eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
910 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
ربّ‌ِلا‌تَزِرنی‌فَرداً پروردگارمن‌مـراتنھـامگـذار! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
کم کم حـسـادت می‌کنـم مـن بـه عـراقـے هـا مݩ طالب صحن تو ام خواهان نمےخواهے؟ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
منتظرم برید نماز بخونید ... می‌خوام پست بزارم🙃 خواهش میکنم پا روی نفستون بزارید گوشی رو پرت کنید بریم نماز بخونیم😉 التماس دعا✋🏻❤️ یاعلی
هدایت شده از دخترانِ‌ پرواツ
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🔴پیام حسین(ع) را درست بشنوید!!! هل من ناصر ینصرنی؟! آیا کسی هست که برای این انقلاب نیرو تربیت کند؟! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌿』 〖میگفت: شهادت "هدف" نیست هدف‌‌اینہ‌ڪہ‌عَلَمِ‌‌اسلام‌ُاسمِ‌ امآم‌زمان‌(عج)روببرید‌بالا حالا‌اگہ‌وسطِ‌‌این‌‌راه‌‌شہیدشدید "فداے‌سرِ‌اسلام" :)! ♥️〗 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
راستی رفقای کنکوری ... شنیدم امروز جواب های اولیه کنکور اومده 🙃 ان شاالله موفق باشید☺️ الان سخته اما بعداً به این روزا می‌خندید😁❤️
با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت. بعد شروع به گریه کردن کرد. –فقط تو رو خدا بیایید. –باشه، فقط فکر کن مسابقه‌ دو هستیا. مثل یه دونده حرفه‌ایی بدو. با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت: –به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشم‌هایش مثل چشمه اشک می‌جوشید. دید من هم تار شد، گفتم: –به هر دلیلی نیومدم منتظرم می‌مونی؟ سرش را تند تند تکان داد. –تا آخر عمرم. –صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم: – آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو می‌آمد گرفتم. تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش. او هم جیغ زد. –تو تیر خوردی من ولت نمی‌کنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پری‌ناز هم به دست و پا افتاده بود. –اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم. –اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. –ولی من تو رو اینجوری... –اُسوه تو باید بری. من خوبم، برو دیگه. رو به پری‌ناز گفت: –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش ... • ° ببین تو چه شرایطیه که عشقشو به دست رقیب عشقیش میسپره😱😢 رمانی که تا حالا نخوندی از خانم فتحی پور☺️ https://eitaa.com/joinchat/3720216618Ce8d4ba24dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت160 گفتم: –هم خدا رحم کرد هم تو به موقع
🕰 برایم عجیب بود که شیشه عطرها همه یک شکل و یک برند بودند. شکلشان شبیهه بطری آب معدنی بود و اتفاقا برای گوشت‌کوب شدن جواب می‌دادند. یکی از شیشه‌های عطر را برداشتم و شروع به کار کردم. یک ساعتی کار کردم یکی از لولاها لق شد. اُسوه آمد و سرکی کشید و به لولا نگاهی انداخت. با خوشحالی گفت: –کارتون عالیه. بعد نگاهی به صورتم انداخت. –شما خسته شدید، حسابی عرق کردید منم میخوام کمک کنم. بعد شیشه‌ی عطر را از دستم گرفت. –شما بگین چطوری باید بزنم، بعد برید سر پُست من. –کارش برای تو سخته... –می‌خوام امتحان کنم. چند دقیقه که می‌تونم کار کنم تا شما یه کم استراحت کنید. ساعتم را نگاه کردم ظهر بود. گفتم: –به نظرت الان کسی تو شرکت نگران ما شده؟ –نگران من که نه، ولی احتمالا آقا رضا نگران شما شده باشه. خانواده‌هامونم که الان فکر می‌کنن ما سر کاریم. خندیدم. –سرکار که هستیم. اُسوه نگاهی به شیشه‌ها انداخت. –میگم طرف چه علاقه‌ایی به نگه داشتن شیشه‌های عطرش داشته، بعد شیشه عطر را بویید. –احتمالا خیلی خوش بوئه که همش رو از یه مارک خریده. نگاهی به شیشه‌ها انداختم. –شاید برای کاری نگه میداره. –بوی خوبی هم نمیده. نیم ساعتی اُسوه مشغول بود که صدایی از بیرون توجهم را جلب کرد. به اُسوه اشاره کردم که وسایل را جمع کند. بعد دوباره به طرف در رفتم و گوشم را به در چسباندم. صدای سیا بود. انگار با تلفن حرف میزد. می‌گفت: –آره بابا حله، به پری‌ناز گفتم امروز راه افتادم باهات امدم باید دختره رو بدی به من، اون پسره رو می‌خواست دیگه، البته دختره شانسی شدا، از خوش شانسی من بود که یهو اونجا سبز شد. .... نمیشه، یه چند روزی اینجا کار داریم. سه چهار روز دیگه برات میارمش. با شنیدن هر جمله‌اش حالم بدتر و بدتر میشد. او در مورد اُسوه حرف میزد؟ صدایش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشد. صدای پایش را می‌شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. همینطور آخرین جمله‌اش. –ولی اول باید پولش رو به حسابم بریزیها. وگرنه معاملمون نمیشه. اُسوه مدام اشاره می‌کرد و بال بال میزد که از پشت در کنار بروم و روی مبل بنشینم. ولی من می‌خواستم از چیزهایی که شنیده‌ام مطمئن شوم. می‌خواستم بیشتر بشنوم. ناگهان پشت پیراهنم کشیده شد. اُسوه بود. –بیایید بشینید دیگه، الان میاد می‌بینه اینجایید شک می‌کنه. از حرفهایی که شنیده بودم شوکه بودم. خودم را روی مبل انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم. در باز شد و مردک با لبخند چندشی وارد شد. یک کیسه دستش بود که دو پرس غذا داخلش به چشم می‌خورد. تا چند دقیقه پیش خیلی گرسنه بودم ولی حالا با شنیدن آن حرفها اشتهایم کور شد. مردک روبروی اُسوه ایستاد و نگاهش کرد. اُسوه حتی سرش را بالا نیاورد. گفتم: –چی‌میخوای؟ بیا برو کنار. پری‌ناز چرا نیومد؟ نیشخندی زد و گفت: –اون از وقتی امده بالا تو هپروته، چی بهش گفتی؟ بهش گفتم فقط چند روز دیگه صبر کنی خود این آقا پسر سینه‌خیز میاد طرفت. این را گفت و به طرف در رفت. خیلی دلم می‌خواست یک روز به آخر عمرمم که مانده باشد به جای کیسه بوکس از این مردک استفاده کنم. فقط به درد همان می‌خورد. بعد از رفتنش اُسوه برای نماز خواندن به اتاق رفت. من هم به همان کُنج سالن رفتم و با خدای خودم خلوت کردم. دوباره به اشتباهاتم فکر کردم و آنها را با خدا در میان گذاشتم. یاد بعضی از حماقتهای خودم می‌افتادم و از خودم و رفتارهایی که داشتم تعجب می‌کردم. بعد از نماز به خدا التماس کردم که بلایی سر اُسوه نیاید. –بیایید دیگه، غذاتون سرد میشه. با شنیدن صدایش بلند شدم و گفتم: –اشتها ندارم، تو بخور. من باید زودتر کارم رو تموم کنم. با تعجب نگاهم کرد. نایلون غذاها را بست و بلند شد. –باشه، کارمون رو انجام می‌دیم. غذا خوردن بمون برای وقتی که شما اشتهاتون باز شد. –تو بیا بخور، همینجوری هم رنگت پریده. –حالا عجله‌ایی نیست. نوچی کردم و به طرف غذاها رفتم. –باشه، بیا غذا بخوریم بعد. غذا زرشک پلو با مرغ بود. حین خوردن غذا به حرفهای سیا فکر می‌کردم. خدایا اگر بلایی سر این دختر بیاید من چه کنم؟ خودت نجاتش بده. او هم غرق فکر بود و مثل آدم آهنی فقط قاشقش را بالا و پایین می‌برد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 تقریبا بیشتر از یک سوم غذایش را نخورد و عقب کشید و گفت: –باز جای شکرش باقیه که غذا بهمون میدن. در ظرف غذایم را بستم. –من که اشتها نداشتم بیشتر از تو خوردم. –آخه وقتی استرس دارم نمی‌تونم زیاد غذا بخورم. اینم خوردم که ضعف نکنم. منم قبل غذا اینطور بودم ولی حالا خوبم. تقریبا با نیم متر فاصله از من نشسته بود. سرش پایین بود. به مبل تکیه دادم و سرم را کج کردم. آرنجم را روی زانویم گذاشتم و دستم را به لپم تکیه دادم و نگاهش کردم. عمیق و طولانی. نمی‌دانم همیشه اکثرا ساکت بود و فکر می‌کرد یا از من خجالت می‌کشید و زیاد حرف نمیزد. هر چه بود من این اخلاقش را دوست داشتم. همین چند دقیقه‌ایی که با هم غذا خوردیم اصلا حرفی نزدیم ولی من آرام شدم. کنار او حالم خوب است. حتی اگر در قفس باشم. بالاخره سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. همین که نگاهمان با هم تلاقی شد سرخ شد و سرش را زیر انداخت. –آقای چگینی. –جانم. از جوابم جا خورد. مکثی کرد و آرام گفت: –میگم بریم سر کارمون؟ بلند شدم. –چشم، خانم حرفه‌ایی بریم. لبخند زد. –دیگه دوتا دونه مسواک رو آوردن و بردن که حرفه‌ایی بودن نیست. شیشه‌ی عطر را برداشتم. –تو توی همه‌ چی حرفه‌ایی هستی. یه حسابدار حرفه‌ایی، یه دختر متین حرفه‌ایی، یه هم سلولی حرفه‌ایی و یه راه فرار پیدا کن حرفه‌ایی. سکوت کرد. معلوم بود حسابی خجالت کشیده. به طرف در رفت و به نگهبانی‌اش ادامه داد. من هم مشغول در کمد شدم. کار کردن با این ابزارهای عجیب و غریب خیلی سخت بود ولی هر دفعه که خسته میشدم به حرفهای سیا فکر می‌کردم و ترس از آینده اُسوه وادار به کارم می‌کرد. کارم تا غروب طول کشید. این بار بدون استراحت کار ‌کردم، وقت استراحت نبود. ممکن بود هر لحظه بیایند و نقشه لو برود. هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. اُسوه دیگر حرفی نمیزد. سکوت بد جور بینمان موج سواری می‌کرد. دیگر نیامد بگوید جایمان را عوض کنیم، یا خسته شده‌ایی استراحتی بکن. گاهی خم میشدم و نگاهش می‌کردم. گوشش به در چسبیده بود ولی هوش و حواسش پشت در نبود. با خودم گفتم بهتر است سر حرف را باز کنم. خم شدم که سوالی بپرسم. دیدم اینبار نشسته و به در تکیه داده و زانوهایش را بغل گرفته. خیره به جایی که من مشغول کار بودم نگاه می‌کرد. وقتی دید نگاهش می‌کنم سرش را به طرف پنجره‌ چرخاند و با استرس گفت: –هوا... داره کم‌کم تاریک میشه. لبخند زدم و گفتم: –معلومه حسابی خسته شدیا. نگاهش را به زمین دوخت و جوابی نداد. –حالا پاشو بیا اینجا تا همه‌ی خستگیت یکجا در بره. بلند شد و به طرفم آمد. با دیدن دو لولای آویزان و له شده کمد با خوشحال گفت: –وای خیلی پیشرفت کردید. شیشه‌ی عطر را دستش دادم. دومین لولا یک ضربه‌ی کاری نیاز داشت. –من در رو می‌گیرم تو محکم بزن روش. چند بار این کار را تکرار کرد تا بالاخره لولا بی‌خیال شد و در را رها کرد. گفت: –فقط یه دونش مونده، فکر کنم تا آخر شب تمومش کنید و بتونیم در رو کامل در بیاریم. در کمد را کج کردم و گفتم: –همین الانم تموم شده، نیازی به لولای آخر نداریم. نگاهی به داخل کمد انداخت. –اینجا همش انگار دستمال و ملافس. –یعنی چی؟ به خاطر چند تا ملافه اینجا رو اینقدر سفت و سخت قفل کردن؟ حیف این همه زحمت. از روی ناراحتی در را به طرف زمین فشار دادم و بعد رهایش کرد و با پایم نگهش داشتم. اُسوه گفت: –من نگهش میدارم که راحت‌تر بتونید وسایل داخلش رو دربیارید. در را نگه داشت. خم شدم و ملافه‌ها را چنگ زدم تا بیرون بکشم. همین کارم باعث شد صدای وحشتناکی از سقوط تعداد زیادی شیشه از طبقات کمد به گوش برسد. اُسوه از روی ترس هین بلندی کشید و در را رها کرد و عقب رفت. در، هم نامردی نکرد و محکم به شقیقه‌ی من اصابت کرد. با گفتن آخی ملافه را روی زمین انداختم و گفتم: –دختر حرفه‌ایی چرا کار غیر حرفه‌ایی کردی؟ دستش را به صورتش زد. –ای وای، خاک بر سرم، چی شد؟ –خدا نکنه، خاک تو سر او مردک هیولا، چیزی نشد، فقط حواسم نبود خودم رو کوبیدم به در. –تو رو خدا ببخشید، یه لحظه نفهمیدم... –نه بابا چیزی نشد، هنوز زنده‌ام. همانطور که سعی می‌کرد خنده‌اش را حبس کند گفت: –حالا دستتون رو بردارید ببینم چیزی نشده باشه. دستم را کنار کشیدم. لبش را گاز گرفت: –خدا مرگم بده خراشیده مانند شده. من هم لبم را گاز گرفتم. –ای‌بابا، واسه یه خراشیدگی؟ اگه اینجوریه که تو بیهوش شدی من باید الان یه وجب خاک روم باشه. –خدا نکنه، –تازه گفتی خراشیده مانند. یعنی عین خودش نشده، پس چیز مهمی نیست. لبهایش کش آمد. –آقای چگینی، گاهی یه جوری حرف می‌زنید من نمی‌فهمم. سرم را ماساژ دادم. –هر وقت نفهمیدی بی‌خیال شو، بهش فکر نکن. حالا مانندش اینقدر درد داره، خود خراشیده میشد چی ‌کار می‌کردم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...