eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
927 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ سر ظهر بردن نام حسین بن علی میچسبد: السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ♥️ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
سخن بزرگان👤 +استادقرائتی: روز قیامت بعضی بهشتی‌‌ها به بعضی می‌گویند: چطور شد شما بهشتی شدید؟ می‌گویند: ما نسبت به بچه‌هایمان دلسوزی داشتیم. «إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ» ... دلمان به حال بچه‌هایمان می‌سوخت. 📌نگفتیم: حالا این بچه است، ولش کن؛ حالا این نوجوان است، ولش کن؛ حالا این جوان است، ولش کن؛ خب، دیگر بعد از کودکی و نوجوانی و جوانی، چطور می‌خواهی صافش کنی؟ ⚠️کسی که معتاد شد به کارخرابی، دیگر نمی‌شود... آقا این دختر هنوز ۹ساله نشده است. اگر تا ۹سالگی بی‌حجاب در خیابان رفت، سر ۹ سال نمی‌توانی فوری بگویی: چادر! او ۹ سال به بی‌حجابی عادت کرده است. 💠درس‌هایی‌از قرآن،مؤرخ‌۹۸‌/۳‌/۹ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💔』 +میگفت↓ میدونی ڪِی⚡️ از‌چشم‌ِ میوفتی؟!👀 زمانی ڪه آقا‌ ❗️ سرشو‌بندازه‌ پایین‌و😞 از‌گناه‌ڪردن‌تو خجالت بڪشه ولی تـو‌انگار‌ نـه انگار . . .! ✨ رفیــق✋🏻 نزار‌ڪارت‌ بـه اون‌جاها‌ برسـه!!! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
8805589_506.mp3
6.63M
⇆◁❚❚▷↻ دآرم‌میبینم‌ڪوچہ‌هآرو دارم‌میبینم‌ڪربݪارو(:"🖤 🎙- -شہآدتِ‌رسوݪ‌‌ِ‌دلہا🥀- ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🍃』 سخنرانی حضرت آقا این بار به صورت کلیپ😍 حتما ببینید خب؟🙃 کلی به آدم امید میده😁 انگار خیلی دوستون دارن☺️👆🏻🤩 🤩 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💔』 من از خوش باوری در پیله خود فکر می کردم خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد.... | ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ 💟 📖فصل اول ❤️ همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به بیمارستان را دوست داشت! این حس خیلی خوب بود که اول صبح اینقدر آدم یکجا در خیابان باشند و سرو صدا کنند!! صدای بوق ماشینها آنقدرها هم برایش ناخوشایند نبود نشان زندگی میداد دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود سر کردن آنها بود. لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لخند محو و نامحسوس آنقدر نامحسوس که حداقل عبوس نمی نمود. ماسک نمی زد همیشه میگفت دود ماشینها را بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش در این ماسک سفید. به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمی کرد بلکه آنرا یک نفس سر میکشید. با آرامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل کارش سری به باغبان پیر اما صاحب دل بیمارستان زد. عمو مصطفی را خیلی دوست داشت... کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد... با خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه رویش باشد. ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما بهترین عملکرد را داشت با لبخند منحصر به خودش با انرژی گفت: سلام عمو مصطفی صبحت بخیر. همین اول صبحی خسته نباشید. خدا قوت. عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد: _سلام دختر خوبم. صبح تو هم بخیر، دیر کردی باباجان نرگسات پژمرده شد. - شما هر روز منو شرمنده می کنید. دست شما درد نکنه الآن میرم برشون می دارم. _ دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر هم برو سرکارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه همه دارن بدو بدو می کنن انگار یه خبراییه! _ آره عمو مصطفی یه دکتر از فرنگ برگشته یه سه ماهی میخواد بیاد اینا دارن خودشونو میکشن. عمو مصطفی می خندند و بیل زنان می گوید:حالا چرا اینقدر با حرص از این بنده خدا حرف میزنی بابا جان؟ _ برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاقی نمیکنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی اینجا یه عده جوری باهاش برخورد می کنند انگار منتی بر سر ما هست، ایشون افتخار دادن دارن میان کشور خودشون مریض درمان کنند! اصلا ولش کن عمو جان من برم به نرگسهای دوست داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه نون میشه نه آب، گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون میشه! _برو بابا جان ممنون که هر روز سر به این پیرمرد میزنی برو، نرگس ها توگلدون گوشه اتاقمن... _بازم ممنون خداحافظ. نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش رفت. مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف زدن دید _سلام بچه ها. اوووف چه خبره اینجا کی قرار بیاد مگه؟ هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی گفت: بابا دو ساعت دیگه میاد جلسه معارفه و هیچی نشده یه کنفرانس پزشکی داره... وای آیه نمیدونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی داشت با دکتر حمیدی در مورد برنامه هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال برنامه ریخته!! نسرین در تأیید حرف مریم گفت: آره بابا نصف عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن!! آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میک آپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد ... خدایی موجودات عجیبی هستید. نسرین هم که از حرف آیه به خنده افتاده بود گفت: بدبخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن که نشستی میگی خودش میاد!! جوینده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه. همان طور که به سمت اتاق تعویض لباس می رفت گفت: برعکس شما من وجدان دارم نمی خوام با یه کرم پودر صد تومنی و رژلب بیست تومنی یه جوون آینده دار رو بد بخت کنم! اونی که واسه اینا بیاد همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج کنه! والا. نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف می کردند عاشق استدلال های طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند. نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت و چشمکی به آن زندگی دسته شده و به گلدان تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود در آیینه زد و آرام تکرار کرد: من نیازی به بتونه کاری مثل اونایی که اون بیرونن ندارم... الکی مثلا بی عیب ترین صورت دنیا رو دارم... و بعد بلند خندید! اگر کسی آیه را خوب نمیشناخت فکر می کرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست! اما فرق آیه با آدمهای اطرافش این بود که زیادی با خودش آشتی بود. به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان تنهایی نبود. معتقد بود وقتی رازی را به خودش می گوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش وخودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از او؟ بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغهای آدمهای دور و برش. کمد را بست راهی بخش کودکان شد.... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان بودند یکصدا ولی آرام و با شوق جوابش را دادند. پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد و در همان حال از آنها احوال پرسی هم می کرد. _سلام مینا خانم خوشکلم ...امروز چطوری ؟؟ باز که این شیلنگا رو از دستت درآوردی. دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سالم خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس؟ آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت: الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حالا حالاها مهمون مایی. از ما گفتن!! دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد! اغراق نبود آیه از این لبخندها جان می گرفت! سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را باز هم در حال حرف زدن دید و ریز گفت: یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!! صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند: خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین حرف زدن برامون مونده دیگه. آیه همان طور که داشت پروند ها را سر و سامان میداد گفت: بابا مگه شماها کار و زندگی ندارید؟ دهنتون بازه برای مردم! پاشید برید یه سر بزنید ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نم یمیرید یکم بیشتر از وظیفتون کار کنید. نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت: دوستان جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه. بالآخره همه پرونده ها را جاسازی کرد نفسی کشید و برگشت رو به آن دو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثارشان کرد و گفت: خیلی پر رویید بابا!! من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم!! تموم هم نمی شد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمی مرد خبری شد صدام کنید. مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت: آیه تو رو خدا خواب نمونی! ساعت دو معارفه است. تو رو خدا جدی بگیر. آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد: من خودمم جدی نمی گیرم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو!! خواب و عشق است. روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت... آنقدر که می شد ساعت ها یک خواب خوب را تجربه کرد! آیه بود دیگر! آیه جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد! مریم دل توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد. برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول کشید و... آیه نیامد. مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود! بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت. در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش می خواست جیغ بکشید و تا می تواند این حجم بی خیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی می گشت خودش هم نمی دانست چه چیزی ولی باید چیزی پیدا می کرد چشمش به گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس ها را درآورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را روی صورتش ریخت. آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم پرسید: چه خبر شده؟ مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه. همیشه این قدر بی خیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی. آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه. مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت: آیه امروز دکتر والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس این جا خوابیدی! آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان 4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جناز تو اینجا انداختی؟ من چقدر حرصتو بخورم؟ آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و گفت:جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!! بعد از جایش بلند شد رو به آینه دستمال به دست در حالی که خیسی صورتش را پاک می کرد گفت: مریم جان من بعد به کسی این طور انتقاد نکن! و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی. آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمی خوابیدم واقعا یه بلایی سرم می اومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! حالا چی چی می گفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا برود. آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت: مریم صبر کن. مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت: امشب من به جات شیفت وای میستم!! مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟ لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس ما زدی!! این کار رو کردم که بعداً اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اون روزی بود که به خاطرت حرص خوردم! مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی! آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب می کشید زیر فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حالا ولم کن خفه شدم! مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت: نامزد بدبخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشاً این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ کِنسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رؤیایی باشه!! اوکی؟ مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و با یک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد. آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک می کرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم... لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جانم آیه جان _سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم. نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری؟ _تو باز از خود گذشته بازیت گل کرد؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که باید بهتر بدونی. لبخندی رو لبهایم می نشیند برای این مادرانه های عین مادر پشت خط _فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها می خوابم غصه منو نخور. حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟ غرغر کنان می گوید: خود دانی ... منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت. در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود! _چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟ _خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیز درست درمون بخور... _چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به فکرمی با اجازت قطع کنم الآن به ابوذر زنگی میزنم. _خداحافظ _یاعلی خداحافط گوشی را قطع کردم و روی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آن چیز چه چیز باشد! فقط یک چیز باشد! مثل یک دغدغه! یا رؤیا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هر چیز دیگری لبخندی به لبم نشست. من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم. یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ... شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود: _سلام عزیزم _سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید _برای مدرسه؟ هنوز تموم نشده؟ _دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم _یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها! حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟ حرص درآورتر میگویم: خیلی راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست. از روی بیچارگی می نالد: آیه... آیه... من به تو چی بگم! خدای من ... الآن وقت از خود گذشتگی بود؟ آخه الآن؟ نه الآن؟ اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره تو بری خونه بخوابی؟ حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟ _نه مواظب باش خداحافظ قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم: راستی ابوذر... _جانم؟ _میخواستم بگم... برات متأسفم اونم از صمیم قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک با خودت ببر لازمت میشه! تقریبا فریاد میکشد: آیـــــــــه من زنده ات نمیزارم! بی توجه به داد و بیدادهایش تند و سریع میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ. و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این داشته ها ... می شمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده پرخوری حسرت... می شمارم مبادا کم شود شکرهایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم. ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند. مثل تمام روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار خدا باشد کم نیست! کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا دور نمره بالاتر از 81 را در ذهنش خط میکشد... از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ ها را یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه ای مغازه، کرکره های آن را پایین میدهد! حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد علاقه اش را یکجا با هم ببینند! نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه سبز رنگ را فشرد: _سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی صدای نازک دختر پشت خط در گوشش پیچید: سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم موافقت کنید... ابوذر نگران میپرسد: اتفاقی افتاده خانم مبارکی کمکی از دست من بر میاد؟ لبخندی ناخود آگاه بر روی لب های دخترک مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل میکند و میگوید: نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما. ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هر چیزی واجب تره مشکل جدی که نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد؟ دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه نکند صدایش بلرزد میگوید: نه... نه آقای سعیدی مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده است ... ابوذردر ماشین را میبنند و آن را قفل میکند و در همان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما بایسته. اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین هول شده گفت: نه... گفتم که نیازی نیست... ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام میکنه کاری با من ندارید؟ _نه بفرمایبد به مادرتون برسید باز هم مشکلی بود خبرم کنید در خدمت هستم _چشم حتما خداحافظ _خدا نگهدار خانم... ابوذر زنگ در را فشرد و در دلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد... از راه کجی که قبلا دیده بود میترسد... دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از خودش بدش آمد... از این توقعات بی جایش از اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ انسان دوستی ... رنگ ناموسِ همه را ناموس خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق رنگ محبت خاص به آنها بزند... از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد... آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد... آرام زمزمه کرد: شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هر چی کثافته تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی... پس تمومش کن... ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا... و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود.... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ... صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد. مادرش ضعیف می نالید:شیوا...شیوا..کجایی؟ به دو خودش را به تخت ابوذرخرید مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟ لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ... ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نامعلومی به خواب برود اما نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود... بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته بود غذا بخورد. صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد... _پاستیالمو کجا گذاشتی؟ ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است. چند دقیقه بعد سر و کله عمه عقیله با کلی تنقالت و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد! فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را رو به روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟ ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟ عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید: نفهم خواهرته!! اولتیماتوم دادم خواستم حواستو جمع کنی آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم... صدای صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ... سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هر وقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگویند پیر شی الهی. لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟ چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پاین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت! من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میهم پی عقیق از گردنم بیرون زده با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پالک ازش استفاده کنی؟ پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و منم از بابام گرفتم... با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... زمزمه میکنم: آره انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه ات چطوره؟ پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره... میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه میگویم: هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد. میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه. با دلخوری میگویم: عمه فقط 41سالشه... جوونیش حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی نداریم فقط عیسی! میگوید: عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تو بهانه ای عمه نمیخواست جونیش و به غیر عیسیاش با کس دیگه ای شریک بشه. کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟ آهی میکشد و میگوید: اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت... آیه از صمیم قلب خوشحال می شود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید: خوب کردی عزیز دل من هستم. صلوات فرستادنش را از سر میگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم. بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست. آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم. هنگامه لیوان چایم را رو به رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود و سکوت کرده بود... مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم. یک رنج نامه پشت این سکوت بود. به چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم هیچ! مقنعه اش را مرتب کرد و گفت: آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور اینقدر خاطرخواه داری؟ بحث نگاهش را عوض کرد. شاید این طور راحت تر بود... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
شاید از سبکش خوشتون نیاد ... ولی واقعاً زیباست😍 بخونید کم کم خوشتون میاد☺️ مطمئن باشید اگر خودم دوسش نداشتم نمیزاشتم🙃
🍃◾️🍃◾️🍃◾️🍃 🖤جــانم‌حسـن‌مجتبــےع🖤 بوی پیراهن یوسف، به وطن می آید اربعین می رود و بوی حسن می آید🚶🏻‍♀
53.mp3
5.06M
مولاحسنہ‌،اذن‌حرم‌ڪرببلا‌یا‌حسنہ... لایق‌ولے‌احدی‌مولا‌حسنہ اونے‌کہ‌شبیه‌تره‌بہ‌زهرا‌حسنھ...💔(: _ڪربلایی‌محمد‌حسین‌حدادیان🍃 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
چشمان‌تو...؛ بےواژه‌ترین‌شعــرجھان‌است...♡(: ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✅بسیار زیبا و جذاب و خواندنی ☘۵۰ ویژگی اخلاقی و رفتاری پیامبر (ص) بی‌شک تأسی به سیره و سنت آن حضرت براساس آيه‌‌کريمه «و لکم في رسول‌الله اُسوة حسنه» و از جمله آنچه در اين مطلب به آن اشاره شده، راهگشای مشکلات و مسائل مبتلا به ما خواهد بود. ۱-هنگام راه رفتن با آرامی و وقار راه می‌رفت. ۲-در راه رفتن قدم‌ها را بر زمين نمی‌کشید. ۳-نگاهش پيوسته به زير افتاده و بر زمين دوخته بود. ۴-هرکه را می‌ديد مبادرت به سلام می‌کرد و کسی در سلام بر او سبقت نگرفت. ۵-وقتي با کسی دست می‌داد دست خود را زودتر از دست او بيرون نمی‌کشيد. ۶-با مردم چنان معاشرت می‌کرد که هرکس گمان می‌کرد عزيزترين فرد نزد آن حضرت است. ۷-هرگاه به کسی می‌نگريست به روش ارباب دولت با گوشه چشم نظر نمی‌کرد. ۸-هرگز به روي مردم چشم نمی‌دوخت و خيره نگاه نمی‌کرد. ۹-چون اشاره می‌کرد با دست اشاره می‌کرد نه با چشم و آبرو. ۱۰-سکوتی طولانی داشت و تا نياز نمی‌شد لب به سخن نمی‌گشود. ۱۱-هرگاه با کسی، هم صحبت می‌شد به سخنان او خوب گوش فرا می‌داد. ۱۲-چون با کسی سخن می‌گفت کاملاً برمی‌گشت و رو به او می‌نشست. ۱۳-با هرکه می‌نشست تا او اراده برخاستن نمی‌کرد آن حضرت برنمی‌خاست. ۱۴-در مجلسی نمینشست و برنمی‌خاست مگر با ياد خدا. ۱۵-هنگام ورود به مجلسی در آخر و نزديک درب می‌نشست نه در صدر آن. ۱۶-در مجلس جای خاصی را به خود اختصاص نمی‌داد و از آن نهی می‌کرد. ۱۷-هرگز در حضور مردم تکيه نمی‌زد. ۱۸-اکثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود. ۱۹-اگر در محضر او چيزی رخ می‌داد که ناپسند وی بود ناديده می‌گرفت. ۲۰-اگر از کسی خطایی صادر می‌گشت آن را نقل نمی‌کرد. ۲۱-کسی را بر لغزش و خطای در سخن مواخذه نمی‌کرد. ۲۲-هرگز با کسی جدل و منازعه نمی‌کرد. ۲۳-هرگز سخن کسی را قطع نمی‌کرد مگر آنکه حرف لغو و باطل بگويد. ۲۴-پاسخ به سوالی را چند مرتبه تکرار می‌کرد تا جوابش بر شنونده مشتبه نشود. ۲۵-چون سخن ناصواب از کسی می‌شنيد. نمی‌فرمودـ« چرا فلانی چنين گفت» بلکه می‌فرمود « بعضي مردم را چه می‌شود که چنين می‌گويند؟» ۲۶-با فقرا زياد نشست و برخاست می‌کرد و با آنان هم غذا می‌شد. ۲۷-دعوت بندگان و غلامان را می‌پذيرفت. ۲۸-هديه را قبول می‌کرد اگرچه به اندازه يک جرعه شير بود. ۲۹-بيش از همه صله رحم به جا می‌آورد. ۳۰-به خويشاوندان خود احسان می‌کرد بی آنکه آنان را بر ديگران برتری دهد. ۳۱-کار نيک را تحسين و تشويق می‌فرمود و کار بد را تقبيح می‌نمود و از آن نهی می‌کرد. ۳۲-آنچه موجب صلاح دين و دنياي مردم بود به آنان می‌فرمود و مکرر می‌گفت هرآنچه حاضران از من می‌شنوند به غايبان برسانند. ۳۳-هرکه عذر می‌آورد عذر او را قبول می‌کرد. ۳۴-هرگز کسی را حقير نمی‌شمرد. ۳۵-هرگز کسی را دشنام نداد و يا به لقب های بد نخواند. ۳۶-هرگز کسی از اطرافيان و بستگان خود را نفرين نکرد. ۳۷-هرگز عيب مردم را جستجو نمی‌کرد. ۳۸-از شر مردم برحذر بود ولي از آنان کناره نمی‌گرفت و با همه خوشخو بود. ۳۹-هرگز مذمت مردم را نمی‌کرد و بسيار مدح آنان نمی‌گفت. ۴۰-بر جسارت ديگران صبر می‌فرمود و بدی را به نيکی جزا مي داد. ۴۱-از بيماران عيادت مي کرد اگرچه دور افتاده ترين نقطه مدينه بود. ۴۲-همیشه خوشبو بود و بیشترین مخارج آن حضرت برای خریدن عطر بود. ۴۳-سراغ اصحاب خود را می گرفت و آنان را به بهترين نام هايشان صدا می‌زد. ۴۴-با اصحابش در کارها بسيار مشورت می‌کرد و میان آنان انس و الفت برقرار می کرد و بر آن تاکيد مي فرمود. ۴۵-در جمع يارانش دايره‌وار می‌نشست و اگر غريبه‌ای بر آنان وارد می‌شد نمی‌توانست تشخيص دهد که پيامبر کداميک از ايشان است. ۴۶-وقت آشامیدن سه جرعه آب می‌نوشید؛ اول بسم الله و آخر الحمدلله ۴۷-وفادارترين مردم به عهد و پيمان بود. ۴۸-هرگاه چيزی به فقير مي بخشيد به دست خودش مي داد و به کسي حواله نمي کرد. ۴۹-همیشه با وضو بود و هنگام وضو گرفتن مسواک می‌زد. ۵۰- نور چشم او در نماز بود و آسایش و آرامش خود را در نماز می‌یافت. 📚منابع: منتهی الآمال محدث قمی و مکارم الاخلاق شیخ طبرسی ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
#❤️😍
💫 مثل آیت الله بهاءالدینی زیارت کنید: «ببینید! زیارت این است که زائر خود را نزد زیارت شونده بداند، چرا می خواهید خود را ضریح برسانید؟ چرا سعی نمی کنید با افکار امام (علیه السلام) آشنا شوید؟!شما اگر با فکر امام (علیه السلام) آشنا شوید، نزدیک آنها بلکه با آنهایید. گرچه از قبر و ضریح فاصله ها داشته باشید؟!» 🍃 شب که شد روی حرفهای ایشان فکر می کردم که خوابم برد در عالم رویا دیدم به من می گویند:«مثل آقای بهاء الدینی زیارت کنید!». ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
|💓| چادر یعنے : ✨ آنچہ ڪہ بخاطر سیاهیش بہ زهرا توهین ڪردند😔💔 وقتے کہ از کوچہ هاے شہر مدینہ تردد میڪرد… پس بانو حرمتش را نگہ دار🙏🌸🍃 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva