برم گردوند به طرف ماشینهای خراب شده ولی همچنان دستش دور شکمم حلقه بود باچشمانم همه جارا ور انداز کردم که چشمم افتاد به پدرم که داشت به یکی از مجروحین کمک میکرد، بایسته هنوز نفس اسوده ای نکشیده بودم که یه پسر قد بلند و چارشونه که هفت تیر گرفته بود و به زوایه ای زووم کرده بود توجهم رو جلب کرد رد نگاه باغضبش را دنبال کردم واااایی خدای من این بابامه میخواد بابامو بکشه😱به شانه ی کیوان زدم ،قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم نمیتونستم حرفی بزنم اونم نگاهم میکرد همچنان به شانه هایش مشت میزدم و چشمم پیش اون پسره بود کیوان رد نگاهم رو دنبال کردو اونم هراسان داد زد : هویییی برید کمک سردار😲
اما هرکسی به خودش مشغول بود دقیقا عین روز قیامت.
بیفایده.... تقلاکنان گفتم :ولم کننننن ....میخوام برم پیش بابام...
--کجا بری؟میخوای بمیری..
--پ بزارم بکشتش؟..اره میخوام بمیرم تو چکاره ای که نمیزاری
باشنیدن شلیک تفنگ هردومثل برق گرفته ها پریدیم.....
رمان عشق و نفرت
https://eitaa.com/cktdblurvnff