی خودمو میگرفتم تا گریه نکنم. رباب خانم اومد جلو.گفت تصمیمتو گرفتی؟ گفتم بله. گفت صنوبر از اینجا نباید با خودت چیزی ببری.بعد وسایلو از دستم گرفتو شروع کرد توشون گشتن. تعجب کرده بودم. بلند گفت انگشتر عروسیت و گردنبدنت کو.من نگاش میکردم نمیتونستم جواب بدم. صداشو برد بالاتر.گفت باتوام.اومدم بگم پیش زهرا خانمه که یهو زهرا خانم اومد جلو گفت رباب خانم انگشترشو که خیلی وقت پیش موقع شستن لباساتوی چشمه گم کرد گردنبندشم سر اکبر داد به قابله. من فقط نگاه میکردم. رباب خانم روسریمو زد کنارو گردنمو نگاه کرد. وقتی مطمئن شد چیزی تو گردنم نیست حرف زهرا خانمو باور کرد. صمد گفت مادر بذار لباساشونو ببرن. رباب خانم گفت اینارو ببر. ولی دیگه اینجا برنگرد.به دور و برم نگاه کردم. همه توی حیاط بودن. قیافه همه ناراحت بود.یهو بی اختیار گریه کردم. رفتم با همه خداحافظی کردم.هیچوقت فکر نمیکردم خداحافظی انقدر سخت باشه.به رقیه و سیمین که رسیدم صدای گریم رفت بالا.سفت بغلشون کردم.هنوز نرفته بودم دلتنگشون شده بودم. سیمین بهم گفت صنوبر منو حلال کن.بوسیدمش.گفتم ازت کینه ندارم. آخرین نفر با زهرا خانم خداحافظی کردم.وای که چقدر خداحافظی با زهراخانم برام سخت بود.حس میکردم دارن قلبمو از جاش در میارن. جفتمون از گریه به هق هق افتاده بودیم. دلم میخواست همونجا میمردم. رباب خانم داد زد گفت بسه.اگر میخوای بری زودتر برو.بقیه هم برید سرکاراتون.از بغل زهرا خانم به زور اومدم بیرون. درگوشم گفت صنوبر برو سرچشمه منتظر باش تا من بیام.گفتم چشم. دست بچه هارو گرفتم.یه بار دیگه برگشتمو به همه نگاه کردم.هنوز وایساده بودن.اوناهم گریه میکردن.به اتاقمون نگاه کردم.چقدر دلم برای اونجا تنگ میشد.حتی برای رباب خانمم دلم تنگ میشد.صمد سرش پایین بود.حتی دلم برای صمدم تنگ میشد. 💕@Delbarongi 💕
🍃🍃🍃🌹 آخه چرا وااقعا؟؟ سلام خدمت اعضای محترم . ممنون میشم مشکل منم بزارید بلکه کسی باشه ک بتونه راهنمایی کنه . من پسرم امسال کلاس اولی هست پارسال هم پیش دبستانی بود میفرستادمش که با فضا آشنا باشه ، دوران پیش دبستانی رو به خاطر شرایط شغلی همسرم بندر عباس بودیم و کاملا دور از فامیل . اون موقع هم دیگه بعد از عید فقط یه روز رفت دیگه کلا گفت من مدرسه نمیرم . و واقعا هم نرفت . الان برگشتیم شهر خودمون ، ولی این بچه اصلا و ابدا نمیره مدرسه ، فقط و فقط یه روز رفت، دیگه تمام . براش کلی وسائل مدرسه خریدیم ، بردیمش ارایشگاه موهاشو کوتاه کردیم(با بدبختی چون راضی نمیشد بیاد آرایشگاه)خلاصه ، کاملا آماده ی مدرسه بود ولی نرفت حتی صبح از خواب بیدار میشه کاملا، ولی مدرسه نمیره . منو همسرم دیگه مشکل عصاب و روان پیدا کردیم بخدا شبا خواب نداریم، از غصه. تو فامیل همه یه کاره ای هستن ، یا ب هر حال دیپلم دیگه دارن ، نمیدونم باید چکار کنیم ، خواهش میکنم هر کسی ک این مشکلو داشت ، مارو راهنمایی کنه . پیشاپیش ممنونم بخاطر راهنمایی هاتون. 💕@Delbarongi 💕
ببین گلم چقدر این تصویر آرامش داره 🍃🍃🍃😇پس چرا ترس؟؟؟
💕دلبرونگی💕
ببین گلم چقدر این تصویر آرامش داره 🍃🍃🍃😇پس چرا ترس؟؟؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 سلام فاطمه خانم بابت گروه خوبتون ممنون چقدچیزای خوب یادمیگیرم ،من دخترم مجردم نامزدهم ندارم من الان یک چندماهی هست فکرم مشغول شده قبلااصلا داخل فکرش نبودم ولی الان ذهنمودرگیرکرده من همش داخل فکرشب عروسیم هستم خیلی خیلی به شدت میترسم یک ترس میفته داخل بدنم هرچی میخام فکرم کمتربشه وخودمو،گول میزنم که تو فکرش نرم نمیشه همش برام سواله که مردم چه جوری ازدواج کردن چه جوری بچه آوردن به خواهرمم میگم شب عروسی چقدسخته شما چیکارکردیداونم خیلی راحت نمیگه خجالت میکشه که بگه ولی چندتا حرف میگه که آروم بشم ولی انگاراون چیزی بایدبفهمم نیست شما یک راه حل بهم پیشنهادبدیدچیکارکنم من دختری هستم که دانشگاه رفتم سرکارهم میرفتم ولی خجالتی هستم انگاردست خودمم نیست میشه منو راهنمایی کنیدممنون میشم 💕@Delbarongi 💕
🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 خیالت راحت ؛ هم عادت میکنی، هم فراموش ... یک روز ، در حالی به خودت می آیی که گوشه ی فراغتت لم داده ای و همینطور که به آهنگِ مورد علاقه ات گوش می کنی و چای می نوشی ؛ چشمت به دلخوشی های تازه ای می افتد که برای خودت ساخته ای ! و آن لحظه تازه می فهمی معنای عادت کردن ، پذیرفتن و ساختن را ... وقتی به تمام نداشته ها ، عادت کرده ای نشدنی ها را پذیرفته ای و برای خودت دلخوشی های تازه ساخته ای ... 💕@Delbarongi 💕