دخترانِ پرواツ
سلام🙋🏻♀️خیلی خوشحالم که مورد پسند هست😊بعله مدیرجان شما توجه کنید
بزرگوار پروا، یعنی ترس ، این درست😉
اما ما پیروان اقا رو مخفف کردیم که میشه پروا😁
اگر بازم نکنه ای هست تشریف بیارید پی وی✋🏻
سخݩاڹ یڪ دخٺر نوجواڹ بسیجے:
(:🕊️بسم رب الزهرا
ولا ٺحسبڹ الذیڹ قٺلو فے سبیل اللّه امواٺا بل احِیاء عِݩد ربهِم یرزقوݩ
با سلام و صلواٺ بر حضرٺ ولے عصر ( *مݩٺقم* ) امام زماڹ ارواحݩا فداء و ݩائب بر حقشاڹ حضرٺ امام خامݩہ اے (مد ظلہ العالے)
مݩم
یڪ دخٺر بسیجے
یادگار حضرٺ زهرا
ما با شما
حڪایٺ پدر ڪشٺگےداریم
از زباڹ یک ݩوجواڹ بسیجے بشݩو؛
ما هسٺیم فرزݩداݩ سردار و آموختگاڹ مڪٺب آڹ بلاے جاݩٺاڹ سلیماݩے
سپاه و بسیج را فاڪٺور بگیر حواسٺ به مڹ باشد
ایڹ خودٺاݩید ڪه راه را برایماڹ ݩشاڹ میدهید ایڹ خودٺانید ڪه ما را بیدارٺرمیڪݩید
بداڹ کہ رو بہ افولید دسٺ و پا زدݩٺاڹ بے فایده سٺ
ما انٺقام اشڪ هاے رهبر ماڹ را میگیریم
اݩٺقامے سخٺ
بد میبیݩید با ما در افٺادید
با ملٺ علے هر ڪه در افٺاد
بر افٺاد
ایل ما ایل عجم هاسٺ که یڪ ڪودڪ ما
جگرے با جگر شیر برابر دارد
ٺا آخریڹ قطره خوڹ پشٺیباڹ ولے فقیہ هسٺیم
پشٺیباڹ وطݩماڹ
خوڹ هایے را کہ در ایڹ راه دادیم را از یاد ݩخواهیم برد
ما فرزݩداڹ سید علے(مد ظلہ العالے)هسٺیم
فرزنداڹ مڪٺب حاج قاسم
مڪٺب حاج محسڹ (فخرے زاده)
چݩد روزے بود ڪہ فقط از بیمارے اخیر صحبٺ بود
و دیگر هیچ
چݩد روزے بود ڪه
خونے پاے درخٺ اسلام نریخٺہ بود و خشڪ بود ڪہ باز هم خوݩے پاڪ ریخٺه شد
درخٺ اسلام جاڹ گرفٺ؛ بیدار شد
و اڪݩوڹ ایڹ مڹ ،
فرزݩد سید علے
آرزو دارم همچوڹ حاج محسڹ باشم
با ایڹ ڪارتاڹ هزاراڹ جواڹ و ݩوجواڹ شوق بہ ایڹ ڪار پیدا میڪنند و حال ڪہ دوباره خوݩے پاے درخٺ اسلام ریخٺ بداݩید ڪہ قطعا و یقیݩا ثمرے خواهد داد
آڹ ثمر مڪٺب هسٺ
مکٺب حاج محسڹ
" *از ملٺے میڪشید ڪہ دعاے بعد ݩمازشاݩ شهادٺ اسٺ* "
بہ امید روزے کہ بهم بگڹ رهرو مڪٺب حاج قاسم و حاج محسڹ
عجـــل اللّه یا منٺقــم زهــــرا ♡
إِݩَّا مِڹَ الْمُجْرِمِیڹَ مُݩْتَقِمُوڹَ…»
#انتقام_سخت #دخترونه_نظامی
#بسیجی #رهبرانه
#ابووصال
*گروه فرهنگی شهید سپهبد قاسم سلیمانی*
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پای_کلام_شهدا🌺
اگر میخواهی خدا به تو نگاه کند
باید کم صحبت کنی...!!
🎙#شهیدعلیالهادی
#شهیدانه #خودسازی
#ابووصال
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
هیی نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم و نبینمت .....💔. اصلا تو به فکر من هستی...
#عاشقانه
#یادت_باشه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
قسمت (۲۵). « انتظار عشق»
اینقدر فکرم مشغول بود دیگه غسالخونه نرفتم
دربست گرفتم رفتم خونه
مامان تو پذیرایی نشسته بود
- سلام
مامان: سلام عزیزم
- مامان ،حامد کجاست؟
مامان: تو اتاقش ،هانیه جان ما ناهارمونو خوردیم،غذای تو رو هم گذاشتم روی میز برو بخور
- دستتون درد نکنه،من سیرم نمیخورم
از پله ها رفتم بالا ،پشت در اتاق حامد ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و یه بسم الله گفتم
درو باز کردم
حامد: یعنی تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی ،شاید من لخت بودم
- حامد ،میخوام باهات حرف بزنم
حامد: اینجور تو با این سرو شکل اومدی خونه ،مشخصه یه گندی زدی 😐
-یکی ازم خاستگاری کرده
( شروع کرد به بلند خندیدن )
- هیییس دیووونه چه خبرته ؟
حامد: آخه کی اومده عاشق تو دیونه شده😂
- بی مزه ،مثلا اومدیم از داداشمون کمک بگیریم 😒
حامد: خوب حالا من باید چیکار کنم ؟
تحقیق برم 😄،
- میخوام با بابا صحبت کنی بیان خاستگاری
حامد: خوب بیاد مگه کسی جلوشو گرفته
- این آقا از لحاظ مالی با ما خیلی فاصله دارن ،میدونم اگه بیاد بابا اجازه نمیده
حامد: پس صبر کن من اول برم ببینم کیه ؟ چیکارس؟ اگه خوب بود با بابا صحبت کنم
- باشه ،قربونت برم
حامد: هانیه بدهکاریات داره بیشتر میشه هااا 😉
- الهی فدای مهربونیات بشم من 😁
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم
روی تختم دراز کشیدم
نمیدونم چرا خوشحال بودم ،من که اصلا این اقا رو نمیشناسم
گوشیمو از کیفم درآوردم شماره فاطمه رو گرفتم
- الو فاطمه
فاطمه: به عروس آینده چه طوری؟
- یعنی چیز دیگه ای نبود به این اقا بگی ؟
فاطمه: عزیزم من فقط گفتنش و برای تو آسون کردم ،تازه آقا مرتضی اینقدر آقاست که اصلا به حرفام هیچ اعتنایی نکرد ،گفت گذشته برام مهم نیس
- میگم این اقا مرتضی چیکاره اس؟
فاطمه: تو ارتش کار میکنه ،فرمانده آقا رضا ست
- یعنی اقا مرتضی هم میره سوریه؟
فاطمه: اره دیگه بیشتر موقع ها میره ،دوتا داداشاش هم میرن سوریه
- وااییی الان من چیکار کنم؟
فاطمه: چیو چیکار کنی؟
- خوب من دلم نمیخواد بره، چقدر تصمیم گرفتن سخته😩
فاطمه ،آقا رضا کی باید بره ؟
فاطمه: بعد عید انشاءالله
- وایی ،یعنی آقا مرتضی هم باید بره
فاطمه: نمیدونم ،از خودش بپرس
- باشه ،فعلن کاری نداری
فاطمه،: عع نگفتی چی شد؟
- گفتم اول با بابا و مامان صحبت کنم راضی شدن بگم بیان
فاطمه: انشاءالله هر چی قسمته همون بشه
- انشاءالله ،فعلن
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
قسمت (۲۶). « انتظار عشق»
اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد
با صدای اذان ظهر بیدار شدم
رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم
دوباره برگشتم داخل رخت خواب
در اتاقم باز شد
حامد: واااایییی اینجوری میخوای شوهر داری کنی، دختر اینجوری باشی که دو روزه بقچه پیچت میکنن پس میفرستنت که
- بزار یه کم بخوابم حامد
حامد: باشه ،میخواستم درباره این اقا مرتضی حرف بزنم که .... میرم دیگه پس
(سرمو از زیر پتو بیرون آوردم )
- دیدیش ؟
حامد : بخواب باز بعدن بهت میگم 🤪
- لوس نباش دیگه بگو
حامد: اره دیدمش ،خوشم نیومد ازش ،تو هم دیگه بهش فکر نکن ،فعلن
( مات و مبهوت بودم ،یعنی چی خوشم نیومد )
یه دفعه درو باز میکنه میگه: نظرم عوض شد، خوشم اومد ازش با بابا باهاش صحبت میکنم 😄
( بالشت روی تخت و سمتش پرت کردم) پسره ی دیونه
فردا عید بود و بلند شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین
مامان: سلام تنبل خانم ،هانیه چند وقته خوش خواب شدیاا
- سلام ،چیزی واسه خوردن نداریم؟
مامان : رو گاز غذا هست ،برو گرم کن بخور
غذا خوردنت که تمام شد بیا این هفت سین و بچین
- چشم ،مامان گلم
غذامو خوردم ،رفتم روی میز گرد هفت سین و مرتب چیدم
بوی سبزی پلو با ماهی کل خونه رو گرفته بود
بابا ساعت ۱۰ شب اومد خونه
میز شام و چیدیم روی میز
حامد: به به چه کرده مامانه خونه
،هانیه خانم یاد بگیر،چند روز دیگه رفتی سرخونه زندگیت ،چند تا چیز بلد باشی بزاری جلوش?
( از زیر میز با پام محکم زدم به پاش)
حامد : آخ
مامان : چی شده
حامد : هیچی
حامد: راستی برنامه فردا چیه؟
بابا: طبق هر سال میریم خونه مامان بزرگت
حامد: واایی خیلی وقت بود کل فامیل و ندیدم
بعد شام ،با مامان میزو جمع کردیم،ظرفا رو شستم
رفتم داخل پذیرایی یه گوشه نشستم
به حامد هم اشاره میکردم : بگو دیگه
حامد: بابا جان ،یه چیزی میخواستم بگم
بابا: بگو
حامد: یکی از دوستام هانیه رو دیده ،ازش خوشش اومده
بابا: با قیافه الانش دیده ؟
حامد: اره
بابا : چه عجب یکی هم پیدا شد اینجوری پسندید
حامد: بابا جان خیلیا هستن که حجاب براشون خیلی مهمه
بابا: حالا این دوستت چه کارست؟ باباش کیه؟ چی داره ؟
حامد: باباش شهیده، خودش هم تو ارتش کار میکنه ،میتونم بگم فقط یه ماشین داره ،با مادرش زندگی میکنه
بابا: خوب پس بگو هیچی نداره دیگه ،بهش بگو خواهرت قصد ازدواج نداره
حامد: بابا جان، هانیه هم از این دوستم خوشش اومده
بابا: اره هانیه؟ تو از همچین آدمی خوشت اومده
( هیچی نگفتم و بلند شدم رفتم ،دلم نمیخواست چیزی بگم که حرمت بابا بشکنه ،رفتم تو اتاقم منتظر حامد شدم )
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
قسمت(۲۷). « انتظار عشق»
صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خانواده ای در شان ما نیستن،هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد ،حالا با این ازدواج ،ابرمونو هم باید به حراج بزاریم
دلم با شنیدن این حرفا شکست،خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم
حالا فقط از خودت کمک میخوام 😔
در اتاقم باز شد
حامد اومد کنارم نشست
حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه!
- چه شرطی؟
حامد: هیچ ارثی نمیبری ،هیچ جهیزیه ای واست نمیخره ،هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره
- میگفت میمردم بهتر نبود؟😢
حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ،خیلی روحرفاش جدیه
- باشه ،قبول میکنم ، از بابا بپرس کی بیان خاستگاری
حامد: باشه ،فقط سرسری،حرف نزن خوب فکراتو بکن
با رفتن حامد ،قطرات اشک مهمان صورتم میشدن
پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ،تا صدای گریه مو کسی نشنوه
با گریه کردن وقتی اروم نشدم رفتم سمت سجاده ام
شرع کردم به درد و دل کردن با معبودم
سر سجاده خوابم برد
موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم
حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم
بعد یه ساعت حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم
صورتمو بوسید
حامد: عیدت مبارک
- عید تو هم مبارک
حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ ،تو نمیای؟
- نه ،حالم خوب نیست ،خونه میمونم
حامد : میخوای منم نرم،بمونم کنارت؟
- نه داداشی برو ،زشته اگه نری !
حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو میرسونم
- چشم
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva