- دِلـخُوشیم -
پهلوی من هم از خبر رفتنت شکست ،
رکنم شده خراب چرا پا نمی شوی .!
- دِلـخُوشیم -
چَشمی به عکس میافتد و . .
سینه سنگین میشود ، دستِ سرد لرزان میشود ، دریایِ دل تلاطم میابد ، آسمانِ ذهن خاکستری میشود ، کوهِ بغض بزرگتر و بزرگتر میشود ، از ریزشِ کوه هِق هِق سر میآید و دلتنگیِ به سر آمده را آشکار میکند .
و من جایی میانِ دلم ، امید دارم به پایان یافتنِ این انتظار ، برایِ اتمامِ این فاصله ، برایِ کبوتری که دور افتاده با دلی تنگُ ، ذهنی آشفته ، خستگی دیده ، زخم خورده ، حرف شنیده ، هراسون ، داغون ، هیرون . .
تا به آغوش بکشی تن خسته را ، نفس بدی محتاجِ نفس را ، جان بدی جانِ از تن رفته را ، پایان دهی بغضِ بی پایان را و آرام کنی دلِ آشفته را . .
دلخوشم به آخرِ این دلتنگی که ختم میشود به ، جایی میانِ آغوش شما ، میانِ صحن و سرای شما ، روبرویِ ضریح شما ، چشیدن آبِ شفایِ شما و مرحم زخم هایم . .
بابـای آهوها . . . :))!
- دِلـخُوشیم -
تو رسیدی به آرزوی خودت ،
چه کند این جهان تباهی را ؟
دلتنگی واسه حاج قاسم از اون دلتنگیهاست که تا خِرخِره گلوت رو میگیره ، نفستو میگیره ، بغضت میگیره ، گِریَت میگیره . .
از اون دلتنگیهاست که فکرشم غم داره :))!