eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
910 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخنان رهبر انقلاب درباره معنی و مفهوم تجلیل همه اقشار مردم از شهید حاج قاسم سلیمانی 🔹رهبرانقلاب: مردم در تجلیل از «مظهر اقتدار ملی و جهادی» ایرانیان یعنی شهید سلیمانی نشان دادند که به مبارزه و مقاومت در مقابل استکبار ایمان دارند و برای قهرمان ملی خود بالاترین ارزش‌ها را قائل هستند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت28 در دلم فکر کردم من چقدر طلبکارانه با خدا حرف میزدم. امیر محسن از جایش بلند شد. –تا تو آما
🕰 زنگ واحد خانه‌ی خواهرم را که زدم چند دقیقه‌ایی طول کشید تا بالاخره در باز شد. امینه تلفن به دست استفهامی نگاهم کرد و لبخند زوری زد و گفت: –بیا تو، چرا خبر ندادی؟ بعد به کسی که پشت خط بودگفت: –رها جان حالا بهت خبر میدم میام یا نه، بعد تلفن را قطع کرد. وارد خانه شدم و گفتم: –اصلا یادم نبود. راست میگیا اگه خونه نبودی چی؟ –در را بست و گفت: –به خاطر اون نمیگم. حداقل خونه رو مرتب می‌کردم. –ای بابا ما که این حرفها رو با هم نداریم. سرکی به آشپزخانه کشیدم. سینک پر از ظرف نشسته بود. روی کانتر آشپز‌خانه که اصلا جای سوزن انداختن نبود. برای بسته‌های خرید روی کانتر جایی باز کردم و گفتم: –شام چی دارید؟ امینه با لبخند به چیزهایی که خریده بودم نگاه کرد. –هنوز هیچی درست نکردم. –پس دیگه کی میخوای درست کنی، الان شوهرت میاد. نایلونی را دستش دادم. –جوجه آمادست. میخوای همین رو بزار تو فر، راحت‌تره. بعد نگاهی به سالن و روی مبلها انداختم. –اینجا چه خبره امینه؟ به قول مامان سگ میزنه گربه می‌رقصه. امینه چند تا از وسایلی که روی کانتر بود را برداشت و گفت: –کار کردن تو خونه انگیزه میخواد که من ندارم. پوفی کردم و سرم را تکان دادم. –آریا کجاست؟ –داره اتاقش رو مرتب می‌کنه. به طرف اتاق آریا رفتم. کشوی کمدش را باز کرده بود هر چه لباس روی زمین بود می‌ریخت داخلش. با دیدن من فوری کشو را بست و سلام کرد. –سلام خاله جان. عزیزم چرا اینجوری جمع میکنی؟ –آخه مامان گفت زود جمع کنم شما نبینید. لبخند زدم. –اگه آیفن تصویری نبود چیکار می‌کردی؟ بریز بیرون با هم جمع کنیم. نیم ساعتی طول کشید تا اتاق آریا مرتب شد. در این مدت هم صدای ظرف شستن و جمع و جور کردن امینه می‌آمد. به آشپزخانه رفتم و گفتم: –شاید به جای من شوهرت بود، با این وضع خونه می‌خواستی پیشوازش بری؟ پوزخند زد. –پیشواز؟ مگه از کجا امده؟ –بالاخره اینجوری خونه رو ببینه ناراحت میشه. –زیادی تحت تاثیری‌ها اُسوه، البته حقم داری، باید شوهر کنی تا از این خیالات بیای بیرون. – خوشحال و راضی کردن شوهر خیالاته؟ دستمالش را محکم‌تر روی سطح اجاق گاز کشید. –مگه اون به ناراحتیهای من اهمیت میده؟ که منم... حالا ولش کن، بگو ببینم چی شده بی‌خبر اینورا امدی؟ راه گم کردی؟ راستی خواستگارا امدن؟ نگاهی به دستمالش انداختم. –اون اجاق سیم ظرفشویی می‌خواد مگه این دستمال او جرمارو می‌تونه پاک کنه؟ بعد نگاهی به کف سالن انداختم. –هنوز فر رو روشن نکردی؟ –گاز رو تمیز کنم بعد. –تو شام رو درست کن منم برم جارو برقی بکشم بعدا با هم حرف می‌زنیم. خیلی طول کشید تا خانه شد دسته‌ی گل. امینه شامش آماده شده بود. خودش را روی مبل رها کرد. –چقدر خسته شدم. خیلی وقت بود اینقدر کار نکرده بودم. ولی چقدر خونه تمیز شدا. –پاشو لباست رو عوض کن، یه کم هم به خودت برس، الان شوهرت میادا. –نگو اُسوه، اصلا حسش نیست. –یعنی چی؟ تو اون روز جلو خواستگار من کلی آرایش کرده بودی اونوقت جلو شوهر خودت... فوری بلند شد. –خیلی خب بابا رفتم. همین که حسن آقا زنگ آپارتمان را زد امینه را وادار کردم که به پیشوازش برود. حسن آقا با دیدن ظاهر امینه با تردید نگاهش کرد. وقتی وارد خانه شد و همه جا را مرتب دید لبهایش کش آمد و گفت: –چقدر همه جا تمیز شده. من از آشپزخانه بیرون آمدم و سلام کردم. با خنده گفت: –آهان پس این تغییر تحولات به خاطر امدن توئه، گفتم من از این شانسا ندارما. امینه حرصی وارد آشپزخانه شد. حسن آقا به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. امینه رو به من در حالی که دندانهایش را به هم می‌سایید گفت: –دیدی گفتم، این اصلا متوجه زحمت من نمیشه، میگه به خاطر تو... –عه امینه ول کن دیگه. توام که چقدر ناز نازی هستی، زود بهت برمی‌خوره. بعد زیر گوشش آرام گفتم: –خودمونیما همچین بیراهم نگفتا، خندیدم و ادامه دادم: –میگم امینه، حسن آقا وقتی دیدتت گل از گلش شکفتا، دلم براش سوخت. تو رو خدا یه کم به دل اون باش. امینه نفس عمیقی کشید. –نمی‌دونم چرا اصلا حال و حوصله ندارم. میگم نمیشه هر روز بیای کمکم با هم کارهارو انجام بدیم؟ اینجوری آدم شارژ میشه. تنهایی نمی‌تونم. –یه بار مامان به بابا گفت تو خونه حوصلم سر میره، آقاجان گفت خانم تمام عالم دارن باهات حرف میزنن مگه غافلی که حوصلت سر میره. توام که همش با این رها خانم می‌گردی چرا بی‌حوصله‌ایی؟ –نه بابا، میریم یه گوشه می‌شینیم از بدبختیامون می‌گیم. حرفش مرا یاد جوکی انداخت و پقی زدم زیر خنده. –چیه؟ بدبختی ‌ما خنده داره. – یاد حرف امیر محسن افتادم. –چه حرفی؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 بعد از شستن ظرفهای شام دور هم نشسته بودیم که حسن آقا گفت: –من اونقدر خسته‌ام که نمیتونم بشینم، صبح زودم باید برم سرکار. میرم بخوابم شب بخیر. رو به آریا گفتم: –آریا پاشو توام بخواب دیگه مگه فردا مدرسه نداری؟ –چرا خاله، نزدیک امتحاناته بچه‌ها یکی در میون میان مدرسه. حالا دیرم برم عیبی نداره. نگاهی به امینه کردم و پرسیدم: –نزدیکه امتحاناتشه اونوقت این همش تبلت دستشه؟ امینه گوشی‌اش را از روی میز برداشت و نگاه گذرایی به آریا انداخت. –پاشو برو بخواب آریا. درسهاش رو خونده. بعد با لبخند گفت: –اُسوه عکس جدید ناخنهای میترا رو دیدی؟ خیلی بامزس. سرکی به گوشی‌اش کشیدم و گفتم: –برات فرستاده؟ –نه‌بابا، تو اینستا گرامه. آرم تیم فوتبال مورد علاقش رو روی ناخنهاش درآورده و نوشته، اینم کار جدید دیزاینر ناخن عزیزم. چقدرم تحویلش گرفته. با تعجب به عکس نگاه کردم. –ای خدا ملت چقدر بی‌دَردَن. –نه‌بابا بی‌درد چیه، بدبخت با دوتا بچه طلاق گرفته. –عه، آهان این اون دوستته که پارسال می‌گفتی طلاق گرفت؟ راستی آخر معلوم نشد چرا با دوتا بچه از شوهرش طلاق گرفت؟ –می‌گفت شوهرم درکم نمیکنه. –یعنی چطوری؟ امینه فکری کرد و گفت: –مثلا یه نمونش می‌گفت بهش میگم حوصلم سر رفته پاشو بریم خیابون گردی یه بادی به سرمون بخوره و دلمون باز بشه، شوهرش می‌گفته خیابون گردی چیه؟ که چی بریم بیخودی خیابونا رو متر کنیم. من خسته‌ام. بعد صدایش را پایین آورد و لب زد"مثل حسن دیگه، همش خستس" بعد دوباره صدایش را بلند کرد یا مثلا کاشت ناخن انجام میداد، یا موهاش رو چند رنگ می‌کرد شوهرش می‌گفته من می‌ترسم چرا مثل اجنه‌ها دست و بالت رو وحشتناک می‌کنی. از جمله‌ی آخرش خنده‌ام گرفت. –خب وقتی شوهرش می‌ترسیده چه کاریه؟ –خب خودش دوست داشت دیگه. –بچه‌هاش چی شدن؟ –پیش شوهرشن دیگه. الانم انگار شوهرش میخواد زن بگیره، میترا فعال شده هی خودش رو به رنگهای مختلف در میاره عکس میندازه میزاره تو اینیستا که شاید شوهرش کوتا بیاد. –یعنی پشیمون شده؟ –اوایل خیلی می‌گفت راحت شدم و از این حرفها، با دوستاش مدام میرفت رستوران و خرید و تفریح و کلاسهای مختلف، ولی اون بار که درد و دل می‌کرد معلوم بود پشیمونه، ولی روش نمیشه برگرده، یعنی می‌ترسه شوهرش قبولش نکنه. میگه نمی‌خوام بچه‌هام زیر دست زن‌بابا بزرگ بشن. می‌گفت دارم افسردگی می‌گیرم. همانطور که عکسهای پیجش را ورق میزدم گفتم: –وا؟ پس انتظار داره شوهرش تا ابد ازدواج نکنه و به پاش بمونه‌؟ اون اگه بچه‌هاش براش مهم بودن ول نمی‌کرد بره، اونم سر این مسائل مسخره، امینه لبخند زد و گفت: –تازه فردای روزی که طلاق گرفت مهمونی گرفت. گفت جشن طلاقه. منم دعوت کرده بود. حسن اجازه نداد برم. از عکسهای که بعدا تو صفحش گذاشته بود فهمیدم بهشون خیلی خوش گذشته. گوشی را دست امینه دادم. این عکسهایی که من دیدم همش آخرت خوشبختیه، افسردگی کجا بود. خودش رو نمی‌دونم ولی کسایی که این عکسها رو ببین حتما افسرده میشه. امینه رو به آریا گفت: –تو که هنوز اینجایی. –منتطرم با خاله برم. رو به آریا گفتم: –تو برو بخواب منم الان میام. بعد از رفتن آریا گفتم: –واقعا یه وقتهایی با خودم فکر می‌کنم یعنی زندگی مشترک اینقدر سخته؟ پس این همه مشاور چه کار می‌کنن که ما اینقدر طلاق داریم. امینه گفت: –من خودم چند بار مشاور رفتم، البته وقتی به حسن گفتم اونم بیاد قبول نکرد. –خب تاثیری داشت؟ سرش را کمی کج کرد. –خب کارایی که گفت رو چند روز انجام دادم خوب بود، ولی آخه من حوصله‌اش رو ندارم. بعدشم لجم می‌گیره چرا همش من انجام بدم پس اون چی؟ اینجوری میشه که ولش می‌کنم. آهی کشیدم. –نمیدونم امینه چی شده. پای درد و دل هر کسی می‌شینی از شوهرش راضی نیست. یعنی مردا کلا نسبت به قدیم بدتر شدن؟ یا خانم‌ها یه عیب و ایرادی پیدا کردن؟ خب تو به مشاور نگفتی من یه طرفه وقتی کاری برای شوهرم انجام میدم انگیزه ندارم؟ امینه گوشی‌اش را کناری گذاشت. –چرا گفتم می‌دونی چی گفت؟ –نه؟ –گفت اولین چیزی که باید محور فکرت بشه فقط یک جملس، اونم این که منبع تغییر و رضایت خودتی و باید این رو اونقدر با خودت کار کنی که ملکه‌ی ذهنت بشه. گفت باید خودم رو عامل مشکلم بدونم. گفت انگشت اشارم باید به سمت خودم باشه. با دهان باز نگاهش ‌‌کردم. –خب این که عاملش کی هست مگه فرقی داره حالا؟ بالاخره مشکل به وجود آمده دیگه. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –آره دیگه، می‌گفت اگه عاملش رو خودمون بدونیم راحت می‌تونیم خودمون رو تغییر بدیم. ولی دیگران و محیط رو نمی‌تونیم تغییر بدیم. می‌گفت کسی که رضایت رو در تغییر شوهرش بدونه باید تا آخر عمرش صبر کنه، ولی کسی که ریشه‌ی تغییر رو خودش بدونه خیلی زود به نتیجه. میرسه. اون یکی از دلیل زیاد شدن طلاق رو همین فضای مجازی می‌دونست. –چرا؟ –می‌گفت به خاطر همین دنیای مجازی رضایت از زندگی پایین امده. افسردگی زیاد شده. –واقعا؟ –راست میگه اُسوه، همین رها دوستم می‌گفت افسردگی گرفته، از بس می‌بینه همه از مسافرتهای خارج و خونه‌های آنچنانی و رستورانای لاکچری عکس و فیلم میزارن تو مجازی، خب راست میگه، روی منم خیلی تاثیر میزاره. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –وا!من فکر میکردم شوهر دارا هیچ وقت افسردگی نمیگیرن. خب اصلا برنامش رو پاک کنید. –آخه نمیشه، الان دیگه همه اونجان. هی سراغت رو می‌گیرن. اونجوری فکر می‌کنن چشم دیدن خوشیهاشون رو نداری. لبهایم را بیرون دادم. –الان من ندارم اتفاقی برام افتاده؟ به نظر من شماها معتاد شدید خودتون خبر ندارید. –توام اگه یه مدت نصب کنی به جرگه‌ی ما می‌پیوندی. خندیدم. –والا اونقدر امیر‌محسن میگه یه درش به جهنم باز میشه که من اصلا بهش فکر نمی‌کنم. ولی کلا وقتش رو هم ندارم. امینه یک ابرویش را بالا داد. –اون که نصب نکرده از کجا میدونه درش به کجا باز میشه، اصلا درش رو کجا دید؟ از جایم بلند شدم. –اون رو دست کم نگیر همه چیز رو بهتر از من و تو می‌بینه. امینه به گلهای قالی خیره ماند. خمیازه‌ایی کشیدم. –من رفتم بخوابم. –عه، جریان خواستگار رو نگفتی. جلوی در اتاق ایستادم و آرام گفتم: –تموم شد. به درد هم نمی‌خوردیم. می‌خواست سوال پیچم کند که فوری وارد اتاق شدم و در را بستم. آریا خواب بود. روی زمین کنار تخت آریا پتویی انداختم و خوابیدم. *** به محض ورودم به فروشگاه صدف پرسید: –همه‌ چی تموم شد نه؟ –آره. –قیافت فریاد میزنه. چرا دیشب جواب تلفنم رو ندادی؟ –سایلنتش کرده بودم. نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت: –صارمی دوباره ظاهر نشه. بعد کنار گوشم ادامه داد: –منم زنگ زدم به خونتون. ابروهایم را بالا دادم. –وای صدف، خدا کنه مامانم جواب نداده باشه. –چرا اتفاقا. کلی هم زیرآبت رو زد. خیلی ازت شاکی بود. –خب تو چی گفتی؟ بی‌تفاوت گفت: –چی می‌گفتم حرفهاش رو تایید کردم و گفتم حاج خانم این اُسوه کلا لیاقت نداره شما خودتون رو ناراحت نکنید. حرصی نگاهش کردم. لبخند زد. –تا تو باشی که واسه من گوشی سایلنت نکنی. تازه با آقا امیرمحسنم حرف زدم. با ذوق ادامه داد: –بر عکس تو خیلی بچه‌ی خوبیه. با تعجب پرسیدم: –مامانم گوشی رو بهش داد؟ –نه، اول امیر محسن برداشت با هم یه‌کم حرف زدیم بعد گوشی رو داد به مامانت. سرزنش بار نگاهش کردم. –نترس بابا، داداشت از همون اول می‌خواست گوشی رو بده مامانت من مخش رو کار گرفتم. بعد دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به فکر فرو رفت. دستم را جلوی چشم‌هایش تکان دادم. –چیزی شده؟ زل زد به چشم‌هایم. –میگم اُسوه چرا واسه برادرت زن نمی‌گیرید؟ چیه دختری که به دردش بخوره سراغ داری؟ –سراغ که دارم. خواستم ببینم قصد ازدواج داره. خب نمیدونم. اون به خاطر شرایطش نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه، اونم دخترای این دوره که همشون پرتوقع هستن. –ولی دختر خوبم زیاده، کافیه دور و برت رو خوب نگاه کنی. با دیدن آقای صارمی درست مقابلمان هر دو لال شدیم. بعد از ساعت کاری به صدف گفتم: –میای بریم خونه‌ی ما؟ چشم‌هایش برق زد. –واسه چی؟ واسه نجات دادن من، مامانم تو رو ببینه یادش میره من رو سوال جواب کنه. –باشه فقط باید یه زنگی به خونه بزنم. صدف زیاد به خانه‌ی ما می‌آمد و رابطه‌ی خوبی با مادرم داشت. مادر خیلی تحویلش می‌گرفت و این برای من عجیب بود. وارد خانه که شدیم مادر با دیدن صدف خوشحال شد و در آغوشش گرفت، من هم با حسرت به آن دو نگاه کردم. صدف روی مبل نشست و کنار گوشم گفت: –وقتی مامانت من رو بغل کرد خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟ لبخند زدم. –اونقدر به نظرم غیر ممکن میاد سعی می‌کنم بهش فکر نکنم. مادر با ظرف میوه وارد شد. –خیلی خوش آمدی دخترم. منم از صبح تو خونه تنها بودم دنبال یه هم صحبت می‌گشتم. –خوش‌ به حالتون حاج خانم تو خونه راحت نشستید هر کاری هم دلتون بخواد می‌تونید انجام بدید. ما اونجا یه شمری مثل صارمی داریم که نتق نمی‌تونیم بکشیم. برای حرف زدنم باید ازش اجازه بگیریم. بعد چشمی در سالن چرخاند. –راستی آقاامیر‌محسن کجاست؟ – تو که امدی گفت برم تو اتاق شما راحت باشید. یه مدته تو رستوران کار کم شده، زودتر میاد خونه. –چرا؟ – به خاطر این اوضاع اقتصادی دیگه. صدف گفت: –پس بد موقع امدم مزاحم استراحت آقا امیر حسینم شدم. –نه بابا این حرفها چیه، الان صداش می‌کنم بیاد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🕰 چند دقیقه‌ی بعد مادر همراه امیر محسن وارد شد. شور و اشتیاقی که با دیدن امیر‌محسن در چشمان صدف به وجود آمد، نمی‌دانستم به چه تعبیر کنم. صدف با دیدن مادر و امیر محسن کلا مرا فراموش کرد. با سوالاتی که از برادرم می‌پرسید او را به حرف وادار می‌کرد. بحثشان در مورد مسائل روانشناسی بود. صدف سر به زیر گوش می‌کرد و میوه اسلایس می‌کرد. بعد از این که پیش دستی پر شد. از روی میز برداشت و به طرف من گرفت. با تعجب نگاهش کردم. –نمی‌خورم صدف جان، واسه من پوست کندی؟ لبخندی زد و گفت: –توام بردار. به آقا امیر محسنم بده. صندلی من مابین امیرمحسن و صدف بود. پشت چشمی برای صدف نازک کردم و پیش دستی را از دستش گرفتم و جلوی امیرمحسن گذاشتم. مادر گفت: –دستت درد نکنه دخترم. الهی عاقبت بخیر بشی. نگاهی به مادر انداختم. –مامان‌جان حالا یه خیار و یه سیب اونقدر دعا و ثنا نداشت‌ها. من عین کوزِت اینجا کار می‌کنم یه بار اینجوری دعام نکردی. امیرمحسن هم از صدف تشکر کرد و بعد گفت: –اُسوه جان، مامان همیشه دعات می‌کنم. فقط نه با صدای بلند. مادر گفت: –اگر دعای من نبود که تا حالا به اینجا نمی‌رسیدی. بعد هم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و زیر لب گفت: –برم شامم رو بزارم. سرم را نزدیک گوش صدف بردم و گفتم: –من به کجا رسیدم؟ فکر کنم مامانم نفرینم کرده. صدف خندید. –منظورشون دوستی با من بود، تو الان مقامت خیلی بالاست با من رفیقی الان داغی حالیت نیست. امیر محسن خندید و دوباره بحثشان را با صدف از سر گرفتن. حوصله‌ام از حرفهایشان سر رفت. به اتاقم رفتم و تعویض لباس کردم. بعد به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم. –مامان کاری نداری؟ فکر کردم الان می‌گوید "نه دخترم تو برو پیش دوستت بشین" زهی خیال باطل. –مگه میشه کار نباشه. بیا این پیازها رو پوست بکن و خرد کن و بعدشم تفت بده. پیازها را که پوست کندم گفت: –بعد از این که خورشت و بار گذاشتی یادت نره برنج رو خیس کنی. من برم پیش صدف تنها نباشه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –مامان جان شما الان مطمئنی امده بودی شام درست کنی؟ حق به جانب گفت: –وا مگه من و تو داریم؟ تو توی این خونه غذا نمی‌خوری؟ دیدم اگر یک کلمه‌ی دیگر حرف بزنم بحث بالا می‌گیرد. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب گفتم: –دیگه من روی کوزِت رو سفید کردم. هم بیرون کار کن هم خونه آخرشم... –چیه غر میزنی، پس لابد من کوزتم که صبح تا شب باید بشورم بسابم. –غر چیه، من با خودم دارم حرف میزنم مامان جان شما برید پیش مهمون. از درون حرص می‌خوردم. "خب خودت پرسیدی کاری داری یا نه، مامان چیکار کنه، امدی مثلا بگی کار من خیلی درسته؟ حالا یه غذا درست کردن چیه که خودت رو با کوزِت مقایسه می‌کنی. بیچاره اون دختر تو اون سن کم، شب و نصف شب میرفت تو جنگل تاریک، سطل سطل آب میاورد." سرم را بالا آوردم که غر بزنم ولی در عوض گفتم: –خدایا عاشقتم که اینقدر سورپرایزم میکنی. ای سورپرایز کننده. دوباره با خودم گفتم"نه سورپرایز خارجیه، شاید خدا انگلیسیش خوب نباشه، ای غافلگیرکننده‌ی عاشقتم. " موقع خیس کردن برنج صدف به آشپزخانه آمد و با لحن خنده داری گفت: –خانم شما که همش تو آشپزخونه‌ایی امدیم خودتون رو ببینیم. بعد در قابلمه‌ی خورشت را برداشت. –این چه خورشتیه؟ نمک برنج را ریختم. –خورشت قارچ. متفکر نگاهم کرد. –تاحالا نشنیدم. –این خورشت چند روزه تو خونه‌ی ما متولد شده، دقیقا از وقتی که دولت تصمیم گرفت ملت نقرص نگیرن. –من فکر می‌کردم شما رستوران دارید هر روز کباب و چنجه می‌خورید. –اونحوری که باید هممون نقرص می‌گرفتیم. والله ما تو دوره‌ی دولت خدمتگزارم اینجوری که تو میگی گوشت نمی‌خوردیم. چه برسه تو این دولت گرین کارتی. صدف چشم‌هایش گرد شد. –واقعا؟ حالا من فکر می‌کردم فریزتون پر گوشته. در فریزر را باز کردم. –اگه تو یه بسته گوشت پیدا کردی من صحبت می‌کنم جایزه‌ی چند میلیون دلاری ناسا رو برای حل چالش قرن به تو تقدیم کنن. در فریزر را بست. –الان رو نمیگم منظورم تو اون دوره بود. الان که آره واقعا سخت شده. فقط موندم چیزی که ما می‌بینیم، روز به روز گرونیه ولی چیزی که دولت میگه کاهش روز به روز تورم واسه راحتی مردمه. –آخه مردمی که دولت تو نظرشه ما نیستیم. مردم اون همون کسایی هستن که تو خیابون فرشته و نیاوران و کوچه پشتی خونه‌ی خودش زندگی می‌کنن. که وقتی میرن مغازه فقط جمع میکنن میارن، اصلا نمیفهمن چیزی گرون شده یانه، بعد دولتم که میگه کاهش تورم داشتیم میگن حتما داشتیم آفرین چه دولت با تدبیری داریم. صدف لبخند زد. –اونا که مغازه نمیرن نوکراشون براشون خرید میکنن، اونایی هم که نوکر ندارن زنگ میزنن براشون میارن. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🌸... كلُّ قصيدةٍ جميلة لها فصيلةُ دمّكِ! هر‌شعرزیبایی‌گروه خونی‌تورادارد...:) ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
🍃زیارت عاشورا🥀 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ رَسُولِ اللهِ (
🍃زیارت عاشورا🥀 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ رَسُولِ اللهِ (السَّلامُ عَلَيكَ يا خِيَرَةِ اللهِ وابْنَ خَيرَتِهِ) اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ وَابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَى الأرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكُمْ مِنّي جَميعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ، يا اَبا عَبْدِاللهِ  لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصيبَةُ بِكَ عَلَيْنا وَعَلى جَميعِ اَهْلِ الإسْلامِ وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصيبَتُكَ فِي السَّماواتِ عَلى جَميعِ اَهْلِ السَّماواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَيْكُمْ اَهْلَ الْبَيْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ وَاَزالَتْكُمْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَّبَكُمُ اللهُ فيها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْكُمْ وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدينَ لَهُمْ بِالَّتمْكينِ مِنْ قِتالِكُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَيْكُمْ مِنْهُمْ وَمِنْ اَشْياعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِيائِهِم، يا اَبا عَبْدِاللهِ اِنّي سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِياد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَني اُمَيَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ، بِاَبي اَنْتَ وَاُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسْأَلُ اللهَ الَّذي َكْرَمَ مَقامَكَ وَاَكْرَمَني اَنْ يَرْزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني عِنْدَكَ وَجيهاً بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ فِي الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ، يا اَبا عَبْدِاللهِ اِنّي اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَ اِلى رَسُولِهِ وَاِلى اَميرِ الْمُؤْمِنينَ وَاِلى فاطِمَةَ وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَيْكَ بِمُوالاتِكَ وَبِالْبَراءَةِ (مِمَّنْ قاتَلَكَ وَنَصَبَ لَكَ الْحَرْبَ وَبِالْبَراءَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَيْكُمْ وَاَبْرَأُ اِلَى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ) مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِكَ وَبَنى عَلَيْهِ بُنْيانَهُ وَجَرى فِي ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَيْكُمْ وَعلى اَشْياعِكُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَيْكُمْ مِنْهُمْ وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ ثُمَّ اِلَيْكُمْ بِمُوالاتِكُمْ وَمُوالاةِ وَلِيِّكُمْ وَبِالْبَراءَةِ مِنْ اَعْدائِكُمْ وَالنّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبِالْبَراءَةِ مِنْ اَشْياعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّي سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاكُمْ وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداكُمْ فَاَسْأَلُ اللهَ الَّذي أكْرَمَني بِمَعْرِفَتِكُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِيائِكُمْ وَرَزَقَنِى الْبَراءَةَ مِنْ اَعْدائِكُمْ اَنْ يَجْعَلَني مَعَكُمْ فِي الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ وَاَنْ يُثَبِّتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْق فِي الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ وَاَسْأَلُهُ اَنْ يُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الَْمحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَ اللهِ وَاَنْ يَرْزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْكُمْ وَاَسْألُ اللهَ بِحَقِّكُمْ وَبِالشَّأنِ الَّذي لَكُمْ عِنْدَهُ اَنْ يُعْطِيَني بِمُصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعْطي مُصاباً بِمُصيبَتِهِ مُصيبَةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظَمَ رَزِيَّتَها فِي الإسْلامِ وَفِي جَميعِ السَّماواتِ وَالاْرْضِ اَللّـهُمَّ اجْعَلْني فِي مَقامي هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْكَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَمَماتي مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّـهُمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو اُمَيَّةَ وَابْنُ آكِلَةِ الاكبادِ اللَّعينُ ابْنُ اللَّعينِ عَلى لِسانِكَ وَلِسانِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ فِي كُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فيهِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْيانَ وَمُعاوِيَةَ وَيَزيدَ ابْنَ مُعاوِيَةَ عَلَيْهِمْ مِنْكَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدينَ، وَهذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِياد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَيْهِمُ اللَّعْنَ مِنْكَ وَالْعَذابَ (الاْليمَ) اَللّـهُمَّ اِنّي اَتَقَرَّبُ اِلَيْكَ فِي هذَا الْيَوْمِ وَفِي مَوْقِفي هذا وَاَيّامِ حَياتي بِالْبَراءَةِ مِنْهُم
دخترانِ‌ پرواツ
🍃زیارت عاشورا🥀 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ رَسُولِ اللهِ (
وَاللَّعْنَةِ عَلَيْهِمْ وَبِالْمُوالاةِ لِنَبِيِّكَ وَآلِ نَبِيِّكَ عَلَيْهِ وَعَلَيْهِمُ اَلسَّلامُ. سپس صد مرتبه لعن زیر را بگویید: اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِكَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتي جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ (عليه السلام) وَشايَعَتْ وَبايَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً و بعد صد مرتبه سلام زیر را بگویید:   اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْد ِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ سپس یک مرتبه بگویید: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّي وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ (الْعَنِ) الثّانيَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ اَللّـهُمَّ الْعَنْ َيَزيدَ خامِساً وَالْعَنْ عُبَيْدَ اللهِ بْنَ زِياد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً وَآلَ اَبي سُفْيانَ وَآلَ زِياد وَآلَ مَرْوانَ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ. سپس به سجده رفته و بگویید: اَللّـهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاكِرينَ لَكَ عَلى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ للهِ عَلى عَظيمِ رَزِيَّتي اَللّـهُمَّ ارْزُقْني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ وَثَبِّتْ لي قَدَمَ صِدْق عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْنِ وَاَصْحابِ الْحُسَيْنِ اَلَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parv
1_280907991.mp3
28.44M
💔 صوت زیبای زیارت عاشورا با صدای 🌼 خیلی التماس دعا😞 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva