#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت203
فقط یکی دوماه محرم باشید بعدشم جدا شو،
با بهت نگاهش کردم.
–نقشتون این بود؟ شما که گفتین الکی! فقط عکس. من...من...اگرم بخوام پدر و مادرم...
–اون موقع گفتم الکی چون نمیدونستم اون شهرام لعنتی دستش با اونا تو یه کاسس، فکر میکردم اونم طرف ماست و تو نقشمون کمکمون میکنه. کلی رو بیتا خانم حساب کرده بودم. ولی حالا دیگه الکی نمیشه. اصلا نباید بهشون بروز بدیم. باید همه چی واقعی باشه.
به چشمهایش نگاه کردم و پرسیدم:
–اگه دختر خودتونم بود این کار رو میکردید؟
نفسی گرفت و گفت:
–ببین پسر من جونش رو به خاطر تو گذاشت کف دستش، اونوقت تو برای من سوال طرح میکنی؟ تو و پدر و مادرت باید خیلی خودخواه باشید که...
حرفش را ادامه نداد و گریهاش گرفت. با همان حال دستمالی از کیفش درآورد و ادامه داد:
–آره خب بایدم پدر و مادرت اجازه این کار رو بهت ندن. چیکار دارن، بچشون ور دلشونه، دیگه حالا بچهی دیگرانم هر بلایی سرش امد که امد به جهنم. به اونا که چیزی نمیشه. دختر خودشون رو همین بچهی دیگران جونش رو به خطر انداخته و نجاتش داده، دیگه حالا خودش به درک. حالا من تمام عمرم زجه بزنم چه فرقی به حال شماها داره.
–این چه حرفیه مریمخانم، دل ما پیش شماست. باور کنید خود من یه لحظه یادم نمیره که بنده خدا آقای چگنی تو چه وضعی هستن...
اخم کرد و عصبی گفت:
–پس کو؟ من دلت رو میخوام چیکار. به فکر بودن تو مشکلی رو از بچهی من حل میکنه؟ وقتی یه اقدامی کنی معلوم میشه واقعا به فکرشی.
دستهایم را در هم گره زدم و تاملی کردم. بلعمی را چه میکردم. مگر میشد بگویم که اصلا این شهرام خان زن و بچه دارد. حسی در درون میگفت که قبول کنم. نمیدانستم باید این حس را جدی میگرفتم یا نه، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدای لرزانی گفتم:
–من که حرفی ندارم. فقط راضی کردن پدر و مادرم کار من نیست.
ناگهان رنگ عوض کرد. چهرهاش آنقدر شاد و هیجان زده شد که من از تعحب خشکم زد. بلند شد و میز را دور زد و در آغوشم گرفت و چندین بار صورتم را بوسید و قربان صدقهام رفت و پشت سر هم دعایم کرد. میدانستم قبول کردن خواستهاش در خانه چه غوغایی به پا میکند و مادر دوباره از من دلخور میشود. ولی به مریم خانم هم حق دادم. به نظرم حرفهایش درست بود. البته خودم هم دلم برای راستین شور میزد. مریم خانم از خوشحالی نمیدانست چه کار کند. آنقدر خوشحال بود که انگار همین فردا پسرش را میبیند. چادرش که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکانش داد.
–من دیگه باید زودتر برم دخترم. برم به پدرش هم این خبر خوش رو بدم. وقتی چهرهی غرق در فکر مرا دید ادامه داد:
–حالا تو تلاشت رو بکن اگه راضی نشدن من و بابای راستین میاییم راضیشون میکنیم. اصلا خودم اونقدر التماسشون میکنم تا کوتا بیان. همین را گفت و با شتاب از در بیرون رفت. من ماندم و حرفی که ناشیانه زده بودم و میدانستم شاید عاقبت خوبی نخواهد داشت. جلوی پنجره رفتم. بازش کردم و رو به آسمان گفتم:
–گاهی اینجوری میشه، میدونم تو میخوای که بشه، شاید من هیچ وقت حکمتش رو نفهمم، ولی یه چیزی رو دیگه فهمیدم از همون موقع که رفتم بیمارستان، این که از شکستن دل مادرا خوشت نمیاد.
دهانم خشک شده بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا کمی آب بخورم.
خانم ولدی و بلعمی در آبدارخانه نشسته بودند و بلعمی فین فین میکرد. جلوی میز چهار نفره آبدارخانه ایستادم و مقابل صورتش خم شدم.
–چی شده؟
نیم نگاهی خرجم کرد و چیزی نگفت.
زمزمه کردم:
–برم برات آب بیارم.
ولدی هم روی صندلی غرق فکر نشسته بود. یک لیوان آب دست بلعمی دادم و رو به ولدی گفتم:
–چیه؟ چرا امروز همه ماتم گرفتن؟ این از این که مثل سیل اشک میریزه، اینم از جنابعالی، که انگار کامیون کامیون بارت رو بردن.
لبخند تلخی زد و گفت:
–مادر آقا رفتن؟
–آره، چطور مگه؟ نگاهی به بلعمی کرد و گفت:
–چرا بهش نگفتی شهرام شهر اینه؟
–توام به جرگهی بلعمی پیوستی؟ داشتی گوش میکردی؟
–بابا این دختر هلاک شد از بس گریه کرد. فقط میخواستم بهش ثابت کنم که تو این کار رو نمیکنی، ولی وقتی با گوشهای خودم شنیدم که به مادر آقا گفتی...
سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت.
به چهرهی غرق اشک بلعمی زل زدم و گفتم:
–کاش تو با شوهرت خوب بودی و شوهرتم دنبال این کارا نبود.
بلعمی برای چندین بار دست بر چشمهایش کشید تا اشکهایش را کنار بزند. یکی از مژههای مصنوعیاش شل شد و ظاهر بدی به چهرهاش داد.
گفتم:
–یا این مژت رو بنداز بره یا درستش کن، ترسناک شدی.
در جا گریهاش بند آمد و گفت:
–از بس گریه کردم چسبش شل شده. این جدیدها رو جینی میخرم کیفیتشون پایینه.
ولدی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت204
–تو دیگه کی هستی تو بدترین حالتم این کارات رو ترک نمیکنی، فکر کنم در حال مرگم به عزرایئل میگی صبر کن سرخاب سفیدابم رو بزنم بعد بریم.
بلعمی رفت و کیفش را از روی میز آورد و گفت:
–عه، یه دور از جون بگو بابا، حالا کو تا عزائیل بیاد طرف من. اگرم بیاد اونقدر با این همه بدبختی قوی شدم که حتی به عزائیلم جون نمیدم. ولدی پوزخندی زد و گفت:
–تو قوی هستی؟ اگه قوی بودی کیلو کیلو از این چیزا به سرو صورتت نمیزدی.
بلعمی آینه را جلوی صورتش گرفت.
–وا چه ربطی داره؟ همین که یه تنه دارم یه زندگی رو میچرخونم رستم زمونه هستم. اونم تو این دوره.
ولدی آینه را از دستش گرفت و گفت:
–تو نمیخواد یه تنه واسه من زندگی بچرخونی و ادای مردها رو دربیاری، مگه بیوهایی؟ همین کارارو کردی شوهرتم دل به زندگی نمیده دیگه، بزار اون همون مرد باشه و توام زن باش. تو اگه قوی بودی واسه دیگران آرایش نمیکردی.
بعد مکثی کرد و آینه را روی میز سُر داد.
بلعمی آینه را برداشت و گفت:
–خب، بعدش؟ حرفت رو بزن.
رو به بلعمی گفتم:
–ول کن دیگه توام، میخوای یه چیزی بشنوی بعدم بشینی آبغوره بگیری؟
بلعمی گفت:
–نه اتفاقا، وقتی ولدی بهم گیر میده دوست دارم. چون میدونم از رو دلسوزیه، من که مادر نداشتم از این مدل حرفها بهم بزنه.
ولدی گفت:
–آخه چقدرم گوش میکنی، اگه از اول به حرفهای من گوش میکردی شوهرت مثل چسب به زندگیت میچسبید و الان این اُسوهی بدبختم تو این دردسر نمیوفتاد.
بالاخره بلعمی مژههایش را جدا کرد و بهشان خیره شد و با ناراحتی گفت:
–آخه تو منطقی توضیح نمیدی، بعدشم من شوهرم از قبل منم همینجوری بود.
–خب چون مادرشم مثل تو حسابش نکرده و بچه ننه بارش آورده. مطمئنم از اون مادرا بوده که صبح پسرش تو خونه خوابه خودش میره نون میخره یا خرید میکنه.
بلعمی لبش را گاز گرفت.
–عه، منم شبهایی که شهرام میاد خونه صبحش میرم نون میخرم. یعنی کار بدیه؟
ولدی حرصی گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟ مثلا میخوای بگی خیلی زن خوبی هستی؟ یا خیلی دوسش داری؟ بزار کارهای مردونه رو اون انجام بده و بعد تو فقط ازش تشکر کن و تا میتونی ازش تعریف کن و از کارهاش ذوق کن. حتی ازش پول تو جیبی بخواه، دستت رو به طرفش دراز کن و اون غرور احمقانت رو بزار کنار. وقتی بهت پول میده حلوا حلوا کن بزارش رو سرت.
بلعمی مژهها را در دستش شکاند و گفت:
–یعنی تو سری خور باشم؟ من محتاج چندر غاز اون نیستم. مگه با این چیزها زندگی خوب میشه؟ بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اونوقت یعنی شوهرم مثل آدم میشینه سر زندگیش و واسه این و اون نقشه نمیکشه؟
ولدی گفت:
–تو سری خور چیه دخترهی بیعقل؟ زنها باید پیش شوهرشون خودشون رو ضعیف نشون بدن. درسته زنها قدرت مدیریت بالایی دارن و بهتر میتونن سختیها و مشکلات رو تحمل کنن و زودتر فراموششون کنن.
ولی یه ضعفهایی هم دارن، مردها هم دارن. زنها باید ضعفشون رو جلوی شوهراشون نشون بدن، نه یعنی تو سری خور باشند نه ، مدیریت بکنن ولی در مقابل مرد در ابراز محبت قدرت نشون ندن.
بلعمی بیخیال گفت:
–ولی من خیلی مقتدرم.
ولدی پرسید:
–پس چرا آرایش میکنی؟ بلعمی گفت:
–همیشه گفتم چون میخوام مرتب و شیک باشم.
–یعنی الان اُسوه نامرتبه؟ اتفاقا به نظر من از تو شیکتر و مرتبتره. تو به توجه نیاز داری، این ضعف توئه، ضعف همهی خانمهاست. برای رفع این ضعف نیازی به آرایش تو محیط کار نیست. فقط به شوهرت بگو که به محبتش نیاز داری، همین. همه چی درست میشه.
چشمهای بلعمی گرد شد.
–من برم بهش بگم بیا بهم محبت کن؟ خودش باید بفهمه.
ولدی پوفی کرد و گفت:
–مردا متوجه نمیشن، باید هر چیزی رو بهشون بگی، هر نیازی که داری دونه دونه باید بهشون گفت. حالا با روشهای متفاوت.
–که چی بشه؟
–وقتی تو ضعفت رو میگی، اون هم خوشحال میشه، هم اون حس قدرتش ارضا میشه هم تو به اون محبتی که توی ذهنته میرسی، تو باید ابراز کنی، نمیخواد ضعفت رو بپوشونی واضح بگو، مگه همیشه نمیگی از بیتوجهیش اذیت میشی؟ خب راهش همینه دیگه، کی میخوای حرف گوش کنی تو دختر. خوش به حال مادرت که نیست از دستت اینقدر حرص بخوره.
بلعمی لبهایش را بیرون داد.
–خیلی خوب بابا، چرا اینجوری میکنی؟ مثلا من بهت گفتم با اُسوه صحبت کنی از تصمیمش منصرف بشه، اونوقت تو من رو نصیحت میکنی؟
–مشکل الان اُسوه نیست. اینم مونده وسط، گرچه کارش درست نیست، ولی تو اول، زندگی خودت رو دریاب.
بلعمی زیر چشمی نگاهم کرد.
–من این کارارم میکنم، ببینم دیگران دست از سر شوهر من برمیدارن یا نه.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت205
بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی سینهام جمع کردم.
–جالبه، به جای این که من شاکی باشم تو ناراحتی؟ تو و اون شوهرت و دارو دستش من رو انداختید تو دردسر طلبکارم هستی؟ اصلا خانم ولدی راست میگه دیگه، اونقدر امثال شماها تو خونه منم منم میکنید که شوهرتون میشه موش، بعد بیرون از خونه میخواد شیر باشه و این بدبختیها رو به وجود میاره.
بلعمی هم بلند شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش را به طرفم پرت کرد.
–بیا، تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. ببین من به خاطر خودت میگم، خودت رو واسه اون آقای چگنی بدبخت نکن. اگه اون فداکار بود که زودی پریناز رو ول نمیکرد بیاد طرف تو، اگرم کاری برات کرده واسه تو نبوده، مجبور بوده چون خودش باعثش شده، پس باید خودشم جمع میکرده، حالا این وسط یه تیری هم خورده دیگه، نمیمیره که...
اخم کردم و غریدم.
–بس کن.
ولدی دست بلعمی را کشاند و روی صندلی نشاند.
بلعمی شاکی به من اشاره کرد و رو به ولدی گفت:
–من و باش که میخواستم به این بگم بیاد شهرام رو تهدیدی چیزی کنه که راضی بشه من رو عقد کنه اونوقت این...
دستهایم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم.
–تهدید کنم؟
سرش را تکان داد.
–آره، مثلا بهش بگی از همه چی خبر داری و میخوای بری به مادرش بگی که زن داره، مگر این که من رو عقد کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–واقعا که، چه فکر مسخرهایی. بعد رو به ولدی ادامه دادم:
–میبینی چی میگه؟ تو این اوضاع به فکر درست کردن زندگی خودشه.
بلعمی صدایش را کمی بلند کرد.
–تو مگه نیستی؟ میخوای زندگی خودت رو درست کنی باید از من و زندگیم مایه بزاری؟
رویم را برگرداندم.
–دیگه شرط رئیسته، من چی کار کنم. بلعمی با حرص به ولدی نگاه کرد.
–اینم دختر خوب و مرتبت. ولدی که انگار فکری به نظرش رسیده باشد. بشگنی در هوا زد و رو به بلعمی گفت:
–آفرین، چه فکر بکری! یعنی تو کل عمرت یه فکر عالی از خودت در کردی اونم اینه. من و بلعمی منتظر نگاهش کردیم.
به صندلی اشاره کرد و رو به من گفت:
–بیا بشین، بیا که این دختره با این هوشش فرشتهی نجاتت شد.
نشستم و گفتم:
–اونوقت با کدوم هوشش؟ من این کاری که این میگه رو انجام نمیدما...
–حالا نه اونجور که اون میگه، ببین به این شهرام خان بگو بره به پریناز بگه یا این شرط رو برمیداره یا تو میری به ننش همه چیز رو میگی.
اینجوری هم از شر شرط پریناز راحت میشی هم این بدبخت خلاص میشه و تنش از حوو و این چیزا نمیلرزه، با یه تیر دوتا نشون میزنی. بلعمی با اشتیاق و ذوق دستهایش را به هم گوبید و گفت:
–آره راست میگه، فقط تو رو خدا شرط سومتم این باشه که من رو عقد کنه.
نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم.
–اخه عقل کل، اگه این شرط رو بزارم که دیگه چه کاریه از مادرش پنهان کنه، خب میگه برو بگو دیگه. اونوقت میشی زن قانونیش، درسته بیعقله، ولی دیگه نه اینقدر.
بلعمی مثل یک بادکنک بادش خالی شد و با آینهایی که در دستش بود شروع به بازی کرد.
ولدی دستش را روی دست بلعمی گذاشت و گفت:
–تو اون کارایی که من گفتم انجام بده اونوقت خودش میاد میگه بیا بریم به ننهام نشونت بدم.
بلعمی مایوسانه سرش را تکان داد.
–باشه، حالا چیه هی میگی ننه، اصلا به شهرام با اون تیپش میخوره به مادرش بگه ننه؟ یه ذره با کلاس باش.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت206
به نظرم پیشنهاد بلعمی خوب بود. ولی از برخورد پسر بیتا خانم میترسیدم. او خیلی راحت هر کاری انجام میداد. فکر نمیکنم اصلا مادرش برایش مهم باشد، شاید مادرش بهانه است و خودش دلش نمیخواهد زن و بچهاش را رو نمایی کند.
با تمام این افکارها کیفم را از روی میزم برداشتم و از در بیرون رفتم. جلوی راه پلهها با آقا رضا رو در رو شدیم. سرش را پایین انداخت و بیتوجه به راهش ادامه داد. هنوز هم انگار حالش خوب نشده بود. چند روزی بود همش در خودش بود.
هوا خیلی سرد شده بود. پالتوام را در خودم پیچیدم و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم. سردم بود ولی لازم بود قدم بزنم تا فکرم بهتر کار کند. با آرام شدن اوضاع پدر دیگر دنبالم نمیآمد. البته خودش هم در مغازهی جدیدش حسابی سرش شلوغ شده بود. دلم برای خودم میسوخت. مانده بودم بین افرادی که فقط خودشان را میدیدند. دیگر دلم زرنگ بازیهای گذشتهام را نمیخواست. وگرنه جواب مریم خانم را همانجا در شرکت کف دستش میگذاشتم. این شخصیت جدیدم را دوست داشتم.
نزدیک خانه که رسیدم، ستاره دختر همسایهی بالاییمان را دیدم. مثل همیشه به رویم لبخند زد و سلام کرد. نه از بیمحلی خبری بود نه از روی برگرداندن.
من هم لبخند زدم و جوابش را دادم.
به گرمی دستم را فشرد و احوالپرسی کرد و گفت:
–خدا رو شکر که صحیح و سالم میبینمت. خیلی نگرانت بودم. ولی روم نشد بیام دیدنت. خم شدم و لپ پسرش را کشیدم و گفتم:
–همین که راهت رو نکشیدی بری، خودش برام از هزارتا دیدن ارزشش بیشتره.
لبش را به دندان گزید.
–این چه حرفیه؟ اگه منظورت حرفهای مردمه، ولشون کن. مردم همینن دیگه، پشت منم یه مدت حرف میزدن.
با چشمهای گرد پرسیدم:
–واقعا؟ چی میگفتن؟ نگاهی به پسرش انداخت.
–خیلی حرفها، نه که من بچم رو میزارم پیش مامانم میرم سرکار، کلی واسه خودشون خیال بافی کرده بودن. ولی بعد از یه مدت همه چی تموم شد. واسه توام یه مدت کوتاهه، بعد نظرشون عوض میشه، طلا که پاکه چه منتش به خاکه. حرفهایش خوشحالم کرد.
–ممنون ستاره، از دیدنت خیلی خوشحال شدم. کلی حرف دارم برات بگم. راستی ماساژ مغزم دارید؟ احساس میکنم مغزم خیلی خسته شده.
خندید.
–فکر کردن خودش ماساژ مغزه، فکرهای خوب کن خستگیش در میره.
به خانه که رسیدم مادر نبود. با خودم کلنجار میرفتم که اتفاقهای امروز شرکت را با او در میان بگذارم یا نه که امینه زنگ زد و گفت که میخواهند برای شام به خانمان بیایند.
فوری لباسهایم را عوض کردم و شروع به پختن شام کردم.
خانه را هم مرتب کردم. امینه و مادر با هم آمدند. شنیدم که مادر غر میزد سر امینه که چرا زودتر آمدنش را خبر نداده، حالا وقت کمی دارد برای شام درست کردن. وقتی وارد آشپزخانه شد و غذای آماده روی اجاق را دید لبخند زد و رو به امینه گفت:
–قبلا خبر داده بودی؟ پس چرا صدات درنمیاد.
امینه هم لبخند زد و گفت:
–ترسیدم اُسوه رو دعوا کنید. بعد در قابلمهی خورشت را برداشت و عمیق نفس کشید و ادامه داد:
–میبینم که کد بانو شدی. چه بویی داره. پس میخواستی هممون رو غافلگیر کنی. مادر چشمش را در خانه چرخاند و بعد روی کانتر را هم از نظر گذراند. بعد چشمهایش روی صورتم جا خشک کرد. نگاهش پر از محبت بود. انگار گاهی مادرها با سکوت محبت میکنند. فقط باید آرام باشی و تا خوب بشنوی.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
هرکسکھ میخواهد . .
قوۍترینِ مردم باشد ؛
بھ خدا توڪل کند ^.^
〖 اللّٰھُیحبُالمتوڪلیݧ(:🌱〗
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
گفت نمازی که تویِ اون
حضورِ قلب نباشه
نمیگن قبول نیست ، ولی خُب
مارو به جایی هم نمیرسونه !
+فلذا رئیس مارو عفو کن بابتِ نمازایِ سرسری(:💔
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
170c3928aefee588645c690b3031ac2523488672-480p1.mp3
10.52M
اگه میخوای
دخترِ حاجقاسم باشی گوش بده..:)
#دفاع_مقدس
#حاج_حسین_یکتا
#دختر_حاج_قاسم
#حاج_قاسم #قاسم_سلیمانی
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فکر میکردیم حمایتمون می کنید☹️💔😞
اخه چرا شرکت نمیکنید؟؟😢
میتونید یه عکس عمومی که خودتون هم نگرفته باشید بدید☺️
مهم شرکت کردنه
هدیه کمه ولی ... خودتون گفتید تند تند چالش بزاریم پس چی شد😍🙃
منتظریم✋🏻
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva