eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
785 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان✨ بعد از ظهر گرمتون بخیر☀️💫 ببخشید دوستان یه مشکلی برام پیش اومد نتونستم پست بزارم ان شاءالله امروز جبران می کنم☺️☺️
وقتۍ میگۍ: خدایا سپردم به تو ـ پس‌اون‌صدایی‌ڪه ته‌ دلت میگه: ـ نڪنه فلان اتفاق بیفته... ـ چۍ میگه؟! ـ اینڪه‌بتونی‌جلوی این‌صداروبگیرۍ خودش یه پا جهاده هآا. ـ✿•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•✿ـ ❤️ 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
🌿🌸 ارحَم تُرحَم! رحم کن تا به تو رحم شود! ...♥️ 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
☘🌺 قانون خدا این است؛ ڪه اگر به ڪسی غیراز او دل و امید ببندی، ناامیدت می‌ڪند! •| استاد حائری شیرازی|• ❤️ 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پنجاه_و_هشتم مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب ب
📝 ___خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود . ــــ خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید . مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند. احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت. از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت . نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود . هوا تاریک شده بود. به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین، مهیا نگاهی به اطرافش انداخت. ـــ سید رسیدیم ـــ بیدارید شما ؟؟ ـــ بله ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید . ـــ حتما مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود. همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند. خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند .بعد از اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد. دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتند. خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند . نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند .مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند. بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند. چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند. سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت .با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شدند. رزمایش بسیار عالی بود. و توانست اشک همه را دربیاورد. بعد از رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد از همه به خوابگاه بروند . شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست . ــــ چته؟ ـــ هیچی خسته ام ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی . ـــ خب بهت گفتم برا چی. ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد . ــــ انکار نکن شهاب سرش را تکان داد ــــ آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد 😊 ــــ خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین . شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه . ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر .... @Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پنجاه_و_نهم ___خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به
📝 ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت. ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! بقیه دخترها شروع به خندیدن کردند. ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت: حلوا شکری؟!؟ دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: ــــ یا حضرت عباس!!! همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت. ـــ چیزی شده؟! ــــ نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست. ـــ خب ۴نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت و ادای تیراندازی را درآورد. دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! ــــ تموم کردید خانم رضایی! ؟ مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه ها را گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... .... @Delgoye851
ظهر گرمتون بخیر باشه✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا