eitaa logo
دختران‌ِفاطمی³¹³
1.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
61 فایل
⁽﷽⁾ " گروه فرهنگی دختران فاطمی" «عالَم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین است.» شروعـمون↶𝟏𝟒𝟎𝟏.𝟏𝟎.𝟏 کپی☁️↲ با ذکر صلوات‌ اما‌ از بنر و لگو خیر 📮↲ارتباط با خادم و تبادل : @Sadat338 ناشناس シ https://daigo.ir/secret/858911701
مشاهده در ایتا
دانلود
_ پـارت هـا تـقـدیم نگـاهتون؛)
‹ گفتی آیا دࢪ توانت هست از من بگذرۍ؟ گفتم آر؎ میتوانم، بشنو و باور مکن :) [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
بسم الله الرحمن الرحیم 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران‌ِفاطمی³¹³
رمان " بدون تو هرگـز " •پارت سیزدهم•🦋 – يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن
رمان " بدون تو هرگـز " •پارت چهاردهم•🦋 اتفاقي افتاده؟ رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از بالای ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم بيرون... – اين ها چيه علي؟ رنگش پريد... – تو اون ها رو چطوري پيدا کردي؟ – من ميگم اين ها چيه؟ تو ميپرسي چطور پيداشون کردم؟ با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت... – هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن... با عصبانيت گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا ميکنه، بعد هم مي برنت داغت مي مونه روي دلم... نازدونه علي به شدت ترسيده بود. اصلا حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو گرفت... بغض کرده و با چشم هاي پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل کرد و بوسيدش. چرخيد سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود که از چشمم بريزه پايين... – عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب مي برم. شرمنده نگرانت کردم، ديگه نميارم شون خونه. زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع کردن شد... حسابي لجم گرفته بود... – من رو به يه پيرمرد فروختي؟ خنده اش گرفت... رفتم نشستم کنارش. – اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي کنه باردارم... – خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه چي شد؟ خطر داره، نمي خوام پاي شما کشيده بشه وسط... توي چشم هاش نگاه کردم و گفتم... – نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم... "ᴊᴏɪɴ" ↴ [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
رمان " بدون تو هرگـز " •پارت پانزدهم•🦋 سه ماه قبل از تولد دو سالگي زينب... دومين دخترمون هم به دنيا اومد. اين بار هم علي نبود؛ اما برعکس دفعه قبل، اصلا علي نيومد... اين بار هم گريه ميکردم؛ اما نه به خاطر بچه اي که دختر بود، به خاطر علي که هيچ کسي از سرنوشت خبري نداشت. تا يه ماهگي هيچ اسمي روش نگذاشتم... کارم اشک بود و اشک... مادر علي ازمون مراقبت ميکرد. من ميزدم زير گريه، اونم پا به پاي من گريه مي کرد. زينب بابا هم با دلتنگي ها و بهانه گيري هاي کودکان هاش روي زخم دلم نمک مي پاشيد. از طرفي، پدرم هيچ سراغي از ما نمي گرفت. زباني هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توي اون شرايط، جواب کنکور هم اومد... تهران، پرستاري قبول شده بودم. يه سال تمام از علي هيچ خبري نبود. هر چند وقت يه بار، ساواکي ها مثل وحشي ها و قوم مغول، ميريختن توي خونه همه چيز رو به هم مي ريختن... خيلي از وسايل مون توي اون مدت شکست. زينب با وحشت به من مي چسبيد و گريه مي کرد. چندبار، من رو هم با خودشون بردن؛ ولي بعد از يکي دو روز، کتک خورده ولم ميکردن... روزهاي سياه و سخت ما ميگذشت. پدر علي سعي ميکرد کمک خرج مون باشه؛ ولي دست اونها هم تنگ بود. درس مي خوندم و خياطي مي کردم تا خرج زندگي رو در بيارم؛ اما روزهاي سخت تري انتظار ما رو مي کشيد... ترم سوم دانشگاه، سر کلاس نشسته بودم که يهو ساواکي ها ريختن تو... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن. اول فکر مي کردم مثل دفعات قبله اما اين بار فرق داشت. چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم ديدم توي اتاق بازجويي ساواکم، روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، ساده ترين بلایي بود که سرم مي اومد! چند ماه که گذشت تازه فهميدم اونها هيچ مدرکي عليه من ندارن. به خاطر يه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشيده بود؛ اما حقيقت اين بود. هميشه مي تونه بدتري هم وجود داشته باشه و بدترين قسمت زندگي من تا اون لحظه... توي اون روز شوم شکل گرفت. دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجويي بردن... چشم که باز کردم علي جلوي من بود. بعد از دو سال که نميدونستم زنده است يا اونو کشتن. زخمي و داغون... جلوي من نشسته بود. يا زهرا! اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پريد... لب هاش مي لرزيد. چشمهاش پر از اشک شده بود؛ اما من بي اختيار از خوشحالي گريه مي کردم. از خوشحالي زنده بودن علي، فقط گريه مي کردم؛ اما اين خوشحالي چندان طول نکشيد... اون لحظات و ثانيه هاي شيرين جاش رو به شومترين لحظه هاي زندگيم داد. "ᴊᴏɪɴ" ↴ [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
رمان " بدون تو هرگـز " •پارت شانزدهم•🦋 قبل از اينکه حتي بتونيم با هم صحبت کنيم. شکنجه گرها اومدن تو... من رو آورده بودن تا جلوي چشم هاي علي شکنجه کنن. علي هيچ طور حاضر به همکاري نشده بود، سرسخت و محکم استقامت کرده بود و اين ترفند جديدشون بود. اونها، من رو جلوي چشم هاي علي شکنجه مي کردن و اون ضجه ميزد و فرياد مي کشيد. صداي يازهرا گفتنش يه لحظه قطع نميشد. با تمام وجود، خودم رو کنترل مي کردم ميترسيدم... مي ترسيدم؛ حتي با گفتن يه آخ کوچيک، دل علي بلرزه و حرف بزنه، با چشم هام به علي التماس مي کردم و ته دلم خدا خدا مي گفتم. نه براي خودم... نه براي درد... نه براي نجات مون، به خدا التماس مي کردم به علي کمک کنه. التماس مي کردم مبادا به حرف بياد، التماس مي کردم که... بوي گوشت سوخته بدن من... کل اتاق رو پر کرده بود... ثانيه ها به اندازه يک روز و روزها به اندازه يک قرن طول مي کشيد... ما همديگه رو مي ديديم؛ اما هيچ حرفي بين ما رد و بدل نميشد از يک طرف ديدن علي خوشحالم مي کرد از طرف ديگه، ديدنش به مفهوم شکنجه هاي سخت تر بود. هر چند، بيشتر از زجر شکنجه، درد ديدن علي توي اون شرايط آزارم مي داد... فقط به خدا التماس مي کردم... - خدايا! حتی اگر توي اين شرايط بميرم برام مهم نيست به علي کمک کن طاقت بياره، علي رو نجات بده... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت هاي مردم... شاه مجبور شد يه عده از زنداني هاي سياسي رو آزاد کنه، منم جزءشون بودم... از زندان، مستقيم من رو بردن بيمارستان، قدرت اينکه روي پاهام بايستم رو نداشتم. تمام هيکلم بوي ا*د*ر*ا*ر ساواکي ها و چرک و خون مي داد. بعد از 7 ماه، بچه هام رو ديدم. پدر و مادر علي، به هزار زحمت اونها رو آوردن توي بخش تا چشمم بهشون افتاد اينها اولين جمالت من بود... علي زندهست... من علي رو ديدم، علي زنده بود... بچه هام رو بغل کردم. فقط گريه مي کردم! همه مون گريه مي کرديم. شلوغي ها به شدت به دانشگاه ها کشيده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ريخته بود که نفهميدن يه زنداني سياسي برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس مي خوندم. ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادي تمام زنداني هاي سياسي همزمان شد. التهاب مبارزه اون روزها، شيريني فرار شاه، با آزادي علي همراه شده بود. +ادامه دارد . . .؛ "ᴊᴏɪɴ" ↴ [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
_ پـارت هـا تـقـدیم نگـاهتون؛)
🌱 |محبت کـن تــا محبـوب آسمــٰان و زمیــن شَــوی : ) |🌼 [@Dokhtaran_Fatemi313] ۰دختران‌فاطمے۰
تنها چیزی که بهش اهمیت میدن "تویی"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا