eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
909 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
یادمـ باشـد همیشہ یڪی هسٺ ڪه بدون چشم داشت دوستمـ دارد... :)🍃 .. :) 🌊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
هر چند حال و روز زمین و زمان بد است یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زِیْنَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
•چادر بهانہ ایسٺ🦋💙 ڪہ دریایےٺ ڪنند✨🌊 • معصوم باش💤😌 تا پُرِ زیبایےٺ ڪنند🖤🙃 •چادر بدونِ حُجب و حیا🚫🧵 تڪہ پارچہ سٺ🍓🙂 •این سہ قرار هسٺ... 🚶🏻‍♀️ ڪہ زهرایےٺ ڪنند🧕🏻💜 😊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا می فرمایند: من هم ماسک میزنم ...... دیگه اگه ادعای ولایی بودن داریم بسم الله 💠سوال میشه یعنی که وظیفه شرعی بدونیم؟؟ 🔸بله.چطور نمیشه؟ وقتی آقا میفرمایند هر کاری که باعث شیوع این بیماری بشه "سیئه" است یعنی چه؟ خب یعنی گناه دیگه. ماسک نزدن و رعایت نکردن بهداشت و روبوسی و غذاخوردن توی ظرف و ظروف فک وفامیل و دوستان عامل شیوع بیماریه. و هرکه رعایت نکنه گناهکاره. چه اونی که آقا مرجع تقلیدشه چه دیگران که ولی فقیه داره بهشون تذکر میده و هرکاری که کمک کند به کنترل بیماری میشه "حسنه"یعنی ثواب. وقتی اقا میفرمایند "آدم غصه اش میگیره"از اینکه ما فوتی هامون رسیده بود به ۳۴ تا، حالا رسیده به ۱۳۰ تا. خب ما چرا از غصه اقا غصه مون نمیگیره؟ میری حرم ولوله است نه ماسکی نه فاصله ای نه بهداشتی .خب چه توقعی از غیرمذهبی ها داریم. ☺️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
حضرت آقا می فرمایند: من هم ماسک میزنم ...... دیگه اگه ادعای ولایی بودن داریم بسم الله 💠سوال میشه
😚 یه اعترافی بکنم دوستان؟😅 راستش من وقتی با ادمینا میرفتم بیرون، نه ماسک میزدم نه دستکش 🤦🏻‍♀ (وقتی می‌رفتیم عکس برای پروفایل مخصوص بگیریم) کلا بیرون که بودم رعایت نمیکردم البته اوایل کرونا دستکش میپوشیدم😁 همین الان هم قبول نداشتم تا ... تا وقتی که رسیدم به این سخن حضرت عشق❤️ و براتون پست کردم☺️ دیگه تصمیم گرفتم اول برای رضای خدا و بعد هم انجام امر ولی، ماسک بزنم😷 سخته هاا ولی به خاطر خدا❤️ بیاین باهم مثل حضرت آقا ماسک بزنیم😍😁
. زندگی‌اونجاش‌قشنگه‌که خسته‌وکوفته‌ازراه،میشینی‌اون ‌وسط،یه‌نگاه‌میندازی‌سمت‌راستت ‌حرم‌حضرت‌ارباب‌رومیبینی،یه‌نگاه ‌میندازی‌سمت‌چپ حرم‌حضرت‌سقارو‌میبینی....!! ...(:💔 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌱❤ 「 ○°ڪاش میشد ڪه ٺو با معجزه ای برخیزی... !」 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت346 از رفتن به خانه‌ی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا به مادر زن
آنقدر ترش بود که چشم‌هایش را جمع کرد و اخم‌هایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم: –خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همه‌ی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی می‌گشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت: –راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشم‌هایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود. سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نه‌ساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسه‌ی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت: –داغه‌ها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسه‌ی سوپ اشاره کردم. –بی‌زحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسه‌ی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خنده‌ام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم: –مامان من برنج رو بکشم؟ –دیس‌ها اونجاست بردار بکش. مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت: –حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت. اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت: –من پاک می‌کنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم: –میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت: –نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه. همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت: –راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت: –ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت: –سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی. نمی‌دانم چرا، حرفش دلم را شکست. چرا او فکر می‌کرد من می‌خواهم از دستش راحت شوم. با ناراحتی نگاهش کردم. –این یعنی نریختی؟ حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه می‌گرفت و غذا نمی‌خورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمه‌اش را قورت داد و آرام پرسید: –چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. همان لحظه ریحانه با گریه گفت: –میخوام برم پیش راحیل جون. مادربزرگش گفت: –امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه. –حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم می‌خوابونمش. بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت: –عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم. –آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد می‌خورم. ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب می‌خورد. –الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذایشان را خورده بودند. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم می‌کند. همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره می‌آمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد. بوی آشنایی مشامم را نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود. آهی کشید وگفت: –چرا غذات رو نخوردی؟ جدی گفتم: –چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بی‌رحم شدی. دستم را گرفت. –من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند. به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری... تیز نگاهش کردم. حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم. –حالا کی می‌خواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو در مورد من چی فکر کردی؟ اشکم روی دستش چکید. بی‌قرارشد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva به قلم لیلافتحی پور