فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلمات قدرت جادویی دارند...
🆔 @DelneveshteAsheghane
الهی من کیستم که تو را خواهم،
چون از قیمت خود آگاهم،
از هر چه میپندارم کمترم
و از هر دمی که میشمارم بدترم.
خواجه_عبدالله_انصاری
🆔 @DelneveshteAsheghane
تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید به اندازه تمام دلشوره هایت،
به اندازه اعتماد کردنت،
به اندازه یک شب بارانی،
به زیبایی یک آهنگ قدیمی،
و به اندازه یک شعر تمام نشدنی،
دوست دارم🥰
🆔 @DelneveshteAsheghane
هرگز نکشم
منت مهتاب جهان را
تاریکی شب های مرا
روی تو کافیست
🆔 @DelneveshteAsheghane
من به یاد دل
و دل یاد تو را میگیرد؛
دل اگر یاد عزیزش نکند
میمیرد..
شهریار
🆔 @DelneveshteAsheghane
♥️🍃
جانانم از من نپرس
چقدر دوستت دارم !
اینجا در قلبِ من
حد و مرزی برای حضور تو نیست...
🆔 @DelneveshteAsheghane
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست…
هوشنگ_ابتهاج
🆔 @DelneveshteAsheghane
📚داستان آموزنده 📚
🍃برده، عادت هایمان نباشیم.🍃
روزگاری مرید و مرشدی در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند، شب فرا رسید.
ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند.
دیدند زنی، در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.
آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.
در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا اینکه به مرشد خود قضیه را گفت.
مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!
مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت
چیزی نگفت و برگشت...
شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. ....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه هایش چه آمد.
سالها بعد در سفری دیگر مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند.
در ان شهر قصر بزرگی دیدند.
کمی در کنار در قصر استراحت کردند.
در این هنگام صاحب قصر که بانویی با لباس فاخر بود با خدم و حشم از درب قصر خارج شد .
و به محض دیدن انها و خستگی چهره شان انها را به داخل قصر دعوت و از انها پذیرایی کرد .
پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از راز ثروت و موفقیت وی را جویا شوند.
زن نیزچون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم.
یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم.
ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
ابتدا بسیار سخت بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت.
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود.
پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که حالا آن زن را شناخته بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ....
دوست عزیز، هریک از ما هم بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر از آن بگذریم...
🆔 @DelneveshteAsheghane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی تعداد دم و بازدم ها نیست
بلڪه لحظاتی هست ڪه قلبت محڪم میزند
بخاطر خنده
به خاطر اتفاق های خوب غیره منتظره،
به خاطر شگفتی،
به خاطر شادی،
به خاطر دوست داشتن های بی حساب،
به خاطر عشق،
به خاطر مهربانی
شادی ات را به اطرافت بپاش و با حد و حصر هایی ڪه گذشته به تو تحمیل ڪرده، مبارزه ڪن...
#ویدئو
🆔 @DelneveshteAsheghane
ﯾﻪ ﭼﻴــــــﺰی ﻫﺴـﺖ ﺑـــــﻪ ﺍﺳـــﻢ
"ﺑﻐــــــــــــض "
ﻛــﻪ ﻧـــﻪ ﺭﻭی ﺩﻳــــﻮﺍﺭ سرزمین های مجازی...
ﻭ ﻧـﻪ ﻫﻴـــــﭻ ﺟﺎی ﺩﻳــﮕﻪ ﻧﻤﻴﺸـــﻪ ﺑـﻪ
ﺍﺷﺘـــﺮﺍﻙ
ﮔﺬﺍﺷــــــﺖ ....
ﻓﻘـــــﻂ ﻭ ﻓﻘـــــــﻂ ﺑﺎﻳـﺪ ﺑﺮﻳـــﺰی
ﺗــــﻮ
ﺧﻮﺩﺕ .....💔😞
🆔 @DelneveshteAsheghane
هدایت شده از آس موزیک
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا