- دِلـخُوشیم -
شبی از شبها ، در روزی از روزها .
شبی که میدرخشد ماهی تابـان میان ِ آسمانِ سیاه رنگ ِ پـر ستاره ؛ و درخشنده تر از آن ، ماه ِ روی ِزمین . .
پس کجاست ابـرهای خاکستری رنگ ِ آسمان ؟ چنین است که این حریم ، ابر ِ خاکستری ندارد ؟ هوای آلوده ندارد ؟ نفس ِگرفته ندارد ؟
کجاست دلتنگیای که میفشرد قلب را ، میگرفت نفس ِ درون ِ سینه را ، سرد میکرد دستان ِ تبدار را ، میلرزاند تن ِبیتاب را و اشک میکرد ناتوانی ذهن را ، که تاب و توان ِ این دلتنگی و طوفان ِ توفندهاش را نداشت .
این آرامش ِ آرام کننده که آرام کرده این دل ِ بیقرار را ، از کجا شد مرحَـم ِ این زخم ِ باز شده و بهبود نیافته ، که هربار تازهتر میشد با اتحاد ِ میان ِ خاطراتُ عکسها ، خاطرات ُ صداها ، خاطرات ُ لمسها . .
لمسی که تجربهی آغوش بود .
تجربهء دستانی که پیچیده میشد به دور ِ تن .
تجربهی نفسی که نفس داد به نفس ِگیر کرده در سینه برای زندگانی ، و تلاطم ِ نفسها شد موجی آرام که نوازش کند روح را ؛ روح ِ زخم خورده .!
زخمی که با هربار تازه شدن ، دَوایَش مرحمی بود از جانب ِ طبیبی که آغوشش ، دارالشفای ِ زخم ها بود ؛ درد و زخمی دوست داشتنی ، که در پایان ، التیامش به دستان ُ و آغوش ِ باز شدهی شماست . .
آقای ِ اباعبدالله :)))!
نه اینکه حرفی نباشد ، هست ؛
خیلی هم هست ..
اما عاشقها می دانند دلتنگی به استخوان
که برسد می شود '' سکوت ''
ولی اون عکسهایی که تو بینالحرمین گرفته میشه ، همون بهترین عکس ِ آلبومه ، بهترین قابِ دیواره ، که با دیدنش خندهی ِ ذوقزده مون بلند میشه ..
- دِلـخُوشیم -
چند ماه است که با حسرت ِ دیدار حرم میخوابم و بیدار میشوم ؟
چند ماه است که جای ِ حضور ِ در حرم ، در رؤیای ِ حرم سیر میکنم ؟
چند ماه است که دلتنگی پا روی ِ قلب ِ خستهام میفشارد و نفس را میگیرد از او ؟
چند ماه است که به انتظار نشستهام و ذره ذره جان میدهم در این دوری ؟
و خدا رحم کند این همه دلتنگی را ..
- دِلـخُوشیم -
به وقت ِ ظهر ِ روز ِ دوازدهم ِ فروردین ِ یک هزار و چهارصد و یک ..
قدم قدم پشت ِ سر گذاشته شدند ؛ خیابانها ، کوچهپسکوچهها ، آدمها و مغازهها ..
خیابانهایی که آخر ِ آن میرسید به خیابانی ، که پایانش مرکز ِ دلدادگیها بود ..
کوچههایی که با پیچیدن میان ِ آنها و گذر از راه ِ تنگنای ِ نفس گیرش که مُنتهایش میرسد به دارالشفای ِ دلهای ِ بیمار ..
گذشت از کنار ِ مغازههایی که ، سالیان سال قرار گرفتند روبهروی ِ آن گنبد طلایی رنگ ..
و این بودن و دیدار و رسیدن و برگشتن .
بودن کنار ِ پناه ِ بیپناهان ، دیدار ِ تنها داراییمان ، رسیدن به آغوش ِ همیشه باز ِ تکیهگاه ِ همیشگی ، برگشتن به پیش ِ صاحب ِ این دلتنگی ، که لطف و کرم او ، نوازشهای او ، حریم ِ امن ِ او ، شده لیلی ِ این قصه و من مجنون ِ او شدم ..
دیداری که همان نگاه ِ اول ، با بغض بود و اشک بود و هقهق بود تا لحظهی جدایی ..
لحظهی جدایی ..
لحظهی جدایی ..
امان از لحظهی جدایی ..
که باقی ماند دلی بیقرار ، چشمانی سرخ و بغضی که انباشته میشد میان ِ گلو ..
و دلی تنشه ، که سیراب نشده از لب ِ چشمه بلند شد ..
- دِلـخُوشیم -
اگه یه روز از همه دنیا و آدماش بریدی ، خسته شدی ، صبرت لبریز شد ..
از همون اول فاطمیه که هرچی روضه و مداحی داشتم و گذاشتم و پلی کنید و بیاید تا آخریش ..
حالت گرفته میشه ، گریت میگیره ، بغضت میگیره ولی آخرش آروم میشی ..
آروم ِ آروم .
هرقدر هم که گناهکار باشی ، مادر بچه گناهکارش رو کنار نمیزاره .!
گاهی وقتا چیزایی که دوست داریُ رها کن ؛
نشون بده دلت روی ِ زمین گیر ِ هیچی نیست !