- دِلـخُوشیم -
چَشمی به عکس میافتد و . .
سینه سنگین میشود ، دستِ سرد لرزان میشود ، دریایِ دل تلاطم میابد ، آسمانِ ذهن خاکستری میشود ، کوهِ بغض بزرگتر و بزرگتر میشود ، از ریزشِ کوه هِق هِق سر میآید و دلتنگیِ به سر آمده را آشکار میکند .
و من جایی میانِ دلم ، امید دارم به پایان یافتنِ این انتظار ، برایِ اتمامِ این فاصله ، برایِ کبوتری که دور افتاده با دلی تنگُ ، ذهنی آشفته ، خستگی دیده ، زخم خورده ، حرف شنیده ، هراسون ، داغون ، هیرون . .
تا به آغوش بکشی تن خسته را ، نفس بدی محتاجِ نفس را ، جان بدی جانِ از تن رفته را ، پایان دهی بغضِ بی پایان را و آرام کنی دلِ آشفته را . .
دلخوشم به آخرِ این دلتنگی که ختم میشود به ، جایی میانِ آغوش شما ، میانِ صحن و سرای شما ، روبرویِ ضریح شما ، چشیدن آبِ شفایِ شما و مرحم زخم هایم . .
بابـای آهوها . . . :))!
- دِلـخُوشیم -
تو رسیدی به آرزوی خودت ،
چه کند این جهان تباهی را ؟
دلتنگی واسه حاج قاسم از اون دلتنگیهاست که تا خِرخِره گلوت رو میگیره ، نفستو میگیره ، بغضت میگیره ، گِریَت میگیره . .
از اون دلتنگیهاست که فکرشم غم داره :))!
- دِلـخُوشیم -
قلم دست گرفتم بنویسم از نبود ِ شما ، گفتند حاجی که نرفته هنوز هست .
ولی حاجی دیگه نیستی ، هستیا . .
هستی .
تو قلبمون ، تو روحمون ، تو وجودمون ، تو فکرمون ، تو خاطراتمون . .
ولی اونجور نیستی که بچههای شهدا با دیدنتون بپرن بغلتون و اونقدر محکم بغلتون کنن و اشک بریزن تا با شما آروم بشن .
اونجور نیستید که بشید دلخوشیِ آخر هفتههای بچههای شهدا ، تا نقاشی هاشونو ، شعراشونو ، حفظِ قرآنشونو با ذوق براتون بخونن و نشون بدن .
اونجور نیستید که بشه باهاتون سلفی گرفت و اون عکس بشه بهترین قابِ آلبوم .
اونجور نیستید که با دیدنتون بریم و با اشک و بغض و افتخار بگیم " حاجقاسمودیدم "
حاجی روزا بدون ِ شما نمیگذره .
شبا بدون ِ شما صبح نمیشه .
این آشفتگی ، دربهدری ، خستگی ، داغونیها ، زخمها بدون ِ شما انتهایی نداره .
این بغض و دلتنگی بدون ِ شما ، پایان ِ آرومی نداره .
دلتنگیم حاجی خیلی دلتنگیم . .
- دِلـخُوشیم -
شبی از شبها ، در روزی از روزها .
شبی که میدرخشد ماهی تابـان میان ِ آسمانِ سیاه رنگ ِ پـر ستاره ؛ و درخشنده تر از آن ، ماه ِ روی ِزمین . .
پس کجاست ابـرهای خاکستری رنگ ِ آسمان ؟ چنین است که این حریم ، ابر ِ خاکستری ندارد ؟ هوای آلوده ندارد ؟ نفس ِگرفته ندارد ؟
کجاست دلتنگیای که میفشرد قلب را ، میگرفت نفس ِ درون ِ سینه را ، سرد میکرد دستان ِ تبدار را ، میلرزاند تن ِبیتاب را و اشک میکرد ناتوانی ذهن را ، که تاب و توان ِ این دلتنگی و طوفان ِ توفندهاش را نداشت .
این آرامش ِ آرام کننده که آرام کرده این دل ِ بیقرار را ، از کجا شد مرحَـم ِ این زخم ِ باز شده و بهبود نیافته ، که هربار تازهتر میشد با اتحاد ِ میان ِ خاطراتُ عکسها ، خاطرات ُ صداها ، خاطرات ُ لمسها . .
لمسی که تجربهی آغوش بود .
تجربهء دستانی که پیچیده میشد به دور ِ تن .
تجربهی نفسی که نفس داد به نفس ِگیر کرده در سینه برای زندگانی ، و تلاطم ِ نفسها شد موجی آرام که نوازش کند روح را ؛ روح ِ زخم خورده .!
زخمی که با هربار تازه شدن ، دَوایَش مرحمی بود از جانب ِ طبیبی که آغوشش ، دارالشفای ِ زخم ها بود ؛ درد و زخمی دوست داشتنی ، که در پایان ، التیامش به دستان ُ و آغوش ِ باز شدهی شماست . .
آقای ِ اباعبدالله :)))!