eitaa logo
مُسکِن
3هزار دنبال‌کننده
198 عکس
145 ویدیو
0 فایل
بسم الله شهدا🍃 شهدایی مینویسیم تا کانالمون شهدایی باشه✨♥️ مُسکِن به معنی آرام بخش☺️ این کانال آرامش میبخشه الزامیه که با ما باشید😉 شروطمون @Dardade گروهمون: نداریم متأسفانه😂 کپی؟لا!فور
مشاهده در ایتا
دانلود
(🙂‼️) . . . میگن‌که‌وقتۍامآم‌زمـآن‌ظهور‌میکنه ومیره‌بآلـٰآیِ‌منبر‌رسول‌خآتم هیچکس‌صدآشونو‌نمیشنوه! میدونین‌چرآ؟ چون‌به‌قدرۍصدآی‌هق‌هقآزیآده‌-! صدآیِ‌ایشون‌به‌گوش‌نمیرسه!! .
••• تڪ تيرانداز را صدا زدم گفتم: اونه هاش، اونجاست، بزنش! اسلحه اش را برداشت، نشانه گرفت، نفسش را حبس كرد، ولے ناگهان اسلحه اش را پايين آورد! گفتم: چرا نزدے؟ گفت: داشت آب مےخورد . . .🚶🏿‍♂💔
ﺗــٰامـــــحرم . . ﻧﮕﺮﺍﻧـــﻢ:) ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ‌ﻧڪﻨﺪﺧﻮﺍﺏﺑﻤـٰانـﻢ! ﻧﮑﻨﺪ‌بغض‌ﻣﻦ‌اﺯشدت‌ﻏﻢ ﻧﻪ‌ﺑﺒـٰاﺭﺩ . . ﻧﻪ‌ﺑڪـٰاﻫﺪ . . ﻧﮑﻨﺪﺍﺷڪﻧﺮﯾـــﺰﻡ؟ ﻧڪﻨﺪڪﺮﺏﻭﺑلـٰاﺭﺍﻧﺪﻫے ﺣِﻀــࢪﺕﺍﺭﺑـٰاﺏ نڪندبازبمـٰانم؟ ﻧڪﻨﺪﺑﺎﺯﻧﺨﻮﺍﻧﻢ‌ڪھﺣﺮﻡ ﺍﻫﻞ‌حـــرم ﻣﯿﺮﻭﻋﻠﻤﺪﺍﺭﻧﯿﺎﻣﺪ؟ ﻧڪﻨﺪ . . ﭘﺎﯼﭘﯿﺎﺩﻩﺣﺮمت‌بازﺑﻤـٰاند ﺑﻪﺩﻟﻢﺣﺴﺮﺕ‌وﺁﻫﺶ؟ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ . . نگرانم‌نڪند‌دیر‌شود‌جای‌بمـٰانم:)
بزرگی‌میگفت: مؤمن‌ضعیف‌اونیه‌که‌دلش‌میخواد کیلومترها‌پیاده‌بره.. تاحرم‌! امادلش‌نمیاداز‌خواب‌سحر‌بزنه‌ونماز‌صبحش رو‌بخونه..🙂🌿
. • +تـوحَـق‌نَـدٰارۍبِمیرۍ... -مَـرگِ‌تَـھ‌‌تَمـومِ‌قِصہ‌ھـٰآست:) +بـٰایَدشَھـیدشۍ! بـٰایَد!!! پَـس‌شِھـیدزِندگۍکُـن‌تـٰاشَھـیدشۍ ان‌شآءاللھ ✨💚! • .
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صل اللّه علیک یااباعبداللّه..
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم برات تنگه کربلا... 🥺
خب رفقا شبتون خوش خدانگهدار🌱
سلام شبتون بخیر ادمین هستم غیر از فعالیت های دیگه هر شب براتون ساعت ۱۰ رمان میزارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــان طعـــم سیب💗 قسمت اول کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!! دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!! تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم : -کیه؟؟ یه صدای آشنا از پشت در گفت: -نذری آوردم. رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم. دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم: -سلام علی آقا...شمایین... سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت: -بله حال شما؟؟ گفتم: -الحمدلله...نذری بابت؟؟ -سال پدربزرگم هست... -آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد... -خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت: - بفرمایین. از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم: -متشکرم. -نوش جان. سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت: -کی بود مادر؟؟؟ شونه هامو انداختم بالاو گفتم: -هیچی نذری آورده بودن. عینکشو جابه جاکردو گفت: -پسر مهناز خانم بود؟؟ سرموانداختم پایین گفتم: -بله پسر مهناز خانم... مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت: -حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم... رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب... مادر بزرگ داد زد: -زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه... جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم: -مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟ -آره مادرجون قشنگه؟؟؟ -آره خیلی قشنگه. -اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته! یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش... -خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده. باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم: -مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت. -آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته. دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از شب های بعدی تعداد پارت های رمان بیشتر میشه 🍀🍀