#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت36
راستین دستش را با فاصله پشت پریناز حائل کرد و گفت:
–بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن.
نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریههایم بود با فشار بیرون دادم.
دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم.
پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب در هم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم. آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرو رفت و احساس سوزش کردم.
آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم:
–بله، خانم ولدی کارم داشتید؟
–نایلون شیکی را دستم داد و گفت:
–عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم.
نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم.
–نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن.
اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه.
تشکر کردم و از آبدارخانه بیرون آمدم.
به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم:
–هی بد نبود.
چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد.
–بیا اینجا بشین کارت دارم.
کنارش نشستم.
–اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیهام را به مبل دادم.
–تو که بازم زود امدی.
–آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده.
–بدون کارگر که نمیتونید.
–آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت میگیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده.
–راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصههام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم.
امیر محسن کمی جابه جا شد.
–میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتر به کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی.
بلند شدم.
–نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده.
او هم بلند شد.
–خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟
نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلیام است.
–مشکلی نیست امیر، عادت میکنم، خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه،
–آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه...
–نه بابا سعی میکنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم.
طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت:
–الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبهاش رو نداری دیگه.
نمیدانم حسهای مرا چطور میفهمید.
–باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم.
امیر محسن پوزخندی زد و خواست از اتاق بیرون برود.
صدایش کردم. برگشت و گفت:
–زود بگو میخوام برم.
–من چمه امیر محسن؟
کنارم روی تخت نشست.
–قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟
–بگو بابا، مگه بچهام.
–تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجهی این موضوع شده باشه.
هین بلندی کشیدم.
–خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟
خندید.
–پس یعنی درست گفتم؟
با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم"
نالیدم و گفتم:
–حالا چیکار کنم؟
به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای.
توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه.
–ولی من توقعی از اون ندارم.
–چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشهی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت37
چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانهشان میخواهد سری هم به من بزند.
–صدف جان هر چی فکر میکنم خونهی ما توی مسیرت نیستا.
نوچ نوچیکرد و گفت:
–رفیقم رفیقای قدیم میخوای نیام؟
–اتفاقا بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم.
–نه بابا بیرون چیکار داریم، همونجا تو خونتون خوبه دیگه.
–صدف تو مطمئنی واسه دیدن من میای؟
مکثی کرد و پرسید:
–وا! پس واسه دیدن کی میام؟
–مامانم و امیر محسن.
–خب اونام هستن. برای دیدن همتون میام.
–صدف مشکوک میزنیا.
از حرفم به هول و ولا افتاد و آسمان ریسمان بافت.
سکوت کردم.
کمی مِن و مِن کرد و بعد ادامه داد:
–راستش حرفهای امیر محسن خیلی روم تاثیر میزاره. ماشالا با اطلاعاته، خوش صحبتم هست. الانم چندتا سوال دارم میخوام ازش بپرسم.
–صدف من از این حرف زدن و دیدارها میترسم. نکنه یه وقت...
حرفم را نصفه گذاشتم.
–یه وقت چی؟
–خودت میدونی چی؟
– اُسوه خیلی وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم.
–چی؟
–چیزه...چطوری بگم؟ من...من...
–تو چی؟ بگو دیگه جون به لبم کردی.
–من به امیرمحسن فکر میکنم.
گنگ پرسیدم:
–بهش فکر میکنی؟ یعنی چی؟ فکر کردن که کار خوبیه.
–ای بابا تو چرا نمیگیری؟
هین بلندی کشیدم.
–چی گفتی؟
تو، تو، یعنی تو دوسش داری؟
فریاد زدم.
–با توام صدف؟
–چرا داد میزنی؟
–چرا داد میزنم؟ صدف تو شرایط امیرمحسن رو نمیبینی؟
–یه جوری برخورد میکنی انگار گناه کبیره انجام دادم.
–چه ربطی داره. مگه الکیه، اصلا میفهمی...
حرفم را برید.
–همه چی رو خیلی خوب میدونم. همهی شرایطی که من دلم میخواد همسر آیندم داشته باشه رو اون داره.
فهمیده نیست که هست. صبور نیست که هست. کار نداره که داره. حرفهای قشنگ نمیزنه که میزنه. مهربون و با محبتم که هست، مگه یه دختر چه انتظاری از همسر آیندش داره؟
از حرفش خندهام گرفت.
–همسر آینده؟ صدف جان خیلی تند رفتیا، اونوقت این همه اطلاعات رو یهو چطوری به دست آوردی؟
من تازه میخواستم بگم زیاد با هم حشر و نشر نداشته باشید یه وقت...
فوری گفت:
–دیر گفتی اُسوه، من دوسش دارم.
– صدف چرا خودت رو زدی به اون راه. چشمهای برادر من...
–خودم میشم چشمهاش، این موضوع اصلا برام مهم نیست.
–چی میگی صدف؟ اینطورا هم که تو میگی نیست، خیلی مشکلات داره، خانوادت چی میشن؟
–من با مادرم صحبت کردم که با پدرم در میون بزاره، من مطمئنم اگه اونا امیر محسن رو ببینن و باهاش حرف بزنن نظر من رو تایید میکنن. در ضمن امیرمحسن خودش همهی مشکلات رو برام توضیح داده، من کاملا متوجه هستم که چیکار میکنم.
مبهوت به حرفهایش گوش میکردم.
–شما با هم در این مورد حرف زدید؟
آرام گفت:
–اهوم. با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. البته به در خواست من. اون هنوزم مخالفه، اتفاقا میخواستم همین روزا بهت بگم. ولی دیدم خیلی درگیری، گفتم صبر کنم تا یه کم سرت خلوت بشه و موقعیتش پیش بیاد.
–صدف تو جو گیر شدی. یادته پارسال خواستگار به اون خوبی داشتی همهی شرایطش خوب بود فقط ده سال از تو بزرگتر بود قبولش نکردی گفتی مردم میگن ازدواج نکرد نکرد آخرش رفت با یه پیرمرد ازدواج کرد.
–پارسال رو ول کن اُسوه، اون موقع کم عقل بودم که حرف مردم برام مهم بود. الان به کارم ایمان دارم، حرف مردمم برام بیاهمیته.
حرصم گرفته بود.
–آخه مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض بشه اونم اینقدر زیرپوستی؟ جالبه که نه تو نه امیر محسن یه کلمه به من نگفتید.
با ناراحتی تماس را قطع کردم. تاملی کردم و بعد به طرف گوشهی دنج امیر محسن در سالن رفتم.
روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش را روی موبایلش سُر میداد. بالای سرش ایستادم و هندزفری را از گوشش درآوردم و روی گوشم گذاشتم، گوینده تند تند مطلبی را که امیرمحسن سرچ کرده بود را میخواند. موضوع جستجویش در مورد رستورانداری و این چیزها بود.
هندزفری را پرت کردم و طلبکار گفتم:
–آره دیگه، دیگه داری عیالوار میشی، باید دنبال کسب درآمد بیشتر باشی. منم اینجا هویجم چه ارزشی برات دارم.
بلند شد نشست.
با ابروهای بالا رفته گفت:
–چی میگی تو؟
کنارش نشستم.
–من باید از صدف ماجرای شما رو بشنوم.
امیر محسن اشارهایی به آشپزخانه که مادر در حال کار بود کرد و گفت:
–هیس، چه ماجرایی؟ من به اونم گفتم، به توام میگم، هیچ ماجرایی نیست، اون واسه خودش بزرگش میکنه.
اخم کردم.
–یعنی میخوای بگی بهش علاقه نداری؟
نفسش را بیرون داد و حرفی نزد.
آرامتر گفتم:
–اون که معلومه عاشقته و تازه بریده و دوخته، بعد بغض کردم.
–انگار مد شده کلا پسرا کلاس بزارن و دخترا...
حرفم را برید.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت38
–اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خیاط خودش میبره و میدوزه. من اصلا نمیفهمم صدف چرا اینارو بهت گفته، چون قرار بود تا به نتیجه نرسیدیم به کسی حرفی نزنیم
–من که کسی نیستم. بعدشم من خودم تو یه شرایطی قرارش دادم که مجبور شد بگه
نفس عمیقی کشید
–تا چند جلسه دیگه باهاش حرف نزنم نمیتونم هیچ نظری بدم
آرام ضربهایی روی دستش زدم
–دیگه توام خودت رو نگیر، الان اون باید راضی باشه نه تو.
–موضوع اصلا این چیزا نیست. باید بسنجمش ببینم اصلا میتونه با شرایط سخت من کنار بیاد یا در گیر احساس شده. میخوام ببینم عقل کجای زندگیشه
لبم را به دندان گرفتم
–نگو امیر محسن، اتفاقا صدف دختر عاقلیه، حداقل از من عاقلتره
راستی معیار تو چیه برای ازدواج؟
–همین عقل
–یعنی چی؟ معیارت عقل طرفه؟
–اهوم. اگر عقل داشته باشه و ازش استفاده کنه ما مشکلی نخواهیم داشت
–یعنی زیبایی، هیکل..
حرفم را برید
–زنی که عاقل باشه زیبا میشه، زیبایی میشه که برای دیدنش نیاز به چشم نیست. این عقلِ که انسان رو کامل میکنه. البته عقلم طبقه بندیهایی داره. من کلی گفتم. مثلا ممکنه یه نفر عاقل باشه ولی زمینهایی برای رشدش نداشته که به حرکتش در بیاره که معمولا با کوچکترین حرف و سخنی که جایی میشنوه به فکر میره یا در موردش تحقیق میکنه، گاهی یه تلنگر باعث رشد بیش از حد یه نفر میشه. اینایی که یه شبه ره صد ساله میرن. یا بعضیها عقل دارن ولی ازش استفاده نمیکنن یعنی اونقدر به بُعد نفس درونیشون پرداختن که نفس تونسته عقل رو توی مشت خودش بگیره و اجازهی حرکتی بهش نده
–منظورت همون آک بند موندن عقله؟
خندید
–خب استفاده از عقل سختی داره.
–یه چیزی در مورد صدف بگم
سرش را تکان داد
–راستش صدف خیلی خوشگله. خواستگارم زیاد داره ولی همش ردشون میکنه، میگه به دلم نمیشینه. برام عجیبه چه طور تو رو انتخاب کرده، بعد خندیدم و ادامه دادم:
–به نظرت عقلش آکبند نیست؟
–زیباترین زنهای عالم هم توی زندگی وقتی بیعقلی میکنن شوهراشون ازشون بیزار میشن و اون زن براشون زشت میشه. یعنی دیگه زیبایی زنشون رو نمیبینن. اخلاق خوب باعث زیبایی آدما میشه نه صرفا ظاهر
حالا باید دلیل همین که میگه به دلم نمیشینه رو هم ازش بپرسم. اصلا چه جور دلی داره که برای توش نشستن یه فرد شرایط خاصی باید داشته باشه. گاهی دل ما عیب و ایراد داره ولی این ایراد رو تو دل دیگران میبینیم
لبهایم را بیرون دادم
–منظورت رو نمیفهمم، پس این که میگن طرف به دلم ننشست یعنی درست نیست؟ صدف که همچین دختر مذهبی هم نیست که بخواد طرفش شرایط خاص مذهبی داشته باشه. البته بیاعتقاد نیستا فقط..
–آره متوجه شدم چطوریه، یه باری که با هم صحبت کردیم از حرفهاش یه چیزهایی دستگیرم شده. باید دید به بلوغ شخصیتی هم رسیده یا نه. فعلا باید صبر کرد
–دیگه تو این سن میخواستی نرسه
– این چیزها ربطی به سن نداره، بعضیها تو هفتاد سالگی هم به این بلوغ نمیرسن. بعضیها تو سن هفده سالگی بهش میرسن
روانشناسها برای تشخیص این که کسی دارای شخصیت رشد کرده ای است و به بلوغ شخصیتی رسیده یا نه راهکارهایی دارن، مثل "کامروایی درنگیده." اگر انسان تونست کامروایی خودش رو عقب بندازه و نیازی که داره رو در لحظه برآورده نکنه و اون رو مدتی فاصله بندازه، این آدم دارای شخصیت رشد کردست. یعنی به تاخیر افتادن خواستش عصبی و پریشونش نکنه
یکی از نشانههای بزرگ نشدن آدمها همینه، مثل بچهها که اگر چیزی خواستند همان لحظه باید به دستش بیاورند وگرنه زمین و زمان رو به هم میدوزن. این از علامتهای بچگی و عدم رشد کافیه
لبم را گاز گرفتم:
–یعنی منم اینجوریم؟ آخه تو گاهی به من میگی بزرگ شو منظورت اینه؟
–خب توام صبرت کمه، ولی خب ویژگیهای خوب دیگه هم داری
مادر از آشپزخانه گفت:
–اُسوه به جای این که اینقدر اونجا بشینی و حرف بزنی پاشو بیا به من کمک کن و یه کاری انجام بده، فردا پس فردا شوهر کردی میخوای نفرین مادر شوهرت دامنم رو بگیره؟
همانطور که بلند میشدم گفتم:
–مامان از وقتی یادمه شما این حرفها رو میزدید، نمیدونم چرا این فردا پس فردایی که این همه ساله میگید نمیاد. میترسم آخر آرزوی نفرین شنیدن از مادر شوهرم تو دلتون بمونه
مادر در چشمانم براق شد
–با این زبونت هر جا بری برگشت میخوری. تا وقتی بهانههای بنیاسرائیلی واسه خواستگارات میاری بیخ ریش مایی. خواستگار به اون خوبی رو رد کردی. میخوای سر خونه زندگیت هم بری؟ دیگه کی میاد از اون بهتر مگه این که خواب ببینی. واقعا که خلایق هر چه لایق. بعد دلخور رویش را برگرداند
عصبی گفتم:
–آره اصلا من لیاقت ندارم
امیر محسن بلند شد و کنار گوشم گفت:
–نمیشد حالا زبونت رو نگه میداشتی؟الان فقط باید میگفتی، چشم مامان. بعد آرام از من دور شد
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
|✨🙃|
مثلا؛ یهو شبڪھ خبر اعلام کنه
کروناازجهان رفتـ.....
چمدون هاتونوجمع ڪنیدبراے پیاده روے اربعین:)
#اخٖ حسین😞
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
میگفت..:)
"ایمان" یعنی
وقتی "خدا " گفت:
من این کارو دوست ندارم
توهم دوست نداشتھ باشی دیگه..🙃
#چهقشنگ...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
📿| #نمازاولوقت
امام باقر (ع):
《أَیمَا مُؤْمِنٍ حَافَظَ عَلَی الصَّلَوَاتِ الْمَفْرُوضَةِ فَصَلَّاهَا لِوَقْتِهَا فَلَیسَ هَذَا مِنَ الْغَافِلِین.》
هر مؤمنی از نمازش محافظت نموده و آن را در وقتش به جا بیاورد، از انسانهای غافل به حساب نمیآید.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva