eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
927 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چشمی به گهواره خالی نگاه میکنه. . . صدای طفل شش ماهه رو میشنوه. . . بعد از علی خدا صبر زینبی بهش داده:))💔
شش ماهه است ولی مرده میدون شده:)💔 شش ماهه است ولی خاری در چشم دشمن شده . . . :))
حاج محمود کریمی - شب هفتم محرم 1398 - زمینه ( از عطش رنگت پریده بالام ای بالام ).mp3
7.03M
شرمندتم نازنینم باید تو خیمه بشینم شرمنده از حسین و عباس و ام البنینم. . .💔
قبول باشه رفقا🖤💋
ببخشید که طول کشید
ممنون از همراهیتون🍃❤️
التماس دعا داریم از همگی💔
ان شاالله آخر شب مراسم حضرت علی اکبر رو داریم🌺😞🖤
حلال کنید یاعلی
✋🏻
‌ قسم‌بہ‌معنۍ‌لـایمکن‌الفرار‌ازعشق کہ‌پرشدست‌جہان‌ازحسین‌سرتاسر ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🤷🏻‍♀ گاهی وقت ها جنون خوب است... از خدا بخواه مجنونت کند مجنون اهل بیتش :) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
.『😞』 • ● این‌نمڪدان‌حسین‌جنس‌عجیبۍ‌دارد هرچقدر‌میشڪنیم‌بآز‌نمڪ‌میریزد🖤(:" ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
او ڪہ در شش ماهگے باب الحوائج میشود گر رسد سنِ عمو حتماً قیامتـــــ میڪند...🙃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
••🌼🍃 ✨ در‌بدترین‌روزها‌هم‌امیدوار‌باش؛ همیشہ‌زیباترین‌باران‌ها☔️ از‌سیاه‌ترین‌ابرها‌مے‌بارد .. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
گفتم که آب💧؛ تیر برایم جواب شد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت74 خشم از همه جایش بیرون زده بود. حتی دسته
🕰 مریم خانم از پشت آیفن گفت: –بیا تو دخترم، نورا منتظرته. بعد در را زد. داخل که شدم با دیدن حوض، باغچه، پله‌های گوشه‌ی حیاط که به سختی از پشت شاخ و برگ درختها دیده میشد، پاهایم سست شدند. در را بستم و همانجا ایستادم. نمی‌دانستم چطور باید با خودم کنار بیایم. رنگ آبی حوض، گلهای رنگارنگ باغچه و خاطره‌ایی که با یاد آوری‌اش تمام سلولهایم را به هیجان درآورد. خاطره‌ی پنهان شدنم از نگاه او...اینجا عشقم گرم که نه، به آتش کشیده می‌شود. قلب چوبی را از کیفم دراوردم و نگاهش کردم. به دست آوردنش را در آن زیرزمین مرور کردم. با خودم گفتم"باید روزی از راستین به خاطر برداشتن این قلب اجازه بگیرم." قلب چوبی را روی سینه‌ام گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. می‌دانستم این کشش، این بی‌قراری، سرانجامی ندارد، ولی توانایی این که رهایش کنم را هم نداشتم. دلم می‌خواست قید همه چیز را بزنم و گوشه‌ایی بنشینم و فقط عاشقی کنم. او بیاید و رد شود و برود. من فقط نگاهش کنم، ندیدنش را ببینم و باز قلبم زخم بردارد. انقدر که درد زخم‌هایم اجازه‌ی فکر کردن به او را ندهند. کاش میشد قلبم را از سینه‌ام بیرون بیاورم و چشم‌هایش را برای همیشه ببندم، تا نداشتنش، نبودنش و رفتنتش را نبیند. کاش میشد دست در گردن قلبم می‌انداختم و برای زخم‌هایش گریه می‌کردم. برای روزهایی که شکست، اما چشمه‌ی جوشان عشق از درونش جاری شد و ترمیمش کرد. با صدای نورا به خودم آمدم. –سلام. فکر کنم سالها زندگی اونور تاثیرش رو گذاشته، ببخش که به استقبالت نیومدم. دیدم خبری ازت نشد، امدم ببینم چی شده‌. چرا اونجا ایستادی؟ سعی کردم لبخند بزنم. –سلام. نه‌بابا به خاطر استقبال نبود. محو این حیاط قشنگ شدم. –مامان گفت قبلا امدی اینجا فکر کردم که دیگه راحتی و... –آره امدم. باور می‌کنی اون بار اونقدر استرس داشتم که لذتی از دیدن این زیبایی نبردم. وسط حیاط به هم رسیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. –اگه از فضای حیاط خوشت امده بیا همینجا روی تخت بشینیم. البته نه، بریم داخل هوا گرمه. دستش را گرفتم و به طرف تخت کشاندم. –نه، روی تخت سایه افتاده، سایه‌ی این درختها گرما رو می‌گیرن. فقط خبرت رو زودتر بده که به خاطرش پول یه تاکسی دربست هزینه کردم. خندید. –خوشم میاد روک و راحت حرفت رو میزنی. از همون اول که دیدمت از این اخلاقت خیلی خوشم امد. بعد آهی کشید و ادامه داد: –کاش زودتر باهات آشنا می‌شدم. دیگه وقتی ندارم برای دوستی باهات. اُسوه جون لطفا زود، زود بهم سر بزن، بعد از مردنم پشیمون میشیها. –این حرفها چیه؟ یه جوری در مورد مردن حرف میزنی آدم حسودیش میشه. مگه نگفتی داری ادامه تحصیل میدی؟ این همه آدم این مریضی رو دارن اتفاقی هم براشون نیوفتاده. انشاالله بچه دار میشی و بزرگ شدنش رو می‌بینی کلی آرزو داری، خیلی برات زوده این حرفها، اصلا چطور می‌تونی... حرفم را برید. –مردن که دست من نیست، خدا اینطور مقدّر کرده دیگه، من اصلا از رفتنم یا مریضیم ناراحت نیستم. چون میدونم اونور هر چی بخوام هست. بچه، علم آموزی، زندگی لاکچری و خیلی چیزهای دیگه...خنده‌ایی کرد و ادامه داد: – هر چی که اراده کنم اونجا با جدیدترین ورژن هست، مثلا اونجا وقتی درس می‌خونی مطالب هیچ وقت از یادت نمیره و نیازی به جزوه و مرور کردن و امتحان دادن نیست. لذت درس خوندن اونجا با اینجا قابل مقایسه نیست. میرم اونجا درسم رو ادامه میدم، تازه درس اونجا کجا و اینجا کجا. در خودم فرو رفتم. در حالی که چیزی به مرگش نمانده اینقدر شاد و امیدوار است. از خودم خجالت کشیدم. از این که همه چیز را فقط در ازدواج و تشکیل خانواده می‌دانستم. اگر من جای او بودم زمین و زمان را به هم می‌دوختم. از همه شاکی میشدم. یقه‌ی خدا را می‌گرفتم و ول نمی‌کردم. شاید در عرض چند هفته کارم به تیمارستان می‌کشید ولی او... دستش را روی شانه‌ام گذاشت. نگاهش کردم لبهای رنگ پریده‌اش کش آمد. چشمان بی فروغش را در کاسه چرخاند. –چیه رفیق؟ لابد فکر می‌کنی مریضیم زده بالا دارم خیال بافی می‌کنم؟ از حالت چشم‌هایش خنده‌ام گرفت. –نه، فقط هیچ وقت فکر نمی‌کردم به کسی که دکترا جوابش کردن حسودیم بشه. –منم به تو حسودیم میشه، چون هنوز برای استفاده از فرصتهات وقت داری، من خیلی از عمرم رو بیخود هدر دادم. دنبال چیزهایی بودم که اونور اصلا به کارم نمیاد، درحالی که پیش خودم فکر می‌کردم چه کار مهمی انجام میدم. فقط می‌خواستم در دید دیگران آدم باسواد و به روزی باشم. نفسش را عمیق بیرون داد. –دلم میخواد قبل از این که اتفاقی برام بیفته عروسی راستین رو ببینم. با شنیدن اسمش منقلب شدم، آرامشم را از دست دادم. سعی کردم نگاهش نکنم تا متوجه‌ی بی‌قراری‌ام نشود. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 نورا مکثی کرد و ادامه دهد: –بیچاره تو این مدت خودش رو به آب و آتیش زد. چندتا دکتر برام وقت گرفت، هر دفعه که دکترها ناامیدش می‌کردن اونقدر ناراحت میشد که روی منم تاثیر میزاشت. دلم براش می‌سوخت، خیلی برادر شوهر خوبی دارم. یه بار که بهش گفتم الهی که خوشبخت بشی با خنده گفت:" نورا خانم دعا کن زودتر یه جاری برات بیارم. آخه آرزو دارم دعوای تو و جاریت رو ببینم، می‌خوام ببینم دعوای جاریها چطوریه،" وقتی خندیدم جدی‌تر گفت: "دور از شوخی دلم میخواد برام خواهری کنید و خودت برام بری خواستگاری. کاش میشد عروسیش رو ببینم. راستین دیروز دوباره گفت یه دکتر دیگه برام دیده که اصلا کارش دارو دادن و این چیزا نیست. با روحیه و امید دادن به افراد انرژی میده. پوزخند زدم. –به نظرم ما و همون آقا راستین باید بریم پیش اون دکتره نه تو. نورا خندید و گفت: –امروز راستین به حنیف زنگ... آمدن مریم خانم با سینی شربت و خوش و بش کردن با من باعث شد حرفش نیمه بماند. مریم خانم لیوان شربت را به دستم داد و گفت: –زودتر بخور گرم نشه دخترم. چرا نیومدید خونه؟ اینجا گرمتون نیست؟ جرعه‌ایی از شربت خوردم و گفتم: –اینجا رو خیلی دوست دارم. حیفم امد بیاییم داخل. مریم خانم معنی دار نگاهم کرد و لبخند زد. بعد گفت: –برم براتون هندونه قاچ کنم. بعد بیام حسابی با هم اختلاط کنیم. می‌دانستم دوباره می‌خواهد در مورد شرکت و کارهای پری‌ناز بپرسد. نورا بعد از رفتن مریم خانم ادامه داد: –راستین امروزم به حنیف زنگ زده گفته میخواد پریناز رو بیاره خونه تا هممون باهاش آشنا بشیم. انگار دیگه تصمیم به ازدواج دارن. البته به جز من همه دیدنش. حنیف می‌گفت راستین میخواد نظر تو رو بدونه، منم گفتم آخه من چیکاره‌ام خودش پسندیده دیگه. لیوان را بالا برده بودم ودر حال خوردن شربت بودم که با شنیدن حرفش شربت در گلویم پرید و شروع به سرفه کردم. چند ضربه به پشتم زد. –چیزی نیست. پریده تو گلوت. آنقدر سرفه کردم که نورا گفت: عه رنگ صورتت تغییر کرد . به زحمت بلند شد و دستپاچه گفت: –برم برات آب بیارم. شاید شربت زیادی شیرین بوده. بعد از رفتنش فرصت خوبی بود برای برداشتن دریچه‌ی سدی که پشت چشم‌هایم چیزی به سریز شدنشان نمانده بود. قطرات اشکم به یکدیگر مجال نمی‌دادند. یک قطره راه خودش را پیدا کرد و تا زیر چانه‌ام رسید و داخل لیوان شربتی که هنوز در دستم بود سرازیر شد. پس جلسه‌ای که امروز در شرکت تشکیل داده بودند و خانم ولدی حرفش را میزد برای این بود. نورا با لیوان آبی برگشت و نگران نگاهم کرد. دستمالی از کیفم خارج کردم و اشکهایم را پاک کردم. نورا لیوان اب را به دست دیگرم داد. جرعه‌ایی از آب خوردم و شربت را داخل سینی گذاشتم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –خوبم. نگران نباش. ولی او چشم از من برنداشت. نگاهم را به لیوان دستم دادم. نورا دستمال را از دستم گرفت و اشکهایی که دیگر در اختیار من نبودند و پشت هم صف بسته بودند را پاک کرد و لب زد. –الهی من بمیرم. اعتراض آمیز نگاهش کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. –این چه حرفیه؟ خدا نکنه، دیگه خوب شدم. شروع به بازی با دستمالی که در دستش بود کرد و گفت: –برای همین می‌خواستم زودتر رو در رو خودم این خبر رو بهت بدم. چون یه چیزهایی از خانم ولدی شنیده بودم ولی باورم نشد. اون زن با تجربه‌اییه، درست حدس زده بود. مبهوت سرم را به طرفش چرخاندم. چشم‌هایش شفاف شده بودند، ملتمسانه نگاهم کرد. –کاش میشد که بشه. –خانم ولدی چی بهت گفته؟ بی‌تفاوت به سوالم گفت: –اُسوه، اینجوری نابود میشی، می‌دونم خیلی سخته ولی... حرفش را نصفه گذاشت. یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و آرامتر ادامه داد: –من خودم چشیدم می‌دونم با آدم چیکار می‌کنه، بخصوص که طرفت اصلا متوجه نباشه. اون موقع ها حدود یک سال عذاب کشیدم تا این که خودم رفتم و پیش حنیف اعتراف کردم. از این که راز دلم را فهمیده بود خجالت کشیدم. ولی آنقدر داستانش مشتاقم کرد که هیجان زده پرسیدم. –خب اون وقت آقا حنیف چی گفت؟ –با تعجب نگاهم کرد. با همان دستمال اول اشکهای خودش بعد اشکهای مرا پاک کرد و گفت: –منم اون موقع خیلی اشک ریختم. ولی الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم با همه‌ی تلخیش، شیرین بود. وقتی نگاه مشتاقم را دید لبخند زد. –هیچی دیگه فهمیدم اونم بهم علاقه داشته ولی با خودش مبارزه می‌کرده. چون اون اواخر حتی دیگه سخنرانی نمی‌کرد، به جاش کس دیگه‌ایی امده بود. هر جا من بودم دیگه اون نبود. از من فرار می‌کرد. نمی‌خواست با من روبرو بشه. روزی که به عشقم اعتراف کردم. فقط مبهوت نگاهم کرد. می‌دونستم ظاهرم و پوششم در شأن یه همسر روحانی نیست. برای همین با جان و دل تغییرش دادم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 البته من مختصر پوششی داشتم. راستش این چیزا برام خنده دار بود و درکش نمی‌کردم. ولی در عین حال خیلی حرفها که اونجا زده میشد رو قبول داشتم و انجام می‌دادم. –چرا آقا حنیف نمی‌خواستن شما رو ببینن؟ –بعدا فهمیدم اونم بهم علاقمند بوده ولی پیش خودش این ازدواج رو اشتباه می‌دونسته، می‌خواسته فراموشم کنه. البته منم یه جورایی عضو اون کانون شده بودم از بس که همش به بهانه‌های مختلف اونجا بودم. آخه با یکی از خانمهای اونجا دوست شده بودم، اونم من رو به کار گرفته بود یعنی خودم ازش خواستم. اون دوستمم تعجب می‌کرد از این که حنیف فعالیتش کم شده. روزی که به واسطه‌ی اون دوستم با حنیف حرف زدم، گفت که تصمیم داره برگرده ایران. حتی بلیطش رو هم نشونم داد. فکر کن، می‌خواسته از دست من به ایران فرار کنه، اونم برای همیشه، ولی من دستگیرش کردم. نورا از حرف خودش بلند خندید. با خودم گفتم:"خدایا یعنی میشه" مریم خانم با ظرف پر از هندوانه وارد حیاط شد و با لبخند گفت: –تو این گرما فقط هندونه می‌چسبه، ظرف را روی تخت چوبی گذاشت. –میگم اُسوه جان کاش مامانتم میومدا. نورا گفت: –من بهش زنگ زدم نذاشتم بره خونه لباسش رو عوض کنه چه برسه مادرشم با خودش بیاره. مریم خانم تسبیح دستش را روی دستهای نورا گذاشت و گفت: –روی کانتر جاش گذاشتی. نورا تسبیح را برداشت و تند تند شروع به رد کردن دانه هایش کرد. –دستتون درد نکنه مامان جان. نگاهی به تسبیحش انداختم: –بدون ذکر می‌چرخونی؟ – بهم آرامش میده. –آره، برادر منم همین رو میگه، اونم میگه رازی توی چرخوندن تسبیح هست که توی قرصهای آرام بخش نیست. ولی نمی‌دونم چرا رو من جواب نمیده. مادر راستین لبخند زد و نگاهی به نورا انداخت و گفت: –من که حرف زدن با نورا جون بهم آرامش میده. نیاز به تسبیح ندارم. الهی که صد سال زنده باشی عزیزم. با صدای زنگ تلفن دوباره مریم خانم بلند شد رفت. به نورا گفتم: –دیدی گفتم، همه‌ی ما باید بریم پیش اون دکتره. البته مریم خانم درست میگه، منم پیش تو خیلی آرومم. نورا لبخند تلخی زد، خیلی تلخ. –می‌دونی تنها چیزی که آرامشم رو به هم میزنه چیه؟ با دلسوزی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت، لبهایش لرزید. –از مردن و رفتن ناراحت نیستم. از این که مریضم یا این که بچه‌ایی نداشتم برام مهم نیست. از تنها گذاشتن پدرم و گریه‌های مادرم می‌تونم بگذرم. چیزی که اذیتم میکنه دوری از حنیفه. اونقدر که مهربونه، و با رفتار خوبش من رو به زندگی برگردوند. من خیلی بهش مدیونم. با تعجب پرسیدم: –به زندگی برگردوند؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –من قبل از حنیف زندگی نمی‌کردم. فقط در توهم خوشبختی بودم. خواستم بگویم غصه نخور مردها زود فراموش می‌کنند. خودش فوری گفت: –اصلا موضوع این نیست که اون بعد از من چیکار میکنه، میره زن میگیره، نمیگیره، برام اهمیتی نداره. موضوع اینه که برای من جدا شدن از اون خیلی سخته. دستش را گرفتم و فشار دادم. –من مطمئنم ازش جدا نمیشی، تو خوب میشی نورا. نگران نباش. مامانم همیشه میگه وقتی یه زن و شوهر به هم علاقه دارن خدا بینشون جدایی نمینداره. او هم دستم را فشار داد و لبخند زد. –ای‌بابا امروز همش حرفمون به گریه و ناله گذشت. برعکس اون روز که من امدم خونتون کلی خندیدیم. پیش دستی را کنار دستم گذاشت و هندوانه تعارفم کرد و گفت: –باید برام تعریف کنی که چی شد که درگیر برادر شوهر من شدی. یک تکه هندوانه بر سر چنگال زدم و گفتم: –اول تو بگو ولدی چی بهت گفت. لبخند زد. –به شرطی که به روش نیاری، فردا نری تو شرکت چیزی بهش بگیا. –باشه قبول. –اون روز که امده بودم شرکت و داشتیم با هم حرف میزدیم، یادته اون همکارت صدات کرد با هم رفتید. –آقای طراوت رو میگی؟ –آره همون. وقتی در رو بستید، خانم بلعمی هم بلند شد رفت سر کارش. من موندم و خانم ولدی. خانم ولدی گفت که آقای طراوت خیلی به تو محبت میکنه و یه فکرایی در موردت داره، ولی تو بهش اهمیتی نمیدی چون گلوت جای دیگه گیره. من گفتم خانم ولدی نگید این حرفها رو آخه شما از کجا می‌دونید. خیلی مطمئن گفت که تو از راستین خوشت میاد اون این رو از رفتارت متوجه شده. با تعجب نگاهش کردم و لب زدم. –ولدی‌ام واسه خودش کاراگاهی شده‌ها. –خب حالا نوبت توئه. زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم: –چی بگم. من داشتم زندگی می‌کردم این برادرشوهر جنابعالی بود که امد همه چیز رو به هم ریخت و رفت دنبال زندگی خودش. حالام می‌خواد ازدواج کنه. البته من از اون شاکی نیستما، از دست دل خودم شاکی‌ام. گاهی میخوام بگیرمش و خفش کنم که اینقدر آبروی من رو همه جا میبره. نورا با تعجب پرسید: –کی رو خفه کنی؟ –دلم رو دیگه. نوچی کرد و با تاسف نگاهم کرد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد. گفتم: –نورا، میخوام یه چیزی بهت بگم فقط قول بده فکر بدی در موردم نکنی. کنجکاو نگاهم کرد. –چرا باید فکر بد کنم؟ –آخه در مورد پری‌نازه. یه وقت فکر نکنی این حرفها رو میزنم چون دلم نمی‌خواد اون دوتا با هم ازدواج کنن. مرموز نگاهم کرد. –باشه، بگو. –در مورد اون موسسه‌ایی که پری‌ناز توش کار می‌کنه چیزی شنیدی؟ سرش را به علامت منفی تکان داد. –من اصلا نمی‌دونستم کجا کار می‌کنه. تو از کجا می‌دونی کجا کار می‌کنه؟ برایش همه چیز را در مورد رفتنمان به موسسه و محیط آنجا و اتفاقهایی که بین من و پری‌ناز افتاده بود را تعریف کردم. حتی حرفهایی که صدف در مورد آن موسسات شنیده بود را هم برایش تعریف کردم. بدون پلک زدن با دقت به حرفهایم گوش کرد و بعد به فکر فرو رفت. –فقط نورا بین خودمون بمونه‌ها، کمی جابه‌جا شد. فکرش رو بکن به مادرشوهرم اینارو بگم، پس میوفته. فقط اجازه بده به حنیف بگم، بهش میگم به کسی نگه که تو اینارو گفتی. ابروهایم را بالا دادم. –اگر آقا حنیفم نگن پری‌ناز همین که بفهمه کسی از ماجرا بو برده می‌فهمه من گفتم. آخه جز من و خودش که کسی این ماجرا رو نمیدونه، اونوقت واسه من دردسر درست میشه. کمی به ظرف هندوانه خیره شد و بعد گفت: –آخه فکرش رو بکن یک درصد حرفهایی که در مورد اون موسسه گفتی درست باشه، چه بلایی سر راستین و زندگیش میاد. اصلا شاید کار خدا بوده که پری‌ناز خودش به میل خودش تو رو ببره اونجا، زمزمه وار گفتم: –اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. لبهایم را بیرون دادم. –هر جور خودت صلاح می‌دونی انجام بده، لبخند زد. –آهان، فهمیدم چیکار کنیم. به حنیف میگم در موردش تحقیق کنه اگرم پری‌ناز فهمید می‌گیم تحقیق قبل از ازدواجه دیگه، مشکلی پیش نمیاد. *** کمی پول برای خریدن سهم کامران جور کردم. ولی کم بود. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم و ماشین سبکتری بردارم. فکر می‌کردم باید آپارتمانم را بفروشم. ولی وقتی ضررهایی که به شرکت زده بود را از حسابش کم کردم نیازی به فروش آپارتمان پیدا نشد. بعد از روزی که از طریق اُسوه متوجه شدم که کامران از همه چیز با خبر شده. رک و راست مواردی که حسابرس گفته بود را برایش توضیح دادم و گفتم که او مقصر است که این مشکلات به وجود آمده. ابتدا زیر بار نرفت و خواست که تقصیرها را گردن ناکارآمدی اُسوه بیندازد. ولی وقتی مدارکی را که حسابرس در اختیارم گذاشته بود را نشانش دادم حرفی نزد و گفت" می‌خواستم همه را با شرکت تسویه کنم. البته رضا دوستم گفت که می‌توانم از کامران شکایت کنم. چون با برگشت خوردن چندتا از چکها اعتبار شرکت زیر سوال رفته بود و بعضی از مشتریها را از دست داده بودیم. ولی من نمی‌خواستم ماجرا کش پیدا کند. اصلا حوصله‌ی دادگاه و این حرفها را هم نداشتم. از شرکت که بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و روشنش کردم. به طرف خانه‌ایی که پری‌ناز می‌گفت خانه‌ی خاله‌اش است راه افتادم. پری‌ناز زودتر رفته بود تا برای آمدن به خانه‌ی ما آماده شود. انتظارم جلوی در خانه طولانی شد به طوری که چندین بار زنگ زدم تا بالاخره آمد. بلافاصله در را باز کرد و روی صندلی نشست. با دهان باز نگاهش کردم. –چرا خودت رو این ریختی کردی؟ پری‌ناز خانواده من تو رو اینجوری ببینن خوف می‌کنن. صدبار گفتم هرجا میری باید طبق همونجا لباس بپوشی و آرایش کنی. این همه من رو معطل کردی آخرشم اینجوری؟ اخم کرد و نگاهی از آینه‌ی سایه‌بان ماشین به خودش انداخت. –من که عیب و ایرادی نمی‌بینم، جز این که تو الان میخوای گیر بدی. بالاخره خانوادت باید بدونن که من چطوریم دیگه، همیشه که نمی‌تونم براشون فیلم بازی کنم. بعدشم مگه نگفتی برادرت و زنش از خارج امدن، نمیخوام جلوشون کم بیارم. از حرفش پقی زیرخنده زدم. با تعجب نگاهم کرد. اشاره‌ایی به در ماشین کردم. –پیاده شو. اتفاقا به خاطر همونا میگم ساده باش. حالا خودت میای می‌بینی. فعلا برو هم صورتت رو بشور، هم یه مانتو درست و حسابی بپوش. دوباره نیم ساعتی معطل ماندم تا بالاخره آمد. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –نیم ساعته چیکار می‌کنی؟ تو که همون شکلی هستی. عصبی گفت: –نیم ساعته دارم پاک می‌کنم، این همه کمش کردم، اونوقت میگی فرقی نکرده. اخم کردم و نگاهی به ساعتم انداختم. ماشین را روشن کردم و پایم را روی گاز گذاشتم. –تو درست نمیشی. سکوت سنگینی بینمان برقرار شد. با شنیدن صدای پیامک گوشی‌اش نگاهی به آن انداخت و بی‌مقدمه پرسید: –چرا میخوای سهم کامران رو بخری؟ پرسیدم: –کی بهت گفت؟ –مهم نیست. با اخم نگاهش کردم. –اتفاقا مهمه، اصلا تو چیکار به این کارا داری؟ –برای این که عامل همه‌ی این بدبختیا رو اون دختره‌ی پرو می‌دونم. هنوز نیومده جنابعالی همه کارش کردی. –چه ربطی به اون داره؟ عصبی فریاد زد: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✨ اگر امام حسین(ع) شده سرگرمی‌مون باختیم‌هااا.. اخلاقت، دیدگاهت، رفتارت رو حسینی کن...🖤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
😉 ⚠️ای انسان؛ یادت باشد؛ اگر وارد دوزخ شدی🌋،از " تلخـــی عذاب" به خداشکایت نکن⛔️ این همان " شــیرینی گناهی" است که دردنیا ازآن لذت میبردی..!!🍭 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva