eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
785 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_یک آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد او را ترغیب کر
📝 مهیا روی تختش دراز کشیده بود. یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند. در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر و پدرش زده نشد. با صدای در به خودش آمد. _بیا تو. احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل آورد. _بیدارت کردم بابا؟ مهیا لبخند زوری زد _بیدار بودم. مهیا سر جایش نشست. احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت : _بهتری بابا ؟ _الان بهترم. _خداروشکر. خدا خیلی دوستت داشت که پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت. خدا خیرش بده پسر رعناییه . _اهوم. _تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم .مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش. تو میای؟ مهیا سرش را پایین انداخت _نمیدونم فکر نکنم. احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت😘 _شبت بخیر دخترم. _شب تو هم بخیر. قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد : _بابا _جانم _منم میام احمد آقا لبخندی زد😊 و سرش را تکان داد. _باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی . مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت. آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد.شهاب چطور با او رفتار می کند... ..... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_دوم مهیا روی تختش دراز کشیده بود. یک ساعتی بود که
📝 _مهیا زودتر. الان آژانس میرسه . _اومدم. شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت پدرش دم در منتظرش بود. با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن. سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت _سلام خسته نباشید. _سلام عزیزم خیلی ممنون. _اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی. پرستار چیزی رو تایپ کرد . _اتاق ۱37 _خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید .در را زدن و وارد شدن . مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو آورد. _اوه اوه اوضاع خیطه. جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه. شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهال خانمو داد. و در جواب سرتکان دادن مهیا او هم سرش را تکان داد. مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن. احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد. مهیا تو جمع همه خانم ها و دخترای چادری غریبگی می کرد. برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد. _مریم معرفی نمی کنی؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت. مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت. _ایشون مهیا خانمه گله. تازه پیداش ڪردم دوست خوبی میتونه باشه درست میگم دیگه. مهیا لبخندی زد😊 _خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خاله ی مریم هستم. بعد سارا به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد. _این هم نرجس دختر عمه ی مریم . _خوشبختم گلم _چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ _من ۲۲سالمه گرافیک میخونم. سارا با ذوق گفت _وای مریم بدو بیا . مریم جعبه کیکو کنار گذاشت. _چی شده دختر ؟ _یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرمو برامون بزنه. مریم ذوق زده گفت 😄 _واقعا کی هست؟ _مهیا خانم گل .گرافیک میخونه. _جدی مهیا؟ _آره _حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد _بله خانم مهدوی _من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه. _جدی کی ؟ _مهیا خانم. به مهیا اشاره کرد... ..... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_سوم _مهیا زودتر. الان آژانس میرسه . _اومدم. شا
📝 مهیا شوکه بود 😳همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد . دوست داشت این کارو انجام بدهد. براش جالب بود. مهیا لبخندی زد😊 _زحمت میشه براشون. مهیا با لبخند گفت😊 _نه این چه حرفیه. فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت . _بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی. مهیا آروم رو به مریم گفت: _ برا چی این همه نگران بود؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه. _آخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه _آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند. مهیا چسبید به دیوار _یا اکثر امام زاده ها، چقدر بسیجی . همه مشغول صحبت بودند .که دوباره در باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم آمده بودند وارد شدن. مهیا اخمی روی پیشونیش نشست. بعد از سلام و احوالپرسی با آقای مهدوی روبه همه گفتند: _سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل. همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد. _خانم رضایی شما بمونید . مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید _لعنت بهت... ..... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_بیست_و_چهارم مهیا شوکه بود 😳همه به او نگاه می کردند مخالف
📝 مهیا گوشه ای ایستاد. پاهایش را تند تند تکان می داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایی در پرونده آبی رنگ بودند. _حالتون خوبه؟؟ مهیا سرش را بلند کرد و به شهاب که این سوال را پرسیده بود نگاهی ڪرد. ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم . شهاب با تعجب پرسید 😳 ـــ شوڪه برا چی؟ ـــ آخه ایڹ همه بسیجی اون هم یه جا تا الان ندیده بودم. شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید که درد زخمش باعث شد اخم کنه. ـــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد؟ با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند. مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه کرد: ـــ سروان اشکان اصغری . ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها که دیدم یکی صدام می کنه سرمو که بلند کردم دیدم خانم رضایی هستن که چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بودند چون ضربه ی من اونقدرا محکم نبود. من با دو نفر دیگه درگیر بودم که اون یکی بهوش اومد و با چاقو زخمیم کرد . ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینکه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟ ـــ بله درسته. سروان سری تکون داد ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران. مهیا: ــ بله . ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی کرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد. ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا. ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه؟ ـــ نخیر یادم نیست. ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست؟ مهیا که از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...😠 .... ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
❤️چهار پارت رمان تقدیم نگاهتون❤️
امشب برایتان دعا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هر آنچه از خوبی ها آرزو دارید لحظه هاتون آروم خوابتون شیرین آسمون دلتون ستاره بارون شبتون آروم و پرستاره به امید فردایی روشن تر ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤.....صبح زیباتون بخیر✨🍃 ------------•☕️❤️•-------------- @Delgoye851
گویا همه خوابند و فقط من بیدار ... دل که آشفته یار است، سزایش این است ...!!! 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
ای چرخ فلک خرابی از کینه توست بیدادگری شیوه دیرینه توست ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه توست در دهکده ی تو خبر از بوی ریا نیست چون نیست ریا ، هیچکس انگشت نما نیست ما طالب مهریم و دل از عاطفه لبریز دل صافتر از تو به خدا هیچ کجا نیست 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه