مخفیگاه جنگلی `
یه روز که همینطوری داشتم با خودم قدم میزدم ، به یه جنگل بزرگ رسیدم ، خیلی عجیب و غریب بود ، چون من تاحالا اون جنگل و اونجا ندیده بودم 😦
خلاصه رفتم توش ، و فهمیدم این جنگل عادی نیست ، و وقتی پشت سرم و نگاه کردم دیدم که راهی برای برگشتم نیست.
همینطوری جلو رفتم و با یه خونهٔ کوچیک که روش نوشته شده بود ، مخفیگاه جنگلی ، مواجه شدم ، رفتم توش ، اونجا خیلی قدیمی و خالی بود ، منم هیچ جایی برای موندن نداشتم ، پس تصمیم گرفتم همونجا بمونم و با ماجراجوییای جدید جنگل ، زندگی کنم
عسل فام
عسل ، اون واقعا دختر شیرینی بود ، توی زندگیش به همه کمک میکرد ، کوچیکو بزرگ ، تا اینکه از راه خیلی سختی عبور کرد ، اون عوض نشد ، اما بخاطر سختیای که کشیدهبود فهمیده تر شد ، اون مثل قبل نبود ، عادیا هم نباید باشه ، چون به مرحله جدیدی از زندگیش رسیده بود ، عسل ، دختری مهربون بود ، که همیشه به همه دلگرمی میداد ، عسل با وجود تغییراتش ، بازم عسل بود ، نه کس دیگه ای :)