𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_شصت_و_ششم شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از صبح تا الان در خونه نشسته بود.حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش ،نرفتن را ترجیح داد. از صبح اینقدر کنار مهال خانم نشسته بود و غر زده بود که مهال خانم کلافه شد و به خانه
خواهرش رفت .
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد .
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد.
ــــ آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
ـــ کیه
ــــ مریمم
ـــ ای بمیری مری بیا بالا
مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد. مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست
ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری
ـــ باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
ـــ سلام
ـــ علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی؟
ـــ کوفت ،یه نگاه به پام بنداز.
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
ــــ وا پات چرا قرمزه
ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
ــــ رو آب بخندی چته
ــــ تو فک نکنم تا آخر این هفته سالم بمونی.
ـــ اگه به شما باشه آره دختر عمت این بلا رو سرم آورد تو هم اینو😄
پایش را بالا آورد و نشان مریم داد
ـــ این بالا رو سرم آوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد.
ــــ خوبت می کنیم
ـــ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟
ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
ــــ عکس چیو
ــــ عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد☺️
ــــ چشم پاشو
به طرف اتاق رفتند .
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد
مریم با نگرانی به سمتش برگشت
ــــ چی شده
ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده. اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه.
ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد.
ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم اینجا که همش عکسه .
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود. مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد:
ــــ اینو بکن
مریم عکس را کند
و عکس شهید همت را زد
ـــ مرسی مری جونم.
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
ــــ مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
ــــ چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
ــــ باکی؟
مریم سرش را پایین انداخت
ـــ حاج آقا مرادی .
مهیا با صدای بلند گفت
ــــ محسن
مریم اخم ریزی کرد
ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
ـــ جم کن برا من غیرتی میشه
واااااای باورم نمیشه من میدونستم. اصلا از نگاهاتون معلوم بود. نامرد چرا زودتر بهم نگفتی .
ــــ تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
ــــ وای حالا من چی بپوشم؟😄
مریم خنده ای کرد 😄
ـــ من برم دیگه کلی کار دارم
ـــ باشه عروس خانم برو
ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم
ــــ میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت .چند نوع مربا و ترشی بود .
دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت.
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت.
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت. به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد☺️
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_شصت_و_هفتم از صبح تا الان در خونه نشسته بود.حوصله اش سر
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_شصت_و_هشتم
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
تصمیم اش را گرفت .روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد!
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ من رفتم!
مهال خانم صلواتی فرستاد.
ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
ـــ نه دیگه مهال خانم... دارید شرمندمون میکنید.
ـــ خداحافظ!
ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
ـــ آره...
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت.
ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
ــــ کیه؟!
ـــ شهین جونم درو باز کن!
ـــ بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟!
ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
ـــ اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالااند...
ـــ باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
ــــ سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
ـــ ارزش نداری اصلا.
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
ــــ سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت آوردم بخوری...
ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.😄
ــــ آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
ــــ قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
ــــ به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
ـــ عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
ـــ عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
ــــ ان شاء الله مبارکش باد!
ــــ ماشاء الله به چشماش!!
ـــ ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
ـــ وای خاک به سرم... حالا کی ما رو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_شصت_و_هشتم روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره ماند
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_شصت_و_نهم
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند...
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
ـــ سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
ــــ میگم مریم خانم این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
ــــ شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
ــــ چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
ـــ شرمندتونیم این دختره اینجا رو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت:
ـــ ممنون نمی خورم!
مریم آرام زمزمه کرد:
ـــ شرمندتم مهیا...
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
ــــ الو...
ــــ بفرمایید...
ــــ الو...
ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
ــــ عقده ای...
سرش را بالا آورد .با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد.
به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد...
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_شصت_و_نهم مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند ب
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفتاد
ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
ـــ نه به خدا! من می...
ــــ ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.
ــــ درست صحبت کن!
ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود.
اما نمی خواست خودش را ببازد.
دستی به روسریش کشید.
ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
ــــ اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
ـــ این حرفا چیه عمه... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟!
ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با
تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود.
مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
ــــ میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
ــــ بله بفرمایید.
ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
ـــ شما از کجا میدونید؟!
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا!! و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!
به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت.
ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
شبی بارانی و غمگین،
شبی از هر شبم شب تر...
مرا میکُشت دلتنگی،
ولی او را نمی دانم!
#طاهره_اباذری_هریس
#شب_بخیر☺️✨
#شعرگونہ
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_هفتاد ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد.
ــــ یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت.
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود.
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
ـــ یعنی اون...
ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
ــــ اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
ـــ متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
ــــ وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
ــــ نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!😄
ــــ خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
ـــ والله... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
ـــ مریم، شوهر عمه ات برا چی اون حرف رو زد؟!
ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست.
ــــ شوهر عمم ، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما با هم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عمم و شوهر عمم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عمه ی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_هفتاد_و_یکم مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد. ــــ
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
نگاهی به آدرس انداخت.
ــــ آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد.
ــــ تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الان با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الان...!!
با صدای پیامک، به خودش آمد.
ــــ آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش آمد.
ــــ خانم رضایی؟!
ــــ بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
ــــ بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
ــــ سلام.
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
ــــ سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
ــــ چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
ــــ چی میخوری؟!
ـــ ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
ــــ چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
ـــ نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
ــــ نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
ـــ تیپت عوض شده... چی شده خبریه به ماهم بگو...
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
ــــ نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.
مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
ــــ دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها، همه به طرفشان برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
ـــ بگذار نگاه کنند...به درک!
ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ احساس بدی به او دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.
دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_هفتاد_و_دوم نگاهی به آدرس انداخت. ــــ آره خودشه... س
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد.
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد. با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند.
قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست.
قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست.
سرش را به کاشی سرد، چسباند. صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد.
"دل بی تاب اومده...
چشم پر از آب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
دلی بی تاب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب...
شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا... "
از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد.
با صدای تلفنش به خودش آمد.
هوا، تاریک شده بود.
پیامکی از طرفش مادرش بود.
ــــ مهیا جان کجایی؟!
ـــ بیرونم، دارم میام خونه...
از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد.
پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچین؛ آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد.
ـــ عزیزم! چادر را پس بده.
مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد.
دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند. چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.
دستش را برای تاکسی تکان داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند.
با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت.
ـــ مهیا خانم!
با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛ دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت.
ـــ سلام...
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_هفتاد_و_سوم کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش ک
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
ـــ سلام... خوب هستید؟!
مهیا، خودش را جمع و جور کرد.
ـــ خیلی ممنون!
ـــ تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
ـــ نه! تنها اومده بودم امام زاده.
ـــ قبول باشه!
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ خیلی ممنون!
ـــ دارید می رید خونه؟!
ـــ بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
ــــ لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
ـــ نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین را زد.
ـــ خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف
ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
ـــ شرمنده دیر شد.
ـــ نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین را روشن کرد.
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش را در دستانش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد.
"منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... "
مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد.
"ــــ منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... "
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.
سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد.
ـــ خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
ــــ مهیا خانم...
ـــ بله؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد.
ـــ من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم...
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
___اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
ــــ تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید.
ـــ کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد.
ــــ من، این موضوع رو فراموش کردم...بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
ـــ قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت.
ـــ خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت.
مهیا به خودش آمد.
از ماشین پیاده شد.
ـــ شرمنده مزاحمتون شدم...
ـــ نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
ـــ سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
ــــ پس چته؟! آروم بگیر!!!
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_هفتاد_و_چهارم ـــ سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند.
بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟!
احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد.
ـــ خانم داره با مریم میره، تنها نیست که...
مهال خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد.
موبایل مهیا زنگ خورد.
ـــ جانم مریم؟!
ــ دم درم بیا...
ـــ باشه اومدم.
مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. 😘
ـــ من رفتم...
تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید. اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد.
ــــ سلام! بیا سوار شو...
مهیا، چشم غره ای به او رفت.
به طرف در رفت.
ـــ با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم...
ـــ بشین ببینم.
در را باز کرد و در ماشین نشست.
ـــ سلام!
ـــ علیکم السلام!
ـــ شرمنده مزاحم شدیم.
ـــ نه، اختیار دارید.
ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
با ایستادن ماشین به خودش آمد.
با خود گفت:
ـــ یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد.
از ماشین پیاده شدند.
شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد.
پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.
شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.
بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.
مهیا کمی استرس داشت.
مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد.
بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد.
مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت.
ــــ سلام عزیزم... دلم برات تنگ شده بود.
مریم خندید. 😄
ـــ خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!!
خانم دکتر لبخندی زد. ☺️
ـــ عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن.
مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود.
ـــ نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کال کار نمیکنه!
ـــ حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر!
مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند.
ـــ سلام مهیا!
مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد😳. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد! 😡
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.
ـــ آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.
ـــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
ـــ می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
ـــ بابت چی؟!
ـــ بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
ــــ باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلویشان ایستاد.
ـــ یه لحظه صبر کن مهیا...
ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد.
ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
ـــ تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
و با تمسخر خندید.😏
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.
مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
ــــ شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الان هم دیگه می خواند برند.
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است...
#ادامه_دارد....
@Delgoye851