بی محلی میکنید تا بیشتر قدرتان را بدانند؟
فاصله میگیرید که تشنه ی بودنتان و داشتنتان بمانند؟🍃🍃🍃🍃🍃🌹
زنگ نمیزنید،جواب پیام را یکی در میان میدهید که فکر کنند آنقدر ها هم دست یافتنی نیستید؟
اشتباه قضیه را متوجه شدید... بی محلی کردن شاید اولش جواب بدهد، ولی بعد نتیجه اش دلسرد شدن است دلسرد شدن از شما و علاقه اش...
فاصله گرفتن شاید کمی باعث نزدیک تر شدنش باشد،ولی بعد فاصله ای بینتان ایجاد میکند که با هیچ چیز پر نمیشود...
زنگ نزدن و جواب پیام ندادن شاید اوایل کارآمد باشد، ولی بعد نتیجه هر یک پیامش میشود پشیمانی میشود سرزنش کردن خودش و احساسش،میشود پیام های تایپ شده ولی ارسال نشده...
هیچ رابطه ی پایداری، هیچ عشق ماندگاری، هیچ دوست داشتنِ همیشگی با کم محلی و فاصله گرفتن پیش نرفته،چه برسد به اینکه به سرانجام رسیده باشد... تعادل یادتون نره
💕 @delbarongi💕
#تجربه_اعضا🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
سلام فاطمه بانو خانوم ممنون بابت کانال خوبت ❤️❤️❤️
من رابطه ام با مادر شوهرم خوبه یعنی باعثش هم خودمم چون هیچوقت چیزی یا حرفی نمیزنم که حرف دهنش بذارم در کل دوری و دوستی زیاد خودمو بهشون نمیچسبونم فکر کنم بهترین راهکار هم همینه در ضمن یه پس انداز مخفی هم دارم که بعضی وقتا خودمم یادم میره که پس انداز دارم که اونم فقط و فقط خرج زیباییم میکنم چون شوهرم در مورد پول خرج کردن حساسه 😄اینم بگم که زیاد حرفای خواهرشوهر رو جدی نگیرین 😁😁😁مثل منکه از اولین شب عروسیم تیکه بارونم کردن و من اصلا به خودم نگرفتم و برعکس که خوشحالشون کنم حرصشون دادم 😂😂😂خانوما انشالله حال دلتون عالی باشه 💋💋💋مواظب حال ظریف دلتون باشین نذارین حرفای سنگین و تیکه های بی جای مادرشوهر یا خواهر شوهر اذیتتون بکنه همه ما دارای روح لطیفیم فقط بعضی فرهنگ غلط و نابجا باعث بد شدن میان قوم شوهر شده من برای بعضی چیزها خیلی پشیمونم و متاسفم اوایل ازدواجم خواهر شوهر بزرگترم نقش شوهرمو بازی میکرد ببخشید فقط شبا با من نمیخوابید در این حد دیگه کاسه صبرم لبریز شد و براش بد دعا کردم و واگذارش کردم به خدایی که صاحب دل منم هست و از من خبر داره باورتون نمیشه همون خواهرشوهرم دوبار عمل مغزی شد و دیگه حال و هوای قبل رو نداره جوری شده که دیگه با من کاری نداره سرش به خودش گرم شده و از این رو خیلی متاسفم
💕@delbarongi💕
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃
«فاضرب بيدك اليمنی على قلبك وقل له..
أثبت، فإن ما شاء الله كان وما لم يشأ لم یکن.»
با دست راستت به روی قلبت بزن و بگو..
آرام باش، آنچه خداوند خواسته اتفاق افتاده و آنچه او نخواهد هرگز اتفاق نمیافتد!
شبتون اروم🍃🍃🍃🍃🌸
.
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃 بی خیال غمواندوه جهان چای بنوش🍃🌹 💕 @delbarongi💕
🍃
صبحتون بخیر😍🌹
.
💕دلبرونگی💕
بهم گفت اول تو این عقدو بهم بزن تا من پا پیش بذارم....🍃🍃🍃🌹 🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
گذشت تا زمانی که تازه وارد شونزده سالگی شده بودم. یکی از شبهای سرد زمستون
که بدجوری سرما خورده بودم و از تب میسوختم خبر رسید که شوهر عمم به رحمت خدا رفته.مامان و بابا سریع شال و کلاه کردن و به نشونه ی احترام طاهره رو هم به زور
همراه خودشون بردن.بابا دم در پا چرخوند و گفت این دخترو تنها بذاریم و بریم اگه چیزیش بشه چی. بعد کمی فکر کرد و خودش دوباره جواب داد الان میفرستم دنبال ست بیاد این ب بیاد اینجا پیشت باشه.مامان مردد بود و گفت حاجی حبیب پسر جوونه این دخترم دیگه بزرگ شده نمیشه که توی خونه با هم تنهاشون بذاریم. بابا نچی زیر لب گفت و ادامه داد این چه حرفیه میزنی به حبیب بیشتر پسر هام اعتماد دارم از چشمم
دا نی یاری
بیشتر بهش اعتماد دارم اون پسر خیلی پ .مامان دیگه جرات حرف زدن نداشت و مخالفتی نکرد. بعد از این که بابا این ها از خونه بیرون رفتن گل از گلم شکفت. همه درد
سر خیلی پاکه م بیرون رفتن گل شدم و باسی ترمی
ها از تنم بیرون رفت و انگار خوبه خوب شده بودم.از جام بلند شدم و لباس هامو عوض کردم یه ابی به صورتم زدم.لپ هام از شدت تب گل انداخته بود و خوشگل ترم کرده بود. چیزی نگذشت که زنگ خونه رو زدن. پتورو دور خودم پیچیدم و به سمت حیاط رفتم. همین که درو باز کردم حبیب داخل خونه پرید و به سمت اتاق هولم داد تند تند پشت سر هم میگفت بدو بدو برو داخل الان باد بهت میخوره بدتر میشی.از اون همه عجلش
خندم گرفته بود ولی پا تند کردم و خودمو با اتاق رسوندم از همون چند ثانیه دوباره لرز توی تنم افتاده بود به همین خاطر کنار بخاری نشستم و پتورو روی سرم کشیدم.حبیب در حالی که دست هاشو به هم میمالید و گه گاهی ها میکرد که گرم شه وارد خونه شد و گفت چبکار کردی با خودت اخه؟ این چه حال و روزیه از تب لپ هات گل انداخته.جون حرف زدن نداشتم و جوابی ندادم.
💕 @delbarongi💕
#سوال_اعضا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
سلام خوبین میخواستم منم مشکلم روبگم شایدراهنمایی بشم من سی وهفت واقایی چهل وسه اقایی ازلحاظ پول خرج کردن عالی مسافرت عالی اجتماعی بودنش عالی خدایی ازش راضیم فقط اگرتوفامیلشون مثلانوه خواهرش خدایی نکرده مریض بشه این بایدببره دکترحالاتهران ومشهدواینابماندبچه اخرخانواده هم هستن یعنی من عروس اخرم الان توبیست سال زندگیمون هفته هفتروزه این پنج روزش تهران ومشهده دکترواسه فامیلاش ممنون میشم راهنمایی کنین چیکارکنم خسته شدم بخدا
💕 @delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
چیزهای بدتر🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
چیزهای بدتر! پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با این دختر پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش و به خاطر این که سنش از من خیلی بیش تره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون و تجارت با کمک آدم های دیگه ای که توی مزرعه هستن، می کاریم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و این دختر هم بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اون وقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق،پسرت. پاورقی . . . پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه ی مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن
💕@delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
زندگی به سبک شهدا🍃🍃🍃🍃🍃💕 .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم.
در این مدت هر لحظه اش برایم خاطره است
. یکی از خاطرات ماندگار که به خصوصیات محمد مربوط می شود، هدیه دادن او به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند؛ و حتی اگر من در تهران بودم.
البته این یادآوری ها همیشه با هدیه ی مادی همراه نبود. هر بار نامه ای و می نوشت و از این روزها یاد می کرد. در این نامه ها مسئولیت من و خودش را می نوشت. نامه ای نبود که بنویسد و از امام رحمة الله یادی نکند
. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی را یادآور می شد. همه ی این نامه ها را دارم و هنوز برایم عزیزند. هر بار که آنها را می خوانم می بینم چطور این جوان 25 ساله روحیه ای این چنین لطيف و عمیق داشت
؛ روحیه ای که در معرکه جبهه و جنگ همچنان پایدار ماند.
همسر شهید محمد جهان آرا🍃💕
💕@delbarongi💕