#وقته_نمازه
#نماز_اول_وقت
بپریم تو بغل خدا ❤️❤️❤️
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
| #طنز_جبهه |
😂🍃😂
-------------------------
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه 🌅
وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد👀 😁 :
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟😧
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟🤨
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟🤯
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟😱
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل
بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم .😅
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟🔆🤔
گفتم چرا پسرم!☺️
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟😳
منم كم نياوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟؟🌚
بچه است دیگه😂
:
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
~💧|
.
بر رشتھ هاے معجـر
زهرا قـسم سید علے
خنجر بھ حنجر میڪشم
گر ٺو هواے سر ڪنے
[♥️؛🦋]
#پروفایل🌱
#آقامونه🌿
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_154 زهرا پیش از اینها منتظر این همکالسی همیشه همراه بود
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_155
حورا آرام او را در آغوش گرفت و تنها گفت:میدونم اونجور که باید برات مادری نکردم.میدونم حق
پریناز خانم بیشتر از من به گردنته ولی امشب و هر وقت دیگه روی من به عنوان یه مادر و یه
دوست حساب باز کن.
آیه هم لبخندی زد و گفت: شما منو به دنیا آوردی...من حیاتمو مدیون شمام...خودت رو دست کم
نگیر مامانی...
حورا خواست چیزی بگوید که عقیله به در نواخت و در را باز کرد و خطاب به آن دو گفت:میشه
بیرون تشریف بیارد؟مهمونا خیلی وقته رسیدن...
آیه کمی با استرس روی مبلی نزدیک امیرحیدر نشست و گویا محرم کردن نامحرمان این خانواده
کار حاج رضا علی بودو شمیم نفس گرمش همیشه در آن خانه پیچیده بود و حضور مقدسش سبز
میکرد اول راه زندگی را.....
صیغه که خوانده شد همگی نفس راحتی کشیدندو دوماهی فرصت بود برای آماده شدن و زندگی
مشترک.. از فردا تشریفات و خرید های معمولی آغاز میشد و از فردا آیه باید یاد میگرفت چطور
باید همسر بود... شب عجیبی بود برای هر دو آنها....
***
زنگ در فشرده شد و آیه روسری روی سرش را مرتب کرد...
با لبخند نگاهی به چادر مشکی اهدایی نرجس جان کرد. سوغات را با عشق برداشت و ماهرانه
سرش کرد... همانطوری که همیشه آرزو میکرد. روسری رنگی رنگی زیر چادر و چادری که لبه اش
از لبه ی روسری جلو تر آمده بود.
لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. امیرحیدرش را دید که کمی باال تر از در خانه
شان توی همان پراید سفید رنگ نشسته و منتظر اوست. اولین باری بود که داشت با چادر مشکی
و رسمی در نظر شوهرش ظاهر میشد و برایش هیجان انگیز بود عکس العمل او...
در را باز کرد و با سالمی سوار ماشین شد.
امیرحیدر برای چند لحظه مات فرشته ی زیبای کنارش نشسته بود ....
آیه دستی برایش تکان داد:چی شدی آقا سید؟امیرحیدر با لبخندی قد و باال و صورت قاب گرفته در آن پارچه ی جذاب مشکی را از نظر گذراند و
بعد آرام زمزمه کرد:
رضاخان هم اگر میدید تو با چادر چه زیبایی
تمام عالم پر میشداز قانون چادر های اجباری....
قند در دل آیه آب شد و با خجالت سرش را پایین انداخت...امیرحیدر خندان نگاهش کرد و
گفت:خجالتی شدنتم خوشکله مهربون....
آیه لب گزید و سر به زیرخندید... خرید کردنشان تا به ظهر طول کشید...
بعد از نماز ظهر هر دو روی نیمکت بیرون بازارچه نشسته بودند و امیرحیدر با آب آلبالو هایی که
سرخی شان دل هر بیننده ای را مالش میداد نزدیکش شد...
_مرسی حیدر جان
_خواهش میکنم عزیزم....
و خب هضم این یکهویی )تو( شدنها و عزیز شدنها قدری برای آیه سخت بود...
امیرحیدر بعد از نوشیدن جرعه ای از نوشیدنی اش بی مقدمه پرسید: میگم آیه میشه بگی دلیل
اصلی بله گفتنت چی بود؟
لبخندی روی لبهای آیه نشست.... همه دالیلش به یک اندازه سهم داشتند در بله گفتنش...نگاهی
به گوش شکسته ی عزیزش کرد و گفت:شاید چون تو تنها کسی بودی که گوشش شسکته بود...
امیرحیدر از این پاسخ جالب لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد....
آیه یک آن فکری به ذهنش خطور میکند و بعد گوشی تلفنش را از جیبش بیرون میکشد:
_میگم...میخوام اسمتو تو مخاطبمام عوض کنم...چی بزارم به نظرت؟
امیر حیدر دستبه سینه به نیمکت تکیه میدهد و میگوید:چی بگم؟
آیه فکری به ال سی دی گوشی اش نگاه میکند و بعد بالبخند آهانی میگوید...
امیرحیدر با کنجکاوی نگاه میکند که نام پیش بینی شده چیست؟
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_156
آیه با ذوق نام )پهلوون( را تایپ میکند و امیرحیدر دلش میخواست این مهربان کنارش نشسته را
سخت در آغوش بفشارد.....
آیات )فصل آخر(
گرما دیوانه کننده شده بود این چند روز. دانه دانه قاب عکسهای روی میز را تمیز میکردم. نگاه
کردنشان همیشه باعث آرامشم میشد... زیبا تریین عکسهای عالم بودند اینها.... عکس خانواده
ام...
مراسم عقدمان...چه شب و روزهایی بود. به اتفاق امیرحیدر تصمیم گرفتیم عقدمان را میمهان
ارباب باشیم. به ساده ترین صورت ممکن به امام جماعت صحن بین الحرمین گفتیم و خطبه
عقدمان را خواند. من یک چادر سفید پوشیده بودم و حیدر با همان لباس پیغمبر کنارم نشست و
همسرم شد. یک سال از زندگیمان میگذر و ما خوبیم...کنار هم خوشبختیم. بهشت برین نیست
زندگیمان ولی خوشبختیم. حاج رضاعلی به مانند خیلی از علما روزی که دیدتمان گفت بروید و
بسازید!
و ما هم میسازیم کنار هم...با هم میسازیم...با خودمان و سختی ها و حتی خوشی هامان!
بعد از بازگشتمان البته لباس عروس هم به تن کردم. لباسی که روزی میگفتم حق هر عروسی
است تنش کردن اما بعد ازآن تجربه تکرار ناشدنی واقعا دیگر برایم مهم نبود. اینکه مراسم
عروسی آنچنانی نگریفتیم و عروسیمان شد همان ولیمه ی بعد از کربال اصالاذیتم نکرد! من
من خب شاید خیلی بیشتر از باقی عروسها حظ برده بودم از عروسیم.... قاب عکس به یادماندی
شب ازدواجم را سرجایش گذاشتم... عکس ابوذر و زهرا را نیز با دلتنگی پاک کردم... قربان دانه
لوبیا های عمه بروم... دوقول بار دار بود عروسمان... آنها هم سر خانه زندگی شان رفته بود وپا به
ماه بود زهرایمان و این روزها همه مان چشم انتظار آمدن )علی اصغر و علی اکبر( ابوذر بودیم...
کمیل هم باالخره به آرزویش رسیده بود و این روزها داشت درس میخواند برای امتحانات ترم اول
کارگردانی!
دلم لک زده بود برای مامان پری و پدرممامان عمه ی دوست داشتنی که حاال با آنها زندگی میکرد و البته مامان حورا و خانواده واال که گویا
حریف اصرار های شهرزاد نشدند و ماندگار اینجا شدند جز آیین که شش ماه اینور بود شش ماه
آنور!
بوی کیک از فر بلند شد و آرام به سمت آشپز خانه راه افتادم.... یک سالی میشد که ساکن بوشهر
شده بودیم و من هنوز بااین گرمای کالفه کننده خو نگرفته بودم....
با احتیاط کیک را از فر بیرون میکشم و در یخچال راباز میکنم خامه های شیرین و رنگی را بیرون
میکشم...
خم میشوم تا تزیینش کنم که لگد میزند...
لبخندی میزنم و تشر وار میگویم:نکن تمرکزم بهم میریزه...
با این حرفم لگد دیگری میزند...بازی اش گرفته کمتر از نیم وجب من:نکن مامان جان دارم برای
بابا درست میکنما...
اینبار آرام حرکت میکند و من را به خنده می اندازدو غد بازی در می آورد برایم نیامده!
کیک را تزیین میکنم و نگاهی به ساعت می اندازم. اآلن است که برسد مرد خانه پا تند میکنم تا
اتاق و سریع لباسهایم را عوض میکنم...
نگاهی به شکم بر آمده ام میکنم و با لبخند رو به او میگویم: بد قواره ی کوچولو اگه تو نبودی اآلن
من با این ریخت و قیافه پیش بابات حاضرنمیشدم.
بر میخورد به او به مثل اینکه لگدی دیگر نثارم میکند و من چقدر این موجود نادیده را دوست
دارم!همین دیروز بود که فهمیدم دختر است و خدا میداند چقدر سپاسگذارش بودم برای این
لحظه های گرم تکرار نا پذیر...آرام زمزمه میکنم:
_اعصاب نداریا
نگاهی به میز میکنم و کمی از عطر مورد عالقه ی امیرحیدر را به خود میزنم. نگاهم می افتد سمت
وسایل آرایشم و رژ نارنجی رنگی که باز هم امیرحیدر دوست دارد را بر میدارم و با دقت روی
لبهایم میکشم.
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_157
نگاهی به شکمم می اندازم و میگویم: مامانی من واقعا شرمنده ام...میدونم این مواد شیمایی
ممکنه برات ضرر داشته باشه...ولی فقط یه رژ لبه برای اینکه بابات اومد خونه با یه مرده طرف
نشه.... خواهش میکنم به خاطر همین رژ آبرو ریزی نکن و عقب مونده ومسخره به دنیا نیا خب؟
باالخره من که نمیتونم از پدرت بزنم برای تو میشه؟
عکس العملی از خود نشان نمیدهد ومن بلند میخندم: دختر ناز نازی مامان قهرکردی؟ خب توام!
همان موقع بود که زنگ در به صدا در آمد. خودش بود...حضرت شوی!
آخرین نگاه را به خودم کردم و ازاتاق خارج شدم و در را برایش باز کردم...
تکیه داده به چهارچوب در عروسک دست ساز و محلی دخترانه ای را بادستش تکان داد وگفت:
اینم از دوستِ دختر بابا...
باذوق عروسک را از دستش میگیرم وداخل میشود. نگاه میکنم به چهره ی آفتاب سوخته و
مهربانش....
کاش میشد از برخی از صفحات زندگی ات اسکرین شات بگیری و توی پستوی خاطرات با همان
وضوح ذخیره کنی....
دوباره به عروسک نگاه میکنم و میگویم: اینو ازکجا آوردی؟
نگاهم میکند و میگوید:خاله سمیرا برای دخترمون درست کرده بود.
خاله سمیرا پیرزن نان محلی فروش بازارچه نزدیک خانه مان بود که هر دوشنبه بایداز او نان
محلی مخریدیم.پیرزن مهربان و زحمت کشی که نان محلی هایش همیشه طعم و عطر عطوفت
داشت...
سمت آشپزخانه میروم و در همان حال عروسک را روبه روی دلم میگیرم و میگویم :نگاه ببین چی
داده بهت خاله سمیرا...
عروسک را روی اپ میگذارم و سراغ کیک میروم . شربت زعفران را هم با وسواس داخل ظرفش
میریزم... حیدرم از دستشویی بیرون می آید و خسته روی مبل مینشید و میگوید:زحمت نکش
صاحب خونه اومدیم خودتونو ببینیم!
میخندم و میگویم:عالیجنابا دارم برایتان کیک و شربت آماده میکنم اساعه آمدم...و بعد سینی به دست از آشپز خانه بیرون میروم ....کنارش مینشینم و بوسه ای به پیشانی ام
مینشاند ومیگوید:راضی به زحمت نبودیم مهربون
_نوش جونت پهلوون
باکلی تعریف و تمجید کیک و شربت را میخورد
میپرسد:دختر بابا چطوره؟
_ناز نازیــــــــ
میخندد و نگاهم میکند.موهایم راحلقه حلقه میکنم و میگویم:تو واقعا شش تا بچه از من میخوای؟
بابا همین یکشیو نمیشه جمع کرد و نازشو خرید وای به حال بقیه!
دوباره میخندد و بعد میگوید:عزیزم اگه خیلی ناراحتی من علی رقم میل باطنیم یه راه احل
دارم...زن دوم و سوم و چهارم!!!ببین فکر بد نکنیا! اصال زن دوم به بعدو گذاشتن واسه همین
موقع ها!واسه راحتی زن اول... فکرشو بکن وظایف یه نفر بین چهار نفر تقسیم بشه!این عالی
نیست!؟
چشم غره ای میروم و میگویم:حیدر جان سکوت کن عزیزم...من واقعا نمیخوام بچمو بی پدر
بزرگ کنم
قهقه ای میزند وبعد خیره به شکمم میگوید:اسم چی گذاشتی حاال برای دختر بابا؟
لبخند میزنم و میگویم:گفتن از حقوق پدره انتخاب اسم برای بچه
میخندد:من ازحقم میگذرم بفرمایید بانو...
دستی میکشم روی شکمم ...
_نمیدونم راستش تا خود دیروز فکر میکردم باید پسر باشه و قاعدتا اسمش علی باشه! ولی خب
نشد...واسه اسم دختر فکری نکردم...
فکری نگاهم میکند ومیگوید: منکه عاشق دختر بودم و خدا هم طرف من بود...ولی هیچ وقت
اسمشو در نظر نداشتم...
بعد یکهو از جا بلند میشود و چند لحظه بعد با قرآن جیبی اش بر میگردد. راه حل خوبی بود.
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_پارت_آخر
کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود....
هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟
لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات!
اندکی آشنا آمد برایم... در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟
اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟
بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان... درتفاسیر اومده منظور همون
امام علی)علیه السالم(... آخرشم حرف تو شد!علی!
لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیریعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی!
راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را!
از ذوقم سر و صورت امیرحیدر را غرق بوسه میکنم و او به قهقه زدن میافتد...
دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند... طرح لبهایم مثل مهر خاتم روی
صورتش جا خوش کرده بود بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین
عکس میگیرم...
امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم...
عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود.
عکسهای جالب بود. در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد. دور اما
نزدیک....
امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند.
بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟
نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه... جدیدا رییسمون شدن چطور؟
متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد
واین شباهت ها واقعی...هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟
تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید:عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم...
نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی
میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت!
امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟
وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی
است...شوهر مامان عمه خودشه!
مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا...
چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود...
چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان....
گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه
زیبایی...
شکرت عزیزم شکرت....
یاعلی....
ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح
بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار
#پایان
✍نیل۲ (کوثر امیدی)
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#بـــســیـجـی_شـہــیـد
#آقامحمدرضا از همان دوران تحصیل در ابتدایی به عضویت #بسیج در آمد و در راهنمایی و دبیرستان نیز حضوری کاملا پررنگ و مستمر در بسیج داشت.👌
به گونه ای که در همه دوره های بسیج شرکت می کرد و این علاقه به بسیج و شرکت در دوره های آن، در دانشگاه نیز ادامه داشت.☺️
☘|• #مادر_شهید
🌼|• #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
💐|• #بسیج_مردم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
منیڪبسیجۍام🌱
مابچهبسیجیهایڪوچهباغانقلابیم..
نهچمرانهارادیدهایم !
ونهپایدرسمطهریهانشستهایم !
نهباهمتهابیخوابیڪشیدهایم !
ونهباآوینیهادربیابانهایشلمچهوطلائیهقدمزدهایم.. !
ماستمشاهپهلویرادرڪنڪردهایم
ومعنیحضوربیگانگانرانچشیدهایم..
امابازهمپایاینانقلابوآرمانهایشماندهایم..
وباحججیهاسَرمیدهیم
باسیاهڪالیهاازعاشقانههایماندستمیکشیم
وبابَلباسیهاازڪودڪانمانمیگذریمومیرویم..
آری!
ماپیروخطرهبریم
پایآرمانهایمانتاظهور
حضرتموعود(؏جلالله)❤️🍃
خواهیمماند..! ジ
#هفته_بسیج_مبارک❤️
#بسیج_مردم
#حره
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『💐』
✍حضرت عبدالعظیم حسنی میگوید: به امام جواد عرض کردم امیدوارم شما همان «قائم» موعود باشید که از اهل بیت حضرت محمد(ص) است و زمین را از عدل و داد پر میکند... آنحضرت فرمودند:
«ای ابوالقاسم، تمام ما امامان قائم به امر خدای بزرگ و هدایت کننده به دینش هستیم، ولی قائم موعود -که خدا بوسیله او زمین را از کافران پاک میکند و آن را پر از عدل و داد میکند- آن کسی است که ولادتش بر مردم پوشیده میماند، و خودش از آنها غائب میشود، و بردنِ نامش بر مردم حرام خواهد بود. او همنام و هم کُنیه رسول خداست، و کسی است که زمین برایش پیچیده میشود(با "طیُّ الارض") و هر سختی برایش نرم و رام میگردد
📜 و از یارانش ۳۱۳ مرد به تعداد سپاهیان جنگ بدر از دورترین نقاط زمین به سوی او جمع میشوند، و این فرموده خدای بزرگ است که "هرجا باشید خدا همه شما را حاضر میکند، زیرا او بر هر کاری تواناست" (بقره ۱۴۸) پس هرگاه این تعداد از مخلصین به گرد او جمع شوند، خداوند امر او را آشکار میفرماید و هنگامیکه ۱۰ هزار مرد برایش تکمیل شود به اجازه خداوند بزرگ قیام میکند، و دشمنان خدا را می کُشد تا اینکه خداوند راضی شود»
📚 کمال الدین، باب۳۶ حدیث۲
#حدیث_طوری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
.~💖🌸~.
هرچندکهرسماستبگویند
تبریڪپسررابهپدرها
میلادِپدربرتومبـارڪ
ایآمدنتࢪأسِخبرها
#ولادتتونمبارڪاقاجان ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#چله_شبانه💕
شب پنجم به نیت شهید حمید سیاهکالی مرادی 💚
اجرتون با امام حسن عسکری علیه السلام🌺
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
یَا مَنْ تُحَلّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدّ الشّدَائِدِ، وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلّتْ لِقُدْرَتِکَ الصّعَابُ، وَ تَسَبّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِکَ الْأَشْیَاءُ. فَهِیَ بِمَشِیّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَهٌ،
وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَهٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمّاتِ، لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلّا مَا کَشَفْت وَ قَدْ نَزَلَ بِی یَا رَبّ مَا قَدْ تَکَأّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمّ بِی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.
وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجّهْتَهُ إِلَیّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیَسّرَ لِمَا عَسّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النّظَرِ فِیمَا شَکَوْتُ،
وَ أَذِقْنِی حَلَاوَهَ الصّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنّتِکَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.
#دعایهفتمصحیفهسجادیه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
زیارت مجازی حرم مطهر امام حسن عسکری علیه السلام😍💕
http://dl.generatrix3d.com/samera/
ما رو دعا کنیدااا☺️❤️
ان شاالله به زودی همه باهم بتونیم بریم😅
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#سلامبرسیداݪشہداجآن🖤🖇
~~~~~~~~~~~~~~~~~
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
یهسلاممبدیم!
به#صاحبقلبمنتظرمونجنابیاس🌱
روبهقبلهدستراستمونوبزاریم،رو
قلبمون💛🤚🏻
~~~~~~~~~~~~~~~~~
《اَلسَّلامُعَلَیکَیاحُجَّهَاللهِفِیاَرضِهِ🌸》
『بسماللھِالرحمنِالرَحیم』
+
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
💕
✨بسم الله الرحمن الرحیم
🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿
∫ اللہمعجڵلوݪیڪالفࢪجبہحقزینب
بھ نیابٺ از ↯♥
شهید محمد رضا دهقان امیری
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva