سلامتے
اون روزے ڪہ به پسرم بگم
یادش بخیر این شلوار همون موقعه ای خریدم ڪہ منو خاله ات ذوق داشتیم و بین لباس های بچها راه میرفتیم 😂😐
و ذوق میکردیم ، 😍😐
#لای_لای😂😐
#نی_نی_کوچولو
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وهفت
°•○●﷽●○•°
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن. ولی من هیچی نمیفهمیدم.گوشم هیچ صدایی و نمیشنید.چشمام هیچکیو نمیدید.ساکی که براش بسته بودم و جلوم گذاشتن.
دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم،بوش کنم.زیپ ساک رو باز کردم .همه چی مرتب تر از اولش بود
چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد
_آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده
محمد زندگیمو با خودت بردی
لباسشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم.تو دلم جنگ شده بود.انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید.
لباسشو بوسیدم و گذاشتمش سر جاش.
پوتینشو از تو ساک برداشتم.دستمو به کفشش کشیدم و بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم.
همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید.
از هق هق به سرفه افتاده بودم.نفسام دیگه یکی در میون به بالا میومد .حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه. از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم. همچی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود. سریع عاشقش شدم.عجیب عاشقشم شد. عجیب ازدواج کردیم و زود از پیشم رفت.
_محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت!
چیکار کنم حالا بدون تو؟
حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم.هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت .
بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم
رهام نمیکردن .هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت .انقدر جیغ زده بودم خسته شدم.با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود.فاطمه بدون محمدش نمیتونست. وزن سرم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
همش خنده هاش به یادم میومد.شوخی هاش،صداش ، چشماش...
داشتم دیوونه میشدم،این اتفاق هم نمیتونسم باور کنم،مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود.
هی خودم و گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد،اینا یه خوابه،شوخیه ولی تا نگام به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است.
(شما که عزیزِ دلِ ماییُ
لوسِ من...
رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار...
خیلی دوستت دارم...)
_محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است.محمد تو رو جونِ زینبت، من دیگه نمیتونم.محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه.تو که بی رحم نبودی.
بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتنو بلندم کردن.قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم. کمرم شکسته بود.همه ی جونم از بدنم رفته بود.بردنم تو اتاق خودم.
پشت سرم چند نفر دیگه هم می اومدن.
زینب تو اتاق رو پای سارا بود.سارا هم مثل بقیه گریه میکرد.دیدن این چشمای گریون حالم و بد میکرد.دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین،بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم...
با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد .انگار از من زودتر باخبر شده بودن.لابد من اخرین نفر بودم.روی تخت نشستمو و چادرمو روی سرم کشیدم.
خاطره هاش ولم نمیکرد.من این مدت و چطوری باید فراموش میکردم؟ اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم
همه ی عمر و زندگیم و با خودش برد!
بی وفا...کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه.کاش بیدار میشدم و مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد و کنار خودم میدیدم.کاش هنوز داشتمش. کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکام و پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی!
کاش همه چی یه جور دیگه بود .کاش محمد نمیرفت...
+تا فردا ان شالله میرسه پیکرش.
_اطلاع رسانی کردین؟
+بله ان شالله انجام میشه!
_پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن!
+ان شالله. بچه ها تو تدارکن
_حواستون باشه هیچی کم نباشه .
+چشم فقط وداع تو مصلی اس دیگه؟
_اره
+شهیدو خونشون نمیبرین؟
_فعلا قطعی نشده
خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره
+خانومش...
_جز اون ک کسی نمیدونه!
+چشم.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.اطرافم یکم خلوت تر شده بود .زینب و که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن .
چشام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.بیچاره داداش علی. از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود .کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد.اشک چشمای منم تمومی نداشت.
قلبم داشت از جاش کنده میشد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
دلم میخواست فقط ببینمش. کم کم داشتم این اتفاق و هم باور میکردم چون میدونستم محمد من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من و ببینه و برنگرده.
محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش و داشت
بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن. به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم.
همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته. هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده. هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده به هواپیما نزدیک تر شدیم.یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وهشت
°•○●﷽●○•°
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود
که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من اوردی!در هواپیما باز شد. هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود. دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم.دقیقا روبه روی تابوت بودیم،از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد.همه دنیا به چشمام سیاه شد،سیاه تر از همیشه .
به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین .لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.از رو زمین بلندم کردن.به قولم عمل کرده بودم،روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم، همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم.امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه از خودم خسته بودم
از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم .دلم میخواست باهاش حرف بزنم
قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود
زیر لبم گفتم
_خدایا خودمو به خودت میسپرم به من صبر بده
دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس قرار بود ببرنش
قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم...میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟
اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم دنیا برام کما بود
کنار تابوتش نشستم وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم
مظلوم تر از همیشه...
منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم
کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟
به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود دلم با دیدن صورت زخمیش خون شدمن طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره،برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم. کنار گوشش گفتم
_تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم
شهادتت مبارک
آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشاتو باز کن ببینم چشاتو دلم واسشون تنگ شده
آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟
آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟
محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو
تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو،یه بار دیگه صدام کن
به خدا همه ی نفسم رفت محمد زینبت بی قراری میکنه
محمد زیر چشمات کبوده،نکنه پهلوتم شکسته ؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه،ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای
مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم.
سلام منم به خانم برسون مرتضی دوستت دارم !دستمو گذاشتم رو مژه هاش، تو این حالتم چشاش دلبری میکرد.چه رازی داشت تو چشاش ؟
_خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه
آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟
لابد چشمات امام حسینو دیده اره؟
دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم کل چادرم از اشک چشمام خیس بود انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم اخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم. هر کی بالا سرش جیغ میکشید بابا خم شدو پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش
خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت
+داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون
نمیدونستم اصلا زینب دست کیه
اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن به صورت محمد زل زدم. با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود
خم شدم چشماشو، بوسیدم تو دهنش پنبه گذاشته بودن
ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش شم که مرگشو نبینم،ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و...
از گریه به سرفه افتاده بودم
هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن خیلی دلم براش تنگ شده بود،حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاش کنم ولی نمیزاشتن
دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم
وقتی برگشتم دیدم زینب و اوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_ونه
°•○●﷽●○•°
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد .فقط خیره به محمد نگاه میکرد.دستشو چند بار زد به صورت محمد خندید و گفت
_بَ بَ
میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده.زینب و از محسن گرفتم و گذاشتم تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه .سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم.صورتشو به صورت محمد چسبوندم.بچه رو ازم گرفتن.
گفتن میخوان محمد و ببرن برای تشییع و تدفین.
روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم :
_شهادتت مبارک محمدم.پیش خدا مارو فراموش نکن !!
به زور ازم جدا کردنش.نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت.
حس میکردم با رفتنش همه چیزم رفت...
"فصل سوم"
دیگه نتونستم ادامه بدم. به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود .کتابو بستم و روی میز رهاش کردم .فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم . به ساعت نگاه کردم .شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود .بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم از اتاق بیرون رفتم. مامان تو آشپزخونه بود. سلام کردم و کنارش ایستادم.
_صبح بخیر کی بیدار شدین؟
+همین الان .چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟
چشم و ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم .چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
+چرا حاضر نشدی ؟
_میشم بابا زوده حالا .
+خودت میری یا برسونمت؟
_وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟ دارم میرم دانشگاه ! تو منو ببری چیه ؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم. فرشته میاد دنبالم
+اها
_خب حالا .من برم دستشویی بعدش حاضر شم.
+برو .زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری
_چشم.
بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم. تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختم و سرمو به حالت تاسف تکون دادمکمدم رو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد. فرشته بود . جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه . یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم . یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه .قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم. به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتم و سرم کردم.کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت. چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتم و یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد. خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد. از مامان خداحافظی کردم و رفتم دم در.از تو جا کفشی کفشمو برداشتم و گفتم :راستی امروز کجایی؟
+یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم
_اهان باشه
اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم.کفشمو پوشیدم، دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. در ماشین فرشته رو باز کردم و نشستم
_سلام عشقم خوبی؟
+سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟
_فدات صبح شما بخیر
+صبح شمام بخیر
_عمو زنعمو خوبن؟ محمدحسین خوبه؟
محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود.
+خوبن همه سلام دارن. چه خبرا؟
_خبر خیر سلامتی
+زنعموحالش خوبه ؟
_خوبه خداروشکر
+خداروشکر.خله خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟
_واقعا بگم؟ کاملا بی حسم
+وا چرا بی ذوق؟!
_آخه واقعا حسی ندارم
+خیلی عجیبی
_اوهوم همه میگن.
تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه. از ماشین پیاده شدم تا پارک کنه .منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس . از رو کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسو پیدا کردم.کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.از هم جدا شدیم و رفتیم تو کلاس. تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود .ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد به خودم لعنت فرستادم که این تایم مضخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد هندزفریمو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم. کیفم رو گذاشتم روی میزو سرم و روش گذاشتم.چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن. هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس .تو دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن .باهاشون سلام علیک کردم و به حرفاشون گوش میدادم. بیشترشون همدیگرو میشناختن.گوشیم رو در اوردم و مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد. یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد.تو دستش کیف بزرگ طراحی مهندسی بود با دیدنش خندم گرفته بود،ولی سعی کردم لبخندم و کنترل کنم.بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی.البته شایدم میدونست.حس کردم متوجه لبخندم شد
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
•♥️
زِ ڪودڪۍ عــاشــقِ
این تــبــارِ محــتـرمــم✨
#امام_رضا علیه السلام
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
'
♦️رهبر انقلاب در روزهای آینده واکسن ایرانی کرونا میزنند
🔹رئیس فرهنگستان علوم پزشکی جمهوری اسلامی ایران از تزریق نوبت اول واکسن ایرانی کرونا به رهبر انقلاب در روزهای آینده خبر داد.
🔹دکتر مرندی: رهبر انقلاب تأکید ویژه بر تزریق واکسن ایرانی دارند. این واکسن حاصل تلاش دانشمندان جوان ایرانی است و از سطح ایمنیزایی بالایی برخوردار است.
🔹ایشان دو شرط مهم برای تزریق واکسن داشتند؛ نخست آنکه واکسیناسیون ایشان خارج از نوبت انجام نگیرد. دوم اینکه فقط واکسن ایرانی استفاده خواهند کرد.
🔹به همین دلیل زمانی که واکسیناسیون هموطنان در بازهی سنی بالای ۸۰ سال آغاز شد، ایشان از دریافت واکسن خارجی خودداری کرده و منتظر واکسن ایرانی ماندند
#واکسن #کرونا
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 💠گالری شمیم رضوی💠
12_shoor_shab_6_karimi_Segment100_04_20_456_00_09_55_726.mp3
5.9M
⏯ #شور
🎶 السلام علی خد التریب
🎤 #حاج_محمود_کریمی
♦️ #شب_جمعه
••✾◆✾••♥️••✾◆✾••
🎬 @heyaat_onlain
join🔝🎥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
ای آقای من...
مرابنواز و پناهم ده...
#امام_زمان
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
•♥️
جمعـھهـا،
افسردگۍگرفتھاند
ازاینهمـھنیـامـدن..!
#جمعه
#امام_زمان عج
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
••••○○
شاید گناه کردی اما... 😉
تو هنوز زنده ای
تو داری نفس میکشی😃♥️
تو هنوز اختیار داری🙃
تو میتونی برگردی..
پس برگرد تا دیر نشده رفیق🚶🏻♀🌼
همین امروز،با اولین گام 👣
توبه تولدی دوباره😉
اَستَغفُرِاللهَ رَبی واَتُوبُ اِلَیه
#تلنگر
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁
دلتنگ تو ام ...
💔به وقت دلتنـگی
#حاج_قاسم
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 تقدیر رهبر انقلاب از حرکت علمی بزرگ و آبروبخش جوانان ایرانی برای تولید واکسن کرونا
🔻 رهبر انقلاب در جریان دریافت مرحله اول واکسن کرونا: خیلی متشکرم از همهی کسانی که تلاش کردند و دانش و تجربهی علمی و عملی خودشان را به کار انداختند برای اینکه بتوانند کشور را برخوردار کنند از این امکان بزرگ و آبرو بخش، یعنی واکسن ضد کرونا.
🔹 به من اصرار میشد از مدتی پیش که از واکسن استفاده کنم؛ اولا مایل نبودم از واکسن غیرایرانی استفاده کنم. گفتم منتظر میمانیم تا انشاءالله واکسن داخل کشور تولید شود و از واکسن خودمان استفاده کنیم. این افتخار ملی را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم.
🔸 بعد هم گفتم بالاخره مایلم در وقت خود یعنی آن وقتی که به حسب تقسیم طبیعی واکسن در کشور نوبت به ما میرسد در آن وقت بزنم.
#باافتخار_ایرانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | دریافت نوبت اول واکسن ایرانی کرونا توسط رهبر انقلاب
💻 @Khamenei_ir