eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
923 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📱 لوح | این فضا را خط کشی کنید 🔻رهبر انقلاب: «فضای مجازی بدون اختیار ما، دارد مدیریت میشود و عوامل مسلط بین‌المللی در این فضا از لحاظ خبردهی، خبررسانی، تحلیل داده‌ها و هزاران کار دیگر بشدت فعالند. نمیشود مردممان را در این فضا، بی‌پناه رها کنیم.»۹۹/۶/۲ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💔』 ✍نشسته بودم بغل دست حاجی، یک دفعه زد روی پایش، از صدای ناله‌اش ترس برم داشت ! گفتم: حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: من سه چهار روزه از حال آقا بی‌خبرم....😔 پدرش فوت کرده بود ، میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.☝️ فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود. آنوقت اینطور آه میکشید. اینطور خودش را سرزنش میکرد...💔 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌷』 تا نام تو بࢪده می‏ شود، چࢪاغ‏های صلوات، دࢪ جان لحظه ‏ها فࢪوزان مےشوند....🌿 تا فضیلتے از تو گفته می‏ شود، دل‏ها از بوی گل محمدی زنده مے شوند....🌺🌸 قرآن تو، نزدیک‏ترین ࢪاه ࢪهایی است و نهج‏ الفصاحه ‏ات، پاک‏ترین مبحث بندگے...... 💞 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد : علت ڪینه نظام سلطه از حجاب آن است ڪه افزایش هرزگے موجب کاهش مقاومت مےشود. بےحجاب شدن هنرنیست؛ غیرمحجبه درعالم زیاداست! این حجاب است که حرف تازه جهان امروز است! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✨ ما براے ادامہ دادن.... 👣🏃‍♀️ هیچ کـــ🚫ــس را نداریم جز خودمان و این کافیست:) ☘️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
⚫️ اگر ما آن زمان بودیم، یار حسین علیه السلام می ماندیم؟ 🔴 سی هزاردینارطلا!! ⚫️ رقمی بود که یزید به هرنفر از یاران تاثیر گذار امام حسین (علیه السلام) در کوفه داد و دینشان را خرید! هر دینار چهار ونیم گرم، هر گرم طلا 400 هزارتومان، به پول امروز نزدیک به 54 میلیارد تومان! 🔵 اگه در آن زمان بودیم یار حسین علیه السلام می ماندیم؟! پس⚡️ 💥حواسمان باشد به غربت و تنهایی حسین زمانمان، مهدی فاطمه(عج) به گناه و معصیت و لذت های زودگذر، آقایمان را نفروشیم. #فرصت_تفکر #من_محمد_را_دوست_دارم #ما_ملت_امام_حسینیم #امام_حسین #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🔆 امیرالمؤمنین امام على عليه السلام: ✍ عَوِّدْ اُذُنَكَ حُسنَ الاستِماعِ، و لا تُصغِ إلى ما لا يَزِيدُ في صَلاحِكَ استِماعُهُ 🔴 گوش خود را به خوب شنيدن عادت بده و به سخنانى كه شنيدن‌شان بر اصلاح و پاكى تو چيزى نمى‌افزايد گوش فرامده. 📚میزان الحمکه جلد ۳ صفحه ۲۱۹۱ #حدیث_طوری #من_محمد_را_دوست_دارم #ما_ملت_امام_حسینیم #محرمـ #امام_حسین #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
راه ظهورت را بستم...😔 #من_محمد_را_دوست_دارم #ما_ملت_امام_حسینیم #محرمـ #امام_زمان #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
نهنگ🐋 یونس را نخورد...❌ کارد🔪 اسماعیل را نکشت...🚫 آتش🔥 ابراهیم را نسوزاند...⛔ دریا🌊 موسی را غرق نکرد...📛 آری اگر او بخواهد همه چیز ممکن است... .. نا امید نباش ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠عاقبت خواندن زیارت عاشورا بعد از مرگ!! ✍ فرزند آیت الله علامه امینی(ره) صاحب کتاب “الغدیر” می گوید: ♦️پس از گذشت چهار سال از فوت پدرم، شب جمعه ای او را در خواب شاد و خوشحال دیدم. ⚘پس از سلام و دست بوسی گفتم: در آنجا چه عملی باعث نجات و سعادت شما شده است؟ کتاب الغدیر یا سایر کتاب ها یا تاسیس بنیاد و کتابخانه امیرالمومنین(علیه السلام)؟ 🥀مرحوم علامه تاملی کردند و فرمودند: فقط زیارت عاشورا!! ♦️ گفتم: اکنون روابط بین ایران و عراق تیره است و راه کربلا بسته است. چه کنم؟ 👌 فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین(علیه السلام) برپا می شود شرکت کن، ثواب زیارت امام حسین را به تو می دهند. 🌺سپس فرمود: پسر جان! در گذشته بارها گفته ام و اکنون توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک و فراموش مکن. مرتب زیارت عاشورا را بخوان و برخودت وظیفه بدان... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✅نماز تکرار نیست! ✍حاج آقا قرائتی بعضی ها فکر میکنند نماز تکراری است!! نماز تکراری نیست؛ کسی که چاه میکند ،در نگاه اول کندن او وکلنگ زدنش تکراری به نظر می‌آید،ولی این کار حقیقتا تکرار نیست... چون با این تکرار هربار یک مقدار عمق چاه بیشتر میشود. کسی هم که از نردبان بالا میرود، هر قدم که بر میدارد،بالاتر میرود؛این قدم ها هیچگاه تکرار نیست... نمازهم تکرار نیست.. اگر در نماز توجه داشته باشیم ،نماز ‌هجدهم ما غیر از نماز هفدهم خواهد بود و یک پله بالا خواهیم رفت. 💥نماز معراج و نردبان مومن است برای رسیدن به کمالات. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
اے تجلی آبی ترین آسمان امید دلــ💗ـــہا بہ یاد مي تپد و روشـــ☀️ــنی نگاه بہ افق ظہـور توست 🤲 بیا و گـ✨ـَرد را توتیاے چشــمانمان قرار ده.😍 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱امام رضا علیه السلام: ←براےجبران‌گناهان بسیارصلوات‌بفرستید؛ زیراصلوات‌فرستادن‌گناهان‌رانابود میڪند.. "الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلـےمُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ" ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
【❝❥🌱】 یه‌موقع‌از گناهات‌خجالت‌نکشیا مهدی‌هست‌؛ جورِ‌تک‌تکِ‌گناهاتو‌میکشہ💔:( ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌸』 شڪرخداڪھ‌حجابم‌سپراست...♡ لطفۍازجانب‌نورحضرت‌فاطمه‌﴿س﴾است...♡ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع را با آقا رضا درمیان گذاشت. آقا رضا اخم‌هایش در هم رفت و نفسش را با صدا بیرون داد. همان موقع گوشی‌ام زنگ خورد. آقای صارمی بود گفت که برادرخانمش گفته فردا شب می‌توانم برای دیدنش بروم. البته در یک مهمانی که همه هستن می‌توانم نیم ساعتی با او صحبت کنم. نگاهی به راستین انداختم و پرسیدم: –پس من با مدیر شرکت میام. صارمی گفت: –فعلا تنها بیایید. حرفهاتون رو بزنید اگر با اون چیزهایی که گفتید موافقت کرد یه جلسه خصوصی‌تر با مدیر شرکتتون میزاره. –باشه، پس آدرس رو برام پیام بدید. خوشحال خداحافظی کردم و به راستین جریان را گفتم. آقا رضا اخمهایش غلیظ‌تر شد. با خودم فکر کردم شاید از شراکت آقای صارمی ناراحت شده. برای همین پرسیدم: –آقای بهری اگر به خاطر قضیه‌ی شراکت آقای صارمی ناراحت هستید ما یه درصد خیلی کمی از سود بهش می‌دیم. شریکش نمی‌کنیم خیالتون راحت باشه. حالا این نامزد برادر من یه چیزی همینجوری بهش گفته. نوچی کرد و دستی به موهایش کشید و گفت: –موضوع این چیزا نیست. من و راستین سوالی نگاهش کردیم. دستش را روی میز کشید و رو به من گفت: –دیگه شما زحمت نکشید به جای شما راستین یا من می‌ریم باهاش صحبت می‌کنیم. –بله، اصلا باید بیایید من که تنهایی نمیشه برم. ولی الان نه، این دفعه خودشون سپردن خودم تنها برم. من خودمم به آقای صارمی گفتم که دفعه‌ی دیگه با آقای چگینی میرم. نگاهش را روی کیفم نگه داشت و گفت: –منظورم اینه که، شما کلا دیگه نیازی نیست جایی برید، دیگه صحبت کردید ممنون. بقیش رو... راستین حرفش را برید و گفت: –مگه چه اشکالی داره؟ احتمالا یه مهمونی دوستانس به خانم مزینی گفته بره دیگه. شاید از شرکتهای دیگه یا کارکنان خود شرکت هم باشن فرصت خوبیه... نگاه تیزی به راستین انداخت که باعث شد راستین تعجب کند. –تو براتی رو نمی‌شناسی؟ مگه من مُردم که خانم مزینی رو می‌فرستی واسه این کارا؟ اصلا بره اونجا چیکار کنه؟ معلوم نیست اونجا چه جور جایی هست، درسته یه خانم بره اونجا؟ وقتی تو هستی چه نیازی... صدای پیام گوشی‌ام باعث شد نگاهی به صفحه‌اش بندازم. صارمی آدرس را فرستاده بود. راستین که انگار تازه متوجه‌ی منظور آقا رضا شده بود گفت: –آهان از اون جهت میگی؟ رضا دیگه زیادی سخت می‌گیری. چه جور جایی میخواد باشه، احتمالا یکی واسه چاپلوسی به یه سری آدم مفت خور میخواد شام بده دیگه، احتمالنم تو یه رستورانی جایی... من بین حرفش پریدم و گفتم: –نه گفتن تو ویلای یه بنده خدایی دعوت دارن، خونشونم لویزان، اونوراست. ایناهاش آدرس رو فرستادن. گوشی را به طرف راستین گرفتم. آقا رضا فوری بلند شد و سرش را به سر راستین چسباند و صفحه‌ی گوشی را نگاه کرد. با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت و سرزنش وار به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت: –لطفا آدرس رو برای من بفرستید من خودم میرم. راستین گفت: –تو که صارمی رو نمی‌شناسی. –براتی رو که می‌شناسم، همین کافیه. بعد رو به من گفت: –شما اصلا خانوادتون اجازه میدن که شب پاشید برید جایی که اصلا نمی‌دونید چه‌جور جایی هست؟ راستش به این موضوع فکر نکرده بودم، اگر بگم برای کار میرم شاید... حرفم را برید: –نه دیگه، خودم میرم. به خانوادتونم نیازی نیست چیزی بگید. سرم را به علامت تایید کج کردم و به طرف اتاقم راه افتادم. دیگر در اتاق خودم تنها بودم و این برایم خوشایند بود. کارهای آقارضا کمی برایم عجیب بود. البته حساسیتش را روی اینجور مسائل دیده بودم و فقط در مورد من اینطور نبود گاهی روی رفتار خانم بلعمی هم حساسیت نشان می‌داد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 **** شبی که قرار بود رضا برای دیدن براتی برود، گفتم: –رضا همین که کارت تموم شد بهم زنگ بزن ببینم چه خبر بوده ها. او هم قبول کرد. نزدیک غروب بود که به طرف زیرزمین رفتم تا خودم را سرگرم کنم. شعری را که اُسوه نوشته بود را چند حرفش را روی چوب درآورده بودم. ارّه مویی را برداشتم تا بقیه‌ی کارم را ادامه بدهم. نمی‌دانم چرا ولی از این شعر خیلی خوشم آمده بود. قلب چوبی را هم حسابی صیغل داده بودم. خیلی زیبا شده بود. با صدای پیامک گوشی‌ام بازش کردم. دوباره پری‌ناز بود. نمی‌دانم چرا دست از سرم برنمی‌داشت. به خاطر کارهایی که کرده بود آنقدر از او دلزده شده بودم که حتی نمی‌خواستم صدایش را بشنوم. چرا باید صدای یک خائن را بشنوم که نه تنها به من بلکه به وطنش هم خیانت کرده بود. وقتی می‌دید تلفنهایش را جواب نمی‌دهم مدام پیام می‌فرستاد. بلاکش می‌کردم نمی‌دانم چطور به یک هفته نرسیده به شماره‌ی دیگری پیام می‌داد. انگار از نظر مالی وضع خوبی داشت. گوشی‌ام را بستم و به کارم مشغول شدم. نیم ساعتی گذشت که صدای نورا را از راه پله شنیدم. –می‌تونم بیام پایین؟ بلند شدم. –بله بفرمایید. نورا با یک کاسه و ملاقه وارد شد. دستم را دراز کردم. –بدین من براتون سیر ترشی برمی‌دارم. لبخند زد. –دیگه اینقدرم مردنی نشدم. –نگید اینجوری، خدا نکنه. جلوی دبه‌ی بزرگ سیرترشی روی پا نشست و گفت: –اینم دیگه آخراشه. –نورا خانم الان تو گرما چه وقت سیر ترشیه؟ در دبه را محکم کرد و گفت: –حنیف هوس کرده، البته منم خیلی دوست دارم. ما چون اونجا که بودیم از این چیزا نداشتیم حسرت به دلیم دیگه. از همین نشستن و برخاستن به نفس نفس افتاد. صندلی را کنارش گذاشتم. –بشینید. یه نفسی تازه کنید بعد پله‌ها رو برید بالا. روی صندلی نشست. همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. شماره‌ از خارج کشور بود. رد تماس دادم. نورا پرسید: –پری‌نازه؟ –آره دیگه ول کن نیست که... آهی کشید و گفت: –میگم آقا راستین زودتر ازدواج کنید تا هم خودتون سر و سامون بگیرید هم پری‌ناز دیگه امیدش قطع بشه. –من ازدواجم کنم اون ول کن نیست، انگار مشکل روحی روانی پیدا کرده. –نه، دخترا اونجوری نیستن، همین که بدونه ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه. پوزخند زدم. –اون دخترای قدیم بودن نورا خانم. وگرنه من بهش گفتم نامزد کردم. کو مگه بی‌خیال میشه. بی‌خیال گفت: –خب چون می‌دونه الکی یه چیزی گفتید. –نه‌بابا الکی چیه، بین خودمون باشه بهش گفتم با اُسوه خانم نامزد کردم. حبه‌ سیری که از کاسه برداشته بود تا بخورد در دستش خشک شد و پرسید: –واقعا؟ –اهوم، تازه به اُسوه خانمم پیام میده. سرش را پایین انداخت: –کاش حالا اسم اُسوه رو نمیاوردید یه وقت حرفی چیزی بهش میزنه ناراحتش می‌کنه. –اتفاقا فکر کنم گفته، البته از پیامهایی که بهم داد فهمیدم. ولی اُسوه خانم کلا جوابش رو نداده چون فکر کرده پری‌ناز از خودش میگه، اعتمادی به حرفهاش نداره. ملاقه را کمی در دستش چرخاند و گفت: –میگم آقا راستین، اُسوه خیلی دختر خوبیه‌ها. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –منظورم اینه همون شایعه‌ایی که در موردش گفتید رو چرا واقعیش نمی‌کنید؟ با تعجب نگاهش کردم. –یعنی چی؟ بالاخره حبه سیر را داخل دهانش گذاشت. –یعنی اوکی رو بده بریم خواستگاریش دیگه. روی صندلی‌ام نشستم. –دلتون خوشه‌ها... –دلم؟ یعنی چی؟ –منظورم اینه تو این اوضاع شمام به فکر چه چیزهایی هستید‌ها. لبخند زد. –اون دوکلمه چه معنی طولانی داشت. کدوم اوضاع؟ مگه چی شده. –کلی گفتم، فکر کنید من قبلا رفتم خواستگاریش و بهش گفتم یکی دیگه رو میخوام. بعد همون یکی دیگه یه جوری هلش داده که راهی بیمارستان شده، اونم با اون اوضاع. بعدشم گذاشته فرار کرده، الانم پری‌ناز راه به راه مزاحمش میشه. با چه رویی بریم به خانوادش بگیم امدیم خواستگاری. دخترتون رو بدید به ما. –خانوادش اصلا هیچ کدوم از این چیزهایی که تو گفتی رو نمی‌دونن که. اونا فکر میکنن... –اونا نمی‌دونن، من که می‌دونم. همین پری‌ناز یه روز درمیون تهدیدش میکنه. یه روز من رو تهدید میکنه یه روز اون رو. البته اون خودش حرفی بهم نگفته، خود پری‌ناز گفت. نمی‌دونم زندگی من کی روی آرامش به خودش می‌بینه. من چطور عاشق همچین موجودی بودم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گفت: –قبل از این که با حنیف آشنا بشم، هر کس رو می‌دیدم عبادت می‌کنه یا مدام تو این حال و هوا هست همش با خودم می‌گفتم اینا چرا از زندگیشون لذت نمیبرن، چرا خوشحال نیستن. حتی دلم براشون می‌سوخت. فکر می‌کردم چقدر به خودشون سخت می‌گذرونن. بعد که با حنیف آشنا شدم به خیلی از واقعیات پی‌بردم. فهمیدم همون حزنی که برای من عجیب بود باعث شادی میشه، اصلا این حزن و غم بود که من رو با خیلی از واقعیات روبرو کرد. حزنی که وقتی که آدم اشتباه می‌کنه به دلش راه پیدا میکنه. سردرگم نگاهش می‌کردم. لبخند زد. –البته نه اون حزن و ناراحتی که الان تو ذهن شماست‌ها. بعضی‌‌ وقتها آدمها نه این که نخوان نمی‌تونن بفهمن، فهمیدن براشون سخته، شاید پری‌ناز هم تو همین مرحلس، نمی‌تونه بفهمه چطور خودش با دستهای خودش زندگی و آیندش رو بر باد داده. چون این رو درک نمی‌کنه از دیگران متوقع هست و این تا وقتی نفهمه عذابش خواهد داد. گفتم: –یعنی من باید منتظر بمونم تا اون فهیم بشه؟ –نه، شما زندگی خودتون رو داشته باشید. تا وقتی برای آدمها یه چیزایی سوال نشه بهش فکر نمیکنن در نتیجه نمی‌فهمنش. گاهی هم هیچ وقت براشون چیزی سوال نمیشه و بهش فکر نمیکنن. جمله‌ی آخر را با غم گفت و بعد به طرف در خروجی راه افتاد. چند دقیقه بعد رضا زنگ زد و گفت: –خوب شد خانم مزینی رو نفرستادیم اینجاها، به جز پیش خدمتها من زنی اینجا ندیدم. این صارمی چی پیش خودش فکر کرده که آدرس داده گفته خانم مزینی بیاد اینجا. اونقدرم راهش پیچ در پیچ بود اگر موبایلم نبود من نمی‌تونستم اینجا رو پیدا کنم. گفتم: –لابد فکر کرده خانم مزینی بیزیمنس منه. حالا نتیجه چی شد؟ –کلی باهاش صحبت کردم و برنامه‌ها رو براش توضیح دادم ، در مورد خرید وطنی و این چیزها هم کلی توجیحش کردم. حالا تو مناقصه شرکت می‌کنیم تا ببینیم خدا چی میخواد. آخه این تنها خودش تصمیم نمی‌گیره که، هئیت مدیره هم هست. –ولی تصمیم نهایی با همین براتیه دیگه. –تا ببینیم خدا چی میخواد. بعد از قطع تماس با خودم گفتم شاید به اُسوه خبر را بگویم خیالش راحت شود احتمالا او هم تمام فکرش پیش جلسه‌ی امشب است. پیامی فرستادم و در چند خط حرفهای رضا را برایش نوشتم. فوری زنگ زد تا جزییات حرفهای رضا را بیشتر بداند. در حال صحبت بودیم که صدای نورا از حیاط آمد. –آقا راستین، بیایید شام. اُسوه پرسید: –نورا خانمه؟ –آره، برای شام صدام میزنه. –مگه شما کجایید؟ –زیر زمینم. سکوت کرد. من ادامه دادم: –گاهی میام اینجا با چوب کار می‌کنم. باز هم حرفی نزد. باید به حرف می‌آوردمش، گفتم: –فکر کنم وسایلم رو دیده باشی، اون موقع که مامانم اینجا قایمت کرد ندیدی؟ با مِن مِن گفت: –بله دیدم. کار قشنگیه. –تابلویی که درست کردم رو دیدید؟ –تابلو نه، فقط چندتا حروف بریده شده بود. –تابلو همینجا رو دیوار بود، چطور ندیدید؟ –متوجه نشدم. مطمئنم تابلوی قشنگیه. –الانم دارم یه مصرع از یه شعر رو درست می‌کنم. فوری گفت: –حالا چرا یه مصرع؟ –خب آخه یه مصرعش اینجا رو کاغذ نوشته شده بود منم ازش خوشم امد تصمیم گرفتم درستش کنم. میخوای برات بخونمش؟ مکثی کرد با صدای لرزانی گفت: –نه دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون برسید. بعد هم زود خداحافظی کرد. از لرزش صدایش مطمئنم شدم که نوشتن این شعر کار خودش است. البته در شرکت دستخطش را هم دیده بودم شک کرده بودم که خودش نوشته است. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 **** ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوز امید داشتند، برای ماندگاری بر شاخه‌‌های درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را می‌دانیم بالاخره همه‌شان بر زیر پای عابران فرش می‌شوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان را می‌دانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟ برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری، با او درد و دل کردم. از تنهایی‌ام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی او هم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت و من تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش. شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنها بود. ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم می‌خواست لحظه‌لحظه‌هایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود. وارد شرکت شدم و جلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود. بلعمی گفت: –این چه وضعه؟ خب یه چتر برمی‌داشتی. دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد. –آخه من چه می‌دونستم یهو بارون می‌گیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیاد تند نبود. –امروز از صبح هوا ابری بود دختر. –واقعا؟ من اصلا حواسم نبود. سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم می‌کند. به پاییز گفته بودم که دلم می‌خواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم با چشم‌های او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی. هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمی‌دانم در چشم‌هایش چه داشت که همانجا مرا خشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصد نرسیده بود که راستین داخل اتاق شد و اسمم را صدا زد. بلعمی گفت: –چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه. به اتاق رفتم و گفتم: –سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تو اتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم و بعد... فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجه‌ی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت: –بشین اینجا. می‌خواستم یه خبری رو بهت بگم. تشکر کردم و روی صندلی نشستم و پرسیدم: –اتفاقی افتاده؟ نزدیک‌ترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست. –یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟ –بله، خب الان چی شده؟ –اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش رو برداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده و اصلا همچین ملکی وجود نداشته. با دهان باز نگاهش کردم. –خب کاش شما به اون مشتریه می‌گفتید باهاش کار نکنه. بلند شد و قدم زد. –من از کجا می‌دونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🥀』 مردمان در من و بیهوشی من حیرانند من در آن کس که تو را بیند و حیران نشود! ✍🏻امیرخسرو دهلوی ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت آیت الله یوسف صانعی رحمت و مغفرت حضرت حق را برای آن مرحوم مسالت میکنم پ.ن: آقا چقدررررر مَردن که با وجود اینکه کلی پشت سرشون حرف زدن، بازم احترام این عده رو نگه میدارن ...☺️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva