eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
927 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
• ° 💕بسم الله الرحمن الرحیم 🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿 بھ نیابٺ از ↯♥ شهید داوود سجادیان اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
: ✨شما جوان مسلمان، مرد و زن مسلمان، کودکان مسلمان، باید با قرآن انس پیدا کنید. قرآن را به معنای حقیقىِ مخاطب قرار گرفتنِ در مقابل خدا،بخوانید و در آن تدبرکنید و از آن بیاموزید. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👳🏻‍♂ تجربه‌بهم‌یا‌دداده‌ڪہ... برای‌اینڪه‌طلب‌شهادت‌ڪنی ‌نبایدبه‌گذشته‌خودت‌نگاه‌ڪنۍ...! ࢪاحت‌باش! نگران‌هیچی‌نباش! فقط‌مواظب‌این‌باش‌ڪه شیطون‌بهت‌نگه‌تولیاقت‌شهادت‌نداری...! 🌱 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
خیلی‌قشنگـہ: میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت؟! گفت: داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنند و به احساس پاکت سیلی میزنند! نکنه ناراحت بشی(:🌱 من تو کوله پشتیت🎒 عشق گذاشتم تا ببخشی 💛 خنده گذاشتم تا بخندی 😅 اَشک گذاشتم تا گریه کنی 😭 و مرگ گذاشتم تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره☝️🏻 [🍯🌿] ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
👳🏻‍♂ هرگاه در میان مشکلات قرار گرفتید،"سیل صلوات به راه اندازید" زیرا آن سیل، حتما مشکلات را با خود می برد. 🌱 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
+‏گفـت: دختر رو چہ‌ بہ‌ شهادت؟!🤨 _گفتـم‌: شاید دخترها ‌توےِ‌ جنگ شهید نشن ...☺️ اما همین ‌بس‌ کہ ‌ازنسل بعضے مادرهآ چمران‌ و ‌آوینے‌ و قاسم‌ سُلیمانـے داریم..✌️🏻♥️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
زیباترین پنجرھ ے دنیا قابِ توست!😌 وقتے چادرت را کمے روے صورتت مےکشے و با غرور؛ از انبوھِ نگاھِ نامحرمان عبور میکنے آنگاھ تو میمانے و و چھ زیباست... انعکاسِ حیا از پشتِ این سنگـرِ سادھ…😍❤️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌿』 میگفت: +امیدوارم تبعید بشی😕 -گفتم چی تبعید😳 +گفت‌اره🙂 +گفتم کجا چرا🍃😢 -گفت امیدوارم👇 قاضی به خاطر علاقت به حسین دائم العمر تبعید کنه به کربلا😍😍😍 آرزو قشنگ تر از این داریم؟؟ ☺ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... 💍فیروزه 8 مقابل دو راهی قرار گرفته بود. فکر می‌کرد اگر دنبال هدفش برود، باید مرد شود. مرد شدن را هم دوست داشت هم نه. کلمه «مرد» از دید او، به معنای جنسیت نبود. اعتقاد داشت «مرد» را باید برای انسان به کار ببرند؛ چه زن باشد چه مرد؛ و زن هم می‌تواند مردانه زندگی کند. برای او، مردانه زیستن نه به معنای مذکر شدن، که به معنای انسانیت بود. فطرت دخترانه‌اش را هم دوست داشت، هم نه. لطافت و ظرافت را دوست داشت اما از نقاط ضعفی مانند حسادت، تجمل گرایی و کنجکاوی‌های زنانه بیزار بود. از گدایی محبت، چشم و هم چشمی، از این که با زیبایی جسم سنجیده شود و تمام دغدغه‌اش، لباس و آرایش باشد. بیشتر از زن بودن، انسان بودن را دوست داشت. سر دوراهی گیر کرده بود. با خودش می‌گفت اگر بخواهد فطرت زنانه را نگه دارد، نمی‌تواند برای دین و اعتقادش سرباز باشد. دلش هم نمی‌آمد عاطفه و لطافتش را رها کند. برعکس همه که دنبال سقفی بودند تا خیس نشوند، بدون چتر در صحن می‌گشت. حاضر نبود چشم از تماشای گنبد، آن هم زیر باران سحرگاه، بردارد. سوال‌هایش را آورده بود خدمت کسی که حرفش را بهتر از همه می‌فهمد؛ خدمت بانوی قم، کسی بهتر از ایشان را برای حرف‌های دخترانه‌اش پیدا نکرد. مقابل صحن ایستاده بود و هرچه می‌خواست گفت. گفت همان راهی را جلوی پایش بگذارند که صلاحش هست. برعکس همیشه، هرچه خواست بر زبان جاری کرد و نگذاشت فقط از دلش بگذرد. نجوایش که تمام شد، تا مقبره پروین اعتصامی قدم زد. همچنان چشم به گنبد، صلوات می‌فرستاد. از دلش گذشت استخاره بگیرد. با چشم صحن را کاوید. کسی نبود؛ همه رفته بودند داخل شبستان‌ها؛ به جز چند طلبه‌ای که با عجله می‌خواستند خارج یا داخل شوند. دوباره گنبد را نگاه کرد: - ای که مرا خوانده‌ای! راه نشانم بده! چشمش به پیرمردی روحانی افتاد که عمامه مشکی و شال سبزش نشان از سیادت داشت. آمده بود برای پروین اعتصامی فاتحه بخواند شاید. مثل بقیه عجله نداشت، آرام می‌آمد. بشری قرآن جیبی را از کیفش درآورد. ناخودآگاه جلو رفت و تا به خودش آمد، از پیرمرد استخاره خواسته بود. پیرمرد هم انگار آمده بود برای بشری استخاره بگیرد. قرآن را گرفت و زمزمه کنان نگاهی به گنبد کرد: -نیت کردی دخترم؟ تنش از سرما مورمور شد؛ شاید هم از اضطراب. همه چیز را به صاحب حرم واگذار کرد. پیرمرد با بازکردن قرآن، لبخند عمیقی زد: -خیلی خوبه، حتما نتیجه‌ش خوب میشه... خوش به حالت دخترم چه نیت پاکی داشتی! خیلی خوبه ولی سخته، باید مرحله مرحله پیش بری. مرحله مرحله، ان‌شالله آخرش هم پیروزی و سعادت هست، ان‌شاالله. حس کرد سبک شده و راحت می‌تواند تا خود ضریح بدود، شبکه‌های ضریح را ببوسد و بابت این تایید تشکر کند. خودش را کنترل کرد که جلوی پیرمرد جیغ نکشد! با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید: میشه بپرسم کدوم آیه اومده؟ پیرمرد لبخند زد: -وَ بَنَینا فَوقَکُم سَبعاً شِداداٌ. وَ جَعَلنا سِراجاً وَهّاجاً. وَ اَنزَلنا مِنَ المُعصِراتِ ماءً ثَجّاجاً (و برفراز شما هفت آسمان محکم استوار ساختیم. و خورشید را که چراغی گرم و پر فروغ است پدید آوردیم. و از ابرهای باران دار، آبی ریزان فرو فرستادیم سوره نباء/ آیات 12 تا 14.) بانو چقدر قشنگ تاییدش کرد! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب 9 (خانم) باد گرمی به صورتم می‌خورد. مایع شیرینی راهش را از بین لب‌هایم باز می‌کند و به دهانم می‌ریزد؛ چیزی شبیه آب قند که خلسه‌ام را شیرین‌تر می‌کند. پلک‌هایم مثل قبل سنگین نیست و می‌توانم بازشان کنم. به محض چشم باز کردن، منبع تولید باد گرم را می‌بینم که دقیقا مقابل صورتم است و به چشمانم خیره شده. انگار بخواهد تمام اجزای صورتم را یکی یکی آنالیز کند! زیر لب صلوات می‌فرستد. باید آب قند هم کار او باشد. صدایم از ته چاه در می‌آید: -چی شده؟ چقدر وقته خوابم؟ بیسکوییتی دهانم می‌گذارد: -بازم تو شارژت تموم شد، خاموش شدی؟ و می‌خندد. نگاهی به اطرافم می‌اندازم. سرم از زمین ارتفاع دارد؛ به اندازه زانو و دست یک مرد. هول می‌کنم و می‌خواهم بلند شوم که محکم می‌گیردم. ضعفم اجازه نمی‌دهد تقلا کنم. دوباره می‌پرسم: -چقدر وقته خوابم؟ -باورت میشه نمی‌دونم!؟ اومدم دیدم افتادی روی این برگه‌ها. فشارت افتاده. -شام خوردی؟ -نه. گذاشتم داغ بشه بریم بخوریم. گردن می‌کشم که برگه‌ها را ببینم. دستشان نزده که بهم نریزند. کش چادر را از دور سرم بر می‌دارد: -بعد به من میگه چرا به خودت نمی‌رسی؟ تو نمیگی اگه چیزیت بشه، پرونده‌ت ناقص می‌مونه؟ حداقل بذار یه پروژه تموم بشه بعد! صدای گرفته و چشمان پف کرده‌اش خستگی را داد می‌زنند. باز هم سعی می‌کنم خودم را نجات بدهم اما محکم‌تر می‌گیرد و نمی‌گذارد. کمرم از درد تیر می‌کشد و چهره‌ام درهم می‌رود. نباید بگذارم بفهمد. ابرو بالا می‌دهد و دست می‌برد سمت مقنعه‌ام که برش دارد. موهایم پریشان می‌شود و توی صورتم می‌‌‌‌‌ریزد. ترجیح می‌دهم تکان نخورم تا حساس نشود و بتوانم به موقع در بروم. می‌خواهد بیسکوییت بعدی را دهانم بگذارد اما اجازه نمی‌دهم. بیسکوییت را می‌قاپم و دهانم می‌گذارم. کمر و پهلویم هنوز درد می‌کند اما به روی خودم نمی‌آورم. نهایتا یک کبودی ساده است که زود خوب می‌شود. بوی قرمه سبزی، بهانه خوبی برای در رفتن از دستش می‌شود. بلند می‌شوم اما از درد کمر و شاید کمی هم سرگیجه، دوباره تلو تلو می‌خورم. قبل از این که بیفتم، بازویم را می‌گیرد و روی صندلی می‌نشاند. می‌رود به آشپزخانه و با یک لیوان آبجوش و نبات و چند دانه خرما بر می‌گردد. زانو می‌زند مقابلم و مجبورم می‌کند خرما و آب جوش را بخورم. 📿📿📿📿📿📿 عقیق 9 آخرین ظرف خرما را آخر سفره گذاشت. خواست برود که صدایی دخترانه نگهش داشت: -دستتون درد نکنه! خدا خیرتون بده آن قدر زحمت می‌کشید! کاری نیس از دست من بربیاد؟ عشوه و نازکی عمدی صدای دخترانه، دلش را قلقلک داد و وسوسه شد صاحب صدا را بشناسد. خواست سرش را بالا بیاورد که چشمش به انگشتر عقیق پدر افتاد که تازه اندازه‌اش شده بود. از نیتی که در دلش بود خجالت کشید. شیطان را لعنت کرد و لب گزید. خیره به زمین، خواهش می‌کنمی پراند و به طرف قسمت مردانه قدم تند کرد. شاید از بخت بدش بود که سینی چای را دادند که بین خانم‌ها بگرداند. خیره به سینی بود تا حواسش پرت نشود. دست جوان و ظریفی در سینی دراز شد. می‌لرزید. چای برداشتنش طولانی شد؛ به خاطر لرزش دستش شاید. شاید هم چون می‌خواست تشکر کند. همان صدا بود، با همان کشش. پلک‌هایش لحظه‌ای بالا آمد و دید دختر مستقیم به صورتش نگاه می‌کند. داغ شد؛ نزدیک بود سینی چای برگردد. خیلی نگذشت تا بفهمد دختر، خواهر دوستش سعید است؛ نگین. چون همه چیز به آن شب تمام نشد. بعد ماه رمضان که مراسم مسجد تمام شد، به بهانه نماز جماعت می‌آمد و مقابل در مسجد می‌ایستاد تا ابوالفضل را ببیند. ابوالفضل نمی‌توانست رفتار نگین را درک کند؛ این که خودش را به آب و آتش می‌زد تا توجه ابوالفضل جلب شود؛ حتی در حد نیم نگاه. این رفتار را در شان یک دختر نمی‌دانست. برایش نه تنها جذاب و قشنگ نبود، زشت و نادرست می‌نمود. از وقتی فهمیده بود نگین جلوی در مسجد منتظرش می‌ایستد، زودتر می‌رفت. اما آن روز، نگین گیرش انداخت. جلویش سبز شد و سلام کرد. ناچار جواب داد و خواست برود. می‌ترسید برایش حرف در بیاورند. می‌ترسید وسوسه شود. نگین از ترس این که ابوالفضل در برود، سریع گفت: -ببخشید، من توی هندسه یکم مشکل دارم. میشه کمکم کنید؟ داداشم گفته شاگرد اولید! درخواست نگین به نظرش مسخره آمد. خواست محترمانه جواب دهد: -نه، شرمنده من وقت ندارم. ببخشید باید برم. و فرار کرد. ترسید سعید ببیندشان. دلش برای نگین سوخت که این طور چوب حراج به غرورش می‌زد. کاری نمی‌توانست برای نگین بکند؛ جز همین بی محلی‌ها تا بلکه بی خیال شود. اما نگین پشت سرش راه افتاد: -خواهش می‌کنم وایسا! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
#بسم_رب_المهدی #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... #قسمت_دهم
ابوالفضل ناخودآگاه ایستاد. منتظر بود ببیند نگین درباره این رفتارش چه توضیحی می‌دهد. صدای نگین لرزید: -باور کن تو فرق داری! خواهش می‌کنم این قدر بی محلی نکن. -باور کنید این رفتارتون اصلا مناسب نیست. همه چیز رو فراموش کنین! -نمی‌تونم! خواست جواب بدهد که صدایی از پشت گوشش شنید: -چه کار داری با خواهر من؟ چشمان نگین مضطرب و بقیه صورتش زیر دستانش پنهان شده بود. ابوالفضل نمی‌دانست چه جوابی بدهد. دلش برای آبروی خودش بسوزد یا نگین؟ تا بیاید فکر کند، سعید به دیوار کوبانده بودش و با خشم به چشمانش نگاه می‌کرد. می‌ترسید زبان باز کند؛ می‌ترسید به لکنت بیفتد و سعید بدبین‌تر شود. حسین به دادش رسید. سعید را عقب هل داد: -مگه نشنیدی صداشون رو؟ به ابوالفضل بی‌چاره چه ربطی داره؟ سعید اما شاید حاضر نبود رفتار خواهرش را باور کند که دوباره فریاد زد: -دیگه نبینم بیای دور و برش! این بارم به خاطر حسین کاریت ندارم! اشک نگین درآمد. با فریاد سعید از جا پرید و پشت سرش راه افتاد که برود. حسین جلوی ابوالفضل ایستاد: -چی میگه دختره؟ ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 شب بیست و هشتم به نیت شهید جهاد مغنیه💚 اجرتون با امام صادق علیه السلام🌺 🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 یَا مَنْ تُحَلّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدّ الشّدَائِدِ، وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلّتْ لِقُدْرَتِکَ الصّعَابُ، وَ تَسَبّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِکَ الْأَشْیَاءُ. فَهِیَ بِمَشِیّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَهٌ، وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَهٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمّاتِ، لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلّا مَا کَشَفْت‏ وَ قَدْ نَزَلَ بِی یَا رَبّ مَا قَدْ تَکَأّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمّ بِی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجّهْتَهُ إِلَیّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیَسّرَ لِمَا عَسّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النّظَرِ فِیمَا شَکَوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَهَ الصّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنّتِکَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
هیی روزگار چه کردی با دل ما که تقی می‌کشند و می‌بارد 💔💔 شما هم دلتون گرفته ؟؟ 😔 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva