eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
927 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شڪہایی کہ نماز را باطل می‌ڪند: ۱. شڪ در رڪعتہای نماز دو رڪعتی، مانند نماز صبح و نماز مسافر. ۲. شڪ در رڪعتہای نماز ۳ رڪعتی (مغرب). ۳. شڪ در نماز چہار رڪعتی هرگاه یڪ طرف شڪ، یڪ باشد، مثل این ڪہ شڪ ڪند یڪ رڪعت خوانده یا سه رڪعت. ۴. شڪ در نماز چہار رڪعتی پیش از تمام شدن سجده‌ی دوم در حالی ڪہ یڪ طرف شڪ دو باشد، مانند شڪ دو و سه، قبل از اتمام دو سجده. ۵. شڪ بین دو و پنج یا بیشتر از پنج. ۶. شڪ بین سه و شش یا بیشتر از شش. ۷. شڪ بین چهار و شش یا بیشتر از شش. ۸. شڪ در عدد رڪعتہای نماز ڪہ اصلاً نداند چند رڪعت خوانده است. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب که می‌خوابی،صبج که بیدار میشی✨ حواست هست به پدرت؟ :) عج 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
هر چه دل تنگت میخواهد بگو 😂❤️ https://harfeto.timefriend.net/16312620820675 بگوشیم😉
هدایت شده از ناشناس پࢪۅا ッ
سلام خداقوت میشه برنامه کلیپ ساز خیلی خوب و درجه یک و پروفایل ساز بذارید داخل کانالتون؟ پیشاپیش سپاسگذارم🙏 سلام چشم
بفرمایید😉 فقط ببخشید دیر شد 💔🙃
: ✨ ایرانی ‌ها به خودشان افتخار کنند که مردی از میان آنها از یک روستای دورافتاده برمیخیزد، تلاش و خودسازی میکند، به چهره‌ی درخشان و قهرمان امّت اسلامی تبدیل میشود. ۹۹/۹/۲۶ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
‹🔖 - - شیطان‌میگہ‌همین‌یه‌بارو‌گناه‌ڪن..! بعدش‌دیگه‌خوب‌شو . . . ‹یوسف|⁹› خدامیگه‍‌باهمین‌یه‌گناه.. ممکنہ‌دلت‌بمیره‌وهرگزتوبہ‌نکنی وتاابدجهنمۍبشۍ..! ‹سوره‌بقره|⁸¹› 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
💛!'!'سر؏ـآشق‌شدنم‌ لطف‌طبیبآنہ‌؎توست ورنہ‌؏ـشق‌تو‌ڪجآ ،این‌دل‌بیمآرڪجآ. .!(: 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برمیگردد،واقعا دوست دارم بدانم چرا این حرف را زد. نگاهش میکنم. میگویم:بگو لطفا... خودش را روی مبل میاندازد. نگاه کوتاهی به من و مانی میاندازد و صورتش را به طرف تلویزیون برمیگرداند. عکس،متعلق به زمانی است که مامان و بابا و عمومسعود و زنعمو،دو طرف کیک ایستاده اند. بغض کرده، لب هایش میلرزند و مردمک هایش،دودو میز نند. به طرفمان برمیگردد میگوید :مشکل از تفکرات غلطمونه.. تا یکی میره کربلا،یا مجلس عزاداری واسه سیدالشهدا میگیره،یا وقتی یه نفر میخواد واسه ساخت حرم ائمه هزینه کنه،صدای وای و امان و فغان از همه ی روشنفکرای این مراسم،بالا میره... میگن امام حسین ضریح نمیخواد،پولشو بدین به فقرا... ولی وقتی یه همچین مراسم پرهزینه ای برگزار میشه، همه با به به و چه چه تعریف میکنن و هیچ کس نمیگه با این پول بیزبون میشد چند تا جوون دم بخت رو سر و سامون داد... میشد چند تا مدرسه ساخت.. میشد هزینه ی درمان چند تا بیمار مستضعف رو داد.. اصلا اینا به کنار.. کسی فکر نمیکنه که اوضاع،واسه عروسی بعدی چقدر بدتر میشه.. خود شما،آقامانی! مثل بچه ها با ذوق دارین از مراسم تعریف میکنین.. از مراسمی که حتی عروس و دوماد نداره... اصلا مگه جشن عروسی باشکوه،نشونه ی خوشبختیه؟ آقامانی شما غریبه نیستین.. الان مُهر افتخار این عروسی پای اسم من و پسرعمو خورده،ما خوشبختیم؟؟ خوشبخت میشیم؟؟ یه ماه بعد که همه چی تموم بشه، همه فراموش میکنن چی بین من و پسرعمو بوده.. ولی این مراسم لعنتی رو هیچ کس فراموش نمیکنه.. تموم شد.. مراسم تموم شد.. اون همه هزینه هم تموم شد.. چند سال بعد هیچ کس جزئیات این مراسم رو یادش نمیاد.. ولی بچه ی یتیمی که تا صبح،گرسنه بوده،امشب رو یادش نمیره.. اصلا دین به کنار.. از نظر انسانی نگاه کنیم،چند تا دختر مجرد دلشون لرزیده و همچین مراسمی خواسته.. چند تا آدم بی‌بضاعت حسرت خوردن که نمیتونن حتی یه مراسم معمولی واسه جوونشون بگیرن.. بغضش میترکد.. اشک ها صورتش را خیس میکنند. مات مانده ام... همه ی این حرف ها،از زبان این دختربچه گفته شد؟ این حجم از شعور و فهم،غیرقابل باور است... مانی مبهوت است،میدانم حسابی حرف های نیکی تکانش داده... بلند میشوم،جعبه ی دستمال را برمیدارم و به طرفش میروم:اشکات رو پاک کن سرش را بلند میکند و چشم های بارانی اش را به من میدوزد، دستمالی بیرون میکشد و اشک هایش را میگیرد. کنارش مینشینم،کمی فاصله میگیرد. مانی بدون اینکه نگاهش را از زمین بگیرد،میگوید: حالا نمیدونین چقدر غذا،اضافی موند،رفتم یه سر به آشپزخونه بزنم،دیدم دیگ های پر تو آشپزخونه ردیف شدن... نیکی میپرسد:غذاها رو چی کار میکنن؟ مانی میگوید :غذای باقی مونده تو دیس ها رو که ریختن سطل آشغال... نیکی از جا میپرد:چی؟ یعنی غذاهای دست نخورده رو دور ریختن؟؟ مانی سرش را تکان میدهد:کاش میشد جلوی این همه اسراف رو گرفت حرف های نیکی حسابی،رویش تأثیر گذاشته وگرنه، مانی را چه به این حرف ها!! نیکی مستأصل نگاهم میکند:من یه فکری کردم.. ولی به کمکتون احتیاج دارم مانی میگوید :حتما.. چه فکری؟ نیکی با ذوق به طرفش برمیگردد:من یه نفرو میشناسم که میتونه این غذاها رو به دست کسی برسونه که بهش نیاز داره.. مانی موبایلش را برمیدارد:امیدوارم دیر نشده باشه شماره ای میگیرد،نگاهم همچنان به نیکی است، هیجان زده است و نگران به مانی نگاه میکند مانی میگوید : الو سلام.. خوبی؟ :_نه یه کار دیگه دارم.. ببین فرهاد،غذاها چی شد؟ نیکی به طرفم برمیگردد. پرسش نگاهش را میفهمم، آرام میگویم:یکی از کارمندای تشریفات باباست.. مراسمای خونوادگیمون به عهده ی اونه.. سرش را تکان میدهد و دوباره برمیگردد. کمیـ نزدیکش میشوم،دوست دارم عکس العملش را ببینم.. هنوز ده سانتی با او فاصله دارم تکان نمیخورد.به نظرم،تصمیم دارد به من اعتماد کند،لبخند به لبم میدود.. نمیدانم چرا،ولی اعتماد به نفسم دو چندان میشود. حواسم جمع حرف های مانی میشود. :_خب پس.. ببین با یه وانت،بفرست غذاها رو به این آدرس که میگم،فهمیدی؟ :_نه کاری ـنداشته باش.. خیلی خب.. خداحافظ. تلفن را قطع میکند،نیکی میگوید:آدرس رو براش میفرستین؟ مانی لبخند میزند:آره بیا بنویس،بفرستم و موبایلش را به دست نیکی میدهد. نیکی سریع تایپ میکند و بلند میشود:من برم آماده شم.. میپرسم:کجا؟ برمیگردد:خب ما هم باید بریم اونجا دیگه.. آخه من شماره ی اون آدم رو ندارم.. باید بریم من حضوری براش توضیح بدم.. البته اگه ممکنه... مانی به پشتی صندلی تکیه میدهد:حتما.. مسیح اگه خسته ای،نیا... ناخودآگاه اخم میکنم:نه خودم میام.. بلند میشوم و لباس هایم را عوض میکنم. بعد از ظهر،بعد از رفتن دوست نیکی،مشغول جمع کردن وسایل اتاق شدم.. این دوهفته خانه نشینی مرا دیوانه نکند،خوش شانس بوده ام. شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن خا
کستری،طبق معمول آستین هایم را تا آرنج بالا میدهم و کاپشن مشکی ام را برمی دارم از اتاق بیرون میآیم،مانی موبایل در دست دارد. سرش را بلند میکند و نگاهم میکند:با ماشین من بریم.. ماشینت تو سطح شهر دیده نشه بهتره.. نیکی از اتاقش بیرون میآید،تنها چادر مشکی اش دیده میشود و لبه های روسری بنفش که صورتش را به خوبی قاب کرده است. نگاهم را میگیرم و میگویم :بریم مانی هم چنان که به صفحه ی گوشی زل زده،راه میافتد،پشت سرش میروم. در را باز میکند و ازخانه بیرون میرود،در را برای نیکی نگه میدارم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود. در را میبندم و هم زمان با نیکی باهم،داخل آسانسور میشویم. مانی پشت سرمان میآید. کلید پارکینگ را میزنم . چند لحظه در سکوت،سپری میشود. آسانسور میایستد و وارد پارکینگ میشویم. مانی،سویچ را درمیآورد و قفل در ماشینش را باز میکند. نیکی،مثل یک بچه ی آرام،کنار ماشین میایستد. در عقب را برایش باز میکنم،مینشیند و لبخند کوچکی میزند. جلو مینشینم و مانی بالاخره سرش را از صفحه ی گوشی بیرون میآورد. سوار میشود و راه میافتد. :_خب زنداداش کجا برم؟ نیکی،خودش را جا به جا میکند و وسط مینشیند. :+چند تا خیایون بالاتر از خونه ی ما،یه مسجد هست. اونجا بریم لطفا. مانی میگوید :اون طرفا خطرناکه،ممکنه کسی شمارو ببینه میگویم:الان که همه مراسمن،بر و نگران نباش.. مانی چشم میگوید و سرعتش را زیاد میکند. میگوید:راستی.. من خیلی گشنه ام.. میگم یه کم از این غذاها ببریم خونه؟ شمام بالاخره از شام عروسیتون بخورین؟ نیکی میگوید:نه آقامانی.. آدمایی که به این غذا احتیاج دارن،خیلی زیادن.. اگه اجازه بدین،تو خونه قیمه هست. من اون رو براتون گرم میکنم.. مانی میخندد:عیب نداره.. هرچند این غذاها یه چیز دیگه بودن... میگویم:پسر شکمو.. تو همه ی عکسا داشتی میخوردی.. بازم گرسنه ای؟ میخندد:خوبه عروسی واقعیت نیست.. وگرنه لقمه ی تک تک مهمونا رو میشمردی.. ناخودآگاه نگاهم به نیکی میافتد،سرش را پایین میاندازد.. جلوی ـمسجد میرسیم،دو تا وانت را کنار هم پارک کرده اند که پشت هر کداشم دو تا دیگ بزرگ و چند قابلمه ی کوچک است. پیاده میشویم. نیکی به طرف مسجد میرود:من برم خبرشون کنم نگاهم به دنبالش کشیده میشود. قدم هایش را موزون و مرتب برمیدار د. چند ضربه به در مسجد میزند. چند لحظه بعد پیرمردی جلو میآید و در را باز میکند. به کاپوت شاسی بلند مانی تکیه میدهم و دست هایم را در سینه ام روی هم قالب میکنم. پیرمرد با نیکی حرفـ میزند،نیکی وانت ها را نشانش میدهد و برایش توضیح میدهد. موقع حرف زدن،دست هایش را در هوا تکان میدهد، انگار عادت همیشگی اش است... مانی کنارم میایستد :خیلی خاصه به طرفش برمیگردم،نگاهش به نیکی است و لبخند عجیبی روی لب هایش نشسته،چشم هایش برق میزند.. با ابروهایش به نیکی اشاره میکند:ببین چه ذوقی کرده.. انگار سند همه ی دنیا رو به نامش زدن.. پوزخند میزنم؛چقدر جنس خواسته های این دختر با من متفاوت است.. مانی ادامه میدهد : بعد دیدن عکسا،انتظار داشتم بالا و پایین بپره و خوشحال شه. مسیح ما خیلی دست کم گرفتیمش... دقت کردی چقدر آرومه؟ سرم را تکان میدهم،راست میگوید.. معدن آرامش است این دختر.. نمیدانم چرا وقتی مانی از او تعریف میکند،لبخند میزنم. نیکی با پیرمرد به طرفمان میآیند،صاف میایستم. چند قدمی مان که میرسند نیکی میگوید:مشدی ایشون همسرم هستن،ایشون هم برادر همسرم لبخند میزنم و دست پیرمرد را میفشارم. پیرمرد با مانی هم دست میدهد و به طرف من برمیگردد:خدا خیرتون بده.. قبول باشه ان شاء الله.. من الآن زنگ میزنم چند تا از بچه ها میان،تا صبح این غذاها رو بسته بندی میکنیم،صبح میبریم تحویل نیازمندا میدیم،خدا خیرتون بده... نیکی با ذوق به مشدی نگاه میکند. جلو میروم و دست پیرمرد را میگیرم،چند گام با خودم همراهش میکنم. کمی از مانی و نیکی دور میشویم،بسته ای پول در میآورم و به طرف مشدی میگیرم: بفرمایید با تعجب نگاهم میکند:این چیه؟ میگویم:واسه هزینه ی ظرف یک بار مصرف و ماشین و اینا.. بفرمایید با لبخند دستم را پس میزند:نه پسرم.. پول هست.. ماشین هم هست،خیالت راحت... خانمت گفت عروسی یه بنده خدایی بوده انگار.. مبارکه ان شاءالله.. خیلی ثواب کردن واقعا.. اگه بدونی چه خونواده های نیازمندی تو این شهر هست.. عوض من به عروس و داماد تبریک بگو... آرزو میکنم به پای هم پیر بشن... برق از تنم عبور میکند،صداقت گفتار پیرمرد عجیب به دلم مینشیند.. به این چیزها اعتقادی ندارم ولی...نکند،مستجاب الدعوه باشد ؟ پیرمرد ادامه میدهد:این دختر،خیلی خانمه.. ماشاءالله لنگه نداره.. حالا میبینم خداروشکر همسرش هم یه پارچه آقاست.. خوشبخت باشین پسرم،قدر این دخترو بدون.. خیلی بهم میاین.. حرف هایش را باهم آنالیز میکنم،دعا میکند من و دختری که خیلی خانم است،به پای هم پیر شویم؟ نه! اشتباه کردی پیرمرد! ما به هم نمیآییم! تنها لبخند میزنم. ★ نیکی سینی را روی میز میگذارد. مانی خودش را جلو میکشد:عجب رنگ و بویی داره فقط بوش خوبه دیگه؟ نیکی میخندد،خنده که نه.. لبخند میزند نگاهم به ظرف قیمه میافتد،خوش رنگ و لعاب است،مانی راست میگوید. مانی قاشق پری داخل دهانش میگذارد. نیکی نگران،به او خیره شده. کمی که میگذرد،مانی میگوید:وای عالیه.. خیلی خوبه.. مسیح خیلی بیمعرفتی.. چرا نگفتی منم واسه نهار بیام؟ قبل از اینکه ح
رفی بزنم،نیکی با پوزخند محوی میگوید :نه پسرعمو نخوردن ... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐑گوسفند قربانی مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چله تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست!! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
↻<💖🌸>•• یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! » بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ » جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت: « سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.» 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
✨🌱 محتاج بھ لبخند توئم باز بخند 😍 این خنده‌ی تو مایہ‌ی جان است مࢪا 🙂❤️ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』 ـ
💐 مهمترین کارهای زن در نگاه رهبر انقلاب : مادران در دوران انقلاب و در جنگ تحمیلی، فرزندان خود را به سربازان جانباز و شجاع در راه اسلام و مسلمین تبدیل کردند، و همسران در دوران انقلاب و دوران جنگ تحمیلی، شوهران خود را به انسانهای مقاوم و مستحکم مبدّل ساختند. ✅ این است نقش و تأثیر زن بر روی فرزند و شوهر. این، نقشی است که زن میتواند در داخل ایفا کند و جزو بزرگترین نقشهاست و به نظر من از همه‌ی کارهای زن مهمتر، همین کار است. از همه‌ی کارهای زن مهمتر، تربیت فرزندان و تقویت روحی شوهران برای ورود در میدانهای بزرگ است، و خدا را شکر میکنیم که زن ایرانی و مسلمان، در این میدان هم بیشترین هنر را نشان داده است. ۷۵/۱۲/۲۰ @shahid_roohollah_ghorbani
: ✨ پاسداری از انقلاب، مخصوص سپاه پاسداران که نیست؛ همه موظّفند. هر انسانی، هر موجود مؤمنی موظّف است. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
عج :🌱 إنَّ اللهَ قَنَعَنا بِعَوائِدِ إحْسانِهِ وَ فَوائِدِ اِمْتِنانِهِ. همانا خداوند متعال، ما اهل بیت را به وسیله احسان و نعمت هایش قانع و خودکفا گردانده است. 📚(بحارالانوار/ج 52 /ص 38 ) 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
‌ گر دخترکی پیش پدرناز کند گره کربلای همه را باز کند🙃🖤 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚سجده بر سطـــح ناصـــاف یا نوشـــتہ دار مُـــهر❗️ ❓سؤال: بر روے نوشتہ هاے مُهر اشڪال دارد؟ ✅جواب: اگر مقدار تماس پیشانے با ، در مجموع بہ اندازه حداقل سر انگشت باشد، اشكال ندارد. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva