𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پنجاه_و_دوم ــــ یعنی نمیاد ؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جا
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ــــ آخ چقدر خوردیم .
ــــ چی چی رو خوردیم هنوز یه بستنی🍦 باید به من بدی.
مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد.
ــــ برو بچه پرو .به شهاب پیام دادم بیاد دنبالمون الان میرسه بریم.
ــــ چرا گفتی خو خودمون میرفتیم.
ــــ نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم .
به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند .
مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد .
ــــ شهاب بایست.
شهاب ماشین را نگه داشت
ــــ شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم .
شهاب "باشه" ای، گفت و از ماشین پیاده شد .
بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد .
دخترا بستنی هایشان را برداشتند
شهاب پشت فرمون نشست.
ــــ داداش چرا برا خودت نگرفتی
ــــ پشت فرمون که نمیشه مریم جان .
مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد
ــــ خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دُنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟
ــــ خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه.
مهیا سرش را تکان داد.
ـــ میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها .
شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت 😊
ــــ هر جور راحتید خانم رضایی.
تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند .
دم در مهیا از هردو تشکر کرد .
ـــ مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون .
ــــ کوفت و مری جون. فردا ساعت 7آدرسی که برات فرستادم.
ــــ7صبح مگه می خوایم بریم کله پزی ؟😃
ــــ بله می خوایم بریم کله ی تورو بپزیم ☺️
ــــ نمک 😅
مهیا وارد خانه شد. مهال خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت .
ــــ اومدی مادر؟
ــــ نه هنو تو راهم .😄
ـــ دختر گنده منو مسخره میکنی
ــــ مسخره چیه شما تاج سری
حالا این چیه دستت؟
مهال خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد
ــــ بیا ببین شال گردنتو آماده کردم
مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت .
گونه ی مادرش را بوسید 😘وای مامان خیلی قشنگه مرسی.☺️
ـــ بابایی کجاست؟
ــــ رفته مسجد.
ـــ پس من برم بخوابم شب بخیر
شب بخیر.
مهال خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد.
ـــ خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی.☺️
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پنجاه_و_سوم ــــ آخ چقدر خوردیم . ــــ چی چی رو خوردیم ه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
شهاب نمی دانست کی اینقدر روی این قضیه حساس شده بود نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند.
ـــ میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی؟
ـــ خانم رضایی؟مهیارو میگی؟
ـــ آره
ـــ مهیا اصلا نامزد نداره .
ـــ پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی.
مریم خندید😃و گفت
ــــ آها،مهیا به مامان میگه شهین جونم یا عشقم. مامانی حرص میخوره. اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامان. به من هم میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه .
ـــ برو پایین می خوام برم کار دارم
مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت .
ــــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه .
ـــ چشم
ــــ چشمت بی بلا مری
ــــ شهاب خیلی ....
شهاب خندید و ماشین را حرکت داد
ماشین را کنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد.
ــــ اِ چتونه
محسن اخمی بهش کرد
ــــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام. الان یه ساعتی میشه رفتی.
شهاب کنارشان نشست
ــــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد.
همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم ؟محسن با حاجی هماهنگ کردی ؟
محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت.
ــــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن .
ـــ شهاب پسرم
شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد
ــــ سلام حاج آقا خوب هستید ؟
ـــ سلام پسرم خوبیم شکر. تو خوبی؟ چطورید با زحمتای ما ؟
ــــ این چه حرفیه رحمته .
پسرم شهاب،دخترمو حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو
ــــ چشم حتما نگران نباشید
ـــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ
ــــ بسلامت حاج آقا .
به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن
ـــ چته ؟؟
ــــ خجالت نمیکشی میگی رحمته.
شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد .
ــــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه .
محسن به هردویشان اخمی کرد.
ـــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم.
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
🌱🌸
تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی!
یکی دیروز و یکی فردا . . .
#خاص
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پنجاه_و_چهارم شهاب نمی دانست کی اینقدر روی این قضیه حساس
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
ــــ مهیا بدو آژانس دم دره
ـــ اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافته بود را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت. کوله اش را برداشت .
از زیر قرآن رد شد .
ـــ خداحافظ .
مهیا سوار ماشین شد
ـــ مهیا مادر مواظب خودت باش
ـــ چشم
ماشین حرکت کرد مهال خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
ـــ احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده ؟
ـــ آره خیلی
ـــ کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا
ـــ خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما.
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد .
مریم به سمتش اومد.
ـــ چته برا چی سرتو تکون میدی؟
ــــ واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن ؟
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
ــ آره واقعا
ـــ این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
ـــ تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس .
و آروم در گوشش گفت
ـــ چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد 😉
ـــ میدونم
دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن
شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالای سکو اومد
که صدای یکی از دخترا دراومد
ـــ بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود گفت:
ـــ کدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد 😳
ـــ مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
ـــ مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
ــــ آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه.
ــــ واقعا ؟
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد .
دخترا شروع به پچ پچ کردن.
ــــ دیوونه چی میگی بهشون ؟
مهیا شروع کرد به خندیدن😃
ـــ دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد و اخمی به دخترا کرد .
همه سوار اتوبوس ها شدند.
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره ۵ بودند نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۴
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند.
ــــ کی حرکت می کنیم ؟
ــــ هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند
همه ساکت شدند
ـــ سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم
لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید. جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید.
مواظب وسایلتون باشید.
خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید.
مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا
ـــ بگیر مهیا
ـــ من سفید نمی خوام
ـــ همشون سفیدن
ـــ مشکی می خوام
ـــ لوس نشو
ــــ مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
ـــ عمرا بهت بده
ـــ برو بینم .سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
ـــ خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
ــــ شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید؟
ـــ این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام.
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
ــــ بفرمایید.
مهیا تشکری کرد و دور گردنش انداخت. محسن و مریم با تعجب نگاهی به این صحنه انداختند. همه سر جای خود نشستند .
مریم آروم در گوش مهیا گفت :
ـــ حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده.
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
ـــ واه چفیه هست ها؟
ـــ اینو دوستش که شهید شده بهش داده
ـــ شهید؟؟
ــــ آره مدافع حرم بوده.
مهیا چفیه را لمس کرد
و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
ــــ مدافع حرم
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_پنجاه_و_پنجم ــــ مهیا بدو آژانس دم دره ـــ اومدم زود ش
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ـــ مهیا بیدارشو .
مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند .
مهیا از جایش بلند شد
ــــ مریم کولمو بیارم ؟
ــــ نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار .
ــــ اوکی .
شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست .
کنار هم قدم برمی داشتند .
مهیا به اطرافش نگاهی کرد.
ــــ وای اینجا چقدر باحاله.
مریم لبخندی زد😊
ــــ آره خیلی .
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید ،محکم بر پیشانیش کوبید.
ــــ آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید😄
ــــ آروم میشنوه
ـــ بشنوه به درک.
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
ــــ مهیا به نرجس میگه عفریته؟
نرجس به طرفشان آمد
ـــ سلام خسته نباشید .
مریم خنده اش را جمع کرد
ـــ سلام گلم همچنین.
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد .مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند .با دیدت تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد.
ـــ مریم اینجا شلمچه است دیگه ؟
ــــ آره گلم.
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت.
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد. دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند .
مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخودآگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود. احساس ترس به او دست داد. ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود.
مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزان نشده بود .
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد.
ــــ خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
ـــ بله
ــــ اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار
ـــ سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
ــــ شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
ــــ آقا من این پوسترو میخوام. چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود. این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود .
ـــ سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود .
ــــ اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام.
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتند.
مریم مهیا را از دور دید برایش دست تکان داد .مهیا به طرفشان رفت...
#ادامه_دارد....
@Delgoye851
▪️▫️▪️.....صبح زیباتون بخیر✨🍃
#خادم_الزهرا
🌞✨🌞✨🌞✨🌞✨
@donyayechadoryha
🌞✨🌞✨🌞✨🌞✨
#انگیزشی
بزرگترین ضعف ما در تسیلم شدن نهفته است؛
همیشه مطمئن ترین راه برای موفقیت، تلاش دوباره خواهد بود!
“ادیسون”
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه